حدود وظايف و اختيارات متولي
ديدگاه اماميه
وظيفه ي متولي در مرحله اول، حفظ و صيانت اصل وقف و عمارت و اصلاح آن در صورت نياز، و در مرحله ي بعد تحصيل و جمع آوري درآمد وقف و تقسيم آن بين مستحقين است و حتي مستحقين نيز حق انجام چنين اموري را ندارند.
البته اگر واقف وظيفهي خاص را براي متولي در نظر گرفته و بعضي از امور ياد شده را به او محول کرده باشد، لازم است مطابق شرط و نظر واقف عمل شود. کاشف الغطاء براي جعل نظارت از طرف واقف صور متعددي را تصوير کرده است:
1-ولايت تصرف در همهي امور به طوري که موقوف عليه حقي جز دريافت سهم خود از درآمد را ندارد.
2-ولايت بر مورد کم و زياد کردن سهام «موقوف عليهم».
3-ولايت بر ادخال و اخراج هر که را متولي بخواهد، در وقف.
4-نظارت در امور مربوط به صلاح و فساد مال موقوف، به رغم وجود آن در دست «موقوف عليه».
5-همان نظارت سابق با در دست داشتن مال موقوف، توسط ناظر،
6-نظارت به معناي مرجع بودن براي پاسخگويي و بيان حکم در مواردي ه موقوف عليه به او مراجعه ميکند.
7-ولايت براي رفع نزاع و تخاصم بين «موقوف عليهم».
شهيد در مسالک و فيض در مفاتيح اشکال کردهاند که: در وقف بر عامهي مسلمين که منظور واقف، انتفاع همهي مسلمين است، مثل وقف درختان براي رهگذران و مواردي از اين قبيل، اگر انتفاع بر اذن متولي متوقف باشد، تفويت بسياري از اغراض واقف لازم ميآيد (1203)
صاحب مفتاح به اين اشکال پاسخ داده است که: از اخبار باب و قواعد شرعي استفاده ميشود که ملاک، قصد و منظور واقف است. از اين رو موارد محل اشکال از
بحث خارج است. به علاوه بر حاکم واجب است براي رعايت نظر واقف به همهي مسلمين اذن عام دهد که معمولا اذن حاکم شرع در اين موارد با قراين محقق است (1204)
تفويض و توکيل در توليت
مغنيه در اين باره مينويسد: همهي فقهاي اسلام بر اين مسأله اتفاق نظر دارند که متولي وقف، خواه از جانب واقف و يا از جانب حاکم، جز در مواردي که شرط مباشرت شده باشد، ميتواند براي انجام مصلحتي از مصالح وقف، هر که را بخواهد وکيل کند.
همچنين اتفاق دارند که متولي حق واگذار کردن (تفويض) توليت، بعد از خود را به ديگري ندارد. همچنان که اين واگذاري را در صورت اذن تجويز ميکنند (1205)
علامه در تذکره نيز تصريح کرده است که: اگر (واقف) توليت را براي شخص متولي شرط کند يا آن را به کسي تفويض کند، شخص ناظر (متولي) حق نايب گرفتن در توليت را ندارد (1206)
امام خميني، آية الله خويي و آية الله حکيم، از فقهاي معاصر نيز تفويض توليت به ديگري را، جز در مواردي که واقف هنگام جعل توليت چنين حقي را براي او قرار داده باشد، جايز نميدانند. البته متولي ميتواند براي انجام بعضي از کارهايي که خود متصدي آنهاست، ديگري را وکيل کند (1207)
در قانون مدني نيز تفويض توليت به ديگري جز در صورت اذن واقف در ضمن عقد، ممنوع شده است (1208)
اجارهي مال موقوف توسط متولي
متولي حق دارد براي تحصيل درآمد، مال موقوف را هر مدت که صلاح بداند اجاره دهد. البته اگر واقف، براي اين کار مدت خاص را شرط کرده باشد، رعايت آن لازم
است و اگر متولي مال وقف را به زماني بيشتر از آن مقدار اجاره دهد، عقد اجاره نسبت به آن مقدار زايد، باطل است.
دليل عدم بطلان اجاره از اصل اين است که مورد از قبيل تبعيض صفقه (مانند اجارهي ما يملک به همراه ما لا يملک) است و در نزد فقهاي ما تبعيض صفقه موجب بطلان عقد نيست، هر چند موجب ثبوت خيار براي ممستأجر ميشود در ضمن اگر متولي وقف آن را با اجرة المثل، اجاره دهد، اما کشف شود که کساني به بيش از اين مبلغ نيز اين مال را اجاره ميکردهاند، اجاره فسخ نميشود، زيرا بعد از وقوع عقد اجاره با وجهي شرعي و معتبر، اصل، لزوم آن است (1209)
شکي نيست که جواز اجارهي مال موقوف، حتي براي مدت طولاني مربوط به فرضي است که متولي واجد شرايط لازم و رعايت همهي جوانب و مصالح را ميکند، در غير اين صورت ممکن است، بويژه در جواز اجارههاي دراز مدت، ترديد شود.
ديدگاه ديگر مذاهب
فقهاي اهل سنت نيز حفظ و صيانت وقف، عمارت، ايجاز، زرع، تحصيل درآمد و توزيع آن بين مستحقين و مانند اينها را از وظايف و اختيارات ناظر دانستهاند. متولي در امور و مصالح ياد شده با رعايت مصلحت وقف، به انجام وظيفه ميپردازند.
البته اگر واقف، محدوديتهايي را در نظر گرفته و توليت را در بعضي از امور به شخصي واگذار کرده است، بايد مطابق شرط و نظر وي عمل شود (1210)
شربيني مينويسد: ناظر بايد با رعايت دقت و احتياط، در مال وقف تصرف کند، زيرا نظارتش تصرف در مصالح ديگران است و به ولي يتيم شباهت دارد (1211)
تفويض و توکيل در وقف
جمهور فقهاي اهل سنت براي متولي جايز ميدانند که در مورد بعضي يا تمام
تصرفاتي که بر عهدهي اوست ديگري را وکيل کند و چون وکالت عقدي جايز است، در هر زمان که بخواهد او را عزل ميکند. اما در مورد تفويض توليت:
حنفيه
ابوزهره در مورد تفويض توليت به ديگري، به اين معنا که ناظر، خودش را عزل و ولايت بر وقف را به طور مستقل به ديگري تمليک کند، مينويسد: تفويض در نزد حنفيه سه حالت دارد:
1-کسي که براي ناظر حق توليت جعل کرده (واقف يا قاضي) حق تفويض را هم به او داده است. در اين فرض، متولي حق تفويض ولايت را به ديگري دارد و اگر تفويض کرد جز در صورتي که واقف حق عزل او را هم به او داده است، حق عزل او را ندارد.
2-واقف براي متولي حق تفويض قرار نداده است، اما متولي اکنون در حال بيماري و مرگ است و قصد تفويض دارد. در اين فرض نيز بعضي حق تفويض را به او دادهاند، و دليلشان اين است که اين تفويض ايصا (وصيت) است و قيم بر وقف از طرف واقف مانند وصي ميتواند براي بعد از مرگش حق وصيت را به ديگري بدهد.
البته کساني که در رد اين نظر گفتهاند؛ قياس مع الفارق است، زيرا کلام ما در تفويض است نه در ايصا.
3-هيچ يک از حالتهاي قبلي در کار نباشد و متولي ولايت را به ديگري تفويض کند. در اين صورت اگر قاضي اين تفويض را تقرير و تنفيذ کند، صحيح است و گرنه اثري بر آن مترتب نخواهد بود.
مالکيه
در نزد فقهاي مالکيه، تفويض ولايت از جانب واقف به هر کس که بخواهد بلا مانع است. هر وقت هم دوست داشت او را عزل ميکند؛ اما ناظري که واقف او را برگزيده است جز با تصريح و شرط واقف چنين حقي را ندارد. مرجع و مبناي مالکيه در اين
موارد و موارد مشابه، قاعدهاي در باب قضاست که:
«هر کس داراي حقي باشد که عزل او ممکن است، حق ندارد در مورد آن حق وصيت کند»، و بدون ترديد در فرض مورد نظر، واقف حق عزل متولي را دارد، لذا متولي در مرض موت هم حق ايصاي توليت به غير را ندارد.
شافعيه
در نزد شافعيه متولي تنها با نص و شرط واقف (در هنگام عقد) حق تفويض دارد و اگر با تحقق اين شرط، تفويض کرد، حق عزل يا مشارکت با «مفوض اليه» را ندارد.
حنابله
حنابله معتقدند که ناظر منصوب از جانب واقف يا حاکم، جز با نص و شرط واقف حق تفويض ندارد؛ اما متولي و ناظر بالأصالة، مانند «موقوف عليهم» و حاکم، حق تفويض دارد و در هر زمان که بخواهد به ديگري واگذار ميکند و بعد اگر مايل بود او را معزول ميدارد (1212)
اجارهي مال موقوف
جمهور فقهاي اهل سنت اجارهي مال وقفي را براي متولي آن جايز ميدانند، زيرا تحصيل درآمد از وقف و به مصرف مستحقان رسانيدن، منظور و مقصود واقف است. اين امر در صورتي است که با شرط واقف مخالف نباشد. البته همان طور که کبيسي تصريح کرده است، فقها در صورت ضرورت، مخالفت با شرط واقف را جايز شمردهاند.
اما اعتقاد فقها بر ابطال اجارههاي دراز مدت در اوقاف، اراضي ايتام و اراضي بيت المال است. لذا اجارههاي دراز مدت، حتي با عقدهاي تجديد شده در هر سال نيز، جايز نيست. البته در صورت اضطرار، براي تعمير وقف (و مصالح مشابه) بلا مانع است (1213)
کبيسي براي حنفيه در مورد مدت اجاره به هفت قول اشاره کرده است؛ اما قول راجح اين است که اگر متولي به اجارهي دراز مدت نياز داشت ميتواند از عقود مترادفه استفاده کند، يعني براي اجارهي سي ساله، موقوفه را با سي عقد مستقل اجاره دهد (1214)
در مورد اجرت اجاره، فقهاي حنفيه عقيده دارند: اگر اجاره به کمتر از اجرة المثل باشد عقد اجاره فاسد است؛ زيرا اين کار با مصلحت وقف و بطون بعدي منافات دارد (1215)
در مورد مدت اجاره در الشرح الصغير (فقه مالکي) آمده است: اگر «موقوف عليهم» معين باشند و مال موقوف به غير آنها اجاره داده ميشود ناظر ميتواند از يک سال تا دو سال آن را اجاره دهد و اگر «موقوف عليهم» غير معين باشند (مثل علما و…) مدت اجاره چهار سال است.
اما اگر مستأجر خود «موقوف عليهم» باشند، ناظر ميتواند (طبق قول مشهور) تا ده سال به آنها اجاره دهد و براي ضرورت اصلاح وقف، اجارهي دراز مدت، مثل چهل سال نيز جايز است.
در نزد فقهاي مالکيه، اجاره بايد به اجرة المثل باشد و گرنه عقد فسخ ميشود. در صورتي که اجاره با اجرة المثل باشد اگر فردي آن را به مبلغ بيشتري هم اجاره ميکند، اجاره باطل نميشود (1216)
فقهاي شافعي گفتهاند: عين موقوفه را ميتوان با در نظر گرفتن عمر آن مال و نظر کارشناس اجاره داد. بنابراين ميتوان خانه و مانند آن را به مدت سي سال، حيوانات را ده سال و لباس و… را يک يا دو سال و زمين را به مدت يک صد سال با اجاره واگذار کرد. البته اين قول مشهور شافعيه است. قول ديگر اين است که عمر متوسط اموال شصت سال است و براي نصف آن يعني سي سال ميتوان موقوفه را اجاره داد.
در مورد اجرت؛ فقهاي شافعي معتقدند که اگر موقوف عليه متولي باشد ميتواند به هر مبلغ که مايل است آن را با اجاره واگذار کند؛ اما اگر متولي غير از موقوف عليه باشد و موقوفه را با اجرة المثل اجاره دهد و بعد از عقد اجاره، ميزان اجاره بها افزايش پيدا کند،
نظر مشهور شافعيه اين است که عقد اجاره فسخ نميشود (1217)
فقهاي حنبلي نيز مانند شافعيه در مورد مدت اجاره قايل به توسعه هستند و يادآور شدهاند که موجر وقف، خواه متولي يا قاضي، لازم است؛ اولا عرف و عادت مستمر را در هر مورد رعايت کند، زيرا احکام عرفي به منزلهي شروط واقفان است.
ثانيا توجه داشته باشد؛ در صورتي که شرط واقف با ضرورت و مصلحت مخالف باشد لازم الوفا نيست و مخالفت با آن بلا مانع است، زيرا شروط واقف در مواردي واجب الوفا هستند که با مقصود مشروع واقف ناسازگار نباشند و گرنه لازم الوفا، بلکه جايز الوفا، نخواهند بود.
در مورد اجرت و اجاره بها، فقهاي حنبلي غبن فاحش را موجب بطلان اجاره نميدانند اما اگر متولي خود موقوف عليه و منحصر به فرد باشد ضامن ما به التفاوت است (1218)
اجرت متولي (حق التولية)
ديدگاه اماميه
حق توليت از هزينههاي تحصيل درآمد وقف است و مختار جمهور فقها اين است که؛ متولي، خواه منصوب از جانب واقف باشد و يا از جانب حاکم، براي کارهايي که انجام ميدهد، حق اجرت دارد. البته صاحب حدائق معتقد است؛ در صورتي که واقف براي متولي چيزي را شرط و تعيين و حتي به اجمال هم اشارهاي به حق و اجرت براي او نکرده باشد، ظاهر اين است که چون توليت را تبرعا (رايگان) پذيرفته است، حق اجرة المثل ندارد (1219)
صاحب عروه در پاسخ صاحب حدائق يادآور شده است که حق توليت از هزينههاي تحصيل درآمد وقف است و بايد تأمين شود. اگر واقف آن را در نظر گرفته بود که هيچ،
و گرنه بايد اجرة المثل به متولي پرداخت شود (1220)
علامه در تذکره تصريح کرده است که اگر واقف چيزي از درآمد وقف را براي متولي شرط کرده باشد همان، اجرت عمل او خواهد بود، هر چند که کمتر از اجرة المثل باشد و اگر واقف متعرض اين امر نشده باشد، اقرب اين است که حق متولي اجرة المثل است (1221)
اکثر فقهاي اماميه، از جمله، شهيد ثاني در مسالک، شهيدين در لمعه و روضة، فيض کاشاني در مفاتيح، صاحب مفتاح الکرامة، سبزواري در کفايه، و از متأخران و معاصران، صاحب وسيله، امام خميني، آية الله حکيم و ديگران نيز تصريح کردهاند که اگر واقف براي متولي چيزي از درآمد وقف را در نظر نگرفته باشد، حق التوليه، اجرة المثل خواهد بود (1222)
البته صاحب رياض براي ثبوت اجرة المثل شرط کرده است که، متولي قصد اجرت کرده باشد؛ اما در ادامه پذيرفته است که متوليان عادتا اين کار را تبرعا انجام نميدهند (1223)
کاشف الغطاء نيز به نکتهي قابل توجهي اشاره کرده است و آن اين که؛ اجرت متولي ميتواند از درآمد مال وقفي باشد و ميتواند از جاي ديگري تأمين شود، اما در هر صورت نبايد از عين مال موقوف برداشته شود (1224)
توجه به اين نکته نيز خالي از فايده نيست که در بسياري از موارد متولي براي اداره و تدبير امور وقف به يک سازمان و نظام توليتي، با افراد و کارکنان متعدد، نياز دارد. مسلم است که در اين موارد، بايد حق توليت به فراخور و نسبت افراد و هزينههاي متعارف اين نظام در نظر گرفته شود.
ديدگاه ديگر مذاهب
ابوزهره دربارهي اصل ثبوت حق اجرت مينويسد: اصل در ثبوت اجرت براي متولي،
فعل عمر بن الخطاب، علي بن ابيطالب عليهالسلام و ديگر صحابه و تابعين در مورد صدقاتشان ميباشد، زيرا اينان در صدقات خود مقداري را هم براي متولي قرار داده بودند (1225)
مقدار اجرت
ديدگاه حنفيه
در فقه حنفي اگر واقف مقداري را، هر چند بيش از اجرة المثل، براي متولي قرار دهد، حق وي خواهد بود، حتي اگر بيمار شود تا زماني که توان امر و نهي دارد مستحق اجرت است، اما اگر اجرت تعيين شده از سوي واقف، کمتر از اجرة المثل باشد اگر ناظر مطالبه کند قاضي آن را بالا ميبرد، زيرا اجرة المثل، اجرت کاري است که با طلب، مستحق آن ميشود و اگر مطالبه نکرد نسبت به زيادي – چون متبرع است – حقي ندارد و در صورتي که واقف اجرتي را براي ناظر معين نکرده باشد، قاضي براي او اجرة المثل را در نظر ميگيرد. همچنين است اگر متولي از طرف قاضي منصوب باشد و اجرتي براي او تعيين نشده باشد (1226)
مالکيه
اگر واقف يا قاضي مقدار معين را براي ناظر در نظر گرفته باشند. همان، حق وي خواهد بود و بايد رعايت شود، و اگر اجرتي معين نشده باشد، يک قول (از ابن عتاب و…) اين است که اجرت متولي (در اين فرض) از بيت المال تأمين ميشود (1227)
ابوزهره در ادامه مينويسد: گويا مبناي اين قول اين است که ادارهي اوقاف از اعمال دولت است و از اموري است که محتسب اکبر، يعني حاکم، مسؤول ادارهي آن است، لذا متولي نيز همانند کارمندان دولت حقوقش را از بيت المال ميگيرد؛ اما اين ديدگاه و استدلال مرجوح است؛ براي اين که در اوقاف مصالح خاصه بر مصالح عامه ميچربد (1228)
شافعيه
اگر واقف چيزي را براي متولي تعيين کرده باشد، در صورتي که خودش ناظر نباشد، اجرت تعيين شده، هر چند بيش از اجرة المثل باشد، حق ناظر است؛ اما اگر خود واقف ناظر باشد، اجرتش نبايد بيش از اجرة المثل باشد، در صورتي که واقف براي ناظر اجرتي را تعيين نکرده باشد اجرتي براي او نيست تا اين که از قاضي مطالبهي اجرت کند که در اين صورت، مطابق نظر بعضي از شافعيه، مستحق اجرة المثل است (نيازمند باشد يا نباشد) و بعضي گفتهاند: تنها در صورت نياز براي امرار معاش مستحق اجرت ميشود.
اما در صورتي که مطالبه نکند مستحق اجرت نخواهد بود، زيرا در اين صورت متبرع خواهد بود (1229)
حنبليه
در فقه حنبلي اگر واقف، اجرت معلومي را براي ناظر قرار داد مطابق همان شرط واقف عمل ميشود و اگر چيزي تعيين نکرد (در اين صورت) حنابله دو قول دارند:
1-حق استفاده به قدر متعارف دارد، نه بيشتر و اين مطلب در وقف نامهي عمر آمده است که «ولي ميتواند به قدر متعارف استفاده کند». البته گروهي شرط استفاده را، همانند ولي صغير، فقر متولي دانستهاند.
2-براي متولي اجرة المثل ثابت است. همهي اينها در صورتي است که ناظر از کساني باشد که غالبا براي انجام اين کارها عوض دريافت ميکنند. در غير اين صورت اگر از کساني باشد که معمولا تبرعا به اين امور ميپردازند، حق اجرتي ندارد. گويي با قبول ادارهي وقف بدون تعيين اجرت، به کار تبرعي ملتزم شده است (1230)
در قانون مدني ايران نيز آمده است: جايز است واقف از منابع موقوفه، سهمي براي عمل متولي قرار دهد و اگر حق التولية معين نشده باشد متولي مستحق اجرة المثل عمل است (1231)
متولي امين است
فقهاي اسلام اتفاق نظر دارند که متولي امين است و جز با تعدي و تقصير ضامن نخواهد بود. بنابراين بايد قول او بدون سوگند (يمين) پذيرفته شود. البته در مواردي که تعدي و تقصير کرده باشد، مثل اين که غلات مستحقين را حبس کرده و علي رغم مطالبهي آنان، بدون مجوز شرعي از تحويل به آنها امتناع کرده باشد، ضامن است، زيرا در اين صورت و موارد مشابه، «يد» او «يد» اماني نيست، بلکه يد متعدي و ضامن است (1232)
بيع و استبدال وقف
ادلهي عدم جواز بيع (في الجمله)
بحث بيع وقف در ابواب گوناگون فقه، مانند باب وقف، باب بيع و کتاب الصلاة، (در مبحث مساجد) مطرح شده است.
در ميان اعلام اماميه، صاحب جواهر و شيخ انصاري و به دنبال آنها امام خميني، در کتاب بيع در بحث شرايط مبيع، مفصلتر از ديگران به اين مسأله پرداختهاند. توضيح اين که؛ يکي از شرايط مبيع، ملک طلق بودن آن است. متفرع بر اين شرط، فقها مسألهي بيع وقف را که فاقد اين شرط است به ميان آورده آن را مورد بررسي قرار دادهاند.
شيخ انصاري براي عدم جواز بيع وقف (في الجمله) به ادلهاي چون اجماع محقق (محصل) و عموم روايات، استدلال کرده است، رواياتي چون: «الوقوف علي حسب ما يقفها اهلها» (1233)، و روايت علي بن راشد: «لا يجوز شراء الوقف و لا تدخل الغلة في ملکک ادفعها الي ما اوقفت عليه» (1234)«خريداري کردن وقف جايز نيست و درآمد آن ملک تو (مشتري) نخواهد بود، آن را به جهتي که مال براي آن وقف شده است تحويل ده».
و نيز رواياتي که دربارهي وقف علي و ائمه عليهمالسلام حکايت شدهاند، مانند روايت ربعي بن
عبدالله از امام صادق عليهالسلام در مورد نوشتهي اميرمؤمنان عليهالسلام که در آن آمده است:
«هذا ما تصدق به علي بن ابيطالب، و هو حي سوي، تصدق بداره التي في بنيزريق، صدقة لا تباع و لا توهب حتي يرثها الله الذي يرث السموات و الارض»: «اين صورت مالي است که علي بن ابيطالب آن را تصدق (وقف) کرده است؛ خانهي خود را در بنيزريق را صدقه قرار داد تا به هيچ وجه فروخته نشود، هبه نگردد تا آن گاه که وارث آسمانها و زمين آن را به ارث برد».
شيخ انصاري تأکيد کرده است که جملهي «لا تباع و لا توهب» وصف و قيد براي نوع وقف است، نه براي شخص، و نيز مصداق خاصي است که حضرت در وقف نامهي خود ذکر کرده، از اين رو عدم جواز بيع و هبه مقتضاي نوع وقف خواهد بود. (1235) صاحب جواهر نيز با عباراتي مشابه، به همين عمومات استدلال کرده و در ادامه اظهار داشته است: ظاهرا تأبيد و دوامي که در روايات آمده از مقتضيات وقف و مقومات آن است. آن چنان که نفي معاوضات بر اعيان آن از همان آغاز در وقف لحاظ شده بود، بويژه آن که حق اعقاب و بطون بعدي نيز به آن تعلق گرفته است، حتي ميتوان از جانب عوام از متشرعه، چه رسد به علماي آنان، بر اين مسأله ادعاي ضرورت کرد. براي همين است که اصحاب به اتفاق آراء نظرشان اين است که: اصل در وقف، منع از بيع آن ميباشد، هر چند دربارهي مواردي که با دليل از اين اصل خارج شدهاند، اختلاف دارند (1236)
شيخ در مکاسب، سپس متفرع بر اين ادله و عمومات، براي بيع وقف، سه مانع اصلي ذکر کرده است:
1-حق واقف که به اقتضاي صيغهي وقف، اين مال را صدقهي جاريه قرار داده است.
2-حق بطون و نسلهاي آينده.
3-تعبد شرعي که از روايات استفاده ميشود، چرا که وقف متعلق حق خداوند است. براي همين است که در آن قصد قربت معتبر است، براي خدا انجام ميشود و عوض آن نيز بر خداوند است. البته ممکن است گاهي بعضي از اين موانع و گاهي تمام
آنها برطرف شوند که توضيح آنها خواهد آمد(1237)
امام خميني پس از نقد و رد استدلال شيخ (و صاحب جواهر) به روايات ياد شده اظهار داشته است: ظاهرا عبارت «لا تباع…» (1238) که در وقف اميرمؤمنان عليهالسلام آمده است – آن طور که شيخ و صاحب جواهر تصور کردهاند، – وصف براي نوع وقف نيست، بلکه نهي و زجري است که از جانب واقف، نه اين که حکايت از زجر تشريعي از جانب خداوند متعال باشد، لذا حضرت به دنبال آن فرمود: «هر کس آن را بفروشد يا هبه کند، لعنت خدا بر او باد!»
به عبارت روشنتر وصف، ظاهر در احتراز است؛ وقتي ميگويد: «صدقة لا تباع» در حقيقت از مواردي که چنين شرطي در آنها لحاظ نشده و قابل بيع هستند، احتراز شده است، بويژه آن که اين قيد (لا تباع) در روايت، بعد از انشاي وقف و تماميت آن ذکر شده است. از اين رو از مجموع ادله و اقوال استفاده ميشود که وقف بر دو قسم است:
1-وقفي که واقف، آن را به عدم جواز بيع مقيد کرده است.
2-وقفي که واقف، آن را به جواز بيع مقيد کرده است.
خلاصه اين که؛ وقف در جواز و عدم جواز بيع، تابع جعل آن توسط واقف است، اما اگر واقف قيدي را ذکر نکند بايد به دنبال دليل ديگري بود (1239)
به نظر ميرسد در اين مورد، مدعاي شيخ و صاحب جواهر، بيشتر قابل دفاع باشد، زيرا ظاهر قيد «لا تباع» اين است که وصف براي نوع است نه شخص. اين که امام خميني بيان داشت: «ظاهر قيد، احتراز است» قابل قبول است. اما در اين احاديث با اين وصف، نوع ديگر صدقه (صدقهي غير وقف) خارج ميشود، نه نوع ديگر وقف. به عبارت ديگر ميتوان گفت: صدقه بر دو نوع است:
1-صدقهاي که قابل بيع و تمليک است، و آن صدقهي متعارف (غير وقف) است.
2-صدقهاي که مقتضايش عدم جواز بيع آن است، هر چند امکان دارد به عللي موانع بيع بطرف شود و به دنبال آن، بيع وقف، تجويز گردد.
البته امام خميني نيز در ادامه به نوعي اين مطلب را (که عدم نقل، مقتضاي ماهيت وقف است) تأييد کرده است، اما نه با استفاده از قيد «لا تباع» و يا تعلق حقوق ثلاثهي (حق الله، حق واقف و حق «موقوف عليهم»)، بلکه به اين دليل که؛ وقف با همهي اقسامش (عام و خاص) به هيچ وجه تمليک نيست و فک ملک است، يعني مال، محبوس و موقوف شده تا منافع آن به مصرف افرادي برسد، نه اين که بر آن افراد ايقاف شده باشد، در حقيقت، وقف ايقاف و حبسي است بدون اضافه، و به عبارت ديگر؛ لام (در وقفت لهم مثلا) براي غايت است (نه براي ملکيت). از اين رو حبس عين از نقل و تسبيل منافع آن، جزو ماهيت وقف است (1240)
امام خميني در منبع ياد شده به جز اين دليل، اجماع و ارتکاز متشرعه را از هر ملت، بلکه ارتکاز همهي عقلا را نيز به عنوان دليل بر ممنوعيت وقف از بيع، ذکر کرده و يادآور شده است: ميتوان گفت؛ اين ارتکاز ضروري مسلمين در موقوفات، موجب ظهور روايات در منع بيع وقف ميشود، مانند روايت ابوعلي بن راشد: «لا يجوز شراء الوقف» (1241)
آيا وقف با بيع باطل ميشود يا با جواز بيع؟
اگر به مجرد جواز بيع (به خاطر عروض بعضي از مسوغات) وقف باطل شود بيع آن در موارد تجويز شده در حقيقت بيع وقف نخواهد بود، و گرنه بيع وقف است.
صاحب جواهر اين نظر را تقويت کرده است که بيع وقف تا زماني که وقف است، جايز نيست، بلکه جواز بيع با وقف بودن متضاد است و جواز تنها بعد از بطلان بيع خواهد بود.
از اين رو در مواردي که بيع وقف به عللي جايز است ابتدا وقف باطل ميشود و پس از آن بيع، جايز ميگردد(1242)
اما شيخ انصاري با عنايت به اين بيان صاحب جواهر، تصريح کرده است که: جواز بيع با بقاي وقف هيچ منافاتي ندارد و وقف با بيع آن، باطل ميشود نه با جواز بيع؛
بنابراين معناي جواز بيع عين موقوفه، جواز ابطال آن است نه ابطال آن.
شيخ ادامه داده است: هر چند در صيغهي وقف، دوام و منع از معاوضه، لحاظ و اعتبار شده است، اما اشکالي ندارد که با عروض عواملي با اين انشاء مخالفت شود، چنان که مقتضاي عقد جايزي مانند هبه، تمليک آن به متهب است، تمليکي که مقتضي تسلط متهب بر آن مال ميباشد و با جواز باز پس گرفتن از او منافات دارد، اما در عين حال ميتوان اين سلطنت ناشي از عقد هبه را قطع کرد.
شيخ در ادامه، نظر صاحب جواهر را (که وقف با جواز بيع باطل ميشود) مخالف اجماع دانسته است، زيرا هيچ يک از کساني که در بعضي از صور، بيع وقف را جايز دانستهاند، قابل به بطلان وقف، قبل از بيع نشدهاند. براي همين است که اگر عامل مجوز بيع برطرف شد، مثل اين که نياز شديد «موقوف عليهم» (بنابر قول به جواز بيع در اين صورت) منتفي گرديد و يا به هر دليلي بيع انجام نشد، وقف به حال خود باقي است شيخ اضافه کرده است: براي همين است که جامع المقاصد تصريح کرده است: رهن وقف، حتي در صورتي که به حد جواز بيع رسيده است، صحيح نيست (1243)
امام خميني نيز در اين جا بحث مفصلي دارد که از طرح آن خودداري ميشود و تنها به يک نکته از کلام ايشان که بر مبناي خودشان مبتني است، اشاره ميشود:
وي در پاسخ صاحب جواهر اظهار داشته است: جواز بيع وقف (در موارد تجويز شده) حکم شرعي است، اما ممنوعيت بيع وقف، منع مالکي است نه شرعي؛ زيرا حبس عين از بيع و هبه و… در دست واقف است و در حقيقت، تحبيس از واقف است نه از شارع و روشن است که جواز شرعي با منع مالکي منافات ندارد (1244)
اما چنان که گذشت اين بيان، مبتني بر مبناي ايشان است که؛ ممنوعيت از بيع را مجعول واقف ميداند نه شارع. در گذشته اين مبنا به اختصار نقد و بررسي شد در اين جا يادآور ميشود: همچنان که در بيع و مانند آن تمليک از جانب بايع، اما حکم به لزوم و ديگر احکام از جانب شارع است، در وقف نيز تحبيس و وقف از جانب واقف است، اما احکامي چون لزوم وقف، عدم جواز بيع و… از جانب شارع ميباشد.
اقسام وقف و حکم بيع و استبدال آنها
ديدگاه اماميه
در اين بخش، تقسيم بندي شيخ انصاري در مکاسب محور بحث قرار گرفته و بر اساس آن، اقوال و انظار اعلام، بررسي شده است:
وقف با مؤبد است يا منقطع (بنابر مشروعيت وقف منقطع)، وقف مؤبد نيز بر دو قسم است:
1-اوقافي که ملک کسي نيستند و همانند تحرير (عتق)، فک ملک هستند، مثل مساجد، مدارس، بيمارستانها و… بنابراين که اوقاف (آن چنان که گروهي ميگويند) در ملک مسلمين داخل نميشوند و «موقوف عليهم» تنها مالک انتفاع هستند و منفعت را مالک نميشوند. لذا اگر کسي بنا حق در آنها ساکن شود، ضامن اجرة المثل نخواهد بود.
2-اوقافي که در آنها مال موقوف ملک «موقوف عليهم» است و آنها مالک منفعت آن ميشوند. از اين رو حق استيجار و نيز حق گرفتن اجرة المثل را از کسي که بنا حق از آن استفاده کرده است، دارند.
شيخ انصاري قسم اول را اصلا محل بحث و خلاف ندانسته و اظهار داشته است: ظاهرا در عدم جواز بيع اين قسم اختلافي نيست، زيرا اختلاف و بحث اعلام در مورد وقفي است که ملک غير طلق است، نه مواردي که اصلا ملک نيستند. وي در اين جهت، بين مسجد و غير آن (مانند مدارس…) تفاوتي قايل نشده است (1245)
اما برخي از فقها بين مسجد و اموري چون مدارس، بيمارستانها و… فرق گذاشتهاند که به آن اشاره خواهد شد.
مساجد
در اين جا ابتدا، حتي الامکان به اختصار، بعضي از احکام مساجد مطرح و بررسي ميشوند. بحث بيع مساجد در دو مقام انجام ميشود:
مقام اول: بيع و تصرف در اصل مسجد و عرصهي آن (در صورت خرابي)، مقام دوم: بيع اموال مسجد، مانند فرش، مصالح ساختماني و…
بيع و تصرف در اصل مسجد
نظر جمهور فقهاي اماميه اين است که نقض و ويران کردن مسجد براي هر هدفي جز توسعهي آن، همچنين در صورت خرابي، آن را جزء راه و خيابان قرار دادن و يا به تملک خود درآوردن و مانند اينها به هيچ وجه و تحت هيچ عنواني جايز نيست. شيخ طوسي در خلاف و مبسوط در اين باره اظهار داشته است: «هر گاه مسجدي خراب شود و محله يا قريه نيز ويران گردد (آن مسجد) به ملک واقف بازنميگردد». وي در نهايه نيز تصريح کرده است؛ تملک و تصرف در هيچ چيز از اموال مساجد جايز نيست… (1246)
صاحب مفتاح در ذيل عبارت قواعد: «اگر کسي مسجدي را وقف کند و قريه يا محلهاي که مسجد در آن واقع است، ويران شود، بيع آن مسجد جايز نيست و به ملک واقف نيز بازنميگردد»، تصريح کرده است: در اين مسأله کسي جز احمد (بن حنبل) مخالف نيست (1247)
علامه در تحرير و نهايه، سبزواري در کفايه، فاضل هندي در کشف اللثام، محقق ثاني، صاحب حدائق، شهيدين در لمعه و روضه، شهيد در دروس، کاشف الغطاء و ديگران تصريح کردهاند که با ويراني و زوال آثار مسجد، عرصهي آن از مسجديت خارج نميشود و همهي احکام مسجد بر آن جاري خواهد بود.(1248)کاشف الغطاء مدارس را نيز در رديف مساجد ذکر کرده است. در ميان فقهاي اماميه صاحب عروه (از متأخرين) وقف در مشاهد، مدارس و حتي مساجد را فک و تحرير ملک نميداند و معتقد است؛ بنابر عدم بقاي آنها بر ملک واقف و عدم انتقال به «موقوف عليهم»، ملک خداي متعال ميباشند، همانند ملکيت خداوند نسبت به سدس خمس که در آيهي کريمه آمده است:
«… فان الله خمسه و للرسول و لذي القربي…» (1249)
به عبارت روشنتر، وقف مساجد به منزلهي مباحات اصليه نيست تا به دليل ملک نبودن و با استدلال به «لا بيع الا في ملک»، بيع آن جايز نباشد. از اين رو در مواردي که بيع وقف جايز است، بين وقف بر اولاد و فقرا و وقف بر مساجد و مدارس فرقي نخواهد بود (1250)
اين ديدگاه سيد دربارهي مساجد، چنان که مغنيه (1251) اشاره کرده است، با ديدگاه احمد بن حنبل، از ائمهي اهل سنت، موافق است. در مبحث «بيع مساجد از ديدگاه اهل سنت» نظر احمد بن حنبل نيز مطرح و بررسي شده است.
دلايل اين ديدگاه
دليل 1: ملکيت واقف زايل شده و بازگشت آن به دليل نياز دارد (1252)
دليل 2: مقتضاي وقف، تأبيد است و خرابي مسجد يا قريه موجب بطلان آن نميشود؛ زيرا خرابي آن با بقاي وقفيت آن منافات ندارد (1253)
دليل 3: مقصود و عرض واقف از وقف مسجد، عبادت خداوند است و با ويراني مسجد، اميد آباداني و رونق مجدد محل و نيز نماز گزاردن رهگذران در آن منتفي نيست (1254)
دليل 4: قوام مسجد در حقيقت به عرصهي آن است نه به آثار، لذا اگر در اثر آب گرفتگي و مانند آن، زمين مسجد از صلاحيت براي نماز هم خارج شود، کسي حق تملک آن و انجام کاري را که با مسجديت آن منافي است، ندارد (1255)
دليل 5: اجماع و عدم خلاف؛ جمهور فقهاي اماميه اين ديدگاه را قبول دارند (1256)
دليل 6: وقف در مسجد تمليک نيست، بلکه همانند عتق، فک ملک است. بنابراين نه واقف، مالک آن است و نه موقوف عليه، در نتيجه کسي حق بيع آن را نخواهد داشت (زيرا «لا بيع الا في ملک») (1257)
دليل 7: استصحاب بقاي وقفيت عرصهي مسجد (1258)
سيد محمد شيرازي مدعي شده است که بعد از خرابي و يا در مسير خيابان و… قرار گرفتن مسجد، آب گرفتگي و مانند اينها، عرف ملکيت را زايل ميداند، از اين رو در مثل مساجد و اماکن مانند آن نيز موضوع استصحاب، منتفي ميشود. (1259) اما اين بيان محل تأمل و ترديد است.
دليل 8: بعضي از اقسام وقف به هيچ وجه بدليت در آنها معقول نيست. اين دليل از امام خميني است و توضيح آن چنين است:
آن دسته از مراکز و مواردي که شخص آنها موضوع اثر و حکم شرعي قرار گرفته است مانند، عرفات، مشعر، مني، مطاف، مسعي، مشاهد، و مطلق مساجد، بدل بردار نيستند. براي اين که ثمن يا آنچه که با ثمن اين اماکن خريداري ميشود به مجرد معاوضه، مسجد نخواهد شد، زيرا بدل مسجد به مجرد بدليت مسجد نميشود و اگر به عنوان مسجد، جعل گردد، مسجدي مستقل خواهد بود و بدل اين مسجد محسوب نميشود. گذشته از اين که آثار مسجديت، و محو آثار مشعريت و مسجديت خواهد بود، نه مبادلهي مشعر با مشعر (1260)
دليل 9: عمومات و قواعد مانع از بيع وقف و عود آن به واقف، مانند: «لا يجوز شراء الوقف» (1261)
به هر حال، در عدم جواز بيع و استبدال اعياني و عرصهي مسجد ترديد و اختلافي نيست و نيازي به بحث بيش از اين ندارد.
شايان يادآوري است که امام خميني (چنان که قبلا اشاره شد) وقف را در هيچ يک از اقسام آن (خاص، عام، مساجد و…) تمليک نميداند بلکه نوعي حبس است براي انتفاع «موقوف عليهم» از درآمد آن (1262)
نکتهي ديگر اين که شيخ در مکاسب، و محمد جواز مغنيه، موقوفات عامهاي چون مدارس، مشاهد، مسافرخانهها و… را نيز در کنار مساجد قرار دادهاند و ادعاي اتفاق نظر فقهاي اماميه بر عدم جواز بيع و استبدال آنها کردهاند. دليل آنها، همان فک ملک بودن اين اوقاف و عدم اختصاص آنها به فرد يا گروهي خاص است. در نتيجه بعد از تماميت وقف، حکم مباحات عمومي را پيدا خواهند کرد و روشن است که بيع جز در ملک، صحيح و نافذ نخواهد بود (1263)
فقها تصريح کردهاند که محل خلاف، موردي است که مال، ملک موقوف عليه ميشود و يا حداقل آنها مالک منفعت آن هستند و حق اجاره دارند و اگر کسي از اين ملک بنا حق استفاده کرد اجرتش را به موقوف عليه ضامن خواهد بود.
اما در عدم جواز بيع مواردي چون مساجد، مشاهد، مدارس و… که وقف در آنها فک ملک است، خلافي نيست. در ضمن کساني چون مغنيه، وقف بر فقرا و مانند آن را (در حکم) از اوقاف خاصه به شمار آوردهاند که در آنها «موقوف عليهم»، مالک منفعت هستند (1264)
امام خميني، مسافرخانهها، بيمارستانها، مدارس و مانند اينها را تحت عنوان اوقاف بر جهات عامه ذکر کرده و اظهار داشته است: خواه ما وقف در اينها را فک ملک بدانيم – که حق هم همين است – يا معتقد به مالکيت «موقوف عليهم» شويم، اگر امثال اين اوقاف ويران شدند به طوري که اميد آباداني مجدد آنها نميرود، حاکم (که حافظ مصالح عمومي است) ميتواند آنها را بفروشد و به مشابه تبديل کند و اگر تبديل ميسر نبود آن را در ديگر مصالح مسلمين صرف نمايد.
براي اين که هر چند وقف در اينها فک ملک است، اما اين امور اموال هستند و داراي
ماليت ميباشند و با وقف شدن – حتي بنابر قول به فک ملک – از مال بودن ساقط نميشوند.
وي يادآور شده است: جواز بيع در اوقاف عامه مانند، مدارس، بيمارستانها و… نيز وقف بر جهات و عناوين کليهاي چون، فقرا، مسلمين و… در صورت حدوث عوارضي چون خرابي، عدم امکان انتفاع و… از بيع اوقاف خاصه، آسانتر است. زيرا مسلما اين امور از حسبيات هستند که آنها در دست ولي مسلمين است و بر اوست که نسبت به منافع و مصالح مسلمين اهمال نورزد و حافظ منافع آنان باشد. وي اين حق را براي متولي خاص، جز در مواردي که واقف براي او شرط کرده است (در صورت نفوذ شرط واقف) ثابت نميداند و اين کارها را خارج از حدود اختيارات او ميداند (1265)
در بحث اين که «متولي بيع اوقاف کيست؟» خواهد آمد که کوتاه کردن دست متولي خاص که از جانب واقف منصوب است، در صورتي که واقف قلمرو اختياراتش را محدود نکرده باشد، محل تأمل و اشکال است. هر چند حق نظارت حاکم و حتي دخالت او در مواردي که مصالح عمومي را در معرض تلف و نابودي ميبيند، محفوظ است. البته مسألهي اختيارات و قدرت ولي امر مسلمين و حق اعمال آن به عناوين ثانويه مسألهي ديگري است که در مبحث ولايت و حدود و اختيارات ولي امر مطرح ميشود.
اموال مساجد
بحث اموال مساجد نيز از دو جهت قابل بررسي است:
به کار بردن و استفادهي آنها در ديگر مساجد
محقق در شرايع و علامه در منتهي و تحرير به طور مطلق تصريح کردهاند که صرف آلات مسجد در ديگر مساجد خالي از اشکال است (1266)
شهيد ثاني در مسالک اين کار را در صورت بينياز مسجد اول يا عدم امکان
استفادهي از آنها در آن و نيز در صورت نياز بيشتر مسجد ديگر به خاطر کثرت نمازگزاران، بلا اشکال دانسته است. عبارت شهيد اول در ذکري نيز مشابه عبارت مسالک است (1267) بنابراين به کار بردن اموال و آلات مسجدي در مسجد ديگر نزد فقها في الجمله خالي از اشکال است؛ هر چند کساني چون علامه در تحرير و منتهي و محقق در شرايع (چنان که گذشت) و سبزواري (1268) قيد و شرطي براي آن ذکر نکردهاند؛ اما برخي چون شهيدين در مسالک و ذکري، فقيه همداني (1269)**، قاضي ابنبراج (1270) آن را به صورت بينيازي مسجد و عدم امکان استفاده در آن و يا نياز بيشتر مسجد ديگر مقيد کردهاند.
صاحب مدارک اضافه کرده است که براي جواز اين کار بايد مطمئن باشيم که در آينده نيز مسجد اول به اين نياز پيدا نخواهد کرد در اين صورت صرف آن حتي در مشاهد ديگر نيز جايز است (1271)
علامه در منتهي براي اين مطلب چنين استدلال کرده است: مالک همهي مساجد خداست و مصرف آلات و اموال هر يک در ديگري بلا مانع است (1272)
البته اين مسأله با اين اطلاق محل تأمل است، زيرا رعايت غرض واقف را نيز، حتي الامکان، نبايد ناديده گرفت. آن طور که شهيد در مسالک، علامه در قواعد و صاحب مفتاح يادآور شدهاند، صرف آلات و ادوات مشهد در مشهد يا مسجد ديگر جايز نيست؛ زيرا وقف در اين موارد به محل معيني تعلق گرفته است (1273)
بيع اموال مسجد و…
محقق در شرايع اظهار داشته است که؛ «بيع آلات مسجد حرام است» و صاحب مدارک در ذيل اين عبارت يادآور شده است: اين حکم به طور مطلق مشکل است، زيرا تحريم بيع در صورت نبودن هيچ مصلحتي ثابت است، در غير اين صورت قطعا جايز،
بلکه در بعضي از موارد واجب است و ناظر، متولي آن خواهد بود. (1274) علامه در قواعد در مورد حصير کهنه و تير چوبي شکستهي مسجد چنين تصريح کرده است: اگر جز به کار سوختن نميآيد، بيع آنها و صرف در مسجد جايز است. (1275) شهيد اول مينويسد: اگر در خود آن مسجد يا مساجد ديگر قابل استفاده نباشد، بيع آن بلا اشکال است. (1276) شهيد توضيح نداده است که با ثمن آن چه بايد کرد.
شيخ انصاري و به پيروي از وي محمد جواد مغنيه اموال مسجد را بر دو نوع تقسيم کردهاند:
1-اموالي که متولي وقف آنها را از درآمد موقوفات مسجد (مانند اجارهي اراضي آن) تهيه کرده است. فروش چنين اموالي، هر چند قابل استفاده هم باشند براي ناظر جايز است.
2-اموال و اعياني که مسلمانان خير آنها را براي مصلحت مسجد يا مدرسه وقف کردهاند، که در اين صورت چون وقف بر مسلمين گرديدهاند، حکم اوقاف خاصه را دارند که تنها در صورت بروز يکي از اسباب مجوز بيع ميتوان آن را فروخت. (1277)قبل از شيخ، محقق ثاني نيز اين تفصيل را محتمل دانسته است (1278)
در هر صورت رعايت نظر واقف تا آن جا که امکان دارد و با مصالح وقف و مسجد ناسازگار نيست، لازم است؛ در غير اين صورت ظاهرا بيع اين اموال بلا اشکال است.
مورد مصرف ثمن
قبلا اشاره شد که علامه در قواعد، مورد مصرف ثمن را مصالح مسجد دانسته است. محقق ثاني در ذيل اين بيان علامه تصريح کرده است: در صورت فروش اين اموال، واجب است با ثمن آن بدلي خريداري شود. صاحب جواهر اين قول را از ايضاح الفوائد و دروس نيز نقل کرده است. صاحب مفتاح نيز خريداري بدل مماثل را موافق با اصول و
قواعد شرعيه ذکر کرده است(1279)
دليل اين گروه اين است که بدل مماثل به مراد و منظور واقف نزديکتر است و اگر اين کار ميسر نشد، ثمن، صرف مصالح مسجد ميشود. محقق ثاني از علامه در تذکره نقل کرده است که خريداري کردن بدل واجب نيست و همان ثمن به مصرف مصالح مسجد ميرسد (1280)
به نظر ميرسد اگر مصالح مال فروخته شده از قبيل قسم اولي باشد که شيخ انصاري و مغنيه ذکر کردهاند، تبديل ثمن آن به بدل مماثل واجب نباشد، زيرا نظر واقف صرف اين درآمدها در هر گونه مصلحتي از مصالح مسجد است؛ مگر آن که شرط خاصي کرده باشد. اما اگر از قبيل قسم دوم باشد، حداقل احتياط اقتضا ميکند که با ثمن آن شيء مماثل خريداري شود و تا آن جا که ممکن است نظر و غرض واقف، رعايت شده باشد.
نکتهي ديگر اين که اگر واقف داراي ناظر خاص باشد، علي القاعده، چنان که صاحب جواهر تصريح کرده است (1281) متولي و متصدي اين امور، ناظر خاص خواهد بود. در غير اين صورت اولي و مطابق با احتياط اين است که حاکم، متصدي اين امور شود.
ديدگاه ديگر مذاهب دربارهي مساجد
مقام اول: اصل مسجد
جمهور فقهاي اهل سنت، بجز احمد، تملک و بيع مسجد را به هيچ وجه جايز ندانستهاند و معتقدند تحت هيچ شرايطي، حتي در صورت ويراني مسجد و کوچ کردن مردم محله و قريه و به طور کلي بريده شدن پاي عابران از آن جا و نبودن هيچ نمازگزاري، بيع مسجد جايز نيست و واجب است مسجد به حال خود باقي باشد و کسي حق تغيير و تبديل آن را نخواهد داشت.
در اسهل المدارک (فقه مالکي) براي عدم جواز بيع مساجد، ادعاي اجماع شده است (1282)
فقهاي حنفيه تصريح کردهاند: به مجرد انعقاد وقف، مسجد تحت هيچ عنواني از مسجد بودن نميافتد، هر چند مردم از آن بينياز شوند و يا ويران شده باشد و بودجهاي که با آن، تعمير شود موجود نباشد. با وجود همهي اين شرايط، در نزد ابوحنيفه و محمد بن حسن، مسجد تا قيام قيامت مسجد است، نه به ملک باني آن بازميگردد و نه کسي حق تبديل آن را دارد (1283)
ابويوسف، طبق نقل سرخسي، براي عدم عود مسجدي که خراب شده و مردم از نماز گزاردن در آن بينياز شدهاند، به باني آن، استدلال کرده است که: بعد از تماميت وقف، عين از ملک باني خارج و خالص براي خدا ميشود، از اين رو به هيچ وجه به ملک باني بازنميگردد، همانند عتق رقبه. از سويي ممکن است مسافران و رهگذران از اين زمين براي نماز استفاده کنند.
اما سرخسي به محمد بن حسن نسبت داده است که اگر مردم اقامهي نماز جماعت را در مسجدي رها کردند آن محل از مسجديت خارج ميشود و به ملک باني بازميگردد. دليل وي اين است که وقف تسبيل منفعت است و در صورت زوال منفعت، حق «موقوف عليهم» نيز زايل ميشود، در نتيجه ملکيت وي نيز زايل ميشود.
لطيفه: سرخسي در اين مورد لطيفهاي را نيز حکايت کرده است: روزي محمد از کنار مزبلهاي ميگذشت، به آن جا اشاره کرد و گفت: اين مسجد ابويوسف است. کنايه از اين که فتواي ابويوسف به عدم عود مسجد خراب شده به باني آن، مسجد را به مزبله تبديل ميسازد.
متقابلا وقتي ابويوسف از کنار اصطبلي عبور ميکرد به آن اشاره کرد و گفت: اين مسجد محمد (بن حسن) است. کنايه از اين که فتواي محمد به بازگشت مسجد ويران شده به ملک باني، اصطبل شدن آن را در پي خواهد داشت(1284)
شربيني، از فقهاي شافعيه نيز ضمن مطرح کردن اين نظر براي آن چنين استدلال کرده است: امکان نماز گزاردن در آن (توسط رهگذران) و نيز امکان عود آن منتفي نيست، لذا
مسجد در صورت انهدام نيز به هيچ وجه نبايد فروخته شود (1285)
اما در مذهب احمد بيع و تبديل مسجد در بعضي از احوال بلا اشکال است؛ در صورتي که مسجدي از غرض و هدف اصلي واقف بازبماند، مثل اين که جا براي نماز گزاردن تنگ شود و توسعهي آن هم ميسر نباشد يا منطقهاي که مسجد در آن واقع است، ويران و خالي از سکنه شود از حيز انتفاع بيفتد، بيع مسجد و صرف ثمن آن در ايجاد مسجدي ديگر جايز است (1286)
ابنقدامه براي اين ديدگاه به فعل عمر استناد کرده است؛ دستور نقل مسجدي را در کوفه به محل ديگر صادر کرد. همچنين اين کار موجب استمرار و استبقاي وقف در نگهداري آن از ضايع شدن ميشود (1287)
در پاسخ استدلال اول ابنقدامه ميتوان گفت: اين رفتار عمر (به فرض حجت بودن فعل او چنان که اهل سنت معتقدند) به هيچ وجه بر جواز بيع مسجد دلالت ندارد، زيرا در اين روايت، براي حفظ بيت المال و نگهداري آن در يک جاي امن (زيرا بيت المال در کنار مسجد قرار داشته است) دستور نقل مسجد به جاي ديگر داده شده است، اما صراحت ندارد که مسجد اول را بفروشد و با بهاي آن اين کار را انجام دهند. استدلال ديگر وي نيز مخدوش است، زيرا آزاد گذاشتن افراد در نقل و انتقال مسجد، در بسياري از اوقاف موجب تضييع و از بين رفتن مسجد و وقف و نيز تضييع غرض واقف خواهد شد.
مقام دوم: اموال مسجد
ابويوسف، از فقهاي حنفي، نيز دربارهي حصير مسجد و اموال مشابه آن، فروش مصالح و اموال منقول مساجد (اگر در معرض تلف باشند) و صرف آنها را در مسجدي ديگر جايز دانسته است (1288)
در فقه مالکي فروش اموال مسجد، در صورتي که عقار (املاک غير منقول) باشند،
جايز نيست؛ زيرا اميد انتفاع آنها در آينده ميرود. اما اگر مصالح و اموال منقول داشته باشد که در معرض تلف شدن و فساد هستند، ميتوان آنها را فروخت و ثمن را در مسجد ديگري به مصرف رسانيد (1289)
وهبة الزحيلي از فقه شافعي نقل کرده است که اگر مسجدي مصالح ساختماني اضافي دارد ميتوان با آنها (حتي الامکان در نزديکي آن مسجد) مسجدي را بنا کرد و اگر مسجدي منبع درآمدي دارد بايد با مازاد آن درآمد، املاکي خريداري و وقف همان مسجد کرد و در صورتي که براي مصرف خاص، چون گچ کاري و… مالي وقف شده باشد بايد در همان مورد به مصرف رساند؛ اما حصير و فرشهاي مسجد و مانند اينها اگر آن چنان فرسوده شده باشند که جز به کار سوختن نيايند فروش آنها براي صرف بهايشان در مصالح مسجد جايز است. دليل اين کار جلوگيري از ضايع شدن وقف است و البته بايد با ثمن آن اموالي مماثل و مشابه، براي مسجد خريداري شود (1290)
ابنقدامه (حنبلي) نيز تصريح کرده است؛ آنچه از حصيرها و روغن و زيتون مسجد زياد آمده باشد و مورد نياز مسجد نباشد، جايز است به مصرف مسجدي ديگر و يا فقراي همسايهي مسجد برسد. احمد بن حنبل در اين مسأله به فروش کسوهي بيت (کعبه) استدلال کرده است (1291)
بيع و استبدال در وقف خاص
قبلا اشاره شد که برخي از فقها مورد اختلاف در بيع وقف خاص را شامل عناويني چون فقرا، علما و… نيز دانستهاند. از اين رو وقف خاص در اين جا منحصر در وقف بر افراد معين و يا اولاد نيست.
در ميان فقهاي اماميه، ابنادريس، مطلق بيع وقف را ممنوع دانسته است. وي در اين باره مينويسد: مقتضاي مذهب ما اين است که بعد از وقف و اقباض آن، رجوع از آن،
تغيير از جهات و طرق تعيين شده و بيع آن جايز نيست. خواه بيع براي «موقوف عليهم» انفع باشد يا نباشد، خراب شده باشد و کسي که آن را تعمير کند، پيدا نشود يا چنين نباشد، از انتفاع افتاده باشد يا هنوز قابل استفاده باشد (در هيچ يک از اين صور بيع جايز نيست). زيرا همگي اتفاق نظر داريم که اين مال، وقف است و تغيير آن جايز نيست و اگر کسي غير اين را ادعا کند، ادعاي حکمي شرعي را کرده است که در اثبات آن به دليل شرعي نياز است. از اصحاب هم گروهي بيع را تجويز و بقيه آن را منع کردهاند. از اين رو اجماع بر وقف بودن محقق است، اما بر خروج از وقفيت به هيچ وجه اجماعي حاصل نشده است و در مواردي اين چنين (که اجماع محقق است) نميتوان به اخبار آحادي که نه موجب علمند و نه موجب عمل، استناد کرد. (1292) از عبارات فخر المحققين، نيز منع مطلق استفاده ميشود (1293)
شيخ انصاري اين قول را از اسکافي نيز حکايت کرده است. (1294)صاحب جواهر، منع مطلق را به گروهي از اصحاب و جواز في الجمله را به اکثر اصحاب نسبت داده است. وي يادآور شده است که کلمات مجوزين در مورد تعيين محل و موارد جواز بيع، اختلاف شديد دارند. اختلافي که در کمتر مسألهاي رخ داده است، به طوري که گاه يک نفر از اعلام داراي دو نظر جداگانه است و حتي گاه، نظر بعضي در يک باب فقهي (مثل وقف) با نظر خودش در باب ديگر همان کتاب (مثل بيع) تفاوت دارد. (1295) پيش از وي، شهيد ثاني در مسالک نيز به اضطراب فتاواي اصحاب در مسألهي بيع وقف تصريح کرده است (1296)
از اين رو، چنان که پيش از اين نيز اشاره شد، براي رعايت انسجام بيشتر در اين قسمت متن مکاسب شيخ و در بعضي از موارد، جواهر الکلام، محور بحث قرار گرفته است و اقوال و انظار ديگر فقيهان و اعلام در حول اين محور بررسي خواهد شد.
صور ده گانهي جواز بيع
صاحب جواهر دوازده صورت و شيخ انصاري ده صورت را ذکر کردهاند که اصحاب
اماميه به طور اشتراک يا اختصاص به آنها پرداختهاند:
خرابي وقف آن گونه که با بقا قابل استفاده نباشد
اولين صورت موردي است که وقف خراب شود، آن گونه که نتوان با بقا و استمرار عين از آن استفاده کرد. مانند حيوان ذبح شده، تير شکسته، حصير (و فرش) مندرس و فرسوده و… شيخ در مکاسب، جواز بيع را در اين صورت تقويت کرده است و صاحب مفتاح چنين اظهار داشته: اين از مواردي است که در جواز آن ترديدي نيست. (1297) شيخ طوسي در خلاف و مبسوط يادآور شده است: هر گاه نخلهاي از وقف، از جاي کنده شود يا بشکند بيع آن براي ارباب وقف، جايز است. وي قول به عدم جواز بيع را، بدون ذکر قايل، ذکر، اما خود، بيع را تقويت کرده است (1298)
شيخ مفيد نيز تصريح کرده است: اگر وقف خراب شود و کسي حاضر به عمارت آن نباشد يا به مرحلهاي برسد که هيچ نفعي در بر ندارد، «موقوف عليهم» حق دارند آن را بفروشند و از ثمن آن استفاده کنند (1299)
قطب راوندي، (1300) ابنجنيد و علامه در مختلف،(1301) شهيد در دروس، (1302) ابنسعيد حلي (1303) فيض کاشاني (1304) و فخر در ايضاح، (1305) سيد مرتضي در انتصار، (1306)و شهيد ثاني (1307) همگي به جواز بيع در اين صورت تصريح کردهاند.
در ميان فقهاي اماميه، ابنادريس بيع وقف را در اين صورت نيز ممنوع دانسته و همانند شافعيه معتقد است تنها ارباب وقف حق دارند به همين صورت از آن استفاده کنند.
ادله مجوزين
1-اجماع: صاحب مفتاح الکرامة، قول مخالف را تنها به شافعيه نسبت داده (گذشت که ابنادريس، از اماميه هم، مخالف است). سيد مرتضي قول به جواز را از منفردات اماميه دانسته است. صاحب مفتاح، ادعاي اجماع را از غنيه، ظاهر مبسوط و قطب راوندي نيز نقل کرده است. البته اين اجماعات چون محتمل المدرکيهاند نميتوانند دليل مستقل باشند، اما بدون ترديد ميتوانند مؤيدات خوبي باشند.
2-جلوگيري از تضييع وقف: با فرض سقوط مال وقف از انتفاع و عدم امکان انتفاع جز از راه بيع، باقي گذارندن آن، تضييع وقف است بدون اين که بتوان از آن در جهتي که منظور واقف بوده است، استفاده کرد و به تعبير شيخ انصاري؛ جواز بيع در اين صورت با مقصود واقف نيز منافاتي ندارد.
خلاصه، امر داير است بين اين که مال وقف رها شود تا خود به خود از بين برود و بين انتفاع بطن موجود با اتلاف آن بدون تبديل و بين تبديل آن به مال ديگري که ميتوان با بقاي عين، از آن استفاده کرد. روشن است که با انتخاب فرض سوم، حق خداوند، حق واقف و حق «موقوف عليهم» رعايت شده است. ميماند اذن بطن غير موجود که با وجود متولي وقف يا حاکم شرعي اين مشکل نيز حل ميشود.
صاحب عروه در اين جا بياني دارد که ميتوان آن را تعبير ديگري از دليل دوم دانست و يا آن را به عنوان دليلي مستقل مطرح کرد و آن اين است که: ادلهي منع از بيع وقف، اين مورد را شامل نميشوند؛ زيرا وجوب ابقاي وقف براي انتفاع از آن است و در اين فرض، انتفاع منتفي است (1308)
امام خميني در اين مورد ضمن بحثي نسبتا طولاني و مفصل براي حاکم شرعي جايز دانسته است که اگر مصلحت مستحقين اقتضا کند وقف را بفروشد و آن را تبديل نمايد. (1309)بيان ايشان راجع به اين که متولي اين بيع چه کسي است در مبحث متصدي بيع وقف خواهد آمد.
خرابي وقف آن گونه که استفادهي از آن قابل توجه نباشد
در موردي که وقف به اين صورت در آيد که عرف (با عدم توجه به انتفاع اندک) آن را فاقد منفعت بداند، مانند خانهاي که بر اثر ويراني به عرصهاي تبديل شده که در صورت ايجار آن، اجرت قابل توجهي پرداخت نميکنند، شيخ انصاري اظهار داشته است: البته اگر ثمن آن داراي منفعتي همانند منفعت عرصه است، در عدم جواز بيع آن اشکالي نيست. بنابراين محل اختلاف، مواردي است که منفعت ثمن از منفعت عرصه بيشتر باشد (1310)
علامه در تحرير تصريح کرده است که در صورت انهدام خانه، عرصهي آن از وقف خارج نميشود و بيع آن جايز نيست. (1311) شيخ در مبسوط نيز به همين مضمون تصريح کرده است. (1312) شهيد در دروس (1313)فيض کاشاني؛ (1314) علامه در قواعد و محقق ثاني (1315)و گروهي ديگر از اعلام در اين مورد قايل به عدم جواز بيع شدهاند. صاحب عروه قول به عدم جواز را به ظاهر مشهور نسبت داده است، زيرا مشهور فقها جواز بيع وقف را بر عدم امکان انتفاع متوقف ساختهاند. البته سيد به پيروي از شيخ انصاري اظهار داشته است: «مگر اين که منظور کلام مشهور از عدم انتفاع، عدم انتفاع معتد به و قابل توجه باشد.» (1316)
منظور شيخ و سيد اين است که مشهور فقها که شرط جواز را عدم انتفاع دانستهاند منظورشان نداشتن منفعت قابل توجه است. بنابراين اگر داراي منفعتي اندک و غير قابل توجه باشد نيز ممکن است بيع را تجويز کنند، زيرا ادلهي منع از بيع وقف مانند قول امام عليهالسلام: «لا يجوز شراء الوقف» (1317) از چنين موردي منصرف است.
محقق ثاني براي عدم جواز بيع به حديث نبوي صلي الله عليه و آله: «لا يباع اصلها و لا يوهب و لا يورث» (1318) استناد کرده است و تنها احمد بن حنبل را قائل به جواز بيع معرفي کرده و يادآور
شده است که به مخالفت احمد اعتنا نميشود (1319)
شيخ انصاري اظهار داشته است که: خروج از ادلهي وجوب عمل به مقتضاي وقف که حبس عين است و نيز از عموم: «لا يجوز شراء الوقف»(1320)مشکل است. همچنين حکم فقهاي متأخر از شيخ (طوسي) به منع از بيع نخلهي ريشه کن شده، در صورتي که قابل استفاده باشد، قول به عدم جواز بيع وقف در فرض مورد بحث را تأييد ميکند. اما در ادامه اظهار داشته است: ممکن است بگوييم؛ عمومات مانع از بيع وقف، از مواردي که منفعت وقف آن قدر اندک است که معدوم شمرده ميشود، منصرف هستند. وي اين نکته را نيز يادآور شده است که حکم، شامل موردي که قلت يا عدم منفعت به دليل ديگري، بجز خرابي، ميباشد، نيز ميشود (1321)
با توجه به عمومات و ادلهي منع کننده از بيع اوقاف از يک سو و رعايت حقوق «موقوف عليهم» (اعم از بطن موجود و مستحقين بعدي و نسلهاي آينده) و نيز رعايت منظور و غرض واقف، که انتفاع و استفادهي «موقوف عليهم» يا جهتي است که اين مال براي آن وقف شده است، به نظر ميرسد نزديکترين اقوال و احتمالات به قواعد در باب وقف، اين باشد که در صورت عدم انتفاع (يا شبه عدم انتفاع و يأس از بازگشت وقف به حالت اوليه و سود دهي در آينده) مال وقف با رعايت حداکثر احتياط و همهي جوانب و اشراف حاکم شرعي به احسن تبديل شود.
شکي نيست که احتمال خطر نابودي اصل و رقبهي وقف به خاطر در معرض بيع قرار گرفتن کمتر از رها کردن و عدم بيع آن نيست و چه بسا اوقافي که در طول تاريخ وقف به بهانهي تبديل به احسن کردن از بين رفته و اثري از آنها باقي نمانده است. از اين رو اگر در مواردي، ضرورت، چنين اقتضايي کرد، نظارت حاکم مسلمين (و در صورت عدم امکان، عدول مؤمنين) به جلوگيري وقف از نابودي کمک شاياني خواهد کرد.
کم شدن منفعت وقف بر اثر خرابي
منظور کم شدن منفعت است نه در حدي که ملحق به معدوم شود. ظاهرا اين صورت با اين عنوان را تنها شيخ انصاري مطرح کرده است، هر چند ممکن است مضمون و محتواي آن را بتوان از عبارات اصحاب استفاده کرد.
شيخ انصاري ضمن تقويت منع بيع در اين صورت، آن را به ظاهر اکثر نسبت داده است؛ با اين بيان که: در مسأله نخلهي از جا کنده شده، فقهاي اماميه از جمله شيخ؛ (1322)براي جواز بيع آن چنين استدلال کردهاند؛ استفادهي از آن جز از راه فروش ممکن نيست. زيرا جهتي که مورد نظر واقف بوده است، منتفي شده و اميد بازگشت آن هم نميباشد.
در برابر شيخ، ابنادريس حلي قائل به منع بيع شده است و چنان که گذشت، مورد ياد شده را فاقد انتفاع نميداند و معتقد است ميتوان از آن براي مواردي چون تسقيف و امثال آن، استفاده کرد. (1323) علامه در قواعد و فخر در ايضاح نيز نظر ابنادريس را با همين استدلال تقويت کردهاند (1324)
از مجموع عبارات مخالف و مجوز در بيع نخلهي مورد بحث، اين مطلب به دست ميآيد که همگي معتقدند در صورت قابليت مال براي انتفاع، بيع آن جايز نيست.
دليل آن هم روشن است، زيرا چنان که فخر المحققين (1325) تصريح کرده است: وقف براي دوام و استمرار است، يعني دوام همين جسم خاص (حتي الامکان) نه دوام نوع آن و تا زماني که اين استمرار و دوام امکان داشته باشد همهي ادله و عمومات دال بر عدم جواز بيع، آن را دربر ميگيرند.
انفع بودن بيع وقف براي «موقوف عليهم»
شيخ انصاري ضمن يادآوري اين نکته که انفع بودن گاهي براي بطن موجود لحاظ ميشود و گاه نسبت به همهي بطون (در صورت قول به وجوب خريد بدل يا ثمن آن)، منع از بيع در اين صورت را تقويت کرده و آن را به اکثر، بلکه همهي فقها نسبت داده است (1326)
ابنفهد حلي جواز را به مفيد و عدم جواز را به باقي فقها نسبت داده و خود نيز عدم جواز را برگزيده است. (1327) فاضل آبي (1328) ضمن نقل قول به عدم جواز از استاد خود، محقق حلي، قول به جواز بيع را (در صورت انفع بودن) به مرتضي، شيخ طوسي و سلار نيز نسبت داده است.
به هر حال، جمهور فقهاي اماميه در اين مورد بيع را جايز ندانستهاند و عبارات کساني که به آنها نسبت جواز داده شده است (از جمله، شيخ مفيد) در جواز صراحت ندارند.
دليل عدم جواز بيع در اين صورت همهي ادله و عموماتي هستند که بر عدم جواز بيع وقف دلالت دارند مانند: «لا يجوز شراء الوقف» (1329) و… تنها دو روايت است که ممکن است براي خروج از اين عمومات به آنها استناد شود:
1-روايت جعفر بن حنان به اين مضمون که: «از امام صادق عليهالسلام پرسيدم: مردي مالي را بر خويشان پدري و مادرياش وقف کرده و نيز براي مردي که از خويشان او نيست و فرزندان آن مرد در هر سال، سيصد درهم قرار داده است. به اين صورت که مازاد بر اين سيصد درهم بين خويشان او («موقوف عليهم») توزيع شود؟
حضرت فرمود: صحيح است… و خويشان او حق ندارند قبل از دريافت سيصد درهم، توسط آن مرد، درآمد وقف را بين خود تقسيم کنند. (تا آن جا که راوي ميگويد:) پرسيدم: آيا ورثهي از خويشان ميت حق دارند در صورت نياز و عدم کفايت درآمد وقف، زمين را بفروشند؟ فرمود: آري در صورتي که همگي راضي باشند و بيع براي آنان بهتر باشد (جايز است) (1330)
2-روايت حميري که (طبق نقل احتجاج) به امام زمان عليهالسلام نوشت: خدايم فدايت گرداند. از امام صادق عليهالسلام روايتي به ما رسيده است که: «اگر مالي بر افرادي معين و اعقاب آنان وقف باشد و اهل وقف بر بيع آن توافق کنند و اين بيع براي آنان اصلح باشد، حق بيع آن را دارند» آيا اگر همهي آنها بر بيع توافق نکردند ميتوان از بعضي از آنها (سهم او را)
خريداري کرد يا جز در صورت توافق کل آنها، جايز نيست؟ و نيز (در اين نامه) از وقفي که بيع آن جايز نيست سؤال شده بود. حضرت در پاسخ فرمود: «اگر وقف بر امام مسلمين باشد، بيع آن جايز نيست و اگر بر گروهي (قومي) از مسلمين وقف باشد، هر گروه نسبت به مقداري که بر بيع آن توانايي دارند (يعني سهم خودشان) به طور مجتمع يا متفرق، حق بيع دارند» (1331)
شيخ انصاري از روايت اول بدين گونه پاسخ داده است: اين روايت بر جواز بيع در صورت نياز «موقوف عليهم»، و نه مجرد انفع بودن، دلالت دارد. بنابراين جواز بيع، مشروط به دو امر است: يکي انفع بودن بيع و ديگري نياز «موقوف عليهم». گذشته از اين که براي اين قول، جز ظاهر عبارت مفيد، قائلي نيافتيم. از اين بيان پاسخ روايت حميري نيز روشن ميشود.
ايراد ديگر شيخ اين است که: مقتضاي اين روايت اين است که ثمن مال وقف براي طبقهاي باشد که آن را فروخته است و اين مطلب با قواعد، ناسازگار است. زيرا مقتضاي مشترک بودن عين وقف اين است که بدل آن نيز مشترک باشد (1332)
از اين رو جواز بيع وقف در اين صورت، گذشته از اين که با ديدگاه جمهور فقها مخالف است، با مقتضاي قواعد معتبر در فقه، بويژه باب وقف، ناسازگار است. همهي اقوال و ادله بر عدم جواز دلالت دارند و براي خروج از اين همه، به دليل يا دلايل قاطع و خدشه ناپذير نياز است که جايشان در اين مورد خالي است.
نياز شديد «موقوف عليهم»
گروهي از فقها در اين صورت بيع وقف را اجازه دادهاند. سيد مرتضي در انتصار تصريح کرده است: «از منفردات اماميه اين است که؛ هر گاه ارباب وقف به ثمن آن نياز شديد پيدا کنند، براي آنها بيع وقف (به منظور استفاده از ثمن آن) جايز است». (1333) ابنزهره در غنيه نيز براي اين مطلب ادعاي اجماع طايفه (اماميه) کرده است. (1334) شيخ مفيد (1335)
شيخ در نهايه و سلار در مراسم (1336)؛ قطب راوندي (1337) و شيخ در مبسوط (1338) بيع وقف را در اين صورت، جايز دانستهاند. محقق اردبيلي نيز در آغاز، آن را تجويز و در پايان در آن تأمل کرده است (1339)
اما چنان که گذشت شيخ انصاري عدم جواز را به جماعتي از قدما و جمهور متأخران نسبت داد. صاحب مفتاح نيز بعد از ذکر ادلهي اين گروه، آن را خالي از بأس دانسته است (1340)
استدلال مجوزين
1-اجماعي که در انتصار و غنيه ادعا شد ظاهر عبارت شيخ در مبسوط نيز مؤيد آن است؛ زيرا تعبير شيخ «عندنا» ميباشد.
2-روايت جعفر بن حنان (1341) که متن آن در صورت چهارم گذشت.
صاحب مفتاح يادآور شده است که ضعف سند و دلالت اين روايت با شهرت و اجماعات ادعا شده و نيز با موافقت اعتبار، جبران ميشود. (1342)
ظاهرا منظور صاحب مفتاح از «اعتبار» که محقق اردبيلي (1343)نيز از آن ياد کرده است، اين است؛ غرض واقف از وقف، استفادهي «موقوف عليهم» است و اگر موردي پيش آيد که نياز آنها جز با بيع وقف برطرف نشود، بيع آن براي رفع نيازشان با غرض واقف نيز مخالف نخواهد بود.
شيخ انصاري از استدلال به روايت ابنحنان چنين پاسخ داده است: ظاهر روايت اين است که براي بيع، عدم کفايت درآمد وقف براي هزينهي يک سال «موقوف عليهم»، کافي است و اين اقل مراتب فقر شرعي است. اما مضمون عبارات مجوزين، اعتبار و اشتراط ضرورت و حاجت شديد مستحقين است و بين اين دو، عموم و خصوص من وجه است، زيرا گاهي فقير هست و نياز شديد ندارد و گاهي نياز شديد هست و فقير نيست (مانند کسي که هزينهي سال خود را دارد، اما به دلايلي نياز شديد دارد) بنابراين مضمون
روايت و ديدگاه مجوزين تلائم و توافق ندارند.
به علاوه ظاهر پاسخ در روايت، جواز بيع به مجرد رضايت کل و انفع بودن بيع است، هر چند نيازي هم نباشد. به هر حال تنها دليلي که براي مجوزين ميماند اجماع انتصار و غنيه است که با فتواي جماعتي تقويت شده است، اما با اين دو اجماع منقول نميتوان از دو قاعدهي مهم فقهي، يعني قاعدهي عدم جواز بيع وقف و قاعدهي وجوب اشتراک ثمن بين همهي مستحقين (بطن موجود ديگر بطون) چشم پوشي کرد و دست برداشت. گذشته از اين که اين اجماع به دليل قول متأخران و جماعتي از متقدمان به عدم جواز، موهون است (1344)
منظور شيخ از قاعدهي اول عموماتي هستند که بر عدم جواز بيع وقف دلالت دارند، مانند: «الوقوف علي حسب ما يقفها اهلها»، (1345) روايت علي بن راشد: «لا يجوز شراء الوقف» (1346) و خبر ربعي و عجلان که در آنها آمده است: «لا يباع و لا يوهب و لا يورث»(1347) همچنين عمومات «اوفوا بالعقود» (1348)و مانند آن. صاحب مفتاح براي قول به عدم جواز به اجماع سرائر نيز اشاره کرده است (1349)
بنابراين در صورت پنجم قول به عدم جواز اشبه و اقرب به قواعد فقهي به نظر ميرسد زيرا: اولا هر دو گروه (مجوزين و مانعين) به ضعف روايت ابنحنان اعتراف دارند. ثانيا ادعاي اجماع غنيه و انتصار با اجماع مدعاي سرائر معارض است و ثالثا؛ اجماعهاي ياد شده از طرفين، مدرکي هستند و نميتوانند به عنوان دليل مستقل، مورد استناد قرار گيرند.
باقي ميماند آن همه ادله و قواعد و اصول دلالت کننده بر عدم جواز بيع وقف از يک سو و روايت ضعيف ابنحنان (که به طور غير صريح) بر جواز، دلالت ميکند از سوي ديگر. روشن است که با چنين دستاويزي از اصول و قواعد مسلم و معتبر نميتوان دست کشيد.
بيع وقف در صورت اشتراط واقف
منظور اين است که واقف براي بطن موجود با همهي بطون، يا نياز خودش و يا در صورت مصلحتي خاص، بيع را شرط کند.
مفيد در مقنعه اظهار داشته است: «هر گاه واقف در وقف خود شرط کند که اگر در زندگي خود به دليل فقر به فروش آن محتاج شد حق دارد، در صورت نياز، آن را بفروشد و ثمن آن را صرف مصالح خود کند. (1350) سيد مرتضي نيز در انتصار چنين تصريح کرده است: از منفردات اماميه است که اگر کسي مالي را وقف کند حق دارد شرط کند که اگر به آن نيازمند شد بتواند آن را بفروشد و از ثمن آن بهرهمند شود. (1351)
علامه در مختلف نيز ضمن نقل قول به جواز اشتراط بيع در صورت نياز واقف، از شيخ در نهايه و مفيد و سلار و ابنبراج و نقل قول به بطلان از ابنحمزه، شيخ در مبسوط و ابنجنيد، خود، قول به صحت عقد و شرط را برگزيده است. (1352) صاحب عروه نيز با استناد به عموم ادلهي شرط: «المؤمنون عند شروطهم» و «الوقوف علي حسب ما يقفها اهلها» (1353) به جواز چنين شرطي، حتي براي مصرف ثمن بدون جايگزين کردن بدل براي وقف، قايل است (1354)
علامه در قواعد در صحت اشتراط بيع در صورت تضرر، اشکال کرده است. فخر المحققين در ذيل عبارت پدر، روايت جعفر بن حنان را ذکر کرده و در توجيه قول به جواز گفته است: وقتي بيع وقف بدون اشتراط واقف جايز باشد در صورت شرط او به طريق اولي جايز است. اما در پايان با استناد به اين که بيع با تأبيد ناسازگار است، قول صحيح را عدم صحت بيع وقف (با شرط واقف) دانسته است (1355)
شيخ در مبسوط نيز شرط بيع را باطل دانسته است. (1356)محقق ثاني در ذيل عبارت قواعد ضمن ذکر چند مثال، اظهار داشته است: دليل اين اشکال (يعني اشکال علامه در صحت اشتراط واقف) اين است که: از سويي شرط بيع با تأبيد و دوام وقف منافات
دارد، اما از سوي ديگر بيع مال وقف در حالاتي، چون خرابي، عدم انتفاع، تضرر و… جايز است، هر چند واقف شرط نکرده باشد. از اين رو اشتراط آن (در اين صور) بلا اشکال است. در روايت جعفر بن حنان نيز گذشت که امام عليهالسلام بيع وقف را در صورت نياز شديد «موقوف عليهم» تجويز کرده است.(1357) قول امام عسکري عليهالسلام: «الوقوف علي حسب ما يقفها اهلها» (1358) نيز بر جواز بيع در صورت اشتراط دلالت دارد.
محقق ثاني در پايان به اين نتيجه رسيده است: هر جا بيع وقف جايز باشد اشتراط آن در عقد وقف نيز جايز است. زيرا در اين صورت شرط کردن مؤکد خواهد بود و با مقتضاي وقف منافي نيست. در غير اين صورت (يعني موارد عدم جواز) به دليل منافات با مقتضاي وقف، بيع آن جايز نيست (1359)
خلاصه آن که در اين مورد سه ديدگاه اصلي و کلي وجود دارد:
1-عدم جواز شرط و در نتيجه عدم جواز بيع (در صورت چنين اشتراطي)، اين مطلب در ضمن بحث اين که آيا شرط فاسد موجب بطلان وقف هست يا نه، در مبحث شروط واقف به طور مختصر، مطرح شد.
2-جواز چنين شرطي در وقف، حتي شرط بيع آن براي استفاده از ثمن آن در صورت نياز.
3-جواز شرط بيع در صور و حالاتي که بيع وقف (بدون شرط نيز) داراي مجوز است مانند: حصول ضرر عظيم، خرابي، غير قابل استفاده شدن و…
دلايل عدم جواز
از ادلهي عدم جواز، مخالف بودن چنين شرطي با مقتضاي وقف است، زيرا مقتضاي وقف دوام و تأبيد است و شرط بيع با اين مقتضا ناسازگار است. (1360) و نيز ميتوان براي اين قول به همهي عمومات و ادله و قواعدي که بر عدم جواز بيع وقف دلالت دارند، استناد کرد.
دلايل جواز اشتراط
1-اصل صحت عقد و شرط (1361)
2-عموم: «المؤمنون عند شروطهم» (1362)
3-عموم: «الوقوف علي حسب ما يقفها اهلها» (1363)
4-عموم: «اوفوا بالعقود» (1364)
5-اجماعي که سيد در انتصار ادعا کرد.
6-روايات، از جمله، صحيحهي عبدالرحمان بن حجاج مربوط به وقف چشمهي «ينبع» توسط اميرمؤمنان عليهالسلام که در آن آمده است: «اگر حسن بخواهد بخشي از اين مال را براي اداي دين بفروشد، گناهي بر او نيست و اگر بخواهد آن را همانند ملک (خود) قرار دهد، ميتواند. و اگر آن را فروخت به سه قسمت مساوي تقسيم کند. ثلث آن را در راه خدا (في سبيل الله) قرار دهد، ثلث دوم را بين بنيهاشم و بنيعبدالمطلب توزيع کند و ثلث آخر را بين آل ابيطالب تقسيم کند…» (1365)
شيخ انصاري بعد از ذکر اين حديث، اظهار داشته است: ظاهر اين روايت جواز اشتراط بيع در وقف حتي براي بطن موجود است، چه رسد به بيع آن براي همهي بطون. سند روايت نيز صحيح است و تأويل آن هم مشکل (1366)
امام خميني نيز ضمن بحثي نسبتا مفصل در اين مورد و بيان اين مطلب که؛ در جاي خود اثبات کردهايم که: وقف مطلقا از ايقاعات است و ممنوعيت از بيع در ماهيت آن مأخوذ نيست و به عبارت ديگر ماهيت وقف، مقيد به تأبيد نميباشد، از اين رو بيع وقف با ماهيت و مقتضاي وقف منافات ندارد، هر چند مقتضاي اجماع و ارتکازات متشرعه، عدم جواز بيع باشد (بعد از بيان اين مطلب)، مينويسد:
بنابراين جواز و عدم جواز بيع در وقف تابع شرط واقف و اجازهي اوست و در جاي خود نيز گفتهايم که مقتضاي قاعده، جواز بيع در صورت عروض بعضي از عوارض
است (1367)
در گذشته اين ديدگاه امام خميني به طور مختصر نقد و بررسي و اشاره شد که از ادله و روايات وقف استفاده ميشود که تأبيد و دوام مقتضاي ماهيت وقف است و در حقيقت از اموري است که شارع، آن را در وقف جعل کرده است و تابع قرارداد و اعتبار واقف نيست.
در اين جا آن چه با استفاده از مجموع اقوال و انظار به نظر نگارنده ميرسد طي چند نکته يادآوري ميشود:
1-در مواردي که بيع وقف به دليل عوارضي، چون غير قابل استفاده شدن وقف، جايز است، اشتراط آن در هنگام عقد در صورت بروز چنين عوارضي به طور مسلم خالي از اشکال است؛ زيرا واقف بر مطلبي که شرعا بلا اشکال است، تأکيد کرده است.
2-براي کساني چون امام خميني (1368) که تأبيد و دوام را مقتضاي ماهيت وقف نميدانند و جواز و عدم جواز بيع را تابع شرط و اجازهي واقف (و نه شرط و اجازهي شارع) ميدانند، قول به جواز و صحت چنين شرطي در وقف، به هر شکلي که باشد، مشکلي ايجاد نميکند.
اما مطابق ديدگاه جمهور فقها که تصريحا يا تلويحا در کلمات خود، مقتضاي وقف را دوام و استمرار دانستهاند، شرط بيع وقف براي رفع نياز واقف و يا صرف آن در رفع نيازهاي بطن موجود و… با مقتضاي وقف که حبس عين و تسبيل منفعت، دوام و استمرار و صدقهي جاريه بودن مال وقف ميباشد، ناسازگار است. بنابراين در مورد اجماعي که سيد در انتصار ادعا کرد، ميتوان گفت:
اولا، چنين اجماعي محقق نيست، زيرا همان طور که اشاره شد، بسياري از بزرگان چنين شرطي را (البته به طور مطلق) باطل و يا محل اشکال دانستهاند.
ثانيا، اجماعي که مجمعين آن به ادلهاي از جملهي روايات استناد کرده باشند، اجماع معتبري که کاشف قول معصوم باشد، نخواهد بود. به عبارت ديگر اجماع مدرکي است.
در مورد عموماتي چون «المؤمنون عند شروطهم» و مانند آن نيز ميتوان گفت: اين
عمومات با عمومات و ادله و قواعدي که بر منع بيع وقف دلالت دارند معارضند و اگر بنا بر حمل عام بر خاص هم باشد عمومات باب وقف از اين عمومات اخص هستند، زيرا اين عمومات غير باب وقف را نيز دربر ميگيرند.
اما عموم «الوقوف علي حسب ما يقفها اهلها» (1369)گذشته از اين که با عموماتي چون: «لا يحوز شراء الوقف». (1370) معارض است، معنايش اين است که واقف حق دارد هر شرطي که شرعا صحيح و جايز است و با مقتضاي وقف منافات ندارد (مانند شرط تشريک، ترتيب، تفضيل، تساوي و…) در وقف خود شرط کند و اگر چنين شرطهايي کرد بايد مطابق آنها عمل شود، حال آن که صحيح و جايز بودن شرط مورد بحث ما اول کلام و نزاع است.
روايات مربوط به وقف چشمهي ينبع، توسط علي عليهالسلام نيز اولا، همان طور که شيخ انصاري بيان داشت، در جواز چنين شرطي صراحت ندارند و تنها ظهور دارند و ثانيا واقف و متولي هر دو معصوم هستند و احتمال اين که مورد خاص داراي ويژگي خاصي بوده است منتفي نيست.
3-بيع وقف و صرف ثمن آن در رفع نيازهاي واقف يا بطن موجود با حقوق بطون بعدي منافات دارد؛ لذا هر تغيير و تبديلي که در وقف صورت ميگيرد بايد با توجه به اين جنبهي مسأله نيز باشد.
خروج وقف از عنوان مورد نظر واقف
اين مورد را صاحب جواهر مطرح و تقويت کرده و منظور اين است که مال وقف از عنوان لحاظ شده توسط واقف، خارج شود. به عنوان مثال، کسي بستاني را وقف کرده و در وقف خود، عنوان بستان بودن را لحاظ ميکند. در اين فرض اگر اين بستان به طوري ويران شود که از عنوان بستان بودن خارج شود، هر چند منفعت آن باطل نشده باشد؛ اما چون از عنوان وقف (بستان بودن) خارج شده است، عرصهي آن ديگر وقف نخواهد بود.
اما اين احتمال که چون عرصه هم جزء موقوف بوده و اين جزء باقي است، پس
عرصه هم بر وقفيت باقي است و خرابي عنوان هر چند مقتضي بطلان وقف نسبت به بستان است، اما نسبت به عرصه، موجب بطلان نخواهد بود، (اين احتمال) مدفوع است. زيرا عرصه، تنها از آن حيث که بستان است جزء موقوف است، نه به طور مطلق.
بنابراين، عرصه جزو عنوان وقفي است که مفروض، ويراني آن است. البته اگر فرض اين باشد که واقف ارادهي وقف آن را به طور مطلق کرده است (خواه بستان يا غير بستان) در بقاي آن بر وقفيت عرصه اشکالي نيست و وقف با تغير احوال، باطل نخواهد شد، چرا که در اين فرض عنوان وقف زايل نشده است. مؤيد اين بيان مطلبي است که در باب وصيت گفتهاند که اگر کسي به خانهاي وصيت کند و قبل از مرگ موصي خانه ويران شود، وصيت باطل ميشود. زيرا موضوع آن (دار) منتفي است.
صاحب جواهر سپس با بيان چند احتمال براي مالکيت اين مال بعد از زوال عنوان، ملکيت آن را براي «موقوف عليهم» تقويت کرده است. از اين رو بيع آن براي «موقوف عليهم» بلا اشکال خواهد بود. (1371)شيخ در مکاسب در مقام رد اين بيان صاحب جواهر اظهار داشته است:
اولا، فقها اجماع و اتفاق نظر دارند بر اين که انعدام عنوان، موجب بطلان وقف و حتي موجب جواز بيع آن نميشود، هر چند در جواز بيع آن در صورت خرابي اختلاف کردهاند؛ اما خرابي، غير از تغير عنوان است.
ثانيا، دليلي براي انعدام عنوان وجود ندارد، زيرا اگر منظور از عنوان چيزي است که در جملهي «وقفت هذا البستان» مفعول به قرار ميگيرد، شکي نيست که اين امر همانند «بعت هذا البستان» و مانند آن است که اين تمليک به هيچ وجه مقتضي زوال ملکيت مشتري با زوال عنوان بستان، نيست. و اگر منظور از عنوان امري ديگر است، از مصطلح اهل عرف و علم خارج است و بايد توضيح داده شود که مثلا بستان بودن آن لحاظ شده است.
و اما قياس به بطلان وصيت در ثمال فوق، قياس مع الفارق است، زيرا قبل از مرگ موصي هنوز وصيت تمام و لازم نيست. اگر (صاحب جواهر) ميخواست مقايسه کند،
بايد مورد بحث را به وصيت بعد از مرگ موصي مقايسه کند و روشن است که در آن صورت کسي ملتزم به بطلان آن با ويراني «بستان» و «دار» نخواهد شد (1372)
صاحب عروه ضمن نقل بيان اين دو بزرگوار به تضعيف ايراد شيخ پرداخته و يادآور شده است که بين وقف بستان به طور مطلق و وقف آن با عنوان بستان بودن فرق است (1373)
به نظر ميرسد که نزاع بين صاحب جواهر و شيخ بيش از آن که معنوي باشد، لفظي است؛ زيرا در صورتي که واقف بستاني را بدون هيچ قيد و لحاظي، به طور مطلق، وقف کند، صاحب جواهر نيز قبول دارد که با ويراني بستان، عرصه از وقف بودن خارج نميشود و در صورتي که واقف، عنوان بستان بودن را لحاظ کند و لحاظ کردن اين عنوان محرز شود، مثل اين که لفظا تأکيد و تصريح کند که: من اين مال را با عنوان بستان بودن (و لا غير) وقف کردم، ظاهرا شيخ انصاري هم (چنان که از عبارت وي نيز استفاده ميشود) مخالفتي با بطلان وقف عرصه بعد از زوال عنوان ندارد. در حقيقت در اين صورت آنچه وقف شده اشجار است نه عرصه وگرنه ممکن است در صحت وقف تأمل کرد (چون به وقف منقطع شباهت پيدا ميکند).
مطلبي که هست اين است که فرض مورد بحث و نظر صاحب جواهر که کسي مالي را اين گونه و با اين لحاظ وقف کند، فرض نادري است و به تعبير شيخ از مصطلح اهل عرف و علم، خارج است.
علم يا ظن به خرابي وقف در صورت بقاي آن
اين مورد در عبارت بسياري از اصحاب به «خوف خرابي وقف» تعبير شده است. سبزواري در کفايه مينويسد: کلام اصحاب در اين جا مختلف است. بعضي در جواز بيع، وجود اختلاف و خوف خرابي (هر دو) را شرط کردهاند و برخي به يکي از اين دو اکتفا کردهاند (1374)
شيخ (1375) و شهيد (1376)تصريح کردهاند که با خوف خرابي وقف، بيع آن جايز است. علامه
در قواعد اظهار داشته است: اگر بين «موقوف عليهم» اختلافي واقع شود که موجب خوف خرابي وقف باشد، بيع آن جايز است. اما اگر هيچ کدام (اختلاف و وف خرابي) نباشد، بيع جايز نخواهد بود (1377)
هر چند در اين عبارت، اختلاف «موقوف عليهم» نيز مطرح شده اما کاملا آشکار است که مجوز اصلي بيع در اين بيان، خوف خرابي است.
عبارت محقق در شرايع نيز مشابه عبارت علامه در قواعد است. (1378) وي در مختصر (البته با ترديد) يادآور شده است: بيع وقف، جز در صورتي که اختلاف موجب خرابي پيش آيد، جايز نيست، (1379)فاضل آبي در ذيل اين عبارت، آن را نيکو و قريب شمرده است (1380)
در مفتاح الکرامه عبارات اصحاب به چهار دسته تقسيم شدهاند: گروهي خوف خرابي را مطرح کردهاند، برخي خوف ناشي از اختلاف بين ارباب وقف را، گروه سوم صورت خرابي و دستهي چهارم صورتي را که بقاي آن (علما) به خرابي بينجامد. از کساني که بيع را در صورت خوف خرابي مسبب اختلاف بين ارباب وقف، تجويز کرده است، علامه در ارشاد است. (1381)علامه در تحرير نيز ضمن بيان اين مطلب، اظهار داشته است: اصحاب ما نيز آن را روايت کردهاند، هر چند ابنادريس به هيچ وجه بيع را جايز نميداند (1382)
به هر حال بسياري از اصحاب، خوف خرابي يا خوف ناشي از اختلاف را مجوز بيع آن دانستهاند. البته همان طور که شيخ انصاري اظهار داشته است؛ اگر مال وقف بعد از خرابي همانند سابق يا پيش از آن قابل انتفاع باشد، بيع جايز نخواهد بود، اما اگر خوف خرابي و سقوط آن از انتفاع به طور کلي يا شبه آن باشد، بيع جايز است.
دليل جواز بيع در اين صورت اين است که غرض از عدم بيع وقف، عدم انقطاع شخص وقف است. از اين رو هر گاه علم يا ظن به انتفاع شخص آن حاصل شود امر داير
ميشود بين انقطاع شخص و نوع و بين انقطاع شخص فقط و بقاي نوع، و روشن است که فرض دوم داراي اولويت است و با غرض واقف هم منافاتي ندارد. ادلهي شرعيهي مانع از بيع نيز از اين صورت منصرفند و اين مورد را شامل نميشوند.
ميماند اذن «موقوف عليهم» که فرض اين است که بطن موجود اذن دادهاند. براي غير موجود نيز ناظر خاص يا عام (حاکم) تصميم ميگيرد و اذن ميدهد.
اختلاف موجب خوف تلف مال و…
يعني اختلافي که با آن از تلف مال يا نفس و يا بروز ضرر عظيم ايمن نباشيم، هر چند علم و يا ظن به چنين چيزي هم نباشد. ابنادريس در اين صورت نيز بيع وقف را جايز ندانسته است. (1383)شيخ در نهايه اظهار داشته است: يکي از موارد بيع وقف صورتي است که خوف وقوع اختلافي باشد که به ايجاد فساد بين «موقوف عليهم» منجر ميشود. (1384) علامه در تذکره نيز يکي از موارد جواز را خوف فتنهاي دانسته که موجب فساد جبران ناپذير ميشود. (1385) ابنسعيد حلي خوف فتنهي موجب تلف انفس را مجوز بيع دانسته است. (1386) علامه در مختلف (1387)، محقق در مختصر؛ (1388) شهيد در دروس (1389)محقق ثاني (1390)و صاحب وسيله (1391) با عباراتي مشابه همين بيان را دارند. صاحب جواهر، جواز را در صورت اختلافي که در آن خوف فتنه و خرابي باشد و سد فتنه جز با بيع ممکن نباشد، اشهر دانسته است (1392)مفهوم اين عبارت اين است که قول به عدم جواز نيز مشهور است.
به هر حال در اين مسأله دو قول مطرح است؛ جواز و عدم جواز بيع.
ادلهي مجوزين
1-غرض از وقف، استيفاي منافع آن است و در صورتي که اين امر ممکن نباشد بايد
آن را از اين حد خارج است؛ زيرا بقاي عين با تعطيل منافع موجب تضييع غرض واقف از وقف است (1393)
دليل 2- عمدهي دليل مجوزين، صحيحهي علي بن مهزيار از امام جواد عليهالسلام است: علي بن مهزيار ميگويد: به امام جواد عليهالسلام نوشتم: شخص واقف (که قبلا در اين مکاتبه به او اشاره شده است) اظهار داشته است که بين «موقوف عليهم» اختلافي شديد رخ داده و او از اين که اين اختلاف تشديد شود، ايمن نيست؛ اگر شما اجازه ميدهيد اين وقف را بفروشد و سهم و حصهي هر يک را به خودشان تحويل دهد؟ حضرت در پاسخ به خط (مبارک) خود نوشتند: «به او اعلان کن که نظر من اين است: اگر چنين اختلافي بين صاحبان وقف رخ داده باشد، بيع آن سزاواتر است، زيرا چه بسا اين اختلاف موجب تلف اموال و نفوس شود» (1394)
شهيد ثاني در مسالک ضمن استدلال به اين صحيحه يادآور شده است که: ظاهرا خوف منجر شدن به تلف اموال و نفوس شرط نيست، بلکه همان قدر که در معرض چنين خوفي باشد کافي است (1395)
علامه در تذکره (1396)؛ محقق ثاني(1397) و صاحب مفتاح (1398) نيز به اين صحيحه استدلال کردهاند. صاحب مفتاح دلالت اين صحيحه را ظاهر دانسته و اظهار داشته است که مشهور از آن جواز را فهميدهاند.
توضيح اين که روايت هر چند مکاتبه است اما گواهي شخصيتي چون علي بن مهزيار به اين که «حضرت با خط خود پاسخ داد» اين مشکل را حل ميکند.
ادلهي مانعين
1-عموم «لا يجوز شراء الوقف و لا تدخل الغلة في ملکک» (1399): «خريداري کردن وقف جايز نيست و درآمد آن در ملک تو (مشتري) داخل نميشود».
2-عموم «الوقوف علي حسب ما يقفها اهلها» (1400)
3-رواياتي که دلالت دارند بر اين که وقف را بايد رها ساخت تا آن گاه که وارث آسمانها و زمين (خداي متعال) آن را به ارث برد (1401)
4-استصحاب بقاي وقفيت و عدم ملکيت کسي که وقف را خريداري ميکند.
شيخ انصاري در مورد روايت علي بن مهزيار، ابتدا به تقريب استدلال به آن براي قول به جواز پرداخته و پس از آن، پاسخ داده است که: اختلاف مقيد به ايمن نبودن از تلف اموال و نفوس اگر مجوز بيع باشد، لازمهاش جواز بيع در همهي مواردي است که از تلف اموال و نفوس ايمن نباشيم، هر چند اين امر از ناحيهي اختلاف «موقوف عليهم» نباشد، در نتيجه بايد بيع وقف براي اصلاح هر فتنهاي اگر چه ربطي به وقف نداشته باشد، جايز باشد.
مطلب ديگر اين که مضمون روايت اين است که واقف حق دارد ثمن را بين «موقوف عليهم» توزيع کند و اين امر با مقتضاي قاعده (يعني لزوم مشترک بودن بدل وقف بين همهي بطون) منافات دارد. لذا بايد روايت را يا بر حبس حمل کرد يا بر وقفي که به دليل عدم حصول قبض ناتمام بوده است؛ چنان که فخر در ايضاح تصريح کرده است. (1402) مؤيد اين مطلب هم اين است که طبق روايت، متصدي بيع وقف خود واقف است.
از اين رو نميتوان با اين روايت با ضعف دلالتش، از آن همه عمومات و قواعدي که بر عدم جواز بيع دلالت دارند، دست کشيد.
اما شيخ در پايان نکتهاي اشاره کرده است که قابل توجه است. وي مينويسد: سزاواتر اين است که از بين محتملات به قدر متيقن بين آنها اکتفا کنيم و آن، موردي است که اختلاف «موقوف عليهم»، علما يا ظنا به تلف مخصوص مال وقف و نفوس «موقوف عليهم» (و نه هر مال يا هر کسي) منجر شود و فرق اين مورد با آنچه در صورت هشتم گذشت، اين است که مناط در صورت هشتم علم يا ظن به تلف وقف به طور کلي است؛ چنان که از همهي انتفاعات ساقط شود. اما مناط در اين صورت علم يا ظن به خرابي
وقف است که با آن مال وقف تلف ميشود، هر چند وقف به طور کلي از انتفاع ساقط نشود. در اغلب موارد نيز تلف ضيعه (که مورد روايت است) به معناي سقوط آن از منفعت مطلوب است (نه سقوط از منفعت به طور کلي) (1403)
ظاهرا شيخ با اين نکتهي پاياني بين روايت علي بن مهزيار به دليل اعتضاد آن به شهرت فتوايي اصحاب و بين ادله و قواعد دلالت کننده بر منع بيع وقف، جمع کرده است. اما ميتوان بر شيخ انصاري ايراد گرفت که حمل روايت بر حبس صحيح نيست، زيرا مضمون روايت، توزيع ثمن بين «موقوف عليهم» است حال آن که در حبس بايد ثمن به حابس بازگردد.
وقف منقطع
اين صورت در مبحث شرايط وقف ضمن توضيح شرط تأبيد (دوام) و اين بحث که آيا وقف منقطع جايز و صحيح است يا نه؟ بررسي شد.
نزد کساني که آن را جايز نميدانند نيز موضوع منتفي است. از اين رو، بحث جواز و عدم جواز بيع وقف منقطع بعد از قبول جواز و صحت آن است.
ابنادريس، همان طور که گذشت، در مورد عدم جواز بيع وقف مؤبد ادعاي عدم خلاف کرده و اختلاف اصحاب را مربوط به وقف منقطع دانسته است (1404)
صاحب جواهر از صدوق، ابوالصلاح حلبي و قاضي ابن براج نقل کرده است که بين وقف مؤبد و منقطع تفصيل دادهاند و بيع وقف مؤبد را مطلقا رد کردهاند؛ اما بيع وقف منقطع را در بعضي صور مانند اختلاف ارباب به طوري که موجب نابودي وقف ميشود يا انفع بودن بيع براي آنها و يا نياز شديدشان و… جايز دانستهاند (1405)
شيخ در مکاسب ضمن نسبت دادن صحت وقف منقطع به معروف (1406)يادآور شده است: در اين فرض يا عين موقوفه را ملک واقف ميدانيم يا ملک موقوف عليه، اگر آن
را ملک واقف بدانيم قطعا «موقوف عليهم»، چون مالک نيستند، حق بيع ندارند. در مورد واقف نيز اشکال است، زيرا زمان تحويل مبيع (که همان زمان انقراض موقوف است) معين نيست و موجب لزوم غرر ميشود. البته بعد از آن که مال در اختيار او قرار گرفت به طور مسلم بيع آن جايز است. اما اگر در وقف منقطع ملک «موقوف عليهم» باشد فروش آن براي واقف مسلما جايز نيست، چون مالک نيست. براي «موقوف عليهم» نيز جايز نيست، چون واقف بقاي آن را بر وقفيت تا زمان انقراض آنان در نظر داشته است (1407)
امام خميني ضمن استفادهي صحت وقف منقطع از ادله، بيع آن را در بعضي از صور، مانند صورت مالکيت واقف، جايز دانسته است و براي آن چنين استدلال کرده است: مقتضي، که مالکيت واقف است، موجود و مانع هم مفقود است، زيرا بيع عين با استفادهي «موقوف عليهم» از آن منافاتي ندارد. براي اين که مال وقف فروخته شده در اين صورت مانند عين مستأجره فروخته شده است که علي رغم فروش آن، مستأجر حق دارد تا پايان مدت اجاره از منافع آن استفاده کند (1408)
در اين جا امام خميني بحثي نسبتا مفصلي دارد، اما چون در گذشته در صحت وقف منقطع اشکال شد، از سويي در مبحث حبس نيز به بعضي از مباحث آن اشاره خواهد شد، از ادامه و اطالهي بيشتر کلام خودداري ميشود.
آنچه در اين جا ميتوان گفت اين است که: در صورتي که وقف منقطع را جايز و آن را (هر چند موقت) ملک «موقوف عليهم» بدانيم، تا زماني که وقف است مشمول ادله و عمومات دلالت کننده بر عدم جواز بيع وقف، جز در صورتهاي ياد شده، خواهد بود و بيع آن جايز نخواهد بود و در صورت قول به بقاي آن بر ملک واقف در حقيقت همان حبس يا شبيه به آن است که در جاي خود به حکم آن اشاره خواهد شد.
نکتهاي از صاحب عروه
ديدگاه اماميه در اين مبحث را با بياني از صاحب عروه به پايان ميبريم. وي يادآور شده است که:
اغراض واقف در وقف حکم قيود و عناوين را دارند. توضيح اين که؛ گاه از حال واقف معلوم است که غرض وي جماعتي خاص، يا مکان و مورد خاصي نيست. به عنوان مثال، در موردي که کسي بستان يا مزرعهاي را وقف کرده است اگر از فحوا يا صريح کلامش فهميده شود که غرض وي به منافع و ماليت آن تعلق گرفته است (نه به شخص و عين اين بستان) تا «موقوف عليهم» از آن بهرهمند شوند؛ در اين فرض اگر تبديل آن به ملک ديگر براي مستحقين اصلح و انفع باشد، جايز است، زيرا فرض اين است که غرض او به خصوصيت اين بستان تعلق نگرفته است. مثل اين است که گفته باشد اين بستان را وقف و نيز شرط کردم که «موقوف عليهم» حق تبديل آن را به احسن داشته باشند (1409)
سيد در ادامه مينويسد: بعيد نيست بگوييم؛ غرض و نظر واقفان در وقف غالبا اين چنين است، يعني هدفشان تنها ايصال نفع به «موقوف عليهم» ميباشد. در باب مسجد نيز ممکن است بگوييم نظر باني آن تهيهي جايگاهي براي نماز است و به يک مکان خاص جمود ندارد. لذا اگر جاي ديگري که از حيث وسعت و غير آن براي نمازگزاران اصلح است، پيدا شود، بعيد نيست تبديل، جايز باشد.
(وي ادامه ميدهد:) و به جان خودم سوگند! که فقها در تضييق مسألهي بيع وقف و تبديل آن مبالغه کردند و سخت گرفتند؛ حال آن که از اخبار تا اين اندازه استفاده نميشود. چه مانعي دارد که با ملاحظه و رعايت حقوق همهي مستحقان (موجود و غير موجود) با صلاحديد کارشناسان امين و تصديق و اذن حاکم شرعي و تدوين در اوراق و سجلات محکم و غير قابل خدشه، موقوفات (حتي مساجد) تبديل گردند؟ (1410)
در اين جا يادآور ميشويم اگر منظور سيد غير از مواردي باشد که فقها بيع و استبدال وقف را در آن موارد تجويز کردهاند (که ظاهرا هم همين است) کلامش محل تأمل و نظر است.
مسألهي لزوم استمرار وقف و تأبيد که مقتضاي وقف است و آن همه ادله و عمومات
منع کننده به همراه سيرهي متشرعه، بويژه در مورد مساجد، اين بيان سيد را به طور جدي زير سؤال ميبرند. نميدانيم اين فقيه عظيم المنزلة تا چه اندازه آگاهي داشته که علي رغم همهي اين سخت گيريهاي فقها، در طول تاريخ وقف چه مقدار از رقبات موقوفه به عناوين و بهانههاي گوناگون از بين رفتهاند و آثارشان به کلي محو شده است؟
البته مسألهي ولايت امر و قلمرو و قدرت و اختيارات او و اعمال ولايت به عنوان احکام ثانويه، بحثي است جداگانه که در جاي خود قابل بررسي است.
حکم ثمن مال وقف در صورت بيع
منظور اين است که بعد از فروش مال موقوف (در مواردي که بيع آن جايز است) ثمن آن چه حکمي دارد؟
آيا ثمن نيز همانند مال وقفي وقف است يا خير، و اگر چنين است آيا همهي احکام آن را دارد يا خير؟ و اگر ثمن آن وقف نيست با آن چه بايد کرد؟ آيا لازم است با آن بدلي خريداري شود تا به جاي مال وقفي فروخته شده، وقف باشد يا خير؟ اگر واجب نيست آيا ميتوان ثمن را بين «موقوف عليهم» توزيع کرد يا خير؟ و اگر خريد بدل واجب است آيا اين بدل بايد مماثل مبدل (عين فروخته شده) باشد يا غير مماثل هم اشکالي ندارد؟
پاسخ اين پرسشها ضمن بيان چند نکته بررسي و روشن خواهد شد:
1-در بعضي از صور، مانند صورت نياز شديد «موقوف عليهم» و نيز صورتي که واقف شرط کرده تا در صورت نياز خودش مال وقف به فروش رود، غرض از بيع اين است که «موقوف عليهم» يا واقف براي رفع نياز خود از ثمن استفاده کنند. حکم ثمن در اين موارد (البته بنابر قول کساني که بيع وقف را در اين موارد جايز ميدانند) روشن است. زيرا ثمن در اختيار کساني قرار ميگيرد که مال وقف براي آنان فروخته شده است، تا با آن نياز خويش را برطرف سازند.
2-در غير از موارد ياد شده فقهايي چون مفيد (1411)، شيخ طوسي در نهايه، (1412)؛ سيد مرتضي در انتصار (1413) تصريح کردهاند که ثمن وقف در اختيار «موقوف عليهم» (و لابد در
بعضي موارد در اختيار واقف) قرار ميگيرد تا آنها آن را در مصالح خويش به مصرف رسانند.
مقيد در مقنعه اظهار داشته است: در مواردي که وقف خراب شود و کسي که آن را تعمير کند، نباشد و نيز در موردي که وقف از انتفاع ساقط ميشود، «موقوف عليهم» ميتوانند آن را بفروشند و از ثمن آن استفاده کنند.
سيد مرتضي بر اين مطلب ادعاي اجماع کرده و آن را از منفردات اماميه به شمار آورده است. ظاهر عبارت ابنزهره در غنيه نيز انتخاب همين ديدگاه است (1414)
ادلهي اين گروه
الف: اجماعي که سيد مرتضي در انتصار ادعا کرد.
ب: رعايت هدف و غرض واقف؛ ابنزهره در غنيه اظهار داشته است: غرض واقف از وقف، انتفاع و بهره بردن «موقوف عليهم» از آن است. از اين رو در صورتي که جز از راه بيع آن منفعتي براي اين مال باقي نماند، براي استفادهي «موقوف عليهم» بيع وقف (و استفاده از ثمن آن) جايز است (1415)
3-همهي فقها (حتي کساني چون سيد مرتضي، مفيد و…) که قايل به جواز استهلاک ثمن توسط بطن موجود هستند معترفند که بطون بعدي نيز نسبت به اين وقف، استحقاق دارند. به عبارت ديگر قول به استحقاق بطون بعدي لازمهي قول همهي کساني است که وقف بر معدوم را به تبع بطن موجود جايز و نافذ ميدانند. لازمهي اشتراط و اعتبار دوام و استمرار در وقف نيز همين مطلب است. از سويي واقف نيز (در مواردي که خودش شرط بيع نکرده باشد) اراده کرده است تا اين مال به عنوان وقف صدقهي جاريهاي باشد که همچنان دوام و استمرار داشته باشد.
بنابراين مصرف و استهلاک ثمن وقف توسط بطن (و مستحقين) موجود، با استحقاق مسلم نسلهاي بعدي کاملا ناسازگار است.
اجماع مدعاي سيد مرتضي نيز گذشته از اين که در برابر اقوال بسياري از فقها قرار
گرفته است، اجماع اصطلاحي معتبر که کاشف از قول معصوم عليهالسلام باشد، نيست، بلکه اجماع مدرکي است و نميتواند دليلي مستقل براي اين مسأله باشد. استدلال ابنزهره نيز ناتمام است، زيرا غرض واقف، انتفاع همهي بطون (و مستحقان) است (نه تنها مستحقين موجود) و به تعبير فقهاي عظام، آن گاه که رعايت غرض واقف نسبت به عين وقف و شخص آن ميسر نباشد اما به جسب نوع ممکن باشد، اجراي دوام و استمرار به حسب نوع، واجب خواهد بود. (1416)زيرا «الميسور لا يترک بالمعسور» و «ما لا يدرک کله لا يترک کله»
شايان يادآوري است که ديدگاه همهي کساني که در مبحث بعدي مسألهي لزوم و عدم لزوم تهيهي مماثل و مشابه عين فروخته شده را مطرح کردهاند، اين است که نميتوان ثمن وقف را براي استهلاک در اختيار گروهي خاص، چون «موقوف عليهم» يا واقف قرار داد و لازم است طوري عمل شود که حقوق بطون بعدي نيز محفوظ بماند.
4-آيا بدل موقوفه به مجرد تبديل وقف خواهد بود يا خير؟
امام خميني يادآور شده است؛ مقتضاي قول صاحب جواهر که به مجرد عروض جواز بيع وقف، آن را باطل ميداند و نيز مقتضاي قول کساني چون شيخ انصاري، که وقف را با بيع آن، باطل دانستهاند، اين است که بدليت، اقتضاي وقف بودن را نداشته باشد، زيرا مبادله بين عين غير موقوفه و ثمن واقع شده است. به عبارت ديگر، در حقيقت مبدل در اين مبادله، وقف نيست، چگونه بدل آن وقف خواهد بود؟ (1417)
ايشان در اين بيان تعريضي هم به شيخ انصاري دارد که چگونه وي با اين که وقف را با بيع آن باطل ميداند تصريح کرده است: «در بدل نيازي به صيغهي مجدد وقف نيست، زيرا نفس بدليت اقتضا دارد که مانند مبدل باشد» (1418)
اما در دفاع از بيان شيخ ميتوان گفت: منظور شيخ اين است که وقف با بيع باطل ميشود تا عين و مال ديگري جاي آن را بگيرد و بدل آن شود و لازمهي تبديل، سقوط وقف از وقفيت است. نميشود که تبديل صورت گيرد، اما مبدل همچنان به حالت
وقفيت خود باقي بماند. بنابراين بطلان وقف با بيع با اين مطلب که ثمن آن بدل وقف است منافاتي ندارد. البته بدل به اين معنا که همانند مبدل متعلق حق همه بطون (و مستحقان) است و نميتوان آن را در اختيار يک نسل با برخي از مستحقان قرار داد تا عين آن را مستهلک کنند. شيخ نيز اظهار داشته است که حکم ثمن در اين که ملک همهي بطون است، حکم وقف است (1419)
5-آيا لازم است با اين ثمن، مال و عيني خريداري شود که مماثل عين موقوفه باشد؟ شيخ انصاري در اين باره يادآور شده است که: اگر ثمن از اموالي است که ميتوان همانند مبدل با بقاي آن از آن انتفاع برد و مصلحت همهي بطون و مستحقان نيز در بقاي همين ثمن باشد، همان را به عنوان وقف نگهداري ميکنند و اگر به مصلحت بطون و مستحقين نيست به يک عين اصلح تبديل ميشود و خلاصه خريداري کردن عين مماثل با ثمن عين فروخته شده، واجب نيست. (1420)شيخ عدم وجوب شراء را در حقيقت مقتضاي بدليت ثمن نسبت به مبدل ميداند.
امام خميني بعد از بيان چند وجه، وجيهترين آنها را تفصيل ميداند، با اين بيان که: اگر وقف از قبيل وقف منفعت به طور مطلق باشد، يعني وقف شده باشد تا منفعت آن (بدون تعيين يک منفعت خاص) براي «موقوف عليهم» باشد (در اين صورت) مماثلث لازم نيست. زيرا آن چه توسط واقف لحاظ شده است، وصول منفعت (بدون توجه به منفعتي خاص) به «موقوف عليهم» باشد.
اما اگر وقف از قبيل وقف انتفاع باشد، مانند مدارس براي طلاب، کاروانسراها، بيمارستانها و… خريداري کردن عين مماثل با ثمن آنها واجب است. زيرا غرض واقف، انتفاع «موقوف عليهم» به نحوي خاص از اين موقوفات بوده است، نه اين که منافع مطلق را براي آنان در نظر گرفته باشد (1421)
محقق ثاني (1422) و شهيد ثاني (1423)تصريح کردهاند که در صورت امکان بايد بدل، مشابه مال موقوف و به غرض واقف، نزديکتر باشد. عبارت شيخ بهايي اين است که: «با ثمن آن
مثل آن چيز بخرند» (1424) سبزواري مينويسد: «من براي اين ديدگاه دليلي سراغ ندارم و نص هم بر آن دلالت ندارد.» (1425) علامه در دو موضع (1426)، با ابنفهد حلي (1427)، فاضل مقداد (1428)، فيض کاشاني (1429)، محقق اردبيلي و صاحب مفتاح (1430)با عباراتي مشابه چنين اظهار داشتهاند: اگر خريداري و تهيهي مماثل عين موقوفهي فروخته شده ممکن است، اين کار اولي است و گرنه بايد عيني تهيه شود که وقف آن صحيح باشد (يعني عيني باشد که با بقاي آن قابل انتفاع باشد).
به نظر ميرسد در اين مورد با توجه به ادله و عموماتي که بر لزوم رعايت نظر و غرض واقف دلالت دارند همانند «الوقوف علي حسب ما يقفها اهلها» (1431) و… ديدگاه کساني که حتي الامکان لزوم مماثلث و مشابهت بدل با عين فروخته شده را لازم دانستهاند، به قواعد و اصول نزديکتر باشد.
روشن است که اين لزوم مماثلث در صورتي است که در کنار آن، مصلحت وقف و «موقوف عليهم» نيز کاملا رعايت شده باشد. در غير اين صورت اگر تهيهي مماثل با مصالح وقف يا مستحقان ناسازگار باشد – چنان که عدهاي از اعلام بيان کردهاند – بايد آنچه تهيه ميشود در جهت تأمين مصالح ياد شده باشد. صاحب عروه نيز اعتبار مماثل را احوط دانسته است (1432)
يادآوري چند نکته
1-شيخ در مکاسب تصريح کرده است بدل وقف در عدم جواز بيع همانند اصل وقف نيست. زيرا اين حکم از احکام وقف ابتدايي است و اين بدل تنها در ملک همهي بطون بودن، بدل وقف اصلي است، نه در همهي احکام (1433)
ميتوان براين بيان خرده گرفت که: اگر بدل هم مانند بدل وقف باشد (که فرض
همين است) قهرا همهي احکام وقف بر آن مترتب ميشود و مشمول ادله و عموماتي چون «لا يجوز شراء الوقف» (1434) و… خواهد بود. همچنين واقف اصلي اين بدل در حقيقت همان واقف مبدل است و بنابراين بدل نيز مشمول عموم «الوقوف علي حسب ما يقفها اهلها» (1435) نيز ميشود، چرا که «الوقوف» جمع محلي به الف و لام و مفيد عموم است. از سويي حکمت اين همه سختگيري در بيع وقف، حفظ و صيانت از وقف است تا در طول زمان دچار نابودي و اضمحلال نشود و اين حکمت در مورد بدل آن نيز جاري است. و الله اعلم.
با توجه به اين مطالب ميتوان گفت ناظر منصوب از جانب واقف، حق نظارت و توليت بر بدل را نيز دارد.
2-اگر تهيهي بدل ميسر نشد و خود ثمن نيز نميتواند وقف باشد، همان طور که شيخ در مکاسب يادآور شده است، لازم است براي حفظ و رعايت حقوق همهي بطون و مستحقان و حق نظر واقف، ثمن را در نزد اميني به امانت گذارند تا زماني که تهيهي بدل ميسر شود و به هيچ وجه نميتوان آن را براي مصرف در اختيار بطن موجود قرار داد (1436)
بنابراين آنچه در تذکره و مختلف آمده است که «اگر تهيه بدل ممکن نشد، ثمن در اختيار «موقوف عليهم» قرار ميگيرد تا هر طور خواستند با آن رفتار کنند» (1437) با اصول و قواعد سازگار نيست.
طبق قانون مدني، بيع وقف در صورتي که خراب شود يا خوف آن باشد که به خرابي منجر گردد به طوري که انتفاع از آن ممکن نباشد، در صورتي جايز است که عمران آن متعذر باشد يا کسي براي عمران آن حاضر نشود. عين موقوفه در موارد جواز بيع به اقرب به غرض واقف تبديل ميشود (1438)
متصدي بيع وقف کيست؟
از مباحث مطرح شده در باب وقف اين است که در موارد جواز بيع وقف، اين کار
توسط چه کسي انجام ميشود؟
البته در بعضي از صور، مثل صورتي که بايع شرط کرده است در صورت نياز، مال وقف را بفروشد واضح است که متصدي بيع، خود واقف خواهد بود. هر چند در همين مورد نيز احتمال اين که متصدي بيع، خود واقف نباشد، چندان بيمورد نيست. در هر صورت در اين مسأله، ديدگاهها يکسان نيستند و اقوال گوناگوني وجود دارند:
1-شهيد ثاني (1439) و علامه در مختلف (1440) متولي بيع وقف را در مرحلهي اول، ناظر خاص دانستهاند و اگر وقفي ناظر خاص نداشت نوبت به موقوف عليه ميرسد. البته در صورتي که غير محصور نباشند و در غير اين صورت، متصدي بيع، ناظر عام (حاکم) خواهد بود.
دليل اشتراط انحصار روشن است، چرا که در صورت عدم انحصار آنان به دليل کثرت آنها، نميتوان تصدي بيع را به آنان واگذار کرد.
2-قول دوم اين است که اگر وقف داراي ناظر شرعي باشد، متولي بيع آن، ناظر وقف خواهد بود؛ در غير اين صورت، نوبت به حاکم ميرسد. فاضل مقداد و محقق اردبيلي اين نظر را برگزيدهاند. محقق اردبيلي اضافه کرده است که در صورت فقدان متولي و حاکم، آحاد مؤمنين اين وظيفه را بر عهده خواهند گرفت زيرا اين کار احسان و تحصيل غرض واقف است (1441)
3-مطابق قول سوم، موقوف عليه متصدي بيع وقف خواهد بود. نراقي در مستند الشيعة (1442) اين قول را برگزيده است و براي آن به دو روايت جعفر بن حنان (1443) و علي بن مهزيار (1444) استدلال کرده است.
در روايت اول، امام عليهالسلام در پاسخ مردي که ميپرسد: «آيا ورثهي ميت حق دارند در صورت نياز و عدم کفاف درآمد وقف، زمين را بفروشند؟ ميفرمايد: «اگر همگي آنان راضي باشند و بيع نيز براي آنها انفع (خير) باشد، ميتوانند بفروشند.»
پيش از اين (در مقام استدلال بر جواز بيع در بعضي از صور) گذشت که گروهي از اعلام، اين روايت را بر موردي که وقف، به دليل عدم تحقق قبض، ناتمام است، حمل کردهاند و دلالت آن را بر جواز بيع ظاهر ندانستهاند. در مورد روايت علي بن مهزيار نيز شايان ذکر است که متصدي بيع وقف، در اين روايت، واقف است نه موقوف عليه.
4-قول چهارم از شيخ انصاري است. وي اظهار داشته است: متولي بيع وقف، بطن موجود به همراه حاکم است. بطن موجود از جانب خود و حاکم از جانب بطون و مستحقان بعدي که موجود نيستند، به همراه يکديگر متصدي بيع وقف ميباشند.
البته شيخ در ادامه، اين احتمال را که متولي وقف، متصدي بيع آن باشد، نيز منتفي نميداند. زيرا متولي از طرف واقف براي معظم امور مربوط به وقف منصوب شده است که ممکن است بيع وقف نيز از جملهي آن امور باشد. هر چند اين احتمال وجود دارد که وظيفهي متولي تنها تصرف در خود عين باشد و نسبت به تبديل وقف وظيفه و اختياري نداشته باشد (1445)
5-قول پنجم اين است که متصدي بيع در همهي اقسام وقف (عام و خاص) حاکم و است موقوف عليه و متولي هيچ يک حق تصدي اين امر را ندارند. امام خميني در کتاب بيع اين نظر را برگزيده و آن را اين گونه توجيه کرده است: حدود ولايت متولي حفظ اوقاف و صرف آن در مصارف معين است و بيع و استبدال وقف از حدود توليت وي خارج است. البته اگر واقف، اين امور را نيز براي او شرط کرده باشد و شرط وي را نافذ بدانيم، بيع و استبدال نيز براي متولي جايز است. اما اين مورد از فرض مورد بحث، خارج است.
از آن جا که مبناي امام خميني اين است که وقف در همهي اقسام آن فک ملک و تحرير آن است و موقوف عليه مالک رقبهي وقف نميشود، تصدي بيع وقف توسط موقوف عليه نيز منتفي است. در نتيجه حاکم و والي مسلمين که وظيفهاش حفظ مصالح عمومي است، در موارد جواز بيع وقف، متصدي اين امر خواهد بود، و اصلا حفظ مصالح عامه توسط حاکم از تأسيسات اسلام هم نيست؛ در همهي حکومتها، در مواردي که حافظي خاص
براي مصالح عمومي نباشد، حفظ آن مصالح بر عهدهي حاکم است (1446)
به نظر ميرسد در ميان اين اقوال، نزديکترين قول به اصول و قواعد در باب وقف، قول دوم است. يعني مختار فاضل مقداد و محقق اردبيلي که؛ متصدي بيع وقف در مرحلهي اول، ناظر شرعي است، و اگر وقف ناظر شرعي نداشت نوبت به حاکم ميرسد، زيرا موقوف عليه که نميتواند چنين اختياري داشته باشد، چون اولا، حق او تنها انتفاع و در بعضي از موارد تملک منافع وقف است و نسبت به عين و رقبهي وقف (حتي در صورت قول به ملکيت او) سلطه ندارد؛ ثانيا او نسبت به حقوق بطون و مستحقان بعدي داراي هيچ گونه ولايتي نيست. اما متولي بدون ترديد مسؤول حفظ و صيانت از وقف نيز هست و فروش و استبدال وقف کاملا به اين وظيفه و مسؤوليت متولي مربوط است بلکه ميتوان گفت مصداق روشن صيانت از اموال موقوفه، دخالت متولي در امور مربوط به بيع و استبدال وقف است تا مبادا وقف در اين نقل و انتقال در معرض نابودي قرار گيرد.
از اين رو ميتوان نتيجه گرفت که متصدي بيع و استبدال وقف در مرحلهي اول متولي منصوب از جانب واقف است و پس از وي نوبت به حاکم ميرسد. عموماتي چون «الوقوف علي حسب ما يقفها اهلها» (1447) نيز مؤيد اين نظرند.
البته حاکم به عنوان حافظ مصالح عمومي ميتواند و بسيار هم خوب است و در مواردي ممکن است لازم باشد که به طور مستقيم و يا با نصب ناظر، بر کارهاي متولي وقف (از جمله بر بيع و استبدال آن) اشراف و نظارت داشته باشد. شايان يادآوري است (چنان که قبلا اشاره شد) اختيارات حاکم مسلمين تحت عنوان احکام ثانويه مسألهي ديگري است که در بحث قلمرو اختيارات ولي امر مسلمين قابل بررسي است.
نکته
اگر ملکي بين وقف و طلق به طور اشاعه مشترک باشد و يکي از آن فروخته شود آيا حق شفعه براي طرف ديگر ثابت است يا خير؟
در اين مسأله اگر ملک طلق فروخته شود، مشهور، عدم ثبوت شفعه براي موقوف
عليه است متحد باشد يا متعدد. صاحب عروه از خلاف شيخ براي اين مطلب نفي خلاف کرده و از ظاهر انتصار ادعاي اجماع بر ثبوت شفعه حکايت کرده است.
او همچنين از گروهي از متأخران (به نقل شهيد در دروس) نقل کرده است که در صورت اتحاد موقوف عليه حق شفعه برايش ثابت است، اما خود سيد و پيش از وي علامه در قواعد و… شفعه را براي موقوف عليه ثابت نميدانند، زيرا بنابر عدم مالکيت موقوف عليه، شرط شفعه منتفي است و بنابر ملکيت او شرط اتحاد نيز منتفي است، چرا که در هر صورت بطون لا حقه شريکند. ادلهي شفعه نيز از اين مورد منصرف هستند (1448)
اما در صورتي که وقف (با مجوز شرعي) فروخته شود مشهور، ثبوت شفعه براي مالک ديگر است. البته در صورتي که يک نفر باشد. در مسالک و غير آن براي اين مطلب نفي اشکال شده است.
مختار صاحب عروه اين است که اولي عدم ثبوت است، زيرا در هر صورت اشتراک مال بين دو مالک صادق نيست و حداقل مشکوک است. (1449) مختار ابن ادريس و ظاهر و فخر در ايضاح ثبوت شفعه در اين فرض است، اما شيخ در مبسوط عدم ثبوت شفعه را برگزيده است. (1450) از فقهاي معاصر آية الله خويي (1451)، آية الله حکيم (1452) و… ثبوت شفعه را تقريب کردهاند.
از آن جا که ثبوت حق شفعه خلاف اصل است و از سويي مالکيت در يک طرف محرز نيست، به نظر ميرسد مختار صاحب عروة يعني عدم ثبوت شفعه، موجهترين ديدگاه باشد.
بيع و استبدال وقف از ديدگاه ديگر مذاهب
از واژههايي که در متون اهل سنت به چشم ميخورند، «ابدال»، «استبدال» و «مناقله» هستند. فقها غالبا «ابدال» را به معناي فروش عين موقوفه براي خريداري بدل آن و «استبدال» را به معناي گرفتن عين دوم (در برابر ثمن) به جاي عين اول، تفسير کرده
اند. بنابراين هر يک از ابدال و استبدال در حقيقت، مستلزم معناي ديگري است. اگر بيع عين موقوفه لحاظ شود، ابدال و اگر به شراء بدل آن توجه شود استبدال خواهد بود (1453)
واژهي «مناقله» نيز معنايي نزديک به استبدال دارد، به طوري که هر گاه يکي از آن دو، اطلاق شود ديگري نيز در معناي آن داخل است. اما اگر هر دو واژه در يک کلام آمده باشند، منظور از مناقله مقايضه است يعني فروش وقف در برابر ملک طلق با اين هدف که ملک طلق به جاي آن وقف شود و منظور از استبدال، بيع وقف است در برابر نقود تا با آن ملکي خريداري و به جاي وقف فروخته شده، وقف شود (1454)
حکم بيع و استبدال
مذهب زيديه
در البحر الزخار آمده است: مال وقفي که از استفاده افتاده است، مانند مسجدي که ويران شده است از وقفيت نميافتد، زيرا غرض اصلي از وقف همان عرصهي آن است (1455)
اما در موسوعهي جمال عبدالناصر از «التاج المذهب و…» نقل شده است که طبق مذهب زيدي تنها در چهار صورت بيع وقف جايز است:
1-خوف فساد و تلف وقف در صورت ابقاي آن.
2-خوف ايجاد فتنه و اختلاف در بين «موقوف عليهم» در صورت ابقاي وقف.
3-موردي که اصلاح وقف جز با فروش بعضي از آن ممکن نباشد، که در اين صورت، آن بعض براي اصلاح باقي به فروش ميرسد.
4-موردي که غرض مورد نظر واقف منتفي شده باشد. در اين صورت مال وقف فروخته ميشود تا با ثمن آن عيني خريداري شود. اين مال خريداري شده به مجرد خريداري، وقف خواهد بود و نيازي به تجديد وقف نيست. (1456)ضمنا در مبحث شروط واقف نيز به مطالبي دربارهي ابدال و استبدال، اشاره شد.
مذهب حنفيه
استبدال در فقه حنفي داراي سه حالت است:
1-واقف در هنگام انشاي وقف براي خودش يا متولي حق استبدال را شرط ميکند. به اين صورت که مثلا بگويد: اين زمين را با اين شرط که خودم حق استبدال آن به مالي ديگر با بيع آن و جايگزين کردن بدل آن را داشته باشم، وقف کردم.
در اين صورت وقف و شرط، هر دو، صحيح خواهند بود. البته در بعضي از روايات از محمد بن حسن نقل شده که (در اين صورت) وقف صحيح و شرط باطل است.
دليل حنفيه اين است که چنين شرطي با لزوم و تأبيد منافات ندارد، زيرا لزوم و تأبيد منوط به عين معين نيست تا با زوال آن، وقف زايل شود، بلکه وقف متقوم به عيني است که مستمرا داراي درآمد باشد.
نکتهي ديگر اين که در صورت شرط واقف، اذن قاضي هم شرط نيست، زيرا ناظر خاص داراي ولايت خاص است که بر ولايت عام قاضي مقدم است.
2-واقف براي خود يا ديگري استبدال را شرط نکرده است، اما مال وقف به صورتي درآمده که غير قابل استفاده است، مثل اين که خراب شده و هزينهاي براي عمارت آن نيست، يا نمکزار شده يا غاصبي آن را غصب کرده و متولي از استرداد آن عاجز است، اما غاصب به پرداخت قيمت حاضر است. در اين صورت نيز فروش و استبدال آن جايز، بلکه گاه واجب است؛ اما بايد با اذن قاضي باشد، زيرا در اين صورت تنها قاضي است که چنين قدرتي دارد.
3-حالت سوم آن است که، هر چند وقف داراي درآمدي است که از هزينهاش زيادتر است، اما ميتوان آن را به موردي که داراي نفع بيشتري است، تبديل کرد.
در اين صورت فقهاي حنفيه داراي اختلاف شديد هستند، ابويوسف از کساني است که بيع و استبدال را در اين صورت جايز دانسته است.
شرايط استبدال
جمهور فقهاي حنفيه براي استبدال شروطي را ذکر کردهاند:
1-فروش وقف با غبن فاحش نباشد، چرا که چنين بيعي ظلم است و تبرع به جزئي از مال وقف براي هيچ کس، حتي قاضي، جايز نيست.
2-قاضي آن را به کسي که شهادتش نزد وي مقبول نيست و يا کسي که از متولي بيع طلبکار است، نفروشد؛ زيرا در اين صورت، مستبدل در معرض اتهام قرار ميگيرد که وقف را با غبن فروخته است.
3-هزينهاي براي تعمير وقف موجود نباشد.
4-تبديل کننده اگر قاضي است، داراي علم و عمل و تقوا باشد تا کار او به ابطال اوقاف مسلمين نينجامد.
5-مال وقف را به عقار (املاک غير منقول) تبديل کنند تا ناظران آن به مرور زمان، اصل و رقبهي آن را با تصرف از بين نبرند.
6-احراز شود که بدل خريداري شده پرسودتر و کم زيانتر از عيني است که به فروش رفته است. اين شرط در صورتي است که استبدال به شرط واقف نباشد، زيرا در اين صورت استبدال براي کثرت نفع در بدل است، لذا بايد غبطهي وقف مراعات شود.
در ضمن، کسي که استبدال براي او شرط شده است، جز در صورتي که واقف شرط کرده باشد، حق تکرار آن را ندارد. البته قاضي در صورت تکرار مسوغ، حق تکرار دارد (1457)
فقه مالکيه
در مذهب مالک بيع و استبدال وقف در دو صورت با قاطعيت ممنوع شده است:
1-در صورتي که مسجد باشد.
2-در صورتي که مال وقف، عقار (املاک غير منقول مثل خانه و زمين) باشد که در اين صورت نيز بجز در موارد ضرورت، براي توسعهي مسجد، مقبره، راه عمومي و…، بيع وقف جايز نيست؛ اما در موارد استثنا شده چون از مصالح عمومي هستند و عدم بيع وقف موجب آزار و اذيت مردم در عبادت و مسير و دفن امواتشان ميشود، بيع و
استبدال بلا مانع است.
در غير اين دو مورد در مواردي چون: کتب موقوفه، البسه، حيوانات و… در صورتي که قابل انتفاع نباشند، به فروش ميرسند و با ثمن آنها بدل مماثل تهيه ميشود.
در «المدونة الکبري» آمده است: چارپاياني که براي «سبيل الله» حبس شدهاند، اگر غير قابل انتفاع شدند به فروش ميرسند و با بهايشان اسبان ديگري براي همين منظور خريداري ميشوند.
اما در موردي که عقار به خاطر ضرورتهاي ياد شده تبديل شده است؛ اگر «موقوف عليهم» افراد معين (مانند اولاد يا فرد خاص) باشند بايد ثمن به آنها پرداخت شود تا با آن املاکي را بخرند که به جاي املاک به فروش رفته، وقف باشند. اما اگر «موقوف عليهم» معين نباشند (مثل فقرا و…) در برابر اين املاک پرداخت ثمن لازم نيست؛ زيرا در اين صورت حق فرد يا افراد معيني به آن تعلق نگرفته است و براي مصالحي چون توسعهي مسجد (و راه قبرستان) از آن استفاده شده است و براي واقف آن بيش از آنچه منظور و مقصود وي بوده است، اجر خواهد داشت.
شايان يادآوري است که بعضي از مالکيه، استبدال عقار را نيز در صورتي که از حيز انتفاع افتاده باشد، جايز دانستهاند (1458)
مذهب شافعيه
در مذهب شافعي نسبت به بيع وقف (منقول و غير منقول) سختگيري شده است. دليل اين سختگيري، جلوگيري از نابودي و ضايع شدن وقف است. فقهاي شافعيه در مورد اموال و املاک غير منقولي که به طور کلي غير قابل استفاده شدهاند، اختلاف دارند. گروهي استبدال را جايز دانستهاند و برخي آن را منع کردهاند.
سختگيري شافعيه در بيع و استبدال وقف به حدي است که حتي در صورتي که مال وقف جز با استهلاک آن (مثل سوزاندن) قابل استفاده نيست، استبدال را جايز ندانسته
اند و تنها به «موقوف عليهم» اجازه دادهاند براي سوزاندن و… از آن استفاده کنند.
شربيني تصريح کرده است: اگر درختي بخشکد يا بر اثر باد و سيل از جاي کنده شود و اعادهي آن به جاي خود ميسر نباشد به هيچ وجه فروش و هبهي آن جايز نيست و تنها «موقوف عليهم» ميتوانند به همين صورت که هست از آن استفاده کنند.
البته در گوشه و کنار عبارات فقهاي شافعيه (چنان که شربيني اضافه کرده است) اقوالي پيدا ميشود که به موجب آنها در بعضي از مواردي که مال وقف به طور کلي از انتفاع ساقط شده است؛ بيع و استبدال آن جايز است (1459)
ابوزهره يادآور شده است که اين سختگيري و افراد شديد شافعيه در بعضي از موارد، به عدم استفاده از وقف و تعطيل و موات شدن اراضي آن و در نهايت، اضرار به مستحقان، جهات بر و فقرا خواهد انجاميد (1460)
حنبليه
در مبحث مساجد گذشت که احمد بن حنبل و اصحاب وي، بيع و استبدال مسجد را در صورت ضيق و مانند آن، جايز ميدانند و معتقدند، مسجد اول، ديگر وقف نخواهد بود. ابنقاضي الجبل الحنبلي در رسالهي خود (1461) مينويسد: امام احمد که بيع و استبدال مساجد را در مواردي خاص جايز ميداند، بيع و نقل غير مساجد را، در صورت تعطل منافع به طريق اولي جايز ميداند. اگر قرار باشد نقل مساجد که محل طاعت، نماز و قربات است، جايز باشد بدون شک بيع ساير اوقاف، در موارد تعذر انتفاع از آنها، بلا مانع خواهد بود (1462)
در جاي ديگر مينويسد: امام احمد به جواز بيع وقف در صورتي که جز با ابدال عين آن، قابل انتفاع نباشد، تصريح کرده است. (1463) ابنقدامه نيز ضمن بيان همين مطلب تصريح
کرده است: بايد با ثمن آن مال ديگري خريداري و به جاي ملک فروخته شده وقف شود. وي در ادامه يادآور شده است: اما اگر منفعت و درآمد وقف کم شود و به طور کلي تعطيل و منتفي نشود، هر چند تبديل وقف انفع نيز باشد، بيع آن جايز نيست. زيرا اصل، تحريم بيع است و تنها در صورتي تجويز ميشود که براي جلوگيري از ضايع شدن آن، ضرورت پيدا کند. البته کم شدني که قابل توجه نيست در حکم تعطيل منافع است (1464)
حنابله دليل جواز تبديل را بقا و استمرار هدف واقف، هر چند در صورت مالي ديگر، و نيز رواياتي از جمله روايت عمر و دستور وي به نقل جايگاه مسجدي در کوفه ذکر کردهاند (به اين حديث و نقد آن در بحث بيع مسجد اشاره شد) (1465)
متصدي بيع
در فقه حنبلي در موارد جواز بيع و استبدال وقف، اگر وقف بر مصالح عامه، چون مساجد، قناطر، مساکن و… باشد، متصدي بيع و استبدال آن حاکم خواهد بود، زيرا استبدال، يعني فسخ عقد لازم، آن هم در موردي که سخت مورد اختلاف است. لذا بر اذن حاکم توقف دارد؛ اما اگر وقف بر معين (مانند اولاد يا فرد خاص) باشد، متولي بيع، ناظر خاص آن وقف خواهد بود.
البته احتياط در اين است که ناظر خاص بدون اذن حاکم اقدام نکند، زيرا کار وي متضمن تصرف در حق بطون و مستحقان بعدي نيز هست و از اين رو به بيع مال غايب شبيه است (1466)
نکتهي پاياني اين مبحث
مبحث بيع و استبدال وقف را براي حسن ختام با ماجراي جالبي از «جواهر الاخبار و الاثار» که در پاورقي البحر الزخار چاپ شده است، دربارهي فروش زيورهاي کعبهي شريف به پايان ميبريم:
گروهي به عمر بن خطاب (در زمان خلافتش) پيشنهاد کردند که حلي و زيورهاي کعبه را (که اموال قابل توجهي بود) بفروشد و بهاي آنها را به مصرف سپاه مسلمين برساند و اظهار داشتند که اجر و پاداش اين کار (براي کساني که اين اموال را براي کعبه آوردهاند) به مراتب بيشتر است از اين که در کنار کعبه باشد، اصلا کعبه چه نيازي به زيور دارد؟
عمر در اين باره با علي عليهالسلام مشورت کرد، حضرت فرمود: قرآن کريم که نازل شد اموال بر چهار دسته تقسيم بودند:
1-اموال مسلمين که رسول خدا صلي الله عليه و آله آنها را طبق فرايض (قرآني) بين ورثه تقسيم کرد.
2-فيء که رسول خدا صلي الله عليه و آله آن را بين مستحقان تقسيم کرد.
3-خمس که حضرت، آن را نيز در جاي خود قرار داد.
4-صدقات که خداوند آنها را براي صرف در مواردي معين شده واجب فرمود.
در همان زمان، زيورهاي کعبه هم موجود بود. اما خداوند آنها را رها کرد و اين رها کردن از روي فراموشي نبود. تو نيز مانند خدا و رسولش آنها را واگذار. عمر گفت: «لولاک لافتضحنا»: اگر تو نبودي ما رسوا ميشديم. و زيورهاي کعبه را به حال خود گذاشت(1467)
راههاي اثبات وقف
بيان راههاي اثبات در فقه فريقين
ديدگاه اماميه
فقها براي اثبات وقفيت راههاي متعددي را ذکر کردهاند. شايد تا آن جا که نگارنده با تتبع نسبي خود دريافته است، کسي که مسنجمتر از بقيه به اين امر پرداخته است، علامه کاشف الغطاء باشد. از اين رو راههاي مطرح شده توسط ايشان را به اختصار – و البته با
اشاره به ادلهي آنها و ديدگاه برخي از فقهاي بزرگوار – در اين جا ميآوريم.
حصول علم
بدون شک حصول علم (براي قاضي و…) يکي از راهها، بلکه بهترين راه براي اثبات هر موضوعي است و از آن جا که حجت علم ذاتي است نيازي به اقامهي دليل براي اثبات حجت آن نخواهد بود. همچنين فرقي نميکند که اين علم از چه راهي حاصل شده است.
بينهي شرعيه
بينهي شرعيه از ادلهاي است که، در صورت نداشتن معارض مساوي يا اقوي، براي اثبات موضوعاتي از جمله اثبات وقف، در محاکم مورد توجه قرار ميگيرد، بلکه از اصليترين راههاي اثبات موضوعات است.
در جاي خود (بويژه در مبحث قواعد فقهي) ثابت شده است که بينه از امارات است (نه از اصول). زيرا جنبهي کاشفيت از واقع را دارد. از اين رو اصول عمليه توان معارضه و مقابلهي با آن را ندارند.
اما آيا وقف با يک شاهد به همراه يمين (سوگند) نيز اثبات ميشود يا نه؟ محل اختلاف است، عدهاي شاهد و يمين را مثبت وقفيت نميدانند و گروهي آن را مثبت ميدانند.
اين مسأله مبتني بر اين است که آيا وقف از امور مالي است يا غير مالي، اگر از امول مالي باشد با شاهد و يمين (که به امور مالي مربوط است و آنها را اثبات ميکند) ثابت ميشود. علامه در مختلف اظهار داشته است که حتي در صورت عدم انتقال مال وقفي به موقوف عليه، وقف از امور مالي است، زيرا موقوف عليه براي تحصيل درآمد و منفعت خويش سوگند ياد ميکند. بنابراين چون مقصود از وقف، منفعت است و منفعت، مال است (وقف از امور مالي است) پس با شاهد و يمين (سوگند) نيز اثبات
ميشود (1468)
صاحب عروه بعد از ذکر بياني مشابه بيان علامه، آورده است: البته اگر «موقوف عليهم» گروهي بودند، براي اثبات وقفيت بايد همهي آنها سوگند ياد کنند و گرنه وقفيت تنها به مقدار حصهي حالف، اثبات ميشود. همچنين سوگند طبقهي موجود، وقف را براي طبقات بعدي ثابت نميکند، لذا آنها نيز براي اثبات حقشان بايد سوگند ياد کنند. زيرا حق يک شخص با سوگند ديگري ثابت نميشود (1469)
اين استدلال سيد محل تأمل و نظر است. براي اين که بعد از اثبات وقفيت، ممکن است بگوييم، براي اثبات مجدد آن نيازي به اثبات و اقامهي دليل نيست، بويژه اگر شاهد و يمين را هم همانند دو شاهد، از امارات بدانيم.
کاشف الغطاء در اوقاف عام، مانند مساجد، مدارس و…، خبر عادل واحد را نيز، در صورتي که معارض نداشته باشد، کافي ميداند (1470)
اقرار ذي اليد
صاحب «يد» اگر داراي شرايط اقرار (که در باب اقرار آمده است) باشد، اقرارش وقف را اثبات ميکند. همچنين است اقرار مالک، هر چند صاحب يد هم نباشد. دليل اين مسأله، قاعدهي «اقرار العقلاء علي انفسهم جائز» است که در بحث قواعد فقهي مطرح ميشود.
صاحب عروه يادآور شده است که اگر کسي به وقفيت اقرار کرد و بعد ادعا کرد که اقرارش صادق نبوده و براي مصلحتي بوده است، اگر نتواند ادعاي بعدي را اثبات کند به همان اقرار خود مأخوذ خواهد شد (1471)
آية الله حکيم مينويسد: اقرار ذي اليد، حتي در صورتي که يد، مشترک باشد نيز وقف را اثبات ميکند. هر چند بقيهي شرکا اعتراف نکنند، اگر آنها ادعاي ملکيت کنند لازمهاش تعارض و تساقط است. شهيد صدر در حاشيهي اين بيان اظهار داشته است: در اين فرض
وقفيت به همان مقدار از سهم اقرار کننده ثابت ميشود و نفي وقفيت توسط ديگر شرکا موجب بطلان وقفيت حصهي اقرار کننده نميشود (1472)
شياع
کاشف الغطاء اظهار داشته است: وقف از مواردي است که از ديدگاه فقها با شياع ثابت ميشود. شياعي که موجب ظن نزديک (متآخم) به علم شود. (1473) صاحب عروه اعتبار حصول علم به وسيلهي شياع را تقويت کرده است که در اين صورت، شياع يک راه و دليل مستقل نخواهد بود، زيرا علم، خود قويترين راه اثبات است و به عنوان اولين راه ذکر شد.
استقلال يد موقوف عليه
يعني موقوف عليه آن را در تصرف و سلطهي خود داشته باشد که در اين صورت وقفيت آن مال ثابت ميشود. البته تا زماني که خلافش ثابت نشود. (1474) سيد در عروه يادآور شده است که بايد اين مال مدت مديدي بدون معارض در تصرف وقف باشد (1475)
در صورتي که دليل سيد، قاعدهي معروف يد (امارهي ملکيت است) باشد، کم و زياد بودن مدت آن نبايد تأثيري داشته باشد.
معامله وقفيت، توسط مسلمين
اگر برخورد مسلمين با موردي همانند برخورد و رفتار با اوقاف باشد، اين خود نيز از نشانهها و علايمي است که وقف را اثبات ميکند، مثل اين که در آن جا نماز ميخوانند يا اموات خود را به خاک ميسپارند و يا احترامي براي آن قايلند که اين گونه احترامها جز براي مساجد و مشاهد و… انجام نميشوند.
وجود علايم
اگر در مواردي علايم و نشانههايي باشد و يا نحوهي خود ساختمان و بنا طوري باشد که موجب اطمينان انسان نسبت به وقفيت آن مورد شود، وقف ثابت ميشود، مثل اين که ساختمان داراي محراب باشد يا نشانههاي خاصي دارد که از مدرسه بودن آن حکايت ميکند و يا گنبد و منارهاي دارد که اموال غير وقفي ندارند و…
کتابت
اگر وقف بودن موردي بر روي ورق يا اوراقي ثبت شده باشد و آن کتابت مضبوط و مرسوم باشد، به طوري که صحت آن روشن باشد، اين نوشته نيز ميتواند مثبت وقفيت آن مورد باشد. (1476) امام خميني يادآور شده است که اگر کتاب يا قرآني و يا… در دست کسي باشد که ادعاي ملکيت آن را دارد، اما بر روي آن نوشته شده که اين مال وقف است، به مجرد اين نوشته حکم به وقفيت آن نميشود و ميتوان آن را از او خريداري کرد. البته اين نوشته ظاهرا نقصي است که براي خريدار آن (اگر از آن بياطلاع بوده) موجب ثبوت خيار عيب ميشود(1477)
آية الله حکيم و آية الله خويي نيز در فرض ياد شده ادعاي ملکيت صاحب يد را مقدم دانستهاند. البته با اين شرط که او براي اين کتابت عذر مقبولي ارائه نمايد. اما اگر اين نوشته معارض نداشته باشد ظاهرا حکم به وقفيت ميشود. شهيد صدر در حاشيه منهاج حکيم شرط کرده است: لازم است وثوق و اطمينان باشد و اين نوشته از جانب صاحب يد بوده که البته غالبا اين گونه است (1478)
اشاره به دو نکته
1-موارد متعددي از راههايي که براي اثبات وقف ذکر گرديدند، ممکن است
متداخل باشند، يعني در عنوان «حصول علم يا اطمينان» داخل باشند.
2-ظاهرا دليل اصلي تقدم ادعاي مالکيت صاحب يد بر نوشتهي روي کتاب و امثال آن، قاعدهي يد است. يد امارهي مالکيت است و در بسياري از موارد بر امارات ديگر نيز مقدم است. براي توضيح بيشتر به کتب «قواعد فقهي» مراجعه شود.
3-صاحب عروه تصريح کرده است که اگر در ميان ترکهي ميت ورقهاي پيدا شد که روي آن نوشته بود؛ فلان ملک، وقف است و قبض و اقباض هم صورت گرفته است، حکم به وقفيت آن نميشود، هر چند به خط ميت و مهر او باشد، زيرا احتمال ميرود که وي آن را نوشته تا (بعدا) وقف قرار دهد، اما فراموش کرده و يا منحرف شده است (1479)
منظور سيد اين است که محتمل است اين نوشته در واقع پيش نويس بوده باشد نه سند اصلي وقف. اما به نظر ميرسد اگر بخواهيم تا اين اندازه به احتمالات بعيد ترتيب اثر بدهيم، ممکن است سندهاي بسياري از اوقاف که مستندشان تنها دستخط واقف است، زير سؤال روند. از طرفي يک نوشتهي اين چنيني غالبا براي انسان موجب اطمينان به وقفيت ميشود.
ديدگاه ديگر مذاهب
زيديه
در البحر الزخار، آمده است: اگر دو عادل گواهي دهند که فلان شخص، فلان زمين را وقف کرده است، اما ورثهي او ميگويند: زمين وقفي فلان زمين است نه زميني که دو شاهد ميگويند (در اين صورت) وقفيت هر دو زمين ثابت ميشود، اولي با شهادت و دومي با اقرار. (1480) براي توضيح بيشتر اين مباحث به ابواب اقرار و قضا و شهادات مراجعه شود.
فقهاي اهل سنت نيز براي اثبات وقفيت راههايي را ذکر کردهاند، مانند: شهادت. در المصطلحات الوقفية آمده است: از آن جا که در نزد اکثر فقها در وقف قربت شرط و از حقوق الله است، به همين دليل، شهادت در آن بدون دعوا نيز پذيرفته است. البته در وقف بر معين، مثل وقف بر اولاد يا فرد خاص ديگري، راجع در نزد فقها اين است که شهادت
جز با دعوا پذيرفته نيست(1481)
در اثبات وقف، شهادت بر شهادت، شهادت زنان با مردان، شهادت به شهرت (در وقفيت)، شهادت به تسامع (مثل اين که بگويد: بر آنچه شنيدهام گواهي ميدهم) حتي تسامع نسبت به بيان مصرف، مثل اين که بگويد: براي فلان مسجد، يا فلان مورد و افراد… غير قابل قبول است.
وهبة الزحيلي مينويسد: اما خط براي حجيت صلاحيت ندارد، چون خطها به هم شبيهاند (1482)
اما اين بيان محل تأمل است. زيرا در بسياري از موارد، نوشتهها اطمينانآور و حتي مطمئنتر از بينه هستند، بويژه با امکانات امروزي که تشخيص دستخط افراد کار مشکلي نيست.
زحيلي از خصاف نقل کرده است: اوقافي که رسوم و آثارشان در دفاتر ديوان و قضا موجود و در دست اربابان آنهاست، مطابق آنچه در همان دفاتر آمده است، عمل ميشود (1483)
الصاوي در بلغة السالک (فقه مالکي) مينويسد: وقف با اشاعه، و شهادت سماع، که مثلا چهل سال است که از انسانهاي عادل و غير عادل شنيده است که فلان ملک وفق است، ثابت ميشود (1484) وي در جاي ديگر يادآور شده است: اگر بر پشت کتابي نوشته شده باشد: «اين کتاب براي خدا بر طلاب علم وقف است» وقفيت آن ثابت نميشود. اما اگر مطلق نباشد، يعني مثلا نوشته شده؛ وقف بر طلاب فلان مدرسه، در صورتي که آن مدرسه مشهور باشد که داراي کتب است، وقفيت، ثابت ميشود وگرنه ثابت نميشود (1485)
ابنحجر عسقلاني نيز مواردي را از صحابه نقل کرده است که براي اوقاف و صدقات خويش، مبادرت به اشهاد و کتابت ميکردهاند (1486)
توضيح نکتهاي بسيار مهم
گروهي از فقهاي معاصر از جمله، صاحب عروه و امام خميني تصريح کردهاند: اگر ملکي در دست کسي باشد که در آن تصرف مالکانه ميکند، اما معلوم و روشن است که اين ملک سابقا وقف بوده است. تا زماني که وقفيت آن در حال حاضر ثابت نشود، نميتوان آن را از دست او گرفت؛ يعني حکم به مالکيت ذواليد ميشود. بله، اگر ذواليد در برابر دعواي خصم، به وقفيت سابق اقرار و ادعا کند که بر اثر بروز مسوغ بيع وقف، اين ملک به او منتقل شده است، يد او از اعتبار ساقط و اين مال از او گرفته ميشود.(1487) صاحب عروه اضافه کرده است، ممکن است قولش مقدم باشد، زيرا هر چند يد خودش با اقرار، ساقط شده، اما اعتبار يد پدر و يا جد، باقي است.
اين مسأله، بر تعارض قاعدهي يد و اصل استصحاب، مبتني است.
کساني که ذواليد را مالک ميدانند، استدلالشان اين است که در اين مورد يد ذواليد با استصحاب وقفيت (يا استصحاب عدم ملکيت او) متعارضند و در جاي خودش (در اصول) ثابت شده است که در تعارض «يد» و استصحاب، «يد» بر استصحاب مقدم است، دليل اين تقدم هم روشن است، زيرا يد اماره است و استصحاب اصل و هميشه اماره بر اصل مقدم است (1488)
در برابر، کساني چون آية الله نائيني (1489)و آية الله بجنوردي (1490) چنين يدي را امارهي ملکيت نميدانند. زيرا اولا، اماريت «يد» پس از فراغت از آن است که قابليت نقل و انتقال مال احراز شود و در مورد وقف چنين نيست. چرا که عين موقوفه اصولا قابليت نقل و انتقال ندارد، بلکه ميبايست نخست، يکي از مجوزات فروش وقف پديدار شود، سپس به ديگري انتقال يابد و امارهي «يد» تنها متکفل جهت دوم يعني انتقال به ذواليد است و نميتواند جهت اول را (که اساس و زيربناي جهت دوم است) تأمين کند. براي اثبات جهت اول به دليل ديگري غير از «يد» نياز است.
ثانيا، در اين مورد، اصل، ناظر به موضوع اماره است و به عبارت ديگر بر آن حاکم
است، زيرا جهت اول (قابليت نقل و انتقال) در حقيقت موضوع براي جهت دوم است و اصل استصحاب اين موضوع را برطرف سازد. به عبارت روشنتر «يد» در موارد مشکوک الحال اماره است، و استصحاب حالت سابقه در اين جا، مورد را، به حکم شارع، از مشکوک الحال بودن خارج ميکند. در نتيجه مورد و مجرايي براي جريان قاعدهي «يد» باقي نميماند.
و ثالثا، دليل عمدهي حجت «يد» به عنوان يک اماره، بناي عقلاست، چنان که در جاي خود به اثبات رسيده است و واضح است که عقلا در مواردي اين چنين که حالت سابقهي مورد يد وقفيت است، يعني حالتي که بسختي مجوز انتقال پيدا ميکند، بسادگي تسيلم يد نميشوند، و آن را نشانه ملکيت نميدانند، بلکه اگر (مثلا) بخواهند آن را خريداري کنند. به فحص و جستجو ميپردازند و به مجرد يد اکتفا نميکنند (491)
البته کساني چون مکارم شيرازي ضمن تضعيف ادله نظريهي دوم، در يک صورت آن را ميپذيرند و آن صورتي است که «يد» ذواليد مسبوق به غصب باشد. و به عبارت ديگر سابقهي يد عدواني داشته باشد (1492)
علي رغم تضعيف ديدگاه دوم توسط عدهاي از اعلام، با توجه به ادلهاي که ذکر شد و نيز با توجه به بازار داغ موقوفه خواري که در گذشته کشورهاي اسلامي وجود داشته است، به نظر ميرسد اگر در اين شرايط چنين موردي پيش آيد، «يد» صاحب يد حق تقدم نخواهد داشت و حاکميت با استصحاب وقفيت است.
/خ