خانه » همه » مذهبی » حکایت هایی از علامه آیت الله سید محمد حسن میرجهانی طباطبایی (ره)

حکایت هایی از علامه آیت الله سید محمد حسن میرجهانی طباطبایی (ره)

حکایت هایی از علامه آیت الله سید محمد حسن میرجهانی طباطبایی (ره)

علامه میرجهانی در زمان کودکی و نوجوانی، نزد استادی به نام «غلامعلی» آموزش خط می دیده اند و به استاد خود علاقه وافری داشته اند.
پس از چندی استاد ایشان فوت می کند و ایشان یک عصر جمعه برای زیارت بر سر مزار استاد رفته و شروع به تلاوت قرآن می کنند تا اینکه هوا کم کم رو به تاریکی می گذارد.

28326f26 6e05 4db3 aa53 6e59e50e84e2 - حکایت هایی از علامه آیت الله  سید محمد حسن  میرجهانی  طباطبایی (ره)
dmidh01 - حکایت هایی از علامه آیت الله  سید محمد حسن  میرجهانی  طباطبایی (ره)
حکایت هایی از علامه آیت الله سیدمحمدحسن میرجهانی طباطبایی(رحمت الله علیه)

برمزار استاد

علامه میرجهانی در زمان کودکی و نوجوانی، نزد استادی به نام «غلامعلی» آموزش خط می دیده اند و به استاد خود علاقه وافری داشته اند.
پس از چندی استاد ایشان فوت می کند و ایشان یک عصر جمعه برای زیارت بر سر مزار استاد رفته و شروع به تلاوت قرآن می کنند تا اینکه هوا کم کم رو به تاریکی می گذارد.
در این هنگام صدایی به گوش علامه می رسد که:
فرزندم محمدحسن، برگرد که مادرت منتظر و دلواپس توست.
ایشان به منزل باز می گردند و می بینند که مادرشان دلواپس ایشان شده و منتظر است.

زیارت حضرت علی ابن موسی الرضا ( ع)

علامه میرجهانی می فرمودند:
روزی از حرم امام هشتم (علیه السلام) بیرون آمدم که باران گرفت. یاد آن روایت افتادم « کسی که هنگام رفتن به زیارت یک قطره باران به او بخورد، تمام گناهانش بخشیده می شود.»
خیلی خوشحال شدم و اراده کردم دوباره به حرم بازگردم. داخل صحن عتیق که شدم، دیدم داخل صحن را مانند صحرای عرفات چادر سفید زده بودند و با طنابهای محکم آنها را بسته بودند.
تمام صحن این گونه بود و انتهای صحن دیواری سیاه رنگ مانند دود بود. گنبد و ضریح هم میان زمین و آسمان معلق بود. حیرت کردم و از پیر مردی که آنجا بود، پرسیدم: صحن چرا اینطور است ؟
تبسمی کرد و گفت: اینجا همیشه این گونه است: این چادرها متعلق به دوستان و محبان است که به زیارت می آیند و آنها که ولایت آقا را قبول ندارند در آن دیوار سیاه محو می شوند…

سیرت باطنی افراد

علامه می فرمودند:
سی یا چهل روز بود که از مدرسه صدر بیرون نرفته بودم. حتی برای گرفتن نان و غذا، زیرا از جرقویه ( زادگاه ایشان ) نان خشک و غیره آورده بودم.
تا اینکه غذا تمام شد و سه روز بود که چیزی برای خوردن نداشتم پولی هم نبود تا چیزی بخرم و روی درخواست کردن از کسی را هم نداشتم.
تا اینکه دیدم یکی از طلبه ها کاهو گرفته و مشغول شستن آنهاست و برگهای زرد آن را دور می ریزد. صبر کردم تا کارش تمام شد.
وقتیکه خلوت شد رفتم و برگهای زرد را جمع کردم و با عجله به حجره بردم تا رفع گرسنگی نموده و تلف نشوم.
پس از مدتی مجبور شدم به طرف میدان امام بروم (شاید برای استحمام).
از مدرسه بیرون آمده و به بازار رفتم. به محض ورود به بازار حیوانات بسیاری را دیدم و دانستم که آنها همان اهل بازار هستند وحشت مرا فرا گرفت.
فقط دو نفر را به صورت انسان مشاهده نمودم یکی آقا سیدجعفر ساعت ساز که شغلش تعمیر و فروش ساعت بود و دیگری شغلش ترمه فروشی اما بقیه همگی حیوان بودند.
در حالی که می رفتم از ترس عبای خود را روی سرم کشیدم تا کسی را نبینم. ولی از از دیدن پای افرادی که از کنارم می گذشتند وحشت می کردم تا اینکه نزدیک حمام شاه (نزدیک میدان امام) رسیدم و احساس کردم که از ترس دیگر قادر به حرکت نیستم.
به مدرسه بازگشتم استادم آقای سیدمحمدرضا خراسانی (ره) مرا دید و گفت:
چه پیش آمده است؟ دعوا کرده ای که رنگ صورتت تغییر کرده؟
جریان را برایشان تعریف کردم. استاد هم فوری خادم مدرسه به نام مشهدی عباس را صدا زد و یک کاسه با مقداری پول به او دادند و فرمودند:
برو از بازار سیرابی بگیر و بیاور وقتی آورد به من فرمود:
از این طعام بخور، من نخوردم و ایشان اصرار نمود و گفتند:
من استاد تو هستم و امر من بر تو لازم است.
من هم به اکراه از آن طعام خوردم و پس از آن به حالت عادی برگشتم و دیگر همه را به صورت انسان می دیدم.

زیارت مشهد به صورت پیاده

از معدود افراد با همتی که سعادت نصیب آنان شد و پیاده به پابوس حضرت ثامن الائمه مشرف شدند (اصفهان تا مشهد) می توان از علامه میرجهانی نام برد که دو مرتبه توفیق این امر را پیدا کردند.
در سفر اول علامه به ملاقات حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی (رحمة الله علیه) رفته بودند.
خودشان می فرمودند:
ازدحام جمعیت بسیار بود و روز اول موفق به دیدار نشدم. روز دوم نشستم تا خلوت شد و خدمت رسیدم .
شیخ حسنعلی نخودکی رحمة الله علیه گفتند:
بفرمایید چه کار دارید؟
گفتم: همه درد جسمی دارند و من درد روحی …
و این ملاقات که قبل از هجرت علامه به نجف و هم جواری با امیرالمومنین (ع ) صورت پذیرفت، نقطه عطفی در مسیر سیر و سلوک ایشان بوده است.

مکتوب آسمانی

حاج آقا معادی نقل می کنند:
در زمان جنگ ایران و عراق علامه بین جمع به مناسبتی فرمودند:
خواب دیدم در سر تا سر آسمان مطالبی نوشته شده است.
از علامه پرسیدند:
مطالب چه بود؟
علامه (توریه نمودند) و فرمودند:
نتوانستم بخوانم.
آقای معادی می گویند:
پس از اتمام جلسه به آقا عرض کردم:
اگر من که آدم بی سوادی هستم این عذر را می آوردم قابل قبول بود، ولی شما چگونه می فرمایید که نتوانستید بخوانید؟!
تا اینکه علامه تعبیر خواب فرمودند :
جنگ تمام می شود و سپس عراق به کویت حمله می کند و بعد آمریکا وارد جنگ شده و از کویت حمایت می کند و عراق را از کویت بیرون می راند و این اتفاقات یکی پس از دیگری روی داد.

مومنان اجنه

پسر علامه نقل می کردند:
در زمان کودکی در محله خواجوی اصفهان منزل داشتیم و شبها پدرم منبر و سخنرانی داشتند و افراد دنبالشان می آمدند و ایشان را می بردند.
یک شب من هم همراه پدرم راهی شدم. از محله خودمان که خارج شدیم از مسیری گذشتیم که کوچه ها و گذرهایی داشت در حالیکه در آن زمان در بیرون از محله خواجوی خانه و آبادی وجود نداشت و من در آن لحظه متوجه این مطلب نبودم بالاخره وارد باغی شدیم که جمعیت زیادی در آن بود. پدرم به منبر رفته و برای آنها سخنرانی نمودند.
پس از اتمام منبر که خواستیم برگردیم، دیگر اثری از آن جمعیت ندیدم و در تمام طول مسیر برگشت هم از آن فردی که همراه ما می آمد و فانوس به دست داشت به شدت می ترسیدم و یکی از ویژگی های اهل آن مجلس این بود که پاهایی شبیه سم داشتند. بعد فهمیدم که آنها، مجلس گروهی از مومنان و شیعیان از طایفه اجنه بوده است.

خدا خودش می فرستد

در زمان کهولت و پیری علامه، ایشان یک بار به زیارت امام رضا آمدند و من ( نوه علامه) در بازگشت همراهشان با هواپیما به اصفهان آمدم. علامه ناراحتی دل درد داشتند و داروی دل درد، موجب پا درد ایشان می شد.
هنگامیکه به اصفهان رسیدیم و وارد خانه شدیم بعد از مدتی درب خانه را زدند. درب را که باز کردیم با کمال تعجب مواجه با پزشکی از کشور هندوستان شدیم. او وارد شد، آقا را عیادت نمود و در رفتار خود ادب و احترام و تواضع را در حد اعلائی رعایت می کرد تا جایی که حتی زانوی علامه را می بوسید.
گفت: من آمده ام اصفهان گفته اند: شما مشهد مشرف شده اید، رفتم مشهد گفته اند: به اصفهان برگشته اید.
آقا را معاینه کرد و نسخه ای نوشت.
سپس خودش رفت دارو را تهیه کرد و آمپولی را که لازم بود تزریق کرد.
بعد از این ماجرا علامه رو به بنده کردند و فرمودند:
جواد تو راه خدا را برو، دیگر لازم نیست دنبال دکتر بروی، خداوند خودش دکتر می فرستد.
تو راه خدا را برو دیگر لازم نیست دنبال دارو بروی، خداوند خودش دارو می فرستد…
در سفر بازگشت هنگامیکه سوار هواپیما شدیم ایشان شروع به تلاوت سوره مبارکه انعام نمودند و وقتیکه به فرودگاه اصفهان رسیدیم سوره را ختم نموده بودند.
در همان سفر یک شب صدای ناله و مناجات آقا را شنیدم و از درب اتاق به صورت مخفیانه نگاه کردم.
دیدم که ایشان فرش اتاق را کنار زده و صورتشان را کف اتاق نهاده و مشغول مناجات و راز و نیاز با خداوند می باشند.
فردا صبح خدمتشان عرض کردم:
شما که بیمار هستید، بهتر است شبها بیشتر استراحت کنید و شب زنده داری بر شما خوب نیست ایشان جواب فرمودند:
تنها زمانی که من هیچ دردی احساس نمی کنم، همان دل شب است.

زیارت ائمه بقیع ( ع)

علامه چندین سفرمشرف به بیت الله الحرام شده بودند.
از جمله این سفرها، سفری است که به امر مرجع عالیقدر آقا سیدابوالحسن اصفهانی (رحمة الله علیه) برای راهنمایی و کمک به سید محمد (پسر آقا سیدابوالحسن اصفهانی) در مناسک حج، رفته بودند.
ایشان در این سفر علاوه بر کسب فیوضات معنوی و انجام مناسک، توفیق راهیابی به داخل خانه خدا و داخل حجره (ضریح) پیامبر و قبرستان بقیع را پیدا کرده بودند.
در یکی از سفرها در حال مناجات و راز و نیاز در پشت قبرستان بقیع بوده اند که نگهبان و قبرکن بقیع (که با کمال تعجب شیعه و اهل خمینی شهراصفهان بود ) به ایشان می گوید:
آیا مایل هستید از نزدیک به زیارت ائمه بقیع بپردازید؟
آقا می فرمایند:
آری.
می گوید: شما کسی از دوستان را مطلع نکنید و ساعت 10 شب پس از صرف شام تشریف بیاورید.
علامه به هتل رفته و پس از صرف شام به قبرستان بقیع مراجعت کرده و داخل می شوند و بالای سر چهار امام مظلوم بقیع (صلوات الله علیهم اجمعین) مشغول زیارت و عبادت می شوند تا اینکه نزدیک روشنی هوا نگهبان می گوید:
بروید، که درب مسجد النبی را دیگر باز کرده اند و الا برای من درد سر درست می شود.

در محضر یار

جناب حجة الاسلام کرمانی (داماد علامه) نقل می کنند که: پس از مهاجرت آقا به اصفهان از ایشان پرسیدم: شما چرا از مشهد به اصفهان رفتید؟
علامه در جواب من این یک بیت را فرمودند:
گر در یمنی چو با منی پیش منی
گر پیش منی چو بی منی در یمنی
سپس عرضه داشتند:
من با اینکه در اصفهان هستم از جزئیات زندگی و امور شما خبر دارم، اما شما که مشهد هستید مواظب باشید که جای دیگری نباشید.

درخواست کتاب

حاج آقا معادی نقل می کنند که:
من در مغازه مشغول کسب و کار بودم فردی که هیچ سابقه آشنایی قبلی با او نداشتم، پیشم آمد و از من در خواست کتابهایی از علامه میرجهانی کرد.
من بسیار تعجب کردم و از او اصل مطلب را جویا شدم.
گفت: من کتابهای فراوانی داشتم ولی از ایشان کتابی نداشتم و آشنایی هم که کتب آقا را از او بگیریم، پیدا نکردم.
برای همین به سر مزار علامه رفتم و از خودشان درخواست کتابهایشان را نمودم، شب در خواب، علامه را دیدم و آدرس شما را به من دادند.

زیارت جامعه و سوره یاسین

آقای جواد رضوی که در هیئت ابا الفضل خدمت می کنند و مرد خالصی هم می باشند خواب می بینند که علامه می فرمایند:
بر سر قبر من زیارت جامعه بخوان.
و درموردی دیگر آقای محمود حسام هم در خواب علامه را می بینند که می فرمایند:
بر سر مزار من سوره یاسین بخوان.

عیدی

آقای معادی نقل می کنند که:
شب عید غدیر یا تولد حضرت زهرا، سلام الله علیها بود.
پیش خودم گفتم: اگر آقا زنده بودند خدمتشان می رسیدم و عیدی می گرفتم (علامه درآن ایام جلوس داشتند و به بازدید کنندگان عیدی می دادند.) شب در خواب آقا را دیدم که فرمودند:
بیا عیدی بگیر، عیدیت هست بیا .

بصیرت باطنی

حاج آقای معادی می گفت :
همراه اصغر آقای معمار رفتیم خدمت آقا.
اصغر آقا مغازه ای داشت در فلکه سبزه میدان (میدان قیام اصفهان) که از او گرفته بودند و ما هم به خاطر همین مشکل خدمت علامه رسیده بودیم آقا خودشان رفتند چایی آوردند و مشغول پذیرایی شدند.
ما هنوز حرفی نزده بودیم که علامه میرجهانی به من عرض کردند:
دکانش را به او می دهند.

سلام مرا برسانید

یکی از دوستان نقل می کنند :
یکی دفعاتی که به زیارت مشهد مقدس نائل شده و خدمت آقا رسیدیم، دیدم که رییس شهربانی وقت مشهد نزد آقا بود و بسیار احترام می گذاشت می گفت:
طبق فرمان شما عمل کردم.
رییس شهربانی مرد بسیار خوبی بود و برای زائرین کربلا و عتبات عالیات با مبلغ 15 تومان تذکره صادره می نمود او شب مدارک لازم را می گرفت و صبح گذرنامه و تذکره را تحویل می داد.
همواره به زائرین می گفت:
به امام حسین (علیه السلام) سلام مرا برسانید و بگویید:
عبدالله (اسم رییس شهربانی) سلام رسانید.

مهربانی با حیوانات

:سید فاطمی چای فروش، عده ای از جمله علامه میرجهانی را به باغی در نصوح آباد مشهد دعوت می نماید. هنگام انداختن سفره و آماده شدن برای صرف غذا آقا را در بین خود نمی بینند.
آقای فاطمی مشغول جستجو می شود و می بیند که ایشان به باغ دیگری رفته اند و در بین یک جوبه انگور نشسته اند.
او به آقا نزدیک می شود و ناگهان با صحنه ای وحشتناک و هول انگیز مواجه می شود. علامه به او می گویند:
نترس و بیا جلو تر.
ماجرا از این قرار بوده است که:
گرداگرد آقا را انواع و اقسام مارها و شیر و حیواناتی دیگر فرا گرفته و ایشان مشغول نوازش و دعا کردن آنها بوده اند. پس علامه می فرمایند:
اینها هم مخلوقات خدایند و بی جهت به کسی آزار نمی رسانند.
سیدفاطمی به آقا می گویند: بیایید تا برویم. علامه می گویند:
هنوز یک مار باقی مانده که راهش دور است و نرسیده است.
صبر می کنند تا آن مار هم می رسد و آقا او را نیز نوازش نموده و سپس به نزد بقیه افراد باز می گردند.

مردی از غیب

حجة الاسلام کرمانی داماد علامه می فرمایند:
در زمانی که آقا منزل خود را به تهران منتقل نموده بودند خودشان دو حجره داشتند در صحن حضرت رضا (علیه السلام) که در آن مشغول به کارهای خود بودند.
زمانی به من فرمودند:
که من ماست می خواهم. من هم یک ظرف ماستی تهیه کردم و بردم خدمت آقا، و از حجره آقا پایین که آمدم وارد بست پایین خیابان (بست شهید نواب صفوی) شدم و چشمم افتاد به فردی که بسیار لباسهای کهنه و پاره ای داشت . کنار او نشستم به من گفت:
آیا چایی می خوری ؟
من خیال کردم از من درخواست چای می کند. گفتم که الان می روم (و از قهوه خانه ای که داخل بست بود) چایی برای شما می آورم.
فرمود: نه من از چایی های قهوه خانه نمی خورم.
بعد دست بردند در کیسه خود و یک استکان چایی به من دادند، خوردم تا به حال چایی به آن خوش طعمی نخورده بودم.
بعد فرمودند: من مأموریت دارم سه نفر را ببینم. میلانی، میرجهانی، میردامادی. میلانی رادیده ام اما او چندان التفاتی نکرده و متوجه نبوده است.
حالا می خواهم میرجهانی را ببینم.
من گفتم: آقا بالا تشریف دارند بیایید تا با هم بالا برویم.
گفت: آقا، فقط «آقا مهدی (عج) خان» است. من صلاح نمی دانم بالا بیایم.
ایشان را به خانه خود که در آن زمان در پنج راه ابومسلم، نزدیک مسجد قائم بود دعوت کردم و بنا شد که با آقای میرجهانی در منزل من ملاقات کنند…

نفس گرم

آقای معادی می فرمودند:
آقا نفوذ کلام و نفس گرمشان بود که هر گاه تذکری می دادند در روح و جان ما می نشست.
هنگامیکه از حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) صحبت می کردند، آنقدر وجود مبارک امام زمان را محسوس و نزدک به خود می دیدیم که گویا وقتی از خانه خارج شده و به خیابان قدم می گذاریم، حضرت را می بینیم.
جوانی بود اهل گناه و معاصی. یک شب خوابی می بیند و چون خواب اثر زیادی بر روحش داشته، خدمت آیة الله ناصری می رسد.
ایشان خواب او را تعبیر می کنند.
جوان می گوید:
می خوام این تعبیر هر چه زودتر عملی شود.
آیة الله ناصری به او توصیه می کنند خدمت آیة الله میرجهانی برود و آن جوان هم با دو واسطه پیش من آمد و به اتفاق هم به خانه علامه رفتیم.
آقا چایی آوردند و جوانی که اهل هر عملی بود با خوردن همان چایی از دست علامه اصلاح شده و خوابش تعبیر گردید و مال زیادی نصیب او شد.
منبع: www.salehin.com

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد