طلسمات

خانه » همه » مذهبی » خداشناسي(2)

خداشناسي(2)

خداشناسي(2)

حکايت: در خبر است که در بني اسرائيل مردي بود که گناه بسيار از وي در وجود آمده بود. آن مرد پيغمبر آن زمانه را گفت: گناه کرده ام، مرا شفيع باش و خداي را- عزّو جلّ- بگو مرا بيامرزد. آن پيغمبر آن سخن را با حق- سبحانه و تعالي – بگفت: ندا آمد: بگوي او را که بيامرزيدم، ديگر نافرماني مکن! بار ديگر در گناه افتاد. ديگر باره پيش آن پيغمبر آمد و

7dd3ed1e 3ce1 4cb2 aca1 5d38be7764ea - خداشناسي(2)

18716 - خداشناسي(2)
خداشناسي(2)

 

 

امکان شناخت خداوند
 

در پي شناخت ذات خداوند نبودن
توصيه:
 

چون تو در علم خود زبون (1) باشي
عارف (2) کردگار چون (3) باشي

چون نداني تو سرّ ساختنش
چون توهمّ کني شناختنش؟

وهم ها قاصر است از اوصافش
فهم ها هرزه (4) من زند لافش (5)
 

رحيم عذرپذير
 

حکايت: در خبر است که در بني اسرائيل مردي بود که گناه بسيار از وي در وجود آمده بود. آن مرد پيغمبر آن زمانه را گفت: گناه کرده ام، مرا شفيع باش و خداي را- عزّو جلّ- بگو مرا بيامرزد. آن پيغمبر آن سخن را با حق- سبحانه و تعالي – بگفت: ندا آمد: بگوي او را که بيامرزيدم، ديگر نافرماني مکن! بار ديگر در گناه افتاد. ديگر باره پيش آن پيغمبر آمد و گفت: بار ديگر در گناه افتادم، خداي – عزّ و جلّ – را بگوي تا مرا بيامرزد. ديگر باره گفت خداي – عزّو جلّ – گفت: بيامرزيدم، گوي ديگر نافرماني مکن!
بار سوم بيامد و گفت: ديگر باره در گناه افتادم، بگوي تا بيامرزد! همچنين تا هفتاد بار مي آمد، و مي گفت و آن پيغمبر مي گفت، و خداي – عزّ و جلّ- مي آمرزيد. تا آن گاه که اين مرد گناهکار را شرم آمد از اين پيغمبر، گفت: ديگر باره گناه کرده آمدم چه کنم؟ خود به صحرا بيرون آمد و گفت: اي بار خداي! شرم مي دارم که باز عذر خواهم، وگناه مي کنم، وهفتاد بار هم دراين گناه افتادم، وباز خواهم افتاد، تا عمر
باشد هم اين خواهم کرد که پيشه من اين است. ندايي شنيد که: پيشه تو گناه کردن است و پيشه من گناه آمرزيدن، و چون تو از پيشه خود توبه نمي کني، من با خدايي خود- که پيشه من غفاري، و رحيمي، و کريمي، و ستاري است- کي روا دارم که پيشه خويش بگذارم؟! تو گناه مي کني، و مي کني؛ ومن مي آمرزم، و مي آمرزم، و مي آمرزم.
از چنين خداوندي با چندين کرم، نوميدي روا نيست. عدل و سياست او نيز بسيار است. از عدل او برحذر مي بايد بود، و به رحمت او اميد مي بايد داشت، و فرمان او را مطيع مي بايد بود، و به جاي مي بايد آورد، و از هرچه نهي کرده است پرهيز مي بايد کرد، و بر گناه جسوري نبايد کرد که بر گناه گستاخي کردن شوم باشد؛ نبايد که تخت بخت نگون سار گردد، و زيان ديده روزگار خويش گردي (6)

صاحب عدل و داد
 

حکايت: موسي (عليه السلام) به طور سينا با خداي مناجات همي کرد، گفت: بارخدايا مرا عدل و داد خويش بنماي! گفت: يا موسي! تو مردي تند و تيزي؛ صبر نتواني کردن. گفت: به توفيق تو توانم. گفت: اکنون نزديک فلان چشمه برو و روبه روي آن پنهان بنشين، و تماشاي قدرت و علم غيب ما کن. موسي برفت و بر سر تپه اي برابر چشمه پنهان بنشست. سواري در رسيد، فرو آمد و دست و روي [به قصد] نماز بشست و آب بخورد و نماز بکرد و کيسه اي پر از دينار زر از ميان بگشاد و آنجا بنهاد، و فراموش کرد و برفت. پس از او، کودکي بيامد و از چشمه آب خورد، و آن کيسه پر از دينار برگرفت و برفت. پس از او مردي پير نابينا بيامد و آب خورد و طهارت کرد و به نماز ايستاد. سوار را در راه بازگشت، کيسه ياد آمد و به چشمه آمد. نابينا را بگرفت و گفت: من کيسه اي پر از دينار اينجا فراموش کردم و اينجا به جز تو هيچ کس ديگري نيامد. نابينا گفت: اي سوار، من مردي نابينايم، زر و کيسه دينار تو چگونه ديدم؟! سوار در خشم شد و شمشير برآورد و نابينا را بکشت و زر و کيسه جست و جو کرد و نيافت و برفت. موسي گفت: بار خدايا صبرم نماند، و تو عادلي، مرا معلوم کن که اين احوال چگونه است. جبرئيل آمد و گفت: خداي مي گويد که من آن دانم که تو نداني؛ بدان و آگاه باش که آن کودک که آن کيسه برداشت، حق و ملک او بود، که پدر اين کودک مزدور (7) اين سوار بود، و چندان مزد او گرد آمده بود که اندر آن کيسه بود، اکنون آن کودک به حق خويش باز رسيد، و اما آن پيرمرد نابينا پيش از آنکه نابينا شود، پدر اين سوار را کشته بود، و قصاص خويش بازخواست؛ و حق به حقّ باز رسيد و داد و عدل ما چنين باريک است که مي بيني. موسي آن بديد و استغفار کرد. (8)

هميشه جاويد
 

نکته: اگر اندکي بينديشيم، آشکار مي شود که آفريينده، طعم نيستي را به همه موجودات عالم هستي چشانده است و فقط او به جاودانگي بي آغاز و بي پايان، آراسته است. از آنجا که همه موجودات، از نيستي پديد آمده اند، سزاوار است که به نيستي بازگردند. انسان هاي زيرک گفته اند: «هر چيزي به اصلش باز مي گردد»؛ به ويژه در جهان هستي و تباهي. پس ما که ممکن الوجود هستيم اصل مان بر نيستي است و خداوندي که واجب الوجود است، هستي مطلق است و او خود در سخنان آشکار قرآن مي فرمايد: «هر چيزي جز ذات پاک الهي، نابود است» (9 و 10)

مريد (11) و مدبّر
 

نکته: هرچه در عالم است همه به خواست و به ارادت اوست. هيچ چيز از اندک و بسيار و خرد و بزرگ و خير و شرّ و سود و زيان و زيادت و نقصان و رنج و راحت و بيماري و تن درستي نرود الا به تقدير و مشيت و قضا و حکم وي و هرچه وي خواست، شدني است و هيچ کس و هيچ چيز آن را دفع نتواند کردن و هرچه هست و بود و خواهد بود، جمله به تدبير و تقدير وي است. (12)

توجه کامل به خداوند
 

توصيه: مي بايد که بکوشي و چشم از خود بپوشي و بر ذاتي روي آوري و به حقيقتي مشغول شوي که درجات موجودات، همه جلوه گاه جمال اويند؛ و مراتب موجودات، همه آينه کمال او. و بر اين، چندان مداومت نمايي که با جان تو در آميزد، و خود را از ياد ببري و اگر به خود روي آوري، روي به او آورده باشي.

رباعي:

گر دل دل تو گل گذرد گل باشي
ور بلبل بي قرار، بلبل باشي

تو جزوي و حق کل است اگر روزي چند
انديشه کل پيشه کني کل باشي

ز آميزش جان و تن تويي مقصودم
و ز مردن و زيستن تويي مقصودم

تو دير بزي (13) که من برفتم زميان
گر «من» گويم، ز من تويي مقصودم (14)
 

حق بديدن، بريدن از باطن

اين همه علم جسم، مختصر است
علم رفتن به راه حق، دگر است.

چيست زاد (15) چنين ره، اي غافل!
حق بديدن بريدن از باطل

رفتن از فعل حق سوي صفتش
و ز صفت زي (16) مقام معرفتش

آنگه از معرفت به عالم راز
بس رسيدن به آستان نياز

با نياز آنگهي که گردي يار
دل برآرد زنفس تيره دمار

در درون تو نفس دل گردد
زان همه کرده ها خجل گردد

پس از او حق نياز بستاند
چون نيازش نماند، حق ماند (17)
 

شناخت حضوري و پرهيز از تقليد
 

توصيه: در شناخت خداوند تقليد نبايد کرده، و وي را به صفات کمال بايد شناخت، و آن، جز به عنايت حق تعالي شدني نيست. (18)
تمثيل: همه اهل همدان دانند که سلطاني هست محمود نام. اين، نه معرفت سلطان بود. معرفت آن بودکه با سلطان نشيند و خورد و خيزد. (19)
توصيه: هرکه خداي عزّ و جل را با آموختن از معلم شناسد، هرگز از ايمان او بوي شناخت حقيقي نيايد. و ايمان تقليدي هرگز از شرک خالي نباشد؛ زيرا تا معلم نگويد، يا تعليم نکند که چنين است يا چنان است، اين تعليم گيرنده نتواند گفت که آري چنين است. ممکن است کسي لفظ «توحيد» بر کسي بياموزد و آن کس آن لفظ که از معلم آموخته باشد، همچنان تکرار کند. ليکن او را هرگز از توحيد و شناخت هيچ خبر نباشد. و لفظ ايمان نيز چنين است.
اما به حقيقت بيايد دانست که ايمان بنده، بي هدايت خداي، همچون ايمان منافقان است. اما اگر هدايت خداي باشد، و تعليم معلم نيز با او يار گردد، طي راه ايمان آسان تر باشد. (20)

پي نوشت:
 

1- زبون: خوار.
2- عارف: شناسنده و دانا.
3- چون: چگونه.
4- هرزه: بيهوده.
5- خلاصه حديقه (برگزيده حديقه الحقيقه)، ص 8.
6- روضه المذنبين، ص 225 و 226.
7- مزدور: کارگر
8- نصيحه المولک، صص 103 و 104
9- قصص: 81
10- چهار مقاله: چهل حکايت (بازنويسي چهار مقاله)، ص 19.
11- مريد: اراده کننده
12- نصيحه الملوک، صص 7 و 8
13- دير بزي: عمرت طولاني باد.
14- بهارستان و رسائل جامي، ص 451
15- زاد: توشه، طعامي که در سفر با خودگيرند.
16- زي: به سوي.
17- خلاصه حديقه (برگزيده حديقه الحقيقه)، صص 45 و 47.
18- کشف المحجوب، ص 399.
19- نامه هاي عين القضات همداني، ج 1، صص 93 و 94.
20- روضه المذنبين، صص 17 و 18؛ مفتاح النجات، ص 77 و 78.

منبع:نشريه گنجينه، شماره 83

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد