خسوف فضيلت
اين روزها، يتيم بچگان کوفه مي دانستند نبايد سراغ پدر را از مادرانشان بگيرند؛ حالا معماي آن مرد ناشناس با کوله نان و خرمايش، براي آنها هم فاش شده بود، اما
خسوف فضيلت
اين روزها، يتيم بچگان کوفه مي دانستند نبايد سراغ پدر را از مادرانشان بگيرند؛ حالا معماي آن مرد ناشناس با کوله نان و خرمايش، براي آنها هم فاش شده بود، اما هنوز روزه اميدي در دل هاي کوچکشان سوسو مي زد، مثل کوچه هاي تاريک و محزون کوفه که هنوز منتظر رد پاي آرام و پرصلابت مولا بر شانه هاي خود بودند.
کودکي به اصرار، کاسه شيري از مارش گرفت و به اميد شفاي پدر، سايه هاي تاريک شب را پشت سر گذاشت. با خود مي گفت: امشب به عيادت پدرم مي روم و به او خواهم گفت هر شب براي شفايش دعا کرده ام…، اما پشت در خانه علي (عليه السلام) که رسيد ….
چگونه باور کند اين پيکر پاک عدالت است که بر دوش حسن و حسين حمل مي شود! اين همان علي (عليه السلام)، يکه تاز ميدان نبرد و پدر نبرد و پدر مهربان يتيمان کوفه است! آيا اين علي (عليه السلام) است که مي رود! مگر شانه هايش از رّد انبان نان و خرما خسته اند يا مگر الفت يتيمان و بيچارگان را با نگاه مهربان و لبخند پرمهرش از ياد برده است!
نمي دانم کوفه پس از آن شب چگونه تاب ماندن داشت! نمي دانم مردمانش چگونه نفس کشيدند و سياهي اين عزا و ماتم بزرگ را به سپيدي صبح آميختند! آيا زمين تاب آن داشت که با مناجات هاي پر سوز علي (عليه السلام) وداع کند! آيا آزادگان عالم توانستند تجسم عدالت محض را در زير خاک کنند! عرشيان حق دارند اين شب غريب را به ديده حيرت بنگرند؛ چگونه اهل زمين گوهر ناياب نسل آدم را در خاک غفلت و جهل خويش مدفون مي سازند!
نمي دانم با علي (عليه السلام) چه کردند که مي گفت: «خدايا! مرا از آنها بگير و حاکم بدي را به جاي من بر آنها بگمار!» اين روزهاي آخر، لحظه شماري مولا براي رفتن، فرزندانش را بي تاب مي کرد. حساب هر شب ماه رمضان را داشت و مي فرمود نزديک است که اين محاسن سپيد، به خون سرم رنگين شوند.
گويا از راه و رسم مردم زمانه اش به تنگ آمده بود؛ اينکه بر منبر برود، خطبه بخواند و مردمان را به جنگ با دشمنان خدا دعوت کند و آنها به بهانه زمستان و تابستان، دور و برش را خالي کنند.
25 سال سکوت، حادثه بزرگي است، اما غريبانه تر آن است که دوران کوتاه مدت حکومتش، مدام به جنگ و درگيري گذشت. انگار به قدري دير گرد علي (عليه السلام) جمع شدند که معناي اسلام حقيقي از ذهن ها رخت بربست. عدالت چيز عجيبي شده بود!
اينک، اخلاص و براي خدا کار کردن، مفهوم گنگي دارد. حالا، وقتي علي (عليه السلام) دم از عدالت مي زند، بساط جنگ جمل بر پا مي شود و نارضايتي از تقسيم بيت المال، ورد زبان ها مي گردد. وقتي دم از صلاحيت حاکمان مي زند، فتنه قاسطين علم مي شود و قرآن هاي سرنيزه! وقتي روشنايي انديشه و دوري از جمود و خشک مغزي را گوشزد مي کند، سپاه نهروان در مقابلش صف مي کشد.
آن روز براي بيعت با علي (عليه السلام)، جامه مي دريدند و يکديگر را زير دست و پا له مي کردند، روزي بود و امروز که به هر بهانه، راه خود را از علي (عليه السلام) جدا مي کنند، روز ديگري است!
گر چه حکومت عادلانه اميرمؤمنان (عليه السلام) حلاوت روزهاي حضور پيامبر را زنده مي کرد، ولي چه بسيار کينه ها و عقده هاي قديمي با اسلام و پيامبر که اينک به بهانه علي (عليه السلام)، مجال سر بر آوردن يافته اند!
بايد پرسيد علي کيست؟ علي معيار حق و باطل است. آن قدر عيارش بالاست که زبان دوست و دشمن، از ثنا و ستايش او لبريز شده است.
زهد با علي (عليه السلام) معنا مي شود، وقتي در سفره هر روزش، جز نان جو و نمک نمي يابي!
معيار عدالت، علي (عليه السلام)است، وقتي دانشمند مسيحي مي گويد: «علي(عليه السلام) به سبب شدت عدالتش به شهادت رسيد». علي (عليه السلام) جمع اضداد است.
به شام تيره غربت، پناهگاه يتيم
به روز معرکه، سردار جنگ و نام آور
علي (عليه السلام) همان است که روزي به اعجاز دستانش، خيبرشکن مي شود و روزي به اعجاز صبر بي مانندش، اول مظلوم عالم!
علي(عليه السلام)، يکه تاز ميدان خطابه و وعظ است؛ سحر کلامش در جان ها نفوذ مي کرد تا آنجا که در وصفش گفتند: «مادون کلام خالق و مافوق کلام بشر!»
کسي است که پيامبر، او و پيروانش را به زيور کلام خويش آراست: «قسم به آنکه جانم در دست اوست، علي و شيعيان او، رستگاران روز قيامتند».
علي(عليه السلام) دريايي است که تنها به اندازه معرفتت از آن بر مي گيري! علي ساقي است؛ پيمانه ات را بزرگ تر کن تا از شراب صافي عشق او، خوب سيراب شوي!
زبان علم و خرد الکن از فضائل اوست
که کس علي نشناسد به غير پيغمبر
من و اين کاسه شير
نويسنده:سيد حسين ذاکرزاده
اينکه اين کاسه شير من است که نيمه شب سراغ تو آمده است؛ درست مثل مهرباني تو که هميشه نيمه شبان به سراغمان مي آمد. اينجا پشت در خانه ات دستان لرزان زيادي، ميزبان کاسه هاي شيري است که ديگر نااميدانه دارند به سختي زمين هجرت مي کنند. تا طلوع صبح چقدر راه مانده، نمي دانم؛ من که هميشه آمدن صبح را از طنين گام هاي تو تخمين مي زدم، اما حالا که دو روز است مهمان نيمه شب بيغوله دل ما نشدي، حساب و کتاب زمان از دستم خارج شده، مثل رمق تو از بدنت. ما را به خانه ات راه نمي دهند، مي گويند مولا توان ديدار کسي را ندارد؛ مي دانم که تو اين را نخواسته اي.
من خودم مدام کساني را مي بينم که به خانه ات آمد و شد مي کنند؛ کساني که مثل چراغ خانه همسايه، نوراني و روشن اند، ولي چهره هايي غمگين و گرفته دارند. من که باورم نمي شود تو با يک ضربت شمشير اين گونه بيمار شده باشي. بارها از مادر بزرگم قصه جنگ خيبر و در قلعه را شنيده ام، همين طور جريان نبرد تو را با عمربن عبدود در جنگ خندق، ولي مادربزرگم مي گويد تو ديگر آن علي نيستي خصوصاً بعد ازرفتن رسول خدا (صلي الله عليه و اله وسلم)، توان راه رفتن نداشته اي. مادرم هميشه از تو بد مي گفت. هر وقت ياد پدرم مي افتادم و يواشکي گريه مي کرد، مي گفت اين ها زير سر علي است، اما حالا که جريان را فهميده، مدام گريه مي کند و از خدا و تو مي خواهد که او را ببخشيد. من هم از تو مي خواهم که او را به خاطر من و خواهر کوچکم که او را بر پشتت سوار مي کردي، ببخشي.
حالا من هم آمده ام اينجا پشت در خانه تو و اين کاسه شير را هم از همسايه براي تو قرض گرفته ام. من اينجا تنها نيستم، اين پيرمرد نابينا هم با آن دستان لرزانش، سر به ديوار خانه گذاشته، مي نالد و مدام تو را صدا مي زند و آن زن سال خورده اي که بهت از نگاهش با قطره هاي اشک پايين مي آيد و آن کودک يتيم و آن مرد جذامي و آن ديگري… پس من آن قدر به انتظارت مي ايستم تا خود بيايي و اين کاسه شير را از دستم بستاني و بنوشي. من اينجا منتظر ايستاده ام تا بيايي؛ درست همين جا.
منبع:نشريه اشارات، شماره 124
/خ