خـودشنـاسى
در ديگر موجودات زنده غفلت از خود جزء طبيعت است; لكن در انسان اين غفلت رذيلت است.(بوئتيوس)1 رذيلت را مى توان چنين تعريف كرد: رفتارى كه اراده بدان رضا داده باشد و نتايجى داشته باشد كه، اولاً بدين سبب كه خدا را تحت الشّعاع قرار مى دهند و ثانياً بدين سبب كه به تن يا روانِ فاعل يا همنوعانش زيان مى رسانند، بدند. غفلت از
خـودشنـاسى
نويسنده: آلدوس هكسلى ؛ مصطفى ملكيان
در ديگر موجودات زنده غفلت از خود جزء طبيعت است; لكن در انسان اين غفلت رذيلت است.(بوئتيوس)1 رذيلت را مى توان چنين تعريف كرد: رفتارى كه اراده بدان رضا داده باشد و نتايجى داشته باشد كه، اولاً بدين سبب كه خدا را تحت الشّعاع قرار مى دهند و ثانياً بدين سبب كه به تن يا روانِ فاعل يا همنوعانش زيان مى رسانند، بدند. غفلت از خود چيزى است كه با اين توصيف تطبيق دارد. اين غفلت منشأ ارادى دارد; زيرا به مَدَدِ دروننگرى و نيز از طريق گوش سپردن به داوريهايى كه ديگران درباره منش ما مى كنند همه، اگر بخواهيم، مى توانيم به فهمى بسيار دقيق از عيب و نقص ها و نقاط ضعف خود و انگيزه هاىِ واقعىِ (در برابر انگيزه هاى تصديق و اعلان شده) افعالِ خود نائل شويم. اگر بيشتر ما از خودمان غافل مانده ايم بدين جهت است كه خودشناسى دردناك است و ما لذّات ناشى از خيالات باطل را بر آلام حاصل از خودشناسى ترجيح مى دهيم. و امّا آثار اين غفلت. اين آثار، با هر معيارى كه بسنجيم، از معيارهاى سودجويانه گرفته تا معيارهاى متعالى، بدند. بد، بدين جهت كه غفلت از خود به رفتار غير واقعبينانه مى انجامد و، از اين رهگذر، براى هر كس كه در چنبره آن گرفتار آيد انواع مصائب و مشكلات را به بار مى آوَرَد; و بد، بدين جهت كه، بدون خودشناسى، فروتنى راستين و، بنابراين، خودپنهانگرى2 ثمربخش و، بنابراين، علم يگانگى بخش به «اصل» الاهى اى كه شالوده «خود» ماست و معمولا تحت الشّعاع اين «خود» قرار مى گيرد پديد آمدنى نيست.
اهميّت و ضرورت گريزناپذير خودشناسى را قدّيسان و عالمان هر يك از سنّتهاى دينى بزرگ مورد تأكيد قرار داده اند. براى ما در مغربزمين، آشناترين صدا صداى سقراط است. روشمندتر از سقراط، نمايندگان هندى «فلسفه جاودانه» همين موضوع را مُدام تكرار كرده اند. مثلا، بودا كه گفتارش در باب “مبانى مراقبت” (با جامعيّت قطعاً تغييرناپذيرى كه خصيصه متون مقدّس پالى3 است) كلّ هنر خودشناسى را با همه شُعَب و فروعش ـ يعنى شناخت بدن خود، حواس خود، احساسات و عواطف خود، و افكار خود ـ شرح مى كند. از ورزيدنِ اين هنر خودشناسى دو غَرَض در نظر دارند. غَرَضِ قريب اين است كه “يك برادر، در باب بدن، مُدام به بدن چنان بنگرد كه اشتياق، تسلّط بر خويش، و مراقبت خود را از كف ندهد و بر آرزو و نوميدى كه در سرتاسر جهان شيوع و رواج دارند غلبه كند. در باب احساسات و عواطف، افكار، و آراء و نظرات نيز، به همين نحو، به هر يك از اينها چنان بنگرد كه اشتياق، تسلّط بر خويش، و مراقبت خود را از كف ندهد و اسيرِ آرزو يا نوميدى نشود” غايتِ قُصواىِ آدمى، يعنى علم به آنچه شالوده «خودِ» تفرّد يافته است، در فراسوى اين وضع و حال روانى مطلوب است و از طريقِ اين وضع و حال حاصل مى آيد. نويسندگان مسيحى نيز همين سنخ آراء و نظرات را، به لسان خودشان، اظهار مى دارند.
آدمى پوستهاى بسيار در خود دارد كه ژرفناهاى دل او را مى پوشانند. از بسا چيزها خبر دارد; لكن از خود خبر ندارد.4 دردا و دريغا كه سى يا چهل پوست، درست همچون پوست گاو يا خرس، به همان درشتى و سختى، بر گوهر جان فرو افتاده اند. در اصلِ خود غَوْر و غَوْص كن و در آن ژرفا خود را بشناس. (اكهارت)5
احمقان خود را هم اكنون بيدار مى پندارند ـ دانششان تا بدين پايه و مايه به جسم و بدن تعلّق دارد. چه امير باشند و چه شبان، به هر تقدير، از خود مطمئن و راضى بودن نيز حدّى دارد! (جوانگ دزو)6
اين استعاره از خواب بيدار شدن در شروح و تفاسير گونه گون «فلسفه جاودانه» مكرّر در مكرّر مى آيد. در اين سياق، آزادى را مى توان چنين تعريف كرد: رَوَنْدِ برخاستن از بستر ياوه ها، كابوسها، و لذّاتِ وَهْمىِ آنچه عادةً زندگى واقعى اش مى خوانند و در آمدن به قلمرو آگاهى از زندگى جاودانه. به گمان من، عبارتِ “يقين هوشيارانه به نعمت بيدارى” ـ اين عبارت شگفت انگيز كه ميلتُن7 تجربه شريفترين نوع موسيقى را به مَدَدِ آن وصف مى كند ـ تا آنجا كه واژه ها مى توانند، به روشن شدگى و رهايى نزديك مى شود.
تو (اى انسان) آنى كه نيست. من همانم كه هستم. اگر اين حقيقت را در جان خود بيابى، هرگز دشمن نخواهدت فريفت; و تو از همه دام و دانه هايش خواهى گريخت. (قدّيسه كاترين سينايى)8
خودشناسى به ما مى آموزد كه از كجا آمده ايم، در كجاييم، و به كجا مى رويم. از خدا آمده ايم و اكنون در حال غربت و تبعيديم; و چون نيروى عشق ما رو به سوى خدا دارد از اين حالت غربت و تبعيد آگاه گشته ايم.(رويسبروك)9
سير و سلوك معنوى از طريق علم فزاينده به هيچ بودنِ خود و واقعيتِ فراگير بودنِ خدا صورت مى گيرد. (البته، اين علم اگر صرفاً نظرى باشد قدر و قيمتى ندارد; و براى اينكه ثمربخش باشد بايد به منزله تجربه اى بيواسطه و شهودى ادراك شود و چنانكه بايد و شايد به مقتضايش عمل شود.) استاد اتين ژيلسون10، درباره يكى از استادانِ عظيم الشأنِ حياتِ معنوى، مى نويسد: “از طريق فروتنى كردن، «مهر» را بر جاى ترس نشاندن ـ اين است كلّ رياضتِ قدّيس برنار11، بدايت آن، سير آن، و نهايت آن” ترس، نگرانى، و اضطراب ـ اينهايند كُنْهِ «خودى» اَنانيّت تفرّد يافته. با جدّ و جهد شخصى نمى توان از ترس رهيد، بلكه تنها با انجذاب «خود» درآرمانى بزرگتر از منافعِ شخصىِ «خود» مى توان گريبان را از چنگ ترس بدرآوَرْد. انجذاب در هر آرمانى نَفْس را از پاره اى از ترسهايش مى رهاند; اما فقط انجذاب در محبت و معرفتِ «اصل» الاهىِ ماست كه مى تواند نَفْس را از همه ترسها رهايى دهد. زيرا وقتى آرمان چيزى كمتر از والاترين آرمان باشد، احساس ترس و اضطراب از «خود» به آن آرمان انتقال مى يابد ـ مانند وقتى كه ازخودگذشتگىِ قهرمانانه براى يك فرد يا نهادِ محبوب ملازم شود با اضطراب براى آن محبوبى كه از خودگذشتگى براى او صورت پذيرفته است. و حال آنكه اگر از خودگذشتگى براى خدا، و براى ديگران در راه خدا، باشد، اضطراب پايدار يا ترس وجود نمى تواند داشت، چرا كه هيچ چيز نمى تواند مايه خطر و تهديد و مزاحمت براى «اصل» الاهى ما باشد، و حتى شكست و مصيبت را چون موافق اراده الهى اند، بايد پذيرفت. اندكند مردان و زنانى كه عشق خدا در آنان تا بدان حدّ شديد باشد كه اين ترس و اضطراب براى اشخاص و نهادهاى عزيز را از آنان دور كند. علت اين امر را بايد در اين واقعيت جستجو كرد كه اندكند مردان و زنانى كه آنقدر فروتن باشند كه بتوانند، چنانكه بايد و شايد، مهر بورزند. و بدين جهت فاقد فروتنى لازم اند كه به هيچ بودنِ شخصِ خود وقوف كامل ندارند.
فروتنى اين نيست كه استعدادات و فضائل خود را كتمان كنيم و خود را بدتر و پيش پا افتاده تر از آن كه هستيم بپنداريم، بلكه اين است كه به همه چيزهايى كه در ما مفقود است علم تمام عيارى داشته باشيم و خود را به پاس چيزهايى كه واجديم نستاييم و بدانيم كه خدا آنها را رايگان و با گشاده دستى ارزانىِ ما كرده است و ما، عليرغم همه دَهِشها و بَخْشِشهاى او، هنوز شأن و قَدْرى بينهايت ناچيز داريم.(لاكوردر)12
وقتى نور شدت مى گيرد، مى بينيم كه بدتر از آنيم كه گمان مى برديم. از نابينايىِ سابقِ خود در حيرت مى شويم وقتى مى بينيم كه از ژرفناى دلمان خيل عظيمى از احساسات و عواطف شرم آور سر بر مى آورند و، مانند خزندگانى آلوده از دل غارى پنهان، به بيرون مى خزند. امّا بايد نه حيرت كنيم و نه پريشان شويم; چراكه، اكنون كه بيناتر شده ايم بدتر از آنكه بوديم نيستيم; بر عكس، بهتريم. امّا وقتى خطاهاى ما كاستى مى پذيرند، نورى كه خطاها را در پرتو آن مى بينيم فزونى مى گيرد و ما آكنده از هراس مى شويم. مادام كه از شفا خبر و اثرى نيست، ما از شدّت و حدّت بيماريمان غافليم. دستخوش حالت گستاخى و سماجت نسنجيده و اسير خود فريبى ايم. وقتى موافقِ جريانِ جويبار در حركتيم از سرعت سير آن ناآگاهيم; امّا وقتى ذرّه اى برخلاف جريان آن پيش رويم نيروى آن را ناگزير احساس مى كنيم. (فينلون)13
دخترم، براى خودت دو خانه بنا كن. نخست، خانه اى واقعى، تا زياده اين سو و آن سو نگردى و سخن نگويى، مگر اينكه اين گَشْت و گُفْت لازم باشد يا از سر مهرورزى به همنوعت انجام گيرد. آنگاه، براى خود خانه اى معنوى بساز كه همواره بتوانى با خود داشته باشى، و آن خانه خودشناسى حقيقى است. در اين خانه، از مهربانى خدا با خودت با خبر خواهى شد. در اين خانه دوم، در واقع، دو خانه هست در يك خانه; و اگر در يكى زندگى مى كنى بايد در ديگرى هم زندگى كنى; و الاّ جانت يا به نوميدى مبتلا خواهد شد يا به گستاخى. اگر فقط در خودشناسى سُكْنى گزينى نوميد مى شوى; و اگر فقط در خداشناسى سُكْنى كنى وسوسه گستاخى به جانت مى افتد. بايد هر دو ملازم يكديگر باشند، و بدين شيوه به كمال خواهى رسيد. (قدّيسه كاترين سينايى)
يادداشتهاى مترجم:
* مشخصات كتابشناختى اصل اين نوشته چنين است:
Huxley, Aldous, The Perennial Philosophy, (London: Chatto and Windus, 1974), ch. IX (pp. 185 – 189)
1. Boethius فيلسوف رومى (؟480 ـ ؟524 م.)
2. “خودپنهانگرى” را در برابر Self – naughting نهاده ام كه به اين معناست كه آدمى خود را در حاشيه نگهدارد و كارهاى خود را كم و كوچك جلوه دهد و، از سَرِ تواضع و نه به حكم عافيت طَلَبى، انزوا جويد.
3.Pali زبان محلى هند قديم كه در متون مقدس بوداييان جنوبى به كار رفته است و زبان دينى آيين بودا شده است.
4. يادآورِ اين سخن مولانا جلال الدّين بلخى كه: قيمت هر كاله مى دانى كه چيست / قيمت خود را ندانى ز احمقى است.
5. [Meister] Eckhart الهيدان و عارف آلمانى (؟1260 ـ ؟1327م.)
6. Chuang Tzu فيلسوف دائويى چينى (369 ـ 286 ق.م.)
7. [John] Milton شاعر انگليسى (1608 ـ 1674م.)
8. St. Catherine of Siena قدّيسه ايتاليايى متعلق به فرقه دومينيكنها (1347 ـ 1380م.)
9. [John] Ruysbroeck عارف كاتوليك هلندى (1293 ـ 1381م.)
10. Etienne Gilson فيلسوف نوتوماسى فرانسوى
11. St. Bernard كشيش و عارف فرانسوى (1090 ـ 1153م.)
12. Lacordaire مبلّغ كاتوليك فرانسوى (1802 ـ 1861م.)
13. Fةnelon روحانى و نويسنده فرانسوى (1651 ـ 1715م.)
اهميّت و ضرورت گريزناپذير خودشناسى را قدّيسان و عالمان هر يك از سنّتهاى دينى بزرگ مورد تأكيد قرار داده اند. براى ما در مغربزمين، آشناترين صدا صداى سقراط است. روشمندتر از سقراط، نمايندگان هندى «فلسفه جاودانه» همين موضوع را مُدام تكرار كرده اند. مثلا، بودا كه گفتارش در باب “مبانى مراقبت” (با جامعيّت قطعاً تغييرناپذيرى كه خصيصه متون مقدّس پالى3 است) كلّ هنر خودشناسى را با همه شُعَب و فروعش ـ يعنى شناخت بدن خود، حواس خود، احساسات و عواطف خود، و افكار خود ـ شرح مى كند. از ورزيدنِ اين هنر خودشناسى دو غَرَض در نظر دارند. غَرَضِ قريب اين است كه “يك برادر، در باب بدن، مُدام به بدن چنان بنگرد كه اشتياق، تسلّط بر خويش، و مراقبت خود را از كف ندهد و بر آرزو و نوميدى كه در سرتاسر جهان شيوع و رواج دارند غلبه كند. در باب احساسات و عواطف، افكار، و آراء و نظرات نيز، به همين نحو، به هر يك از اينها چنان بنگرد كه اشتياق، تسلّط بر خويش، و مراقبت خود را از كف ندهد و اسيرِ آرزو يا نوميدى نشود” غايتِ قُصواىِ آدمى، يعنى علم به آنچه شالوده «خودِ» تفرّد يافته است، در فراسوى اين وضع و حال روانى مطلوب است و از طريقِ اين وضع و حال حاصل مى آيد. نويسندگان مسيحى نيز همين سنخ آراء و نظرات را، به لسان خودشان، اظهار مى دارند.
آدمى پوستهاى بسيار در خود دارد كه ژرفناهاى دل او را مى پوشانند. از بسا چيزها خبر دارد; لكن از خود خبر ندارد.4 دردا و دريغا كه سى يا چهل پوست، درست همچون پوست گاو يا خرس، به همان درشتى و سختى، بر گوهر جان فرو افتاده اند. در اصلِ خود غَوْر و غَوْص كن و در آن ژرفا خود را بشناس. (اكهارت)5
احمقان خود را هم اكنون بيدار مى پندارند ـ دانششان تا بدين پايه و مايه به جسم و بدن تعلّق دارد. چه امير باشند و چه شبان، به هر تقدير، از خود مطمئن و راضى بودن نيز حدّى دارد! (جوانگ دزو)6
اين استعاره از خواب بيدار شدن در شروح و تفاسير گونه گون «فلسفه جاودانه» مكرّر در مكرّر مى آيد. در اين سياق، آزادى را مى توان چنين تعريف كرد: رَوَنْدِ برخاستن از بستر ياوه ها، كابوسها، و لذّاتِ وَهْمىِ آنچه عادةً زندگى واقعى اش مى خوانند و در آمدن به قلمرو آگاهى از زندگى جاودانه. به گمان من، عبارتِ “يقين هوشيارانه به نعمت بيدارى” ـ اين عبارت شگفت انگيز كه ميلتُن7 تجربه شريفترين نوع موسيقى را به مَدَدِ آن وصف مى كند ـ تا آنجا كه واژه ها مى توانند، به روشن شدگى و رهايى نزديك مى شود.
تو (اى انسان) آنى كه نيست. من همانم كه هستم. اگر اين حقيقت را در جان خود بيابى، هرگز دشمن نخواهدت فريفت; و تو از همه دام و دانه هايش خواهى گريخت. (قدّيسه كاترين سينايى)8
خودشناسى به ما مى آموزد كه از كجا آمده ايم، در كجاييم، و به كجا مى رويم. از خدا آمده ايم و اكنون در حال غربت و تبعيديم; و چون نيروى عشق ما رو به سوى خدا دارد از اين حالت غربت و تبعيد آگاه گشته ايم.(رويسبروك)9
سير و سلوك معنوى از طريق علم فزاينده به هيچ بودنِ خود و واقعيتِ فراگير بودنِ خدا صورت مى گيرد. (البته، اين علم اگر صرفاً نظرى باشد قدر و قيمتى ندارد; و براى اينكه ثمربخش باشد بايد به منزله تجربه اى بيواسطه و شهودى ادراك شود و چنانكه بايد و شايد به مقتضايش عمل شود.) استاد اتين ژيلسون10، درباره يكى از استادانِ عظيم الشأنِ حياتِ معنوى، مى نويسد: “از طريق فروتنى كردن، «مهر» را بر جاى ترس نشاندن ـ اين است كلّ رياضتِ قدّيس برنار11، بدايت آن، سير آن، و نهايت آن” ترس، نگرانى، و اضطراب ـ اينهايند كُنْهِ «خودى» اَنانيّت تفرّد يافته. با جدّ و جهد شخصى نمى توان از ترس رهيد، بلكه تنها با انجذاب «خود» درآرمانى بزرگتر از منافعِ شخصىِ «خود» مى توان گريبان را از چنگ ترس بدرآوَرْد. انجذاب در هر آرمانى نَفْس را از پاره اى از ترسهايش مى رهاند; اما فقط انجذاب در محبت و معرفتِ «اصل» الاهىِ ماست كه مى تواند نَفْس را از همه ترسها رهايى دهد. زيرا وقتى آرمان چيزى كمتر از والاترين آرمان باشد، احساس ترس و اضطراب از «خود» به آن آرمان انتقال مى يابد ـ مانند وقتى كه ازخودگذشتگىِ قهرمانانه براى يك فرد يا نهادِ محبوب ملازم شود با اضطراب براى آن محبوبى كه از خودگذشتگى براى او صورت پذيرفته است. و حال آنكه اگر از خودگذشتگى براى خدا، و براى ديگران در راه خدا، باشد، اضطراب پايدار يا ترس وجود نمى تواند داشت، چرا كه هيچ چيز نمى تواند مايه خطر و تهديد و مزاحمت براى «اصل» الاهى ما باشد، و حتى شكست و مصيبت را چون موافق اراده الهى اند، بايد پذيرفت. اندكند مردان و زنانى كه عشق خدا در آنان تا بدان حدّ شديد باشد كه اين ترس و اضطراب براى اشخاص و نهادهاى عزيز را از آنان دور كند. علت اين امر را بايد در اين واقعيت جستجو كرد كه اندكند مردان و زنانى كه آنقدر فروتن باشند كه بتوانند، چنانكه بايد و شايد، مهر بورزند. و بدين جهت فاقد فروتنى لازم اند كه به هيچ بودنِ شخصِ خود وقوف كامل ندارند.
فروتنى اين نيست كه استعدادات و فضائل خود را كتمان كنيم و خود را بدتر و پيش پا افتاده تر از آن كه هستيم بپنداريم، بلكه اين است كه به همه چيزهايى كه در ما مفقود است علم تمام عيارى داشته باشيم و خود را به پاس چيزهايى كه واجديم نستاييم و بدانيم كه خدا آنها را رايگان و با گشاده دستى ارزانىِ ما كرده است و ما، عليرغم همه دَهِشها و بَخْشِشهاى او، هنوز شأن و قَدْرى بينهايت ناچيز داريم.(لاكوردر)12
وقتى نور شدت مى گيرد، مى بينيم كه بدتر از آنيم كه گمان مى برديم. از نابينايىِ سابقِ خود در حيرت مى شويم وقتى مى بينيم كه از ژرفناى دلمان خيل عظيمى از احساسات و عواطف شرم آور سر بر مى آورند و، مانند خزندگانى آلوده از دل غارى پنهان، به بيرون مى خزند. امّا بايد نه حيرت كنيم و نه پريشان شويم; چراكه، اكنون كه بيناتر شده ايم بدتر از آنكه بوديم نيستيم; بر عكس، بهتريم. امّا وقتى خطاهاى ما كاستى مى پذيرند، نورى كه خطاها را در پرتو آن مى بينيم فزونى مى گيرد و ما آكنده از هراس مى شويم. مادام كه از شفا خبر و اثرى نيست، ما از شدّت و حدّت بيماريمان غافليم. دستخوش حالت گستاخى و سماجت نسنجيده و اسير خود فريبى ايم. وقتى موافقِ جريانِ جويبار در حركتيم از سرعت سير آن ناآگاهيم; امّا وقتى ذرّه اى برخلاف جريان آن پيش رويم نيروى آن را ناگزير احساس مى كنيم. (فينلون)13
دخترم، براى خودت دو خانه بنا كن. نخست، خانه اى واقعى، تا زياده اين سو و آن سو نگردى و سخن نگويى، مگر اينكه اين گَشْت و گُفْت لازم باشد يا از سر مهرورزى به همنوعت انجام گيرد. آنگاه، براى خود خانه اى معنوى بساز كه همواره بتوانى با خود داشته باشى، و آن خانه خودشناسى حقيقى است. در اين خانه، از مهربانى خدا با خودت با خبر خواهى شد. در اين خانه دوم، در واقع، دو خانه هست در يك خانه; و اگر در يكى زندگى مى كنى بايد در ديگرى هم زندگى كنى; و الاّ جانت يا به نوميدى مبتلا خواهد شد يا به گستاخى. اگر فقط در خودشناسى سُكْنى گزينى نوميد مى شوى; و اگر فقط در خداشناسى سُكْنى كنى وسوسه گستاخى به جانت مى افتد. بايد هر دو ملازم يكديگر باشند، و بدين شيوه به كمال خواهى رسيد. (قدّيسه كاترين سينايى)
يادداشتهاى مترجم:
* مشخصات كتابشناختى اصل اين نوشته چنين است:
Huxley, Aldous, The Perennial Philosophy, (London: Chatto and Windus, 1974), ch. IX (pp. 185 – 189)
1. Boethius فيلسوف رومى (؟480 ـ ؟524 م.)
2. “خودپنهانگرى” را در برابر Self – naughting نهاده ام كه به اين معناست كه آدمى خود را در حاشيه نگهدارد و كارهاى خود را كم و كوچك جلوه دهد و، از سَرِ تواضع و نه به حكم عافيت طَلَبى، انزوا جويد.
3.Pali زبان محلى هند قديم كه در متون مقدس بوداييان جنوبى به كار رفته است و زبان دينى آيين بودا شده است.
4. يادآورِ اين سخن مولانا جلال الدّين بلخى كه: قيمت هر كاله مى دانى كه چيست / قيمت خود را ندانى ز احمقى است.
5. [Meister] Eckhart الهيدان و عارف آلمانى (؟1260 ـ ؟1327م.)
6. Chuang Tzu فيلسوف دائويى چينى (369 ـ 286 ق.م.)
7. [John] Milton شاعر انگليسى (1608 ـ 1674م.)
8. St. Catherine of Siena قدّيسه ايتاليايى متعلق به فرقه دومينيكنها (1347 ـ 1380م.)
9. [John] Ruysbroeck عارف كاتوليك هلندى (1293 ـ 1381م.)
10. Etienne Gilson فيلسوف نوتوماسى فرانسوى
11. St. Bernard كشيش و عارف فرانسوى (1090 ـ 1153م.)
12. Lacordaire مبلّغ كاتوليك فرانسوى (1802 ـ 1861م.)
13. Fةnelon روحانى و نويسنده فرانسوى (1651 ـ 1715م.)
منبع : پایگاه دانشگاه ادیان و مذاهب