داستانهايي كوتاه از زندگي پيشواي ششم
داستانهايي كوتاه از زندگي پيشواي ششم
نيازي به سود نداريم
امام صادق(ع)، به خدمتكار خويش، مصادف، هزار دينار داد و به وي گفت: «آماده شو تا براي سفري تجاري به مصر روي؛ زيرا تعداد خانواده من [و خرجي آنان] زياد است.» مصادف، وسايل سفر را فراهم آورد و با بازرگانان به مصر رفت. چون نزديك شهر رسيد، كارواني تجاري در بيرون، به استقبال آنان آمد و ايشان از آن كاروان درباره وضعيت كالايي كه با خود آورده بودند، پرسيدند آيا در مصر چنين كالايي هست يا نه؟ كاروانيان گفتند: چنين كالايي در مصر نيست. آنگاه سوگند خوردند و قرارداد بستند كه از هر دينار، يك دينار سود بگيرند (يعني سود را مضاعف قرار دادند).
آنان پس از فروش اجناس، پول خود را گرفتند و به مدينه برگشتند. مصادف نزد امام صادق(ع) رفت، در حالي كه دو كيسه در دست داشت كه در هر كيسه، يك هزار ديناربود و عرض كرد: فدايت شوم، اين كيسه سرمايه و اين يكي سود است. امام پرسيد: اين سود، بسيار است، مگر شما با اين كالا چه كرديد؟ مصادف داستان تجارت خود را براي امام گفت آن حضرت با شنيدن حرف هاي مصادف فرمود: «سبحان الله! آيا بر قومي از مسلمانان سوگند ياد كرده ايد كه كالاي خود را به آنان نمي فروشيد، مگر آنكه در ازاي هر دينار، يك دينار سود بگيريد؟!»
آنگاه امام يكي از دو كيسه را برداشت و فرمود: «اين سرمايه من است و ما به سود نيازي نداريم.»
سپس افزود: «اي مصادف! چكاچك شمشيرها آسان تر از يافتن روزي حلال است».(1)
خودت سزاوارتري
امام همراه با برخي از يارانش، جنازه اي را تشييع مي كردند. دوال نعل آن حضرت پاره شده بود. در اين هنگام، مردي دوال نعل خود را درآورد تا به امام بدهد، آن حضرت فرمود: آن را براي خودت نگاه دار كه صاحب مصيبت، به شكيبايي برآن سزاوارتر است.
من هم مثل مردم
يكي از اصحاب آن حضرت نقل كرده است: مردم مدينه دچار گراني و قحطي شدند چنان كه حتي توانگران، گندم را با جو آميختند و مي خوردند. در اين حال، ابو عبدالله(ع) طعامي خوب داشت كه برايش كافي بود و اول سال آن را تهيه كرده بود. آن حضرت به يكي از غلامانش فرمود: «براي ما جو بخر و با اين طعام بياميز يا آن را بفروش؛ زيرا ما خوش نداريم، خود غذاي گوارا بخوريم و مردم غذاي ناگوار».
درپي روزي حلال
يكي ديگر از ياران امام نقل كرده است: نزد ابوعبدالله رفتم كه در باغ خود مشغول كار بود، درحالي كه پيراهني به تن داشت، بيلي به دست گرفته بود و سخت كار مي كرد و مي فرمود: «من در برخي از قسمت هاي زمينم كار مي كنم، با آنكه كساني را دارم كه اين كارها را انجام دهند. اين براي آن است كه خداوند بداند، من در پي روزي حلال هستم».
آيا اينها شيعه هستند؟
«مردي به نام معتصب كه در خانه امام صادق(ع) سِمتِ خوان سالار را داشت، مي گويد: شبي در دل شب ديدم شخصي از خانه خارج شد. خوب دقت كردم وديدم امام صادق(ع) است و چون اجازه نداشتم، خودم را معرفي نكردم، اما با خود گفتم بهتر است امام را تعقيب كنم، نكند كه دشمن به ايشان صدمه بزند. همين طور كه تعقيب مي كردم، ديدم باري كه به پشت داشت، از شانه ايشان افتاد. حضرت در اينجا ذكري گفت. من جلو رفتم و سلام كردم. امام فرمود: «اينجا چه مي كني؟» گفتم: چون ديدم از خانه خازج شديد، نخواستم شما را تنها بگذارم. بعد آن آذوقه را جمع كردم و در ميان انبان گذاشتم و گفتم؛ آقا! بگذاريد من به دوش بگيرم. حضرت فرمود: آيا در قيامت تو مي تواني بار مرا به دوش بكشي؟
حركت كرديم تا رسيديم به طل بني ساعده كه مسكن فقرا بود. حضرت(ع)آن نان ها را ميان آنان تقسيم كرد. من عرض كردم: آيا اينها شيعه هستند؟ حضرت فرمود: نه. گفتم: با وجود اينكه شيعه نيستند، شما به اينها رسيدگي مي كنيد؟ امام صادق(ع) فرمود: اگر شيعه بودند، بيشتر از اين كمكشان مي كردم».(2)
شجاعت امام صادق(ع)
محمد بن ابراهيم، حاكم كوفه، كشته شده است. او را چه كسي و با چه انگيزه اي كشته است، هيچ كس نمي داند، ولي حكومت عباسي خوب مي داند كه بايد از اين ماجرا استفاده تبليغاتي كند. اينك تنها جرياني كه تهديدي جدي براي اين حكومت به شمار مي آيد، نهضت بيداري بخش و آگاه كننده شيعه است، پس بايد اين نهضت در هم كوبيده شود. حاكم مدينه با همين هدف شوم و ناميمون به منبر مي رود و به رسم ديگر حاكمان ستمگر، نخست به تعريف و تمجيد از منصور، خليفه عباسي مي پردازد و درادامه مي گويد: اي مردم مدينه! محمد بن ابراهيم كه بر كوفه حكومت داشت، كشته شد، قاتل كيست و چرا او را كشته است، هنوز نمي دانيم،ولي مگر مي شود شيعيان را در اين ماجرا بي تقصير دانست؟! اي مردم! باعث و باني تمام اين ماجراها علي است؛ او كه با مردم مؤمن جنگيد و فساد و آشوب برپا كرد و چيزي را طلبيد كه در اندازه و مقام او نبود. او باعث تمام اين ماجراهاست… .با اين سخنان حاكم مدينه، امام صادق(ع) كه در مسجد نشسته بود، جابرخاست وفرمود: «هر سخني كه از خير و خوبي درباره منصور گفتي، در حقيقت ما اهل آن خوبي هستيم، نه شما، ولي آنچه بدي بر زبان آوردي، تو و دوستت منصور به آن شايسته تريد. بدان كه تو بر جايگاه ناحقي قرار گرفته اي و شايسته چنين مقامي نيستي!» سپس امام صادق(ع) رو به مردم كرد و ادامه داد: «آيا مي خواهيد شما را درباره پست ترين مردم در روز قيامت و زيان كارترين آنان خبر دهم؟ او كسي است كه آخرتش را به دنياي خود فروخته است. او همين مرد فاسق است.» سپس با دست مباركش، حاكم مدينه را نشان داد و به آرامي از مسجد خارج شد.
وقتي خبر اين ماجرا به منصور دوانقي رسيد، او براي آرام ساختن اوضاع، در نامه اي به امام صادق(ع) اين گونه نوشت: «همه مردم از ما مي ترسند، چرا تو از ما نمي ترسي؟ شايسته است گاهي به عراق بيايي و مرا ديدار كني!» حضرت در پاسخ منصور نوشت: «ما كاري نكرده ايم كه براي آن از تو بترسيم. نزد تو هم از آخرت و پاداش و ثواب آن بهره اي نيست كه ما را به آن اميدوار گرداند و تو مقام و موقعيتي نيز نداري كه براي مبارك باد گويي، نزدت بيايم. از ديگر سوگرفتار رنج و عزايي هم نشده اي كه برايت تسليت و تعزيت طلب كنيم. پس ما را با تو چه كار؟»
مدتي بعد، منصور در نامه اي ديگر به امام صادق(ع) اين گونه نوشت: چرا نزد ما نمي آيي تا ما را نصيحت كني؟ حضرت در پاسخ نوشت: «كسي كه قصدش دنيا باشد، تو را نصيحت نمي كند و آن كه مقصدش قيامت است، همدم و مصاحب تو نخواهد شد.» چون نامه هاي منصور دوانقي كارگر نيفتاد، حيله اي ديگر انديشيد. او بارها و بارها به امام اتهام زد كه از طرف داران خود پول جمع مي كند تا آن را صرف خريد سلاح و جنگيدن با حكومت كند.
ازاين رو، فرمان داد تا امام صادق(ع) هيچ پولي از مردم نپذيرد. يك روز مرد ناشناسي با چندين كيسه درهم و دينار به خانه امام صادق(ع) مي آيد، وقتي خدمت آن حضرت رسيد، گفت: اي پسر رسول خدا! اين سكه هاي طلا و نقره را شيعيان شما فرستاده اند. قبض رسيدي به من بدهيد تا آن را نشان صاحبان پول ها بدهم. امام صادق(ع) كه به امداد الهي باخبر شده بود اين مرد جاسوس منصور است ومي خواهد مدركي ازاو بگيرد، كيسه هاي پول را به مرد جاسوس پس داد و فرمود: «برو و ديگري را فريب ده! من به راز تو آگاه هستم.(3)
ملاقات ممنوع
آسمان همچنان گرفته است. باد گرمي كه خاك و غبار و ريزه هاي شن با خودش دارد، ازسمت بيابان راه گرفته و مي آيد. مردم، ساكت؛ خانه ها در سكوت؛ كوچه ها بي تحرك و نشاط. انگار همه چيز منتظر و معلق است. گويا مي خواهد اتفاقي بيفتد و نمي افتد. مردم را چه مي شود؟ اين روزها دوستداران امام شناسايي و دانشجويان دانشگاه جعفري براي تحصيل و آموزش با مشكلاتي روبه رو شده اند. چشم هايي ناپيدا و پنهان در پس ديوار خانه ها به كمين نشسته اند تا ببينند و بدانند چه كساني به خانه امام صادق(ع) رفت و آمد مي كنند.
ملاقات با جعفر صادق(ع) ممنوع!
دستورمنصور، خليفه ملعون عباسي، خيلي وقتي است كه به مدينه رسيده است. او به خوبي مي داند مقام علمي و نفوذ معنوي امام(ع) در دل ها هر روز بيشتر مي شود. اكنون در برابر عظمت چنين انساني چه بايد كرد؟ با خود مي انديشند: او را نخست تحريم مي كنيم كه هيچ كس نتواند به ملاقاتش بيايد، بعد هم… .
يكي از شيعيان كه بايد حتماً امام را ببيند، نزديك خانه ايشان است. او كه از خطر اين ديدار باخبراست، با دقت به اطراف نگاه مي كند. او رفت و آمدهاي مشكوك و چهره كساني را كه درآن نزديكي پرسه مي زنند، به خوبي احساس كرده است. مرد شيعه كه از راهي دور آمده است، بايد حتماً با امام صادق(ع) ملاقات كند، اما چگونه؟
به بهانه اينكه بند كفش را محكم كند، به زمين مي نشيند. در ظاهر در حال بستن بندكفش هايش است، ولي با چشم هايش با دقت اطراف خانه را مي كاود. چند جفت چشم تيزبين، با دقت او را مي نگرند. زيرلب مي گويد: مزدوران بي شرم! خدا از گناهتان نگذرد! با خود مي گويد: شايد بهتر باشد بروم ونيمه هاي شب بازگردم. آن وقت مي توانم از تاريكي هوا و خواب آلودگي اين چشم هاي جاسوس استفاده
كنم و خود را به خانه امام برسانم بلند مي شود تا برود، ولي ناگهان صدايي رشته افكارش را پاره مي كند: آهاي، آهاي، خيار دارم، خيار آورده ام، بياييد و بخريد!
يارامام صادق(ع) به پشت سرش نگاهي مي اندازد مرد خيار فروش با طبقي از ميوه، آرام آرام جلو مي آيد. بوي خيار اشتهاآور هم شده است، هرلحظه بيشتر از پيش به مشام مي رسند. در يك لحظه كوتاه، گويا خبر شادي بخشي به يار امام رسيده باشد، مي ايستد و به صداي خوش و دل نشين خيارفروش گوش دل مي سپرد. آنگاه خيار فروش را صدا مي زند و مي گويد: همه خيارها مال من. بعد به خيار فروش اشاره مي كند و پشت ديوارخانه اي مي پيچيد. خيارفروش كه از معناي اين كارسر در نمي آورد، با سنگيني و ترديد دنبال او مي رود. يار امام كمك مي كند تا خيار فروش، طبق ميوه خود را زمين بگذارد، بعد هم به آهستگي مي گويد: من همه خيارها را مي خرم. خيارفروش با ترديد و دو دلي مي پرسد: همه خيارها را مي خواهي؟
يارامام صادق(ع) سري تكان مي دهد و مي گويد: آري، دوست من! درست شنيده اي. طبق خيارهايت را هم مي خرم. بعد نگاهي دقيق به اطراف خود مي اندازد و وقتي مطمئن مي شود كسي مراقب آنان نيست، مي گويد: ولي شرطي دارم خيارها و طبق آن را به هر قيمتي باشد، مي خرم، به شرط اينكه لباس هايت را با لباس من عوض كني. خيارفروش با تعجب از او مي پرسد: اين طبق رنگ و روباخته و لباس كهنه من چه فايده اي برايت دارد؟! يار امام (ع) دهان خود را بيخ گوش خيارفروش مي چسباند و مي گويد: كارت نباشد، تو لباس هاي من را بپوش و دنبال كار خودت برو! مرد خيارفروش، با شادماني مي پذيرد. چند دقيقه بعد، يارامام طبق برسر نهاده و باصدايي بلند فرياد مي كشد: آهاي! خيار، خيار تازه دارم.
انگار كسي درپشت ديوار خانه اي، منتظر شنيدن صداي اوست؛ همان خانه اي كه خيارفروش ناشي پشت ديوارش به عمد ايستاده و مرتب فرياد مي كشد. سرانجام در آن خانه گشوده مي شود و از داخل خانه صدايي شنيده مي شود كه مي گويد: خيارفروش! صاحب خانه خيار مي خواهد. مرد، با شتاب به سوي صاحب صدا مي رود. مي خواهد با همان طبق وارد خانه شود كه چارچوب در مانع مي شود، مردي كه داخل ايستاده است، كمك مي كند تا طبق از چارچوب در رد شود زير لب مي گويد: خوش آمدي، امام صادق(ع) منتظر توست.
پي نوشت ها :
1. علامه مظفر، الامام الصادق، ج 1، ص 267، برگرفته از: آيت الله حاج سيد محمدتقي مدرسي، هدايت گران راه نور، زندگاني امام حعفرصادق(ع)، ترجمه: محمدصادق شريعت.
2. لطيف راشدي، دانستان هاي معنوي در آثار شهيد مطهري، ص 138.
3. نك: رضا شيرازي، آفتاب معرفت، ص 13.
منبع:نشريه اشارات- شماره137
/ع