خانه » همه » مذهبی » در مورد علامه محمد حسين طباطبايي

در مورد علامه محمد حسين طباطبايي

در مورد علامه محمد حسين طباطبايي

با آن آرامش عجيب و چشم هايي که هميشه پايين را نگاه مي کردند و به هيچ کس خيره نمي شدند. انجيل ها، اوپانيشادها، سواتراها و لائوتسه را مي خواند. گاهي تفسير مي کرد. گاهي ساکت بود. چيزي در او بود; در چشم هايش بود. در صدايش بود، در طرز گوش دادن و نشستن اش حتي بود، که آدم را آرام مي کرد و تن مي دادي با

5a96abd7 9205 4818 98a0 5bab045bea1e - در مورد علامه محمد حسين طباطبايي

175857 - در مورد علامه محمد حسين طباطبايي
در مورد علامه محمد حسين طباطبايي

 

نويسنده: حبيبه جعفريان

 

با آن آرامش عجيب و چشم هايي که هميشه پايين را نگاه مي کردند و به هيچ کس خيره نمي شدند. انجيل ها، اوپانيشادها، سواتراها و لائوتسه را مي خواند. گاهي تفسير مي کرد. گاهي ساکت بود. چيزي در او بود; در چشم هايش بود. در صدايش بود، در طرز گوش دادن و نشستن اش حتي بود، که آدم را آرام مي کرد و تن مي دادي با رغبت به آن چه مي گقت و آن چه نمي گفت. وقتي درس مي داد،کمي جلوتر از ديوار مي نشست. تکيه نمي داد. تشکچه يا منبر هم نداشت. شاگردها حلقه مي نشستند و او هم يک جايي بين آن ها مي نشست و درس را شروع مي کرد. عادت نداشت بين درس دادنش از ضرب المثل و شعر وحکايت استفاده کند. مي گفت: «مطلب برهاني را بايد استدلال تفهيم کرد.»اگر کسي سوال يا اشکالي داشت، خوب گوش مي داد و صبر مي کرد حرف او تمام شود، بعد صحبت مي کرد. عصباني نمي شد، حتي وقتي شاگردي که در بحث جوش آورده بود، صدايش را بلند مي کرد.

بازمانده روز
 

درباره معمولي ترين کارها هم مقيد بود مثلا اين که لباسش را حتما تاکند و پرت نکند مي گفت اين طوري آماده کارهاي بزرگ مي شوي
متني که مي خوانيد پاره هايي از يک کتاب است. «زندگي محمد حسين طباطبايي» چاپ انتشارات روايت فتح، 1382. ممکن است بعضي ها اين کتاب را خوانده باشند. بعضي ها هم نخوانده باشند. براي دسته اول يک جور يادآوري است و براي دسته دوم شابد بهانه اي که بروند و کتاب را بخوانند. ضرر نمي کنند.
آفتاب آمده بود تا وسط اتاق ومگس ها را هم با خودش آورده بود. ارديبهشت بود و هنوز لذت داشت که دراز بکشي توي اين آفتاب وآن قدر گل ختمي هايي را که با آن گردن خارخاري تا لب پنجره قد کشيده بودند،نگاه کني تا چشم هايت گرم شود، سنگين شود و خوابت ببرد؛ اگر مگس ها بگذارند. محمد حسين هر روز اول چادر برمي دارد، مگس ها را بيرون مي کند و گاهي که يکي دو تايشان سمج مي شوند، آن قدر دور اتاق دنبالشان مي کند تا بالاخره آن ها را مي گيرد توي مشتش. بعد در حالي که عرق از سرو رويش راه افتاده مي آيد توي حياط ولشان مي کند. آن وقت است که نجمه السادات، عبدالباقي، نورالدين و پدر سادات با هم مي زندد زير خنده نجمه مي گويد: «آقاجون، خب چرا اين طوري مي کنيد؟يکي بزنيد توي سرش بميرد ديگر.» و خودش جلوجلو مي داند آقاجون چي جواب مي دهد: «عزيزدلم، اين مگس هم جان دارد. نبايد جاندار را کشت.» بعد چادر را با وسواس، تامي کند و مي دهد دست نجمه السادات. مي گويد:« لباس را هيچ وقت پرت نکنيد بيفتد يک گوشه. حتما آويزان کنيد يا تا کنيد.» کلي از اين کارهاي ريز ريز هست که مفيد است آن ها را انجام بدهد. دست هايش را قبل از کار و قبل و بعد از غذا بشويد. قبل از غذا کمي نمک بخورد، بعدش هم همين طور. وقتي سرش را شانه مي کند، بنشيدند وچيزي پهن کند. ايستاده چيز نخورد. توي درننشيند. سبزه و گياه – اگر شده کم- دورو برش باشد و… به بچه ها مي گويد:«کسي که مفيد باشد به چيزهاي کوچک، کم کم آماده چيزهاي بزرگ هم مي شود. اين ها خودش آدم را مي کشد به سمت حقيقت.»
اولين بار، پاييز سال سي و هفت بود که علامه، هانري کربن را ديد. در تهران و در خانه دوستي با نام دکتر جزايري که استاد دانشگاه بود. کربن هر سال، اوايل شهريور به ايران مي آمد و تا زمستان مي ماند. قرار اين دو نفر، شد هر دو هفته يک بار، شب هاي جمعه در تهران و خانه کسي به اسم ذوالمجد طباطبايي. سيد حسين نصرو گاهي که او نبود، داريوش شايگان، حرف هاي کربن را براي علامه به فارسي برمي گرداندند و برعکس. کربن، فارسي را خوب مي فهمد، اما گوش هايش سنگين بود. از آن طرف، محمد حسين خيلي آرام حرف مي زد و با لهجه ترکي. با اين حال، معلوم بود که هر دو از هم صحبتي هم لذت مي برند. تا وقتي پاييز شروع نشده بود، توي حياط مي نشستند. حياط بزرگ بود. بيشتر باغ بود و سروهاي بلند داشت با حوض و فواره که وقتي کار مي کرد، قطره هاي ريز آب را سمت آن ها مي پاشيد. متن مباحثه هاي اين دو نفر با پاروقي هايي که خود علامه به آن ها اضافه کرد، کتابي شد به اسم
«شيعه»و به عربي و انگليسي و فرانسه هم ترجمه شد. اين جمع در آن سال ها و در آن باغ، تجربه عجيب ديگري هم داشتند; بررسي تطبيقي اديان جهان. براي اين کار، آن ها کتاب مقدس اين اديان را بارها و بارها خواندند.«تائوته کينگ»لائوتسه را سيد حسين نصر و داريوش شايگان همان موقع و براي همين کار به فارسي برگرداندند. محمدحسين وقتي اين يکي را خواند، گفت:«از بين همه اين متوني که با هم خوانده ايم، کتاب لائوتسه عميق ترين و ناب ترين آن هاست.» با آن آرامش عجيب و چشم هايي که هميشه پايين را نگاه مي کردند و به هيچ کس خيره نمي شدند، انجيل ها،اوپانيشادها، سوتراها و لائوتسه را مي خواند. گاهي تفسير مي کرد، گاهي ساکت بود. چيزي در او بود; در چشم هايش بود، در صدايش بود، در طرز گوش دادن و نشستن اش حتي بود، که آدم را آرام مي کرد و تن مي دادي با رغبت به آن چه مي گفت و انچه نمي گفت. وقتي درس مي داد،کمي جلوتر از ديوار مي نشست. تکيه نمي داد. تشکچه يا منبر هم نداشت. شاگردها حلقه مي نشستند و او هم يک جايي بين آن ها مي نشست و درس را شروع مي کرد. عادت نداشت بين درس دادنش از ضرب المثل و شعر وحکايت استفاده کند. مي گفت: «مطلب برهاني را بايد با استدلال تفهيم کرد.»اگر کسي سوال يا اشکالي داشت، خوب گوش مي داد و صبر مي کرد حرف او تمام شود، بعد صحبت مي کرد. عصباني نمي شد، حتي وقتي شاگردي که در بحث جوش آورده بود، صدايش را بلند مي کرد. کسي باورش نمي شد، اما سوال هايي بود که او مي گفت: «نمي دانم»يا«بيشتر از اين نمي دانم.»چهارزانو مي نشست و عبا مي انداخت روي دوشش. يک پوستين هم داشت، از آن ها که از پدربزرگ آدم ارث مي رسد، و زمستان ها آن را مي پوشيد. تا جايي که مي توانست با قلم ني مي نوشت. مي گفت:«قلم آهني از تاثير مطلب کم مي کند، چون بناي آهن بر جنگ و خونريزي است و انزلنا الحديد فيه باس شديد.»
اتاق کوچک بود به اندازه يک دست رختخواب جا داشت که خان جون توي آن مچاله شده بود و يک باريکه کنار رختخواب که نجمه سادات و حاج آقا نشسته بودند و نجمه داشت در گوش حاج آقا مي گفت:«چرا من را زودتر خبر نکرديد؟»دلش نيامد مي دانست او کار دارد مهمان دارد. جهان خانم، مادر شوهر نجمه، از نهاوند آمده بود. عبدالباقي مي گفت او، نورالدين و نجمه مي توانند نوبتي بنشينند و مراقب خان جون باشند. همين کار را کردند، اما حاج آقا با هر سه آن ها مي نشست. همه چيز را گذاشته بود کنار. کتاب و کاغذهاي توي اتاق جلويي پهن بودند، اما دو هفته بود دست نخورده بود به آنها. تا آن موقع، نجمه ديده بود که پدرش فقط روزهاي عاشورا کار را تعطيل مي کند. حتي مي دانست هر صفحه تفسير را که مي نويسد، بدون نقطه است. نقطه ها را بعد مي گذارد، چون اين طوري هر صفحه، يکي دو دقيقه جلو مي افتد. يک روز يکي از آقايان علما که آمده بود خانه، حاج آقا را ملامت کرد گفت:«چرا همه چيز را رها کرده ايد، نشسته ايد اين جا؟» محمد حسين سرش را بالا آورد و او را نگاه کرد. شايد هم نکرد. به حال خودش نبود. گفت:«من چهل سال با خانم زندگي کرده ام. امروز بهتر از روز اول بودند. همه چيز من، مال خانم است.»دو هفته بعد، خانم فوت کرد. رماتيسم، تمام بدنش را گرفته بود. حاج آقا مي گفت:«من فکر نمي کردم مرگ خانم را ببينم، نبودن او را ببينم.»و دوباره توي چشم هايش که از زور بي خوابي قرمز بود، اشک جمع مي شد.
خرداد بود، سرظهر. داشت به گلدان هايش که زير آفتاب سوخته بودند، مي رسيد، که خبر آوردند. برادرش مرده بود؛ همان برادر کوچک تر آرام کم حرف که بر عکس او در تبريز مانده بود و در تبريز درس خوانده بود و در تبريز درس داده بود. همان که او مثل پسرش دوستش داشت، حالا مرده بود. تشييع جنازه دفن، سوم، هفتم،… هنوز ده سال نمي شد که خانم از دست رفته بود. اين در طاقت او نبود و وقتي براي چهلم به تبريز مي رفت، قلبش ايستاد; براي چند لحظه ايستاد. دکترها گفتند انفار کتوس کرده است.گفتند خدا دوستش داشته که زنده مانده و بعد از اين، بايد خيلي مراقب باشد. فشار عصبي برايش حکم سم را دارد، نمک هم همين طور. حالا همه بسيج شده بودند که او آرام باشد و به قول خودش، «يک قيراط»نمک هم توي چيزهايي که مي خورد، نباشد. چون آن طور که دکتر گفته بود، هر کدام از اين قيراط ها سه روز از عمر او کم مي کند. نان را نجمه مي آمد و توي خانه مي پختند، چون ناني که نمک نداشته باشد، پيدا نمي شد. بدتر از همه اين که آب قم، شور بود. عبدالباقي توي زيرزمين، دستگاهي راه انداخت که با آن، آب مقطر مي گرفتند. پسر ارشد، مهندسي مي خواند. راه پدر را نرفته بود. محمدحسين دوست داشت او برود حوزه، لباس بپوشد. چندبار هم با او حرف زد، اما وقتي ديد او نمي خواهد، رها کرد. تندي يا زور در کارش نبود. حالا پسر ارشد براي خودش کسي شده بود و چند سال بود که از طرف دولت، او را فرستاده بودند انگلستان، درس بخواند. زمستان پنجاه وشش، چهارسال بعد از فوت برادرش، محمدحسين هم مجبور شد برود آن جا براي معالجه. قلبش خوب بود، اما دست هايش مدام مي لرزيد. نمي توانست بخواند…خسته بود. گفتند سلسله اعصابش ضعيف شده. بايد يک دکتر خوب، او را ببيند. دکتر خوب در لندن، او را ديد. داروهايي براي سلسله اعصابش نوشت وقتي چشمهايش را معاينه کرد، گفت پرده اي روي آن هاست که بايد جراحي کرد و برداشت، وگرنه ديد او را از بين مي برد.
قرار شد همان روزها وهمان جا عملش کنند. مثل هر جراحي اي در هر جاي دنيا، دکتر گفت او را بي هوش کنند. اما محمدحسين اجازه نمي داد او را بي هوش کنند و کسي نمي دانست چرا. مي گفت: «من خودم هر چند دقيقه که لازم باشد، چشمم را باز نگه مي دارم، بدون پلک زدن.»موضوع را به دکتر گفتند و او راضي نمي شد. بعد سعي کردند برايش توضيح بدهند که اين پيرمرد با آدم هاي ديگر فرق دارد. گفتند او حکيم است، philosop her است. دکتر اين را که شنيد، لبخند زد. گفت:«اگر فيلسوف است بي هوشي لازم نيست.»
مي گويند سال هاي بعد از اين، حالا استاد، غريب تر شد. کمتر از هميشه حرف مي زد. کمتر از هميشه غذا مي خورد، بيشتر از هميشه راه مي رفت و ساعت ها بدون اين که خواب باشد، چشم هايش را روي هم مي گذاشت. وضو مي گرفت، روبه قبله مي نشست و چشم هايش را مي بست. يک روز هم تمام شعرهايش و جزوه اي را که شرح غزل هاي حافظ نوشته بود، آورد وسط حياط و سوزاند. کسي جرات نکرد بپرسد چرا. آن هايي که نسخه اي، دست نويسي از اين ها را پيش خودشان داشتند، سفت نگه داشتند و چيزي نگفتند. دلشان نمي آمد اين چيزها بسوزد. چند ماه بعد، وقتي بهار شد، محمدحسين به مشهد رفت و بيست و دو روز. آن جا ماند. آن جا حالش بهتر بود. ديگر نمي گفت:«حالت خواب در چشمهايم پيداست.»نمي گفت:«چشم هام پرخواب است، پر از خاک»اما چند ماه بعد، دوباره حالش بد شد و در بيمارستاني در تهران بستري کردند. بعد هم او را به خانه خودش درقم آوردند. دوست ها و شاگردهايش به ديدنش مي آمدند و او ساکت بود.ساکت،با چشم هايي که به گوشه اي از اتاق، خيره شده بود. چند هفته که گذشت، دوباره برش گرداندند تهران. دکتر چيز درست و معلومي نمي گفتند و او گاهي به هوش بود، گاهي نبود. يک روز، يکي از دوستان قديم که آمده بود ديدنش، پرسيد:«آقا از اشعار حافظ، چيزي در نظر داريد؟»او نگاهش کرد. چشم هايش که توي اين صورت رنگ پريده، آبي تر شده بودند، برق زدند. خواند:«صلاح کار کجا و من خراب کجا؟»بعد، سرش را توي بالش فشار داد و چشم هايش را بست.

درباره شاگردان استاد علامه طباطبايي
 

شيخ ولي تراش
 

علامه طباطبايي را معمولا با شيخ نجم الدين کبري، عارف بزرگ قرن ششمي مقايسه مي کنند. به شيخ نجم الدين کبري، مي گفتند «شيخ ولي تراش»،چون همه شاگردانش از عرفاي نامدار مي شدند ومعروف بود که «شيخ»حتي از چوب خشک هم مي توانسته ولي خدا بتراشد. شاگردان علامه، تعدادشان خيلي بيشتر از اين هاست. اين فهرست، فقط شامل معروف ترين چهره هاي شاگردان آن بزرگ است.
• شهيد مرتضي مطهري (1358-1298):
علامه اين شاگردش را خيلي دوست داشت. مي گفت:«وقتي مطهري به درسم مي آيد، از شوق به رقص مي آيم.»مطهري، «اصول فلسفه و روش رئاليسم»را سر کلاس هاي علامه نوشت. يک بار هم در سال 49، علامه و مطهري، شماره حساب مشترکي را براي کمک به آوارگان فلسطيني اعلام کردند که باعث زندان افتادن مطهري شد.
• امام موسي صدر (1307-؟):
علامه خيلي احترامش مي کرد. مي گفت:«استادزاده»است. سال 42 به پيشنهاد علامه به واتيکان والا زهر رفت تا مگر براي آزادي امام خميني، کاري بشود کرد. وقتي که لبنان بود، علامه مدام پيگير اخبارش بود و بعد از ناپديد شدنش مدام برايش سفارش دعا به اين و آن مي کرد.
• شهيد سيد محمد حسين بهشتي (1360-1307):
علامه به او مي گفت:«زياد به ما سر بزن. دلمان تنگ مي شود.»خبر را به علامه ندادند. خود علامه گفته بود:«آقاي بهشتي را مي بينم که در حال صعود و پرواز است.»
• آيت الله ناصر مکارم شيرازي (1306-):
مجله «مکتب اسلام»را به تشويق علامه راه انداخت و «تفسير نمونه»را هم به توصيه استاد براي جوان ها نوشت. علامه ترجمه «الميزان»به فارسي را هم به او سفارش داد.
• آيت الله محمود امجد (1318-):
علامه مي گفت:«ايشان قوي است.»اين اواخر هر وقت براي مجلسي، از علامه دعوت مي کردند، آقاي امجد را مي فرستاد. دوست داشت که آقاي امجد، دوبيتي هاي باباطاهر را به آواز برايش بخواند.
• علامه سيد محمد حسين طهراني (1375-1306): خودش استاد حوزه بود که با علامه آشنا شد. دوباره رفت ومثل يک طلبه نشست پاي درس علامه. کتاب «مهرتابان»او شامل مکالماتش با علامه است و رساله «لب اللباب»هم تقريرات درس اخلاق علامه طباطبايي است.
• شهيد محمدجواد باهنر (1360-1312):
باهنر و بهشتي، نگارش کتاب درسي را به پيشنهاد و تشويق علامه انجام دادند. علامه شهادت اين شاگردش را هم ديد.
• علامه حس حسن زاده آملي (1307-):
شاگرد خاص و وصي علامه، وقت مرگ، سر استاد را بر زانو داشت.علامه طلاب جوان را براي درس اخلاق، نزد او مي فرستاد.
• شهيد سيد مصطفي خميني (1356-1309):
همسايه علامه بودند. علامه دوستش داشت. هميشه مي گفت:«سلام من را به آقاي خميني برسانيد.»
• علامه سيد جلال الدين آشتياني (1384-1304):
علامه صدايش مي زد:«آقاسيد جلال»و همراه خودش به خانه اش مي برد. مي گفت:«فلسفه را اين آقا سيد جلال مي فهمد.»
• شهيد محمدئ مفتح (1358-1307):
علامه او را به تدريس در دانشگاه تشويق مي کرد و براي سخنراني ميان جوان ها مي فرستاد.
• آيت الله عبدالله جوادي آملي (1310-):
علامه درباره اش مي گفت:«اين آقاي جواد خيلي قوي است. خيلي مودب است.»

«درباره تفسير الميزان»
 

اولش يک ايده بود که بايد تفسير قرآن از خود آيات قرآن استفاده کرد. براي عملي کردن همين ايده، دو جلد کتاب هم درباره آيات مربوط به معاد تاليف کرده بود. ولي وقتي از نجف برمي گشت، ديد در حوزه علميه، به فقه و اصول بيشتر از متن قرآن توجه مي شود. تصميم گرفت تفسيري براي کل قرآن بنويسد. علامه نگارش «الميزان في تفسير القرآن»را در نجف و در سال 1324 شروع کرد و تا 26 سال بعد مشغول آن بود. کار فيش برداشتن و يادداشت کردن و تنظيم يادداشت ها را علامه هر روز انجام مي داد و فقط در روزهاي عاشورا مدتي هم بعد از فوت همسرش کار نکرد. علامه براي نگارش اين اثر 20 جلدي ، تمام کتاب هاي تفسير و حديث را که توانست، خواند و 120 جلد «بحارالانوار»را سه بار کامل خواند. امام خميني يک بار گفته بود:«اگر شيعه فقط همين يک تفسير را داشت برايش کافي بود.»
منبع:هفته نامه همشهري جوان شماره 44

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد