بیست و هشت سال پیش و در میانهی یکی از همین روزهای بهار، من با آقای بالزاک آشنا شدم. اونوره دو بالزاک، از کمنظیرترین آدمهای همهی عمرم. از نوشیدن پنجاه فنجان قهوهی سرد در روز تا همهی عمر نوشتن و بواقعیتِ کلمات در آوردنِ «کمدیِ انسانی»اش تا آن که در بیست سالگی روی یکی از مجسمههای ناپلئون نوشته بود: آنچه او با شمشیر ناتمام گذاشت (تلاش برای اتحادِ اروپا) من با قلم به انجام خواهم رسانید.
آقای بالزاک از آن پس و سی و یک سالِ بیوقفه قهوه نوشید و نوشت و بطور سرگیجهآوری به حجمِ جزییات مجموعهاش اضافه کرد، تا زمانِ مرگش در پنجاه و یک سالگی که ایدهها و طرحهای بیشمارش برای به تصویر کشیدن این «کمدی» ناتمام ماند. در پایانِ زندگینامه و با خواندن خطابهی ویکتور هوگو بر سر مزارش بود که با خودم گفتم: چه قشنگ! من میخواهم نویسنده شوم و کار ناتمامِ آقای بالزاک را با خودنویسِ مادرم تمام کنم.
باقی این سالها به تلاش برای تغییر خودم، زندگی، مادرم، جامعه، ساختارِ سیاستگذاری و آدمهای اطراف گذشت. یک جایی پس از شتاب زمان و رخدادها و حجم ضربهها و تروماها به خودم آمدم که کلمات و ایدهها به تنهایی برای تغییر دنیا کافی نیستند. یک جایی آن میان دچار تردید شدم که: نکند همهی این رنجهای ما بیهوده بود آقای نیچه؟ نکند زندگیِ ما هم معنایی نداشت؟
زمانهای یادآورنده لحظات خطیریاند، سالهای نو، سالگردها، تولدها. جایی که ما میایستیم و زمان عبور میکند. چهار سال پیش نزدیکترین آدمِ زندگیام برخلاف میلم و به اصرار تولدم را جشن گرفت، با شکوه و حضورِ دوستانم، آنجا بعد از یک فروپاشی و در میان اشکها رسیدم به این تردیدِ تلخ که «شاید که نه». چهار سال گذشت و این میان یکی از آن آدمهای نزدیک توی آن جشن جانِ خودش را گرفت. اضافه شد به فهرست همهی آن نشدنها؛ کولهباری بر دوشِ دردها. چرا زندگی را، این واقعیتِ دردناکی را که در آن زندهایم دوست نداشت؟ و تردیدِ تروما، نام دیگر زنده نبودن در زمانِ حال است، همانطور که «ناامید بودن فراگرفته/پذیرفته شده» نام دیگر افسردگی. زندگی دیگر زیستن نیست، جایی است مابین بودن و نبودن، روی لبهی منجمدِ زمان؛ کنارِ یخزدگیِ روح.
از زیبا نبودنِ زندگی نیست که دوستش ندارید، بلکه زیبا نیست، چون دوستش ندارید. دوستش ندارید چون خودتان، زمانِ حال، «خود» در زمانِ گذشته و دردهایتان را دوست ندارید. دردِ نشدنها، دردِ نبودنها، و دردِ چراها؛ چراییِ همهی سوالهای بیفرجام: چرا من؟ چرا آنجا؟ چرا زندگی را از خودش گرفت؟ چرا نمینویسم؟
جایی مابین این هزار و دویست و سی و پنج روز ننوشتن و نظاره کردن یاد گرفتم که: چراها به درستی دلایلِ شدن یا نشدنهای ما هستند. چرا نمیشود؟ زیرا که برای بودن دلیلِ کافی نداریم. دقیقتر این که که «دلیلی برای بودن» نیستیم. اگر «چرا»های نشدنها، دلیلِ دردها باشد، «اگر»ها همهی ترسهای ما هستند. اگر نوشتم و اعدام شد چه کنم؟ اگر نوشتم و زیباییِ سطوحِ کلمات، از هولناکیِ اعماق خبر نداد چه؟ اگر نوشتم و دنیا تغییر نکرد چه؟ و جایی در میانِ همهی دردها و ترسها دارند «برای طنابشان دنبال یک گردن میگردند». توی تمام آن سالگردهای تولد و در سکوت دهشتناکِ یک واقعیتِ موازی پیکری سربدار با باد در گرگ و میش اذانهای صبح تاب میخورد.
چراها در گذشتهاند و اگرها در آینده. اگر میترسید به آینده فکر میکنید و اگر درد دارید در گذشتهاید، شما که نه ذهنتان. در هر دو حال فکر و تمرکزتان اینجا، خودتان و «آنچه که میشود انجام داد» نیست، و دیگر از «سختیِ راه» نیست که نمیشود، از آن که در راهِ قدم نمیگذاریم، «سخت میشود». ما، این ترمیمِ رابطهی خودمان را با گذشته، به دردهای خودمان در زمان حال و به تاریخ و آیندگانِ این خودآگاهی مدیونیم.
زندگی به سادهترین شکل ممکن یک سوال است، یک آره یا نهی بزرگ. و چه زیبا که انتخاب کنیم که پاسخِ ما به آن سوال «بودن» باشد، از آن نقطه به بعد دیگر نشدنها نه نقطهی مقابل که بخشی از ابر معناییِ شدنهاست، بخشی از لذتِ در راه بودن، و مرگ بخشی از [مسیرِ] زندگیست نه پایانش، همان طور که شکست بخشی از [درکِ مفهومِ] پیروزی، نه نقطهی مقابلش. و آن وقت تنها پاسخِ ممکن به نفرت عشق و تنها پاسخ به مرگ، به تمامی زیستن است.
نفس بکشید، بیدغدغه، بیفکرِ فردا، و رهایش کنید، نه به قدر تمامیِ وزنِ دردها، به قدر یک نفس، به قدر خودتان، این شمایید، زنده و حاضر. مهم نیست چقدر نگذاشتند و نشد و نبود و نداشتیم، مهم نیست مادرتان یا مردمتان چقدر درد داشت، مهم نیست چقدرش را در آن و روانِ شما جا گذاشت. انتخاب کنید، انتخاب کنید که بخشی از بودن، بخشی از راهِ حل، بخشی از نیمهی پر، بخشی از امید و بخشی از زندگی باشید. برای ما که در تاریخیِ از درد به این دنیا آمدیم و و با دردهای مشترک زیستهایم، این وضعیت نیست که تغییر میکند، این ماییم که عمیقتر میشویم و «درکمان از صورتِ مسألهی نشدن». چرا که شکلی که ما به مسأله مینگریم، خودِ مسأله است. نفس بکشید و بگذارید جای نفرت، زندگی دلیلِ «ما» باشد.
پ.ن: اولین بار آن جملهی محبوبم را «مهم نیست آنها میگویند، کلمات و ایدهها میتوانند دنیا را تغییر دهند.» را از زبان او شنیدم، معلمِ نیمهدیوانهی فیلمِ انجمنِ شاعرانِ مرده. همین الان هم اینترنت را اگر بگردید این جمله را به نام رابین ویلیامز میشناسند. دوستش داشتم، اولین بار که دیدمش با خودم گفتم چه نبوغِ طنازانهی معرکهای! چقدر صورتش و بیقراریِ فکرهای ناتمامش منم. بعدترها که رفته بود به دیدن کوکو، آن گوریل مادهای که میتوانست با زبان ناشنوایان صحبت کند توجهم به بدن پشمالویش جلب شد و چشمهایم برق زد: چه گوریلهای دوستداشتنیای.
این [بخشِ] داستان را تقدیم میکنم به رنجهای نافهمیده و معصومیتِ آرمیده در نگاهِ رابین ویلیامز عزیزم. وقتی در آن تابستان هفت سال پیش دست آخر تسلیم آن بیماریِ ناشناختهی توی مغزش شد و خودش را دار زد. آقای ویلیامز عزیزم، دنیا با وجودِ لبخندهای مهربانِ شما قطعاً جهان بهتری بود. من در میانِ رنج و سوالهای سالهای بعد از شما، از فقدانِ شما هم دلیل و معنا ساختم. ما، این زندگی [و تلاش برای بهتر زیستن] را به همهی رنجهای گذشته و گذشتگان و به تمامِ عمقِ تنهاییِ نانوشتهی شوخیهای شما مدیونیم.
کوهیار گودرزی