قبل از پاسخ سؤال بايد بگوئيم كه اين تفسير ظالمانه از دين توسط چه كسي صورت گرفته و بعد توضيح و بسط اين بيان و سپس نقد آن و در آخر نظر قرآن را دربارة دين بيان ميكنيم و قبل از هر چيز بايد به جهت عدم گنجايش مقاله براي بسط نظريات و نقدهاي فراوان اين نظريه از پرسشگر عزيز معذرت بخواهيم.
گوينده اين مطلب كه «دين افيون جامعه و ملتهاست» كارل ماركس (1883ـ1818 ميلادي) نويسنده و اقتصاددان آلماني است اين فرد از فوئر باخ ـ كه يك فيلسوف آلماني است و انديشه اومانيستي دارد و انسان را مدار و معيار همه چيز ميپندارد ـ پيروي كرده و تفكر ماترياليستي و مادّيگرايي او را سر و سامان بخشيده است و در نظريات خود ابداع جديدي بجز نظريه ماديگرايي تاريخي (ماترياليست تاريخي) ندارد در همين راستا و در ضمن نگرش مادّي به جهان هستي و انكار متافيزيك و ماوراء هستي، نيروي محرك تاريخ را «عامل اقتصاد» ميكند. كارل ماركس «معقتد است عموم پديدههاي اجتماعي اعمّ از سياست و فرهنگ و علم و فلسفه و حتي مذهب، مولود همين موضوع است»[1] تفكر ماركسيستي ذوق و هنر و فرهنگ و دين و سياست و علم و فلسفه را در جامعه «روبنا» نام نهاده و عامل اقتصاد را «زيربنا» معرفي كرده است. بنابراين تمام اوضاع و احوال اجتماعي بستگي به شرايط زيربنا دارد و از اين رهگذر دين نيز كه يك روبنا است ساخته و پرداخته اقتصاد است. (البتّه نظريات مختلفي در انگيزه و عامل پيدايش مذهب ارائه شده است كه در اينجا آنها را ذكر نميكنيم) به هر حال اين نظرية ماركس و ماركسيستها دربارة منشأ دين است.
توضيح بيشتر: ماركس در فلسفة تاريخ، تاريخ را به چهار دوره تقسيم كرد: 1. دورة اشتراكي اوّليه. 2. دورة مالكيت زمين. 3. دورة سرمايهداري. 4. دورة سوسياليستي.[2] او ميگويد: جبراً تاريخ از اين مرحله اوّل رشد كرده تا به دورههاي بعد رسيده و بعد جبراً به دورة سوسياليستي ميرسد (جبر تاريخ). در دورة اشتراكي اوّليه دين وجود نداشته است و در دورة مالكيت جامعه به طبقة استثمارگر و استعمارگر و طبقة استثمار شده و استعمار شده و رنجديده و ضعيف تقسيم ميشود كه طبقه استثمارگر يعني طبقة حاكمه از طبقة محكوم و استثمار شده به نفع خود كار ميكشيد و سود ميبُرد، طبقة استثمار شده از فلاكت و بدبختي به ستوه آمده و به فكر قيام افتادند استثمارگران از عامل دروني و معنوي رنجيدگان (سوء استفاده كرده) و دين را اختراع كرده است.[3] طبقة حاكمه براي كنترل طبقة محكوم از دو عامل دروني و بيروني بهره گرفته است: 1. عامل بيروني يعني ايجاد حكومت و دستگاه حكومتي 2. عامل دروني يعني درست كردن دين براي كنترل محكومان از درون. دين با تعاليمي كه دارد مردم را، ملّتها و جامعه را به حالت تخديري ميبرد كانَّ كاري ميكند كه آنها يادشان برود كه ميخواستند قيام كنند و بساط استثمار و استعمار و ظلم را برچينند، چگونه دين حالت تخديري دارد؟ به اين شكل كه دين ميآيد و به مردمي كه ميخواهند قيام كنند، ميگويد: شما ناراحت نباشيد خدا و قيامتي وجود دارد كه در آنجا خداوند به حساب ظالمان رسيدگي ميكند و آنان را در آتش ميسوزاند و باز اگر كسي چيزي بخواهد بگويد و اعتراضي بكند دين از حربة «قضا و قدر» استفاده ميكند و ميگويد اين قضا و قدر الهي است كه شما چنين عقب مانده و ستم ديده باشيد بهشت كافر در اين دنيا است و بهشت مؤمنين در آخرت است و خدا چنين خواسته است و… آنگاه دين براي طبقة محكوم چگونه است؟ اوّلاً: ماية تسلّي است، به آنها ميگويند هر چه در اينجا از دست دادي در دنياي ديگر به دست ميآوري، غصّه نخور… در اين صورت همة (اين حرفها كه دين ميگويد) براي اين (است) كه انقلاب نكن. پس بايد تمام تعليمات ديني در جهت تسليم و تمكين و تسكين باشد (حتي احكام آن). اگر قضا و قدر است براي اين است كه بگويند آقا فايده ندار، مگر با قضا و قدر ميشود جنگيد؟ اگر براي احساس مغبونيّت است ميگويند جبران در عالم آخرت وجود دارد…[4] شهيد مطهري ميفرمايد:… (در اين صورت) بايد فرض كنيم كه طبقة ديندار جاهل هم هست چون اگر جاهل نباشد زير بار اين جور تعليمات نميرود… و طبقة حاكم از جهل توده استفاده كرده و دين را اختراع كرده است[5]. طبق اين انديشه است كه ماركس ميگويد: انسان سازندة دين است نه دين سازندة انسان…، دين در عين حال بيانگر هلاكت واقعي و اعتراضي به آن فلاكت است، دين به منزلة آهِ يك موجود مستأصل، قلب يك جهان سنگدل، و نيز روح هستي بيروح است. دين ترياك مردم است…[6]حال كه دين يك امر روبنا حساب شده، تغيير و تحوّل و نابودي آن نيز به دست زيربنا (اقتصاد) است. آندره پيتر در ماركس و ماركسيسم مينويسد: «پس كافي است مناسبات اقتصادي و مادي را تغيير داد، آنگاه دين خود به خود از ميان خواهد رفت…» يعني از ريشه دين بايد با دين مبارزه كرد نه مبارزة مستقيم عليه آن… .
ماركسيستها دشمني خاصي با دين دارند و از جمله قوانين ماركسيستي مبارزه با دين است؛ لنين ميگويد: مكتب ماركس همانا مكتب ماديگرايي است از اين لحاظ به همان اندازة… ماديگرايي فوئر باخ با دين عناد دارد… بايستي دين را براندازيم اين الفباي هر نوع ماديگرايي است… و لذا الفباي ماركس ميباشد[7] لنين ميافزايد: … مكتب ماركس دورتر ميرود و مبارزه علني با دين نميكند (چون ماركس ميگويد:) بايد دانست با دين چگونه مبارزه كرد. براي اين كار بايد منابع ايمان و دين تودهها را با مفاهيم ـ مادّيگرا توضيح داد…[8] ماركسيستها بر اين «بايد» عمل كردند و همانطور كه شهيد مطهري (ره) در «علل گرايش ماديگري» متذكر شده، يك تفسير مادّي براي قرآن نوشتند و شهيد مطهري در كتاب مذكور نقدي بر نمونههاي فراوان اين تفسير ذكر ميكنند.
خلاصه اينكه ماركسيستها براي رسيدن به مقصود خود يعني ايجاد جامعة سوسياليستي (كمونيستي)، با دين دشمني دارند و لذا آن را تحريف ميكنند.
نقد و بررسي مختصر اين نظريه
برخلاف نظر ماركسيستها كه اديان را تخديركننده ملّت و جوامع دانستند، اديان مضامين و تعاليمي ضد تخديري دارند و عامل جنبش هستند… تعليماتي در اديان مثلاً در اسلام ـ پيدا ميشود در جهت خلاف، يعني تعليماتي در جهت انقلابي، نه تنها دين از ميان طبقة حاكمه بروز نكرده، بالاتر از آن، خواه از ميان طبقه حاكمه بروز كرده باشد و خواه از طبقة ديگر، در جهت منافع طبقة محكوم و دعوت به ثوره و انقلاب است[9]. خود وجود منطق شهادت در بعضي اديان بويژه اسلام خود دليل انقلابي بودن دين است. ديني كه از كشته شدن نميهراسد از قيام در برابر ستم ابايي ندارد.
شهيد مطهري (ره) ميگويد: نقاط ضعف اين نظريه يكي مربوط به تاريخ اديان است، يعني تاريخ اديان نشان ميدهد كه از قديمترين ايام كه بشر بر روي زمين بوده است، از همان دورهاي كه اينها آن را دورة اشتراك اوّليه مينامند، آثار پرستش وجود دارد «ماركس مولر» حتي معتقد است كه برخلاف نظرية معروف كه ميگويند دين، اوّل از پرستش طبيعت و اشياء و بتپرستي و ارباب انواع شروع شده و بعد رسيده به پرستش خدا يگانة واحد، ديرينهشناس ثابت كرده ـ ثابت هم ميكند ـ كه از قديمترين ايام، پرستش خداي يگانه وجود داشته است؛
… ثانياً اين دورههايي كه دوره طبقاتي است مثلاً دوره فئوداليسمها بايد ضرورتاً قبول كنيم كه آورنده و پيروان اوّليه تمام اديان (طبق نظر ماركس) از طبقه حاكمه بودهاند اين نيز با تاريخ قطعي و مسلّم اديان جور در نميآيد، با تاريخ مسيحيّت هم جور در نميآيد، با تاريخ يهود و بنياسرائيل هم جور در نميآيد… موسي (كه خود از بنياسرائيل است) گو اينكه فرزند خواندة فرعون است در خانه فرعون در ناز و نعمت فراوان بزرگ شده… در خانة فرعون عليه فرعون و به سود طبقة استثمار شدة فرعون قيام ميكند اين ديگر به هيچ وجه توجيه ماركسيستي ندارد. يا بايد ريشه قومي و نژادي و خوني براي اين امر قايل شويم كه به هرحال (باز هم) با ماركسيسم جور در نميآيد، چون اينها اصلاً تاريخ را جدال طبقات ميدانند نه جدال خونها…[10] به علاوه اينكه اينها ميگويند دين را طبقة حاكمه وضع كرده است. اگر بگوئيم موسي از طبقة استثمارشده است با اين نظريه نميسازد كه دين را طبقه حاكمه وضع كردهاند و اگر بگوئيم از طبقة حاكمه است پس چرا عليه طبقه حاكمه دين درست كرده است چون طبقه حاكمه به نفع خود دين ميسازند (طبق نظر ماركسيستها) اين نيز يك انتقاد مهمّ به اين نظريه.
بايد بگوئيم كه دين يهود را در دستگاه حاكمه وضع كردهاند براي تسليم و تمكين در قوم بنياسرائيل، در صورتي كه دين يهود آمد براي تحريم و تهييج بنياسرائيل و وادارشان كرد به قيام… خود اسلام نيز چنين ديني است «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ»[11] خلافت زمين را به شما ميدهيم و زمين را ارث شما قرار ميدهيم…[12]ژان پل ويلم چنين مينويسد: براي اين نقد سياسي ماركس از دين كه آن را «افيون ملّتها» ميخواند، تنها يك پاسخ وجود دارد؛ تجزيه و تحليل اجتماعي ـ تاريخي آثار دين در جوامع بشري، چنين تجريه و تحليل نشان ميدهد كه، بخصوص در زمان خود ماركس، دين در خدمت بقاي دولت (ضامن بقاي تأسيسات حكومتي) و نيز طبقات مرفه جامعه بوده است و سخنرانيها و مواعظ و خطابههاي كشيشان گوناگون، كارگران را در جهت قبول و رضايت دادن به سرنوشت موجود خويش! (يعني تن دادن به قضا و قدر) ترغيب ميكرد…[13] علامه محمدتقي جعفري در ذيل همين مطالب مينويسد: علاوه بر نقد خود مؤلف از اين نظريه، بايد گفت خود ماهيت دين «افيون ملّتها» نيست بلكه اين انسان است كه براي اشباع خودخواهيها و خودكامگيها همة حقايق را به سود خود مسخ ميكند (همان كاري كه كشيشان در غرب كردند.)[14]علامه جعفري ميافزايد:… اينگونه جامعهشناسان، (اگر بگوئيم ماركس جامعهشناس بوده) كه ميخواهند ماهيت دين و كاربرد آن را از ديدگاه علمي مشخص نمايند گويا جامعه و كشوري غير غرب سراغ ندارند![15] اين همان نكتهاي است كه ماركس رعايت نكرده و سر در لاكِ خود كرده و نظريهاي را اختراع كرده و بعد ديده است كه اين نظريه طبق جامعه آسيايي درست در نميآيد. جامعهاي كه مهد تمدّن و دين بوده است و ميبيند كه برخلاف نظريات او دين ماية رشد و تمدّنساز عظيم است مثلاً ديني مثل اسلام به شدّت رو به گسترش است و شور و هيجان انقلابي دارد و لذا چارهاي جز عقبنشيني ـ محدود داشته است ميگويند وقتي چنين شد از بس كوركورانه مريدان خودش را بار آورده بود حتي آنها نيز حاضر به پذيرش افكار وي نبودند چون ميگفتند اين نظريات اخير تو دربارة جامعه خلاف تعليمات توست و او ميگفت من ماركس هستم ولي ماكسيست نيستم يا من به اندازة شما ماركسيست نيستم كمي سردتر هستم. اين همه يك طرف و اينكه ماركس هيچگاه دليل محكمي بر اين نظريات خود نداشت از طرف ديگر ماية سستي اين حرف او دربارة دين ميباشد او با جبر ميخواست حرفهايش را به كرسي بنشاند.
خلاصه آنكه از منظر اسلام دين امري فطري است و ريشه در سرشت آدمي دارد و پيامبران از سوي خدا براي آبياري اين نهال آدمي آمدهاند نه اينكه آنرا براي منافع خود ساخته باشند و لذا دين حالت شور و انقلاب و اميد و قيام بر عليه ستم و ستمگران و خواهان عدالت و آزادگي است نه افيون ملتها.
معرفي منابع جهت مطالعه بيشتر:
1ـ كتاب فطرت، شهيد مطهري، انتشارات صدرا.
2ـ مقدمهاي بر جهانيبيني توحيدي، بخش جامعه و تاريخ، انتشارات صدرا، و نيز بخش انسان و ايمان.
3ـ پاسداري از سنگرهاي ايدئولوژيك، استاد مصباح، ج 2، مؤسسه در راه حق قم، 1361.
4ـ آيت الله جوادي آملي، دين شناسي.
پي نوشت ها:
[1] . مكارم شيرازي، ناصر، انگيزة پيدايش مذهب، ص13.
[2] . گاهي به پنج دوره نيز تقسيم كردهاند، كه بعد از دورة اوّل و دورة شكار و كشاورزي بعد مالكيت.
[3] . مطهري، مرتضي، مجموعه آثار، ج3، ص577.
[4] . همان.
[5] . همان، ج3، ص578.
[6]. آندره پيتر، ماركس و ماركسيسم، ص262.
[7] . ماركس و ماركسيسم، ص281.
[8] . همان، ص281.
[9] . مجموعه آثار، همان، ج3، ص577.
[10] . همان، ج3، ص581ـ578.
[11] . قصص/5.
[12] . مجموعه آثار، همان، ج3، ص581ـ580.
[13] . جامعه شناسي اديان، ص8.
[14] . ژان پل ويلم، جامعه شناسي اديان، ترجمه عبدالرحيم گواهي، نقد و بررسي علامه محمدتقي جعفري، ص8ـ7.
[15] . همان.