رضاي خدا
لقمان حكيم را پسري بود كه همواره او را پند و اندرز ميداد و به راستي و درستي و پيروي از حق دعوت مينمود. يكي از نصايح لقمان به فرزندش اين بود كه در اعمال و رفتارش، صرفاً خشنودي خدا و رضاي وجدان را منظور بدارد و از تمجيد و تحسين خلق مغرور نشود و تعريض و كناية عيب جويان و خرده گيران را با خونسردي و بي اعتنايي تلقي نمايد. پسر لقمان، براي اطمينان خاطر از پدرش شاهد عيني خواست تا فروغ حكمت پدر، از روزنه ديده بر دل و جانش روشني بخشد. لقمان حكيم به
رضاي خدا
نويسنده: محمد علي کريمي نيا
لقمان حكيم را پسري بود كه همواره او را پند و اندرز ميداد و به راستي و درستي و پيروي از حق دعوت مينمود. يكي از نصايح لقمان به فرزندش اين بود كه در اعمال و رفتارش، صرفاً خشنودي خدا و رضاي وجدان را منظور بدارد و از تمجيد و تحسين خلق مغرور نشود و تعريض و كناية عيب جويان و خرده گيران را با خونسردي و بي اعتنايي تلقي نمايد. پسر لقمان، براي اطمينان خاطر از پدرش شاهد عيني خواست تا فروغ حكمت پدر، از روزنه ديده بر دل و جانش روشني بخشد. لقمان حكيم به پسرش گفت: هم اكنون ساز و برگ سفر بساز و مركب را آماده كن تا در طيّ سفر، پرده از اين راز بردارم. فرزند لقمان، دستور پدر را به كار بست و چون مركب را آماده ساخت، لقمان سوار شد و پسر را فرمود تا به دنبال او روان گردد. در آن حال بر قومي بگذشتند كه در صحرا به زراعت مشغول بودند. آنان چون در ايشان بنگريستند، زبان به اعتراض گشودند و گفتند: زهي مرد بي رحم و سنگدل، كه خود لذت سواري همي چشد و كودك ضعيف خود را پياده ميكشد! در اين هنگام، لقمان پسر را سوار كرد و خود در پي او روان شد و همچنان ميرفت تا به گروهي ديگر بگذشت اين بار چون، تماشاگران آنان را بديدند، زبان اعتراض را باز كردند كه: اين پدر نادان را بنگريد كه در تربيت فرزند چندان قصور كرده كه حرمت پدر را نميشناسد و خود كه جوان و نيرومند است، سوار ميشود و پدر پير و محترم خويش را پياده از پي همي برد!
در اين حال، لقمان نيز در رديف فرزند سوار شد و همي رفت تا به قومي ديگر بگذشت. قوم چون اين وضع را بديدند، از عيب جويي گفتند: زهي مردم بي رحم كه هر دو بر پشت حيواني ضعيف برآمده و باري چنين گران بر چارپايي چنان ناتوان نهادهاند، در صورتي كه اگر به نوبت سوار ميشدند، هم خود از زحمت راه مي رستند و هم مركبشان از بار گران به ستوه نميآمد. در اينجا، لقمان و پسر هر دو از مركب به زير آمدند و پياده روان شدند تا به دهكدهاي رسيدند. مردم دهكده چون ايشان را به آن حال ديدند، نكوهش آغاز كردند و از سر شگفتي گفتند: اين پير سالخورده و جوان خردسال را بنگريد كه هر دو پياده ميروند و رنج راه را بر خود مينهند، در صورتي كه مركب آماده پيش رويشان روان است، گويي كه ايشان اين چارپا را از جان خود بيشتر دوست دارند! چون كار سفر پدر و پسر به اين مرحله رسيد، لقمان با تبسمي آميخته به حسرت، به فرزندش گفت: اين، تصويري از آن حقيقت بود كه با تو گفتم و اكنون خود در طيّ آزمايش و عمل دريافتي كه خوشنود ساختن مردم و بستن زبان عيب جويان و يا وه سرايان امكان پذير نيست. از اين رو، مردم خردمند به جاي آنكه هدف گفتار و كردار خود را جلب رضا و كسب ثناي مردم قرار دهد، ميبايد خوشنودي وجدان و رضاي خالق را وجهه همت خود سازد و در راه مستقيمي كه ميپيمايد، به تحسين يا توبيخ اين و آن، گوش فرا ندهد. [1]
در اين حال، لقمان نيز در رديف فرزند سوار شد و همي رفت تا به قومي ديگر بگذشت. قوم چون اين وضع را بديدند، از عيب جويي گفتند: زهي مردم بي رحم كه هر دو بر پشت حيواني ضعيف برآمده و باري چنين گران بر چارپايي چنان ناتوان نهادهاند، در صورتي كه اگر به نوبت سوار ميشدند، هم خود از زحمت راه مي رستند و هم مركبشان از بار گران به ستوه نميآمد. در اينجا، لقمان و پسر هر دو از مركب به زير آمدند و پياده روان شدند تا به دهكدهاي رسيدند. مردم دهكده چون ايشان را به آن حال ديدند، نكوهش آغاز كردند و از سر شگفتي گفتند: اين پير سالخورده و جوان خردسال را بنگريد كه هر دو پياده ميروند و رنج راه را بر خود مينهند، در صورتي كه مركب آماده پيش رويشان روان است، گويي كه ايشان اين چارپا را از جان خود بيشتر دوست دارند! چون كار سفر پدر و پسر به اين مرحله رسيد، لقمان با تبسمي آميخته به حسرت، به فرزندش گفت: اين، تصويري از آن حقيقت بود كه با تو گفتم و اكنون خود در طيّ آزمايش و عمل دريافتي كه خوشنود ساختن مردم و بستن زبان عيب جويان و يا وه سرايان امكان پذير نيست. از اين رو، مردم خردمند به جاي آنكه هدف گفتار و كردار خود را جلب رضا و كسب ثناي مردم قرار دهد، ميبايد خوشنودي وجدان و رضاي خالق را وجهه همت خود سازد و در راه مستقيمي كه ميپيمايد، به تحسين يا توبيخ اين و آن، گوش فرا ندهد. [1]
پي نوشت ها:
[1] . «قصص قرآن»، صدر بلاغي، 267.
منبع:داستانهاي جوانان
/خ