زندگينامه حضرت سلطانعلي بن امام محمد باقر (ع) (2)
زندگينامه حضرت سلطانعلي بن امام محمد باقر (ع) (2)
ملحق شدن کلجاري ها به کفار
زرينه کفش چون ديد ظفر با اسلاميان است، عنان مرکب را به جانب قله الجبال که محاذي دربند است، نمود. مردم آن جا را از صغير وکبير و برنا و پير جار کرده، همه را بيرون کرد و اکنون آن قريه به «کلجار» موسوم است و آن سگان نابکار در وقتي رسيدند که نزديک به آن رسيده بود که لشگر مخالف روي به گريز گذارند که سيصد نفر آنها به دست خواجه نصير و مرم خابه به جهنم واصل شده بودند که جماعت کلجاري به آنها ملحق شده و يکباره بر لشگر اسلام حمله ور شدند.
فرياد گير و دار و هياهوي الحذار الحذار به گنبد دوار مي رسيد و خواجه نصير مانند شير، نعره از دل برکشيده و با لشگر خابه بر آن مزدوران حمله بردند.
جگر تاب شد نعره هاي بلند
گلوگير شد حلقه هاي کمند
ز عکس سر تيغ و برق سنان
سر از راه رفتي و دست از سنان
ناگاه مردودي از منافقين از کمين درآمد، شمشير حواله ي دست نازنين خواجه نصير کرده، دست يمين او را از روي کين بينداخت. گويند آن بد آيين «ادهم دشت حلوايي» بود از ملازمان زبير بي دين. آن جوان راد از اسب بيفتاد و فرياد برآورد: يابن رسول الله به خدمت جد پدر مي روم، پيغامي داري بفرما. آن حضرت به بالين او فرود آمد، او را درود و بدورد گفته، فرمود: «دلخوش باش که من هم از عقب مي رسم.»
چون بر سر مهر کوي من کشته شدي
از عهده ي خونبها برون آيم من
اما چون خواجه جلال الدين را چشم بر جگرگوشه ي خود افتاد، غريو و فرياد برداشت که اي جان پدر! الحمدلله که جان خود را در قدم حضرت سلطانعلي باختي و ما را نزد جدش سربلند ساختي و گوي سعادت در ميدان شهادت ربودي و مرا روسفيد دنيا و آخرت نمودي. عرق غيرتش به حرکت آمد، مرکب در ميان اهل خوابق راند و گفت: اي هواداران اهل بيت طهارت! مردانه کوشيد تا فرداي قيامت جام شفاعت از دست پيغمبر خدا نوشيد و به زبان حال اين مقال داشت:
امروز درد محنت و غم از براي ماست
امروز دشت خابه چون صحراي کربلاست
سلطانعلي محمدباقر امام دين
در دست ظالمان جفاکار مبتلاست
آن را که کرد جان به قدوم شهش فدا
در روز حشر جنت و فردوس خونبهاست
آورده اند که عامربن ناصر مرکب پيش راند، تاخت تا آن نوجوان را از ميان معرکه به کناري برد. ارقم شامي ملعون تيري بر سينه اش زد که از پشتش بيرون آمد و روحش به آشيان قدس پرواز کرد، چون ذره به خورشيد تابان و قطره به بحر عمان پيوست.
همين که آن حضرت ملاحظه کرد که يک يک دوستان و محبان در آن دشت کشته مي شوند، در نهايت منفعل و شرمنده و خجل ايشان گشته با خود گفت: «اين طايفه جز ريختن خون من قصدي ندارند و منظور نظر آنها غير از من نيست، تا کي از بيچارگان کشته گردند و هر لحظه از نهايت خجلت گويا هزار مرتبه من کشته مي شوم.» پس سلاح جنگ بر تن راست کرده، مهياي قتال شد که مردم فرياد و فغان برآوردند و آن حضرت پاي سعادت بر رکاب شهادت استوار کرده، سوار شد. اما دوستان به فتراک مرکب آن شاهزاده ي عرب آويخته و مانع بودند که آن حضرت به ميدان شهادت رود.
عزم آن حضرت بر رزم
آن حضرت فرمود: «اي دوستان! بيش از اينم تاب مفارقت دوستان نيست و اين دشمنان را نظر به غير من نيست و به خدا قسم که به عينه مي بينم که از جمله کشتگانم، چه افتاده که جمعي جان دربازند و اين ستمکاران مرا نيز مقتول سازند. مصلحت در آن است که چون من مايه ي آشوب و مورث حرکت اين فوج و برآمدن اين موج گشته ام، کشتي وجود خود را به گرداب اين دريا انداخته و آماده ي بلعيدن نهنگ مرگ ساخته، پيش آهنگ جنگ اشرار و طعمه ي پلنگ خونخوار گردم تا کشتي حيات جمعي دوستان از گرداب زوال نجات يابد و سفينه ي وجود مسلمانان از غرقاب فنا و ممات آسوده گردد.»
خوابقي ها چون اين کلمات جاسوز و سخنان غم اندوز شنيدند، يکباره لباس شکيبايي بر تن دريده و آه و فعان از دل برکشيدند که اي زاده ي امام عالم و اي نور چشم سرکرده ي بني آدم! بدون گل رخسار تو چمنزار زندگاني ما پژمرده گردد و بي خميرمايه ي وجود مبارکت خاطر هستي ما افسرده آيد.
ما چنين زندگاني نخواهيم و در هر عالمي تو باشي ما نيز تو را در پناهيم، لذا تا جان در بدن است از جانبازي دست برنداريم تا جان خود را فداي قدمت سازيم. حضرت شاهزاده دعاي خير در حق آنها فرمود و گريه ي بسيار نمود و اسب را به ميدان تاخت و در ميان معرکه جولان نماياني نمود. غلغله در ملکوت سماوات افتاد، آسمان به جاي باران خون باريد، زمين بر خود بناليد، ساحت ميدان از نور جمال، چون روضه ي رضوان و از غنچه ي دهان درافشان گرديد.
اماچون ارقم ملعون ديد شاهزاده به ميدان آمده، گفت: «يا علي! بدان که تا امروز سي نفر از اولاد ابي تراب را به قتل آورده ام و هيچ يک را اين سطوت و عظمت و هيبت نبوده که تو راست. گمان نبري که دست از تو بازدارم و امانت دهم، عنقريب است که تو را به دوستان و ياران رسانم.»
غضب بر آن حضرت مستولي شده، فرمود: «اي سگ بدبخت! پدران پليدت که در صحراي کربلا تيغ به روي جدم کشيدند چه ديدند، البته شنيده اي عاقبت کار آنها به کجارسيد، اين خيال فاسد از سر خود بيرون کن و خود را به عذاب ابدي گرفتار مکن، توشه ي آخرت درست کن.»
پس آن مردود بي دين گفت: «يابن الباقر! باز بر سر حرف رفتي، اين گفتگو را بگذار و دست از شمشير بازدار.» حضرت را باز غضب مستولي گشته، تيري بر کمان گذاشت به طرف آن ملعون افکند، خود را از اسب درافکند و تير را رد کرده، روي به فرار نهاد و ديگر برابر آن حضرت نيامد بر لشگر بانگ زد. گرداگرد حضرت را گرفتند، حضرت بعضي را از نوک سنان به نيران فرستاد و جمعي را از اهميت هيبت نهيب حيدري زهره شکافت. پس از آن دست برده کمان به دست آورد، هرکه را به سينه زدي از پشتش سر برزدي، بعضي را از سوزن خدنگ بر پهلوي اسب دوختي.
روايت است که با آن حضرت هشتاد چوبه تير بود و به هر تيري خصمي دلير به طرف آتش سعير گسيل داشت و چون قنديل از خدنگ تهي شد، براي جنگ با شمشير پلنگ افکن هر که را بر کمر زد مانند خيار تر، هر که را بر سر زد تا خانه زين شکافت.
القصه آن حضرت حيدرسان بر آن مشرکان حمله افکند، نزديک شد جماعت اشرار روي به فرار گذارند. زرينه کفش و ارقم از آنها جلوگيري کرده، نمي گذاشتند فرار نمايند و آنها را به درهم و دنيا پايدار مي کردند. خواجه جلال الدين ديد که از کثرت محاربت و زحمت مجاهدت، خون مانند مرواريد از روي چون خورشيد آن حضرت جاري است، خود را بر قدم آن حضرت افکنده، عرض کرد: «هزار جان جلال به فداي ملازمان درگاهت! تا اين بندگان را جان در بدن است، نمي گذاريم ديگر بر خود زحمت دهي، دست از قتال بدار و جدال را به ما واگذار، لحظه اي آسايش فرماي و تماشاي جانفشاني فدويان فرماي.»
پس به هرحال آن حضرت را از ميدان قتال بيرون آوردند و با الحاح زياد اجازت محاربه يافتند. ياران را وداع گفته و بر مرکب سوار شده روي به ميدان گذاشتند،حضرت را طاقت مفارقت نماند و در عقب خواجه جلال الدين روي به قتال نهاد. پس از آن ثاني هاني و حامي اسلام تيغ از نيام کشيده، بر آن لئام حمله ور گشت و جمعي را به جهنم فرستاد. چنان شجاعتي بروز داد که نظاره گران ملاء اعلا آفرين گفتند.
ترک خنجر دار گردون هر دم از چرخ برين
حرب او مي ديد و مي گفت آفرين باد آفرين
حضرت سلطانعلي فرياد مي کرد: «اي خواجه! خدا گواه است که من تو را به جاي برادر خود مي دانم، مراجعت کن که مي ترسم به داغت مبتلا گردم و تاب فراق چون تو را ندارم.» خواجه جلال الدين عرض کرد: «يابن رسول الله! مي دانم همگي عاقبت شربت شهادت مي نوشيم؛ بهتر آن که در اين مسئله استباق جوييم و اول ترک جان خود گوييم تا به فراق چون تويي گرفتار نشويم.» اين بگفت ديگر باره حمله افکند، جمعي ديگر را به جهنم فرستاد. در آن وقت «حميد دشت حلوايي» از عقب آمد و آن يگانه مؤمن را شهيد کرد.
شهادت خواجه جلال
چون پسر پيغمبر خواجه جلال را مسافر درگاه ذوالجلال ديد، فرياد و ناله از دل برکشيد وروي به ميدان نهاد.اهل خوابق چون اين مقدمه ديدند، يکدفعه از جاي جنبيدند و عقب سر آن حضرت هجوم آوردند و با آن کفار جهاد مي کردند. شاهزاده را غيرت حيدري به جوش آمده، مانند شيرژيان به غرش و خروش افتاده؛ بدون محابا روي به قتال نهاده؛ نزديک به آن شد اشرار روي به فرار نهند. ارقم ملعون درمانده ي کارزار شد؛ در آن وقت «خالد بارکرسفي» حيله کرده جمعي سواره و پياده انبوه کرده، از شعبه ي کوهي که از عقب لشگر امامزاده بود رفته، داخل دربند شدند واز عقب لشگر اسلام درآمده، آنها را هزيمت دادند و قريب به يکصد نفر آنها را شهيد کردند. چون آن حضرت حال بدان منوال ديد، پريشان و حيرن مانده به زبان حال مي گفت:
به هر که مي نگرم رو نمي کند با من
ميان اين همه بيگانه آشنايي نيست
کجا روم چه کنم ره چگونه گيرم پيش
در اين ميان بيابان که ره به جايي نيست.
القصه حضرت سلطانعلي از بسياري جنگ و جراحت قدري از کارسست شده که ناگاه زرينه کفش ملعون تيري به طرف آن حضرت افکند، آه! آن تير بر پيشاني نوراني آن حضرت آمده، خون بر صورت آن بزرگوار جاري شد. عنان مرکب به طرف دربند گردانيد و با رداي خود خون صورت پاک مي کرد و به زبان حال مي فرمود:
سرخ رويي هاي آل مصطفي از خون بود
جهد کن تا سرخ رو باشي به پيش مصطفي
هر که زين ميدان، به خون آغشته رو، بيرون نرفت
روي زردي ها کشد آخر به پيش مصطفي
من علي باقرم، جدم حسين بن علي است
از شهادت نيست باکم واي بر روز شما
پس مرکب مي راند که شايد از آن طرف دربند بيرون رود و به جايي ديگر رسد. در ميان دربند ضعف بر او مستولي شده، از اسب درغلطيد و خون از پيشاني اش جاري بود.
از اسب افتادن حضرت سلطانعلي (ع)
چون اسب آن حضرت او را به اين حال مشاهده کرد که در ميان خاک و خون است، سرو يال و کاکل خود را به خون صاحب خود بيالود و سر و روي خود را در آن خون و خاک مي ماليد و مانند باران اشک مي باريد و به همان حالت آن مرکب نجيب فرياد آغاز کرده،از فراز به نشيب روانه گشت. راوي گويد: رئيس دهي که آن طرف دربند است و سلطانعلي و پسرش و غلامش و بيست نفر از اهالي آن قريه به استعلام از قاصدي که خواجه جلال الدين براي چهل حصاران و فين روانه مي داشت، به عزم جانبازي خودسازي کرده به مدد آن بزرگواران شدند. وقتي رسيدند که آن حضرت را از اسب افتاده ديدند و خواجه ملکشاه سر مبارک او را دامن گرفته.
چون اين حال مشاهده نمودند، بي تأمل خود را بر سپاه روسياه مخالف زده و آنچه لازمه ي مردانگي بود، نمودند و حضرت شاهزاده گاهگاهي ديده باز مي کرد و نگاهي به ايشان مي فرمود. بالاخره آن سعادتمندان نيز شربت شهادت نوشيده، چشم از زخارف دنيا پوشيدند و به شهداي کربلا واصل شدندو درجه ي اعلاي بهشت را حاصل کردند.
در روايتي است که آن حضرت اسب همي راند تا از قريه ي «رهق» درگذشت و در بالاي رهق از اسب بيفتاد، اما اصح آن که در همان دربند پاي سنگي عظيم افتاد و خون پيشاني مي گرفت و بر محاسن خود مي ماليد و گاهگاه با رداي خود از چشم پاک مي کرد. چون چشم گشود و سر خود را در کنار خواجه ملکشاه ملاحظه نمود، فرمود: «اي دوست موافق! وصيتي چند مي دارم، بايد به وصاياي من عمل کني.»
وصاياي آن حضرت
1- آن که برادر و نور ديده «سلطان محمود» که از ترس دشمنان در خانه ي «عبدالکريم بارکرسفي» پنهان شده،جهد نمايي تا او را به مردمان چهل حصاران و فين رساني که آسيبي به وي نرسد (اما آن حضرت از شهادت عبدالکريم خبر نداشت).
2- نامه به حضرت برادرم امام جعفر صادق(ع) عرضه کني و شرح تمام وقايع و غربت و مظلومي مرا بدهي و ذکر کني که مردم با من چه ها کردند و نگذاشتند يک دفعه ي ديگر به خدمتت برسم.
3- سلام مرا به دوستان فين و چهل حصاران برسان و بگو قبر مرا در همان محلي که به شما نشان داده ام، قرار دهند و تخلف نورزند.
در آن وقت غلغله در زمين و آسمان افتاد و به جاي اشک خون از ديده ها جاري بود.اي عزيزان! مي توان گفت که اين مصيبت جانسوز و اين هائله ي آتش افروز و اين مفجعه ي خونين و اين واقعه، از واقعه و مصيبت کربلا اندوهناک تر شد؛ چرا که اگر چه بيشتر اصحاب سيدالشهداء شهيد شدند، اما خواهران و دختران و اطفال بي کس آن حضرت حاضر بودند و اين غريب بي کس نه برادري و نه خواهري و نه اولادي و نه احفادي داشت، در ديار غربت تنها مانده بود.
الا لعنه الله علي القوم الظالمين
غريب و دردمند و ناتوان بود
اسير و بي کس و بي خانمان بود
القصه لشگر ارقم ملعون چون ديدند که آن حضرت از اسب بيفتاد،همگي به يکباره روي به دربند نهادند و مردم خابه معدودي که مانده بودند، روي به فرار نمودند. ارقم ملعون خود را به آن حضرت رسانيد، خواجه ملکشاه از جاي جستن نمود، روي به وي نمود و فرمود: «اي سگ عنود! چه خيال داري؟ از خدا و رسولش شرم کن» ارقم حرامزاده غضبناک شد، شمشيري حواله ي آن بيچاره کرد و او را شهيد نمود.
شهادت خواجه ملکشاه
80 سال از عمر شريفش گذشته بود، سر در قدم آن حضرت گذاشته، مي گفت:
خاک قدم دوست شدم نيست کسي را
اين عيش که امروز مرا از قدم توست
آن حضرت سر خواجه برداشته به طرف خود کشيد، همان لحظه جان به جان آفرين تسليم کرد.
پس ارقم حرامزاده متوجه قتل آن بزرگوار آزاده گشت و به بالين آن حضرت آمد. آن حضرت چشم گشود، ديد که خنجري به دست اوست و مي خواهد سر از بدنش جدا کند.آب در ديده ي مبارک گردانيده، آه سوزناکي از جگر پردرد برکشيد، پاي مبارک به طرف قبله کشيد و کلمه اي چند بر زبان مبارکش جاري شد که از اثر آن کلمات مردم از آن دربند فرار نمودند.
قتل حضرت شاهزاده سلطانعلي
آه، آه، ارقم پليد گيسوان عنبرسان آن حضرت را به دست پيچيد، شرم نکرده خنجر بر حنجر مبارکش نهاد و سر مطهرش را از بدن جدا کرد، غلغله در آسمان و ملکوت افتاد.
آفتاب عالمتاب روي به محاق نهاد،خورشيد جهان افروز تيره گشت، کوه ها به لرزه آمدند، وحشيان صحرا از چرا بازماندند، سحاب به جاي آب خون باريدند.
هر جا که بودي آهويي از دشت پا کشيد
هر جا که بود طائري از آشيان افتاد
چرا که نوباوه ي باغ باقر آن سرو روان
زين ملک فنا شد سوي فردوس روان
هنگامه ي کربلا دگر روي نمود
شک نيست که آن قوم همانند همان
از «شيخ ابوسعيد»مروي است که از آن روزي که آن حضرت را در آن دربند شهيد کردند تا مدت 50 سال مقرر بود که چون 27 جمادي الآخر مي رسيد، آواز نوحه و گريه از بن هر سنگي در آن دربند برآمدي و به گوش مردم رسيدي و پس از آن مدت ديگر کسي آن صدا نشنيد.
روايت شده که چون ارقم ملعون حضرت را شهيد کرد، سر نازنينش را برداشت بدون توقف نزد ازرق ابرح برد،آن ملعون خوشحالي بسيار کرد و آن سر را در خانه ي خاص خود نهاد،«زاهدبن جمال گيلاني» که رکابدار و معتمد آن ستمکار و از دل و جان دوستدار اهل بيت اطهار بود، اما اظهار نمي کرد، همين که چشمش به روي چون آفتاب و گيسوان مانند مشک ناب آن شاهزاده ي عالي مقام افتاد،آغاز گريه و زاري نهاد.
چون شب درآمد، خود را بدان خانه رسانيد و آن سر مطهر را به سينه چسبانيد، پس از گريه ي بسيار برداشته، روانه ي راه شد و از کرامت آن حضرت او را کسي نديد و به اندک زماني آمد و به جسد مبارکش ملحق ساخت.
و به روايت ديگر به ولايت خود برد و مدفون کرد که آن موضع را «مشهدش» گفتند.اما اصح آن است که به بدن مبارکش ملحق کردند.
راوي گويد که چون اين خبر وحشت قرين به چهل حصاران و فين رسيد و در جاسب نيز مشتهر گرديد؛ تمام گريبان ها را پاره کردند و اسبان را يال و دم بريدند و سياه پوش شدند.خاک حسرت بر سر مي ريختند، واويلاگويان و ناله و افغان کنان با چشم هاي گريان و دل هاي بريان نزد نعش شاهزاده و ساير شهيدان حاضر شده، چون چشم هاي آنها بر آن کشتگان افتاد،خود را در خاک و خون انداخته بناي نوحه سرايي گذاشتند و با ملائکه و ساير سکان زمين و آسمان هم ناله و فغان شدند.
دفن کردن شهدا
پس « محمد طاهر بن بهروز » و « سعيد بن جلال الدين » و ساير دوستان و شيعيان يک يک مي آمدند و رخساره ي خود را به کف پاي مبارک شاهزاده مي ماليدند و مي گفتند:
از باغ ناز رفتن سروي چنين دريغ
گنجي چنين نهفته به زير زمين دريغ
پس بعضي از آن شهدا را نزديک قريه ي خابه با جامه هاي پرخون دفن کردند و بدن نازنين حضرت و خواجه جلال الدين و پسرش خواجه نصير و عامربن ناصر و خواجه ملکشاه و پسرس «عبدالسلام» و باباظهير و عبدالکريم و بعضي ديگر از مواليان را آوردند در حوالي آن حضرت دفن کردند که حسب الامر آن حضرت، «محمدطاهر بهروز» در خيمه گاه محفوره ترتيب داد و روزنه بگذاشت و براي خود نيز دخمه اي حفر کرد و وصيت کرد که در آن دخمه دفنش کنند. مردم پشت دربند پس از استماع اين مقدمه آمدند و جسد سلطانعلي و پسرش و ساير شهدا را که اشاره شد حفظ کرده،بعضي را در همان دربند و جمعي را در جوار آن حضرت مدفون ساختند.
راوي گويد:زوجه ي عبدالکريم بارکرسفي که خادمه ي حضرت بود، چون خبر شهادت آن حضرت را شنيد دل در برش طپيد، پريشان گرديده از خانه بيرون دويد، آغاز نوحه و زاري نهاده و بر بي کسي و مظلومي آن بزرگوار ناله و بي قراري مي کرد که «خالد بارکرسفي»ازخانه بيرون آمد و آن ترتيب را مشاهده کرد، تير چوبي برداشت بر فرق آن ضعيفه ي بيچاره سخت بکوفت، آن بيچاره از دنيا برفت، مابين بارکرسف و مرقد آن حضرت دفنش کردند.
روايت شده که چون خبر وحشت اثر آن حضرت به برادرش سلطان محمود رسيد،در خانه ي عبدالکريم مخفي بود.گريه و زاري و ناله و بي قراري آغاز نمود و نيز شنيد که عبدالکريم و زوجه اش هم شهيد شده اند.دانست که دشمنان در تفحص او بر مي آيند، شب که درآمد غريبانه گرسنه از خانه بيرون آمد، اما نمي داند رو به کجا آورد و با که آشنايي کند.عبدالکريم را برادري بود «حسيني» نام و در قلعه ي « جبل» بارکرسف خانه ساخته بود (منزل داشت)و هرگز با مردم آن قريه مؤانست نمي کرد و در آن قلعه مشغول عبادت بود.
حضرت سلطان محمود در آن نصفه ي شب متوجه قلعه ي او شده و چون در را کوفت،حسيني درآمد، نظر کرد ديد گرد غربت به رخساره ي چون ماهش نشسته و گريبان تا به دامان چاک زده،سلام کرد وعرض کرد: «اين چه حال است در تو مشاهده مي کنم.»
فرمود: «از دردم خبر نداري، از رخسار زردم بپرس، اينک اين ستمکاران برادرم نور ديده ي عالميان حضرت سلطانعلي را با جمعي ياران و دوستان کشتند و برادرت و زوجه اش را که متکفل احوال من بودند،به قتل آوردند.
الحال من به کسي اعتماد ندارم و در اين بيابان حيران مانده ام. دو روز است نان و آبي نخورده، ناچار نزد تو رهسپار شدم تا در حق من فکري کني و مرا به فين و چهل حصاران رساني.»
حسيني چون کلمات جانگداز او را شنيد و سلطان محمود را با اين حال نگريست، زار زار بگريست، شاهزاده را بنشانيد و ماحضري که داشت، حاضر ساخت و او را نيک بنواخت و پس از صرف طعام او را برداشته، متوجه چهل حصاران و فين شود. عبدالکريم را باغي بود بر سرچشمه که زرين کفش احداث کرده؛ حسيني شاهزاده را به آن باغ برد که ميوه از آن تناول فرمايد،سپس متوجه راه شوند.
شهادت سلطان محمود و حسيني
آورده اند که چون زرينه کفش از مقاتله ي شاهزاده فارغ شد، برگشت «ملانور» و پسرش را طلب کرد و گفت: «سلطان محمود برادر سلطانعلي دربارکرسف پنهان است. او را به دست آورده سرش را جدا کرده، مي خواهم جهت ارقم ارسال دارم و شما را به خلعت هاي فاخره مخلع سازم.»
پس آن دو سگ در خانه هاي بارکرسف به تجسس و تفحص افتادند، اثري نيافتند، به در خانه ي حسيني رفتند و درش را بسته ديدند و چون هرگز حسيني از منزل به در نمي رفت، گفتند:«يقين شاهزاده را به طرف کاشان برده.» به طرف کاشان روان شدند و مردم را خبر کرده، جمعيت از اثر آنها روانه شدند، به قدر يک فرسنگ دويدند، اثري از آنها نديدند. بالاخره برگشتند و بارکرسف را مي گشتند. وقتي بود که شاهزاده با حسيني داغدار از باغ بيرون آمده چند قدمي که رفتند، چشم کور ملانور به شاهزاده افتاد، او را شناخت و فرياد کرد؛ يارانش جمع شدند. شاهزاده دانست که اينها کشندگان برادرند و قصد او را دارند. به طرف کوه روان شد که بر سر کوه برآيد تا برآنها مسلط باشد و حسيني در عقبش مي رفت. اشرار از اطراف سر راه بر آنها گرفتند و آنها را به ضرب تيغ شهيد کردند.
خبر به زرينه کفش رسيد، خواست تا سر آنها را از بدن جدا کند که خبر رسيد که شش هزار سوار از فين و چهل حصاران با جامه هاي سياه و علم هاي عزا با ناله و آه از راه رسيدند. سخت بترسيد و دست از آن عمل شنيع کشيده و خود را به دهي که مقابل روضه ي متبرکه است، رسانيد و در آن جا او را دوستي بود،او را پنهان نمود و جمعي هم از آن گروه در شعبه هاي کوه و قنات ها و چاه ها پنهان شدند که مردم فين و چهل حصاران رسيدند؛
اول بر سر نعش مبارک سلطان محمود رسيدند، لوازم سوگواري به جاي آورده و چون مقدر بود مدفن آن حضرت در همان محل باشد، آنچه کوشش کردند نتوانستند آن بدن را حرکت دهند، در همان جا دفن کردند و حسيني را در پايين پاي او مدفون ساختند. بعد در تفحص اشرار برآمده، خانه و باغات آنها را خراب کرده، اشجارشان را قطع نمودند.
به دست آوردن زرينه کفش و به درک فرستادن او
«ضرير» غلام زرينه کفش را پيدا کرده، او ره به دلنوازي تمام رام خود نمودند و او يک به يک از سگ ها را نشان مي داد و آنها را پاره پاره مي کردند و خالد و ملانور و پسرش را از قنات زرينه کفش بيرون آورده، آنها را مي بسته؛ تيرآجين مي کردند و بعد مي سوزانيدند و وعده هاي زياد به ضرير دادند تا زرينه کفش را نشان داد که به آن ده رفته.
محمد طاهر بهروز،سعيدبن جلال الدين، يحيي بن ناصر، قوام الدين کاشاني و ساير غلامان به همراه ضرير افتادند و به آن ده رفته دوست او را گرفته، زرينه کفش را طلب کردند، به دست نمي داد. از بس او را تعذيب و شکنجه کردند، او را به دست داد، او را گرفته و بند و زنجير نهادند، مي خواستند او را نزديک روضه ي مقدسه رسانند، دوستان بي طاقتي مي کردند.
قريب دو هزار شمشير و خنجر و کارد کشيده، او را ذره ذره کرده و هر ذره ي او را آتش گيره ي يک وادي از جهنم کردند و بعد با فضلات سگ ها ذره هاي او را آتش زدند و چنين مستفاد مي شود که از آن تاريخ تا حين تصنيف اين کتاب که سنه ي ثلث و ثلثون و تسعمائه (933) است، آتش از گور پليدش مي افروزد و البته شک نيست و تا روز قيامت چنين خواهد بود و به عذاب هاي الهي مبتلا خواهد بود.
پس از آن غلام را کشتند، بعد مشغول عزاداري و سوگواري شده، بعد مراجعت کردند و تا به حال در ايام و ليالي متبرکه اکثر مردم به مزار کثيرالانوار آن امامزادگان اطهار رفته و حاجات خود را از خدا مي خواهند و نذورات زياد مي برند و تا روز قيامت به زيارت خواهند رفت و بر قاتلان آنها لعن خواهند کرد.
راوي گويد:چون خبر به جهنم رفتن زرينه کفش و ساير ملاعين به ازرق ملعون رسيد، آنها ملعون با جمعي متوجه بارکرسف و خوابق شد.چون اهل خوابق از آمدن آن شرير مطلع شدند،اکثر روي به فرار نهادند به طرف فين و کاشان و جمعي که مجال فرار نيافتند، در خوابق متحصن شد و چون ازرق رسيد،حکم کرد تا خانه هاي آنها را خبر کرده؛ آتش زدند و اشجار و باغات را کندند و جنگ درگرفت و حصار و در قلعه را خبر کردند و اهالي گرفتار شده، اکثر را به قتل رسانده و بعضي هم با واسطه آزاد شدند و آنها به حوالي مشهد شاهزاده آمده، منزلي براي خود تهيه کردند و از آن تاريخ ديگر کسي در خوابق نماند و مردم خوابق و آبادي هاي ديگر کم کم دراطراف مرقد آن حضرت خانه ساخته؛ رفته رفته آن جا آباد شد.
ثواب زيارت آن حضرت به نحوي که در تذکره نوشته شده
از حضرت امام جعفر صادق(ع) روايت شده که ثواب زيارت برادرم حضرت سلطانعلي مثل زيارت جدم حسين(ع) است و هر که را قدرت طواف اجداد عالي مقام من نباشد، گو برود در بارکرسف و برادرم سلطانعلي را طواف کند که ثواب طواف او مثل ثواب طواف ايشان است.
و نيز از آن حضرت مروي است که هر کسي ليالي جمعه و شب هاي متبرکه اوقات خو را در آن مزار کثيرالانوار برادرم صرف نمايد و به عبادت و تلاوت کلام ملک علام اقدام نمايد، بي گمان در روز قيامت با ما محشور خواهد شد. و نيز فرمود: حائر مزار برادرم مثل حائر جدم امام حسين(ع) است، هر که را در حائر آن حضرت دفن نمايند از عذاب الهي ايمن گردد.
والله اعلم بالصواب
منبع:کتاب شرح زندگاني و شهادت حضرت سلطانعلي بن امام محمدباقر (ع
/ن