زيان ها و آفات عجب و انواع آن
زيان ها و آفات عجب و انواع آن
زيان ها و آفات عجب
– عجب بيماري است
بدان که از عجب آفت ها تولد کند: يکي کبر بود که خو د را از ديگران بهتر داند (1) بدان که عجب بيماري است و علت آن جهل محض باشد. پس کسي را که شب و روز در عبادت است و علم، گوييم که عجب تو از آن است که اين بر تو مي رود و تو راهگذر آني، يا از آنکه از تو در وجود مي آيد و به قوت تو حاصل مي شود. اگر از آن است که در تو مي رود و تو راهگذر آني، راهگذر را عجب نرسد که وي مسخري باشد و کاري به وي نبود، وي اندر ميانه که باشد؟ و اگر گويي: من همي کنم و به قوت و قدرت من است، هيچ داني تا اين قدرت و قوت و ارادت و اعضا که اين عمل بدان بود از کجا آوردي؟ اگر گويي: به خواست من بود اين عمل، گوييم اين خواست و اين داعيه که را آفريد و که مسلط بکرد بر تو تا سلسله قهر اندر گردن تو افکند و فرا کار داشت؟ که هر که را داعيه بر وي مسلط بکردند، وي را موکلي فرستادند که بر خلاف آن تواند کرد، و داعيه نه از وي است و وي را به قهر فرا کار دارد. پس همه نعمت خداوند است و عجب تو به خويشتن از جهل است که به تو هيچ چيز نيست … و همچنان باشد که ملک تو را اسبي دهد عجب نياوري، آن گه غلام دهد عجب آوري و گويي: مرا غلام از آن داد که اسب داشتم و ديگران نداشتند. چون اسب نيز وي داده باشد چه جاي عجب بود؟ (2)
– عجب بدترين گناه است
پرسيدند: «ريا قبيح تر است يا عجب؟» شيخ ما فرمودند: «کي مرائي به ريا مي آرد ضرر يا به وي مي رسد، اما مردمان در حق او گمان نيکو مي دارند، آن خلق بي حسن عقيده برخورداري مي يابد و ايشان را به سبب گمان نيکو، ثواب به حاصل مي آيد. و شايد کسي به سبب گمان نيکوي مسلمانان در وجود وي پشيماني پيدا شود و ريا به اخلاص مبدل گردد و اگر چه چيزي کرده باشد به ريا، از آن خير نفع به مسلمانان مي رسد به دعاي خير که از آن مسلمانان به وي مي رسد، اميد قبوليت باشد. اما عجب، خودبيني است و اين صفت در عزازيل (3) اثر کرده بود کي مردود ابد گشت. و ديگر آن است که مردي معجب بود، هر آينه در حق جميع خلق بدگمان بود و عبادات همه کس را به ريا حمل کند و اين به سبب خبث باطن او بود. پس هر آينه عجب، بدتر از ريا بود.» و اصل راه بر اين است که رونده ي راه در جميع مسلمانان نيکو گمان بود و در حق خود بدگمان باشد و همه کس را به از خود داند. و اين صفت که در حق مؤمنان نيکو گمان بود، بنابر اخلاص باطن او باشد و خود را مفلس ديدن، جز صفت مخلصي نباشد. (4)
– عجب، عامل هلاکت
خودبيني از مهلکات بزرگ و از بدترين صفات زشت و نکوهيده است. رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: «سه چيز هلاکت کننده است: بخلي که مطيع آن شوند، و هوا و هوسي که از آن پيروي کنند، و اعجاب آدمي نسبت به خود». فرمود: «هرگاه ببيني که مردم از بخل و از هوا و هوس خود پيروي مي کنند و هر صاحب رايي به رأي خود عجب مي نمايد و آن را صواب مي شمارد، خود را محافظت کن». و فرمود: «زماني موسي عليه السلام نشسته بود که شيطان سوي او آمد و کلاهي رنگارنگ بر سر داشت؛ چون نزديک موسي رسيد کلاهش را برداشت و ايستاد و سلام کرد. موسي عليه السلام گفت: تو کيستي؟ گفت: من ابليسم، گفت: شيطان تويي؟ خدا آواره ات کند، شيطان گفت: من آمده ام براي منزلتي که نزد خدا داري به تو سلام کنم. موسي گفت: اين کلاه چيست؟ گفت به وسيله اين کلاه دل هاي بني آدم را مي ربايم. موسي گفت: کدام گناه است که چون آدمي مرتکب شود بر او مسلط مي شوي؟ گفت: هر وقت عجب نموده و عمل خود را بزرگ شمارد و گناهش در نظرش کوچک آيد». (5)
– عجب، مانع کرامات انساني
و [امام صادق عليه السلام] فرمود: «از جمله سنت هاي دين «عيسي بن مريم عليه السلام» سياحت و گردش در شهرها بود. در يکي از گردش ها مرد کوتاه قدي از اصحاب او همراهش بود تا عيسي عليه السلام به دريا رسيد با يقين درست گفت: بسم الله و بر روي آب رفت، چون مرد کوتاه قد عيسي عليه السلام را ديد که بر روي آب مي رود او هم با يقين درست گفت: بسم الله و بر آب روانه شد و تا به عيسي عليه السلام رسيد. سپس خود بيني او را گرفت و گفت: اين عيسي روح الله است که بر آب مي رود و من نيز روي آب مي روم، پس او را بر من چه فضيلتي است؟! [چون اين به خاطرش گذشت] در آب فرو رفت. آن گاه عيسي به فريادرسي خواست. عيسي دستش را گرفت و از آب بيرون کشيد و به او گفت: چه گفتي؟ [که در آب فرو رفتي]. گفت: گفتم اين روح الله است که روي آب مي رود و من هم روي آب مي روم و مرا خود بيني گرفت، عيسي عليه السلام به او فرمود: پا از حد خود، که خدايت در آن قرار داده، بيرون گذاشتي، خدا تو را به سبب اين گفتار مبغوض داشت. از آنچه گفتي به خداي عزوجل توبه کن. پس توبه کرد و به مرتبه اي که خدا برايش قرار داده بود بازگشت». (6)
– عجب مانع عبادت
درويشي به خدمت «ابا يزيد» – رحمة الله عليه – آمد تا مريد شود. شيخ فرمود: «از اين گناهان مشهور که در افواه (7) اناث (8) و ذکور (9) مذکورست، هيچ کرده اي؟» گفت: «ني؛» فرمود که: «برو همه را ببين و بگذر، آن گاه بيا و مريد شو، تا مبادا که در خلوات، آن زهد صرف تو، تو را ره زني کند و عجبي در باطن تو سر زند و از شومي خودبيني از خدا بيني محروم ماني. چه از ديد طاعت عجب و هستي مي زايد و از ديدن گناهان مسکنت (10) و شکستگي سر مي زند». (11)
– عجب، عامل خواري نزد مردم
اسکندر، روزي با معلم خود گفت: «هر که خود را از اندازه ي خود بزرگ تر شمرد، مردمان او را به قهر (12) به اندازه ي او نشناسند». (13)
– تکبر
آفات عجب (خودبيني) بسيار است. از جمله کبراست، زيرا يکي از اسباب کبر خودبيني است. و از جمله فراموشي گناهان و مهمل گذاردن آن هاست، که آنها را به خاطر نمي گذراند و اگر گاهي به خاطرش بگذرد اعتنايي نمي کند و آن را بي اهميت و ناچيز مي شمارد، و در نتيجه کوششي براي تدارک و تلافي گناهان نمي نمايد، بلکه گمان مي برد که خدا آن را خواهد آمرزيد. اما اگر عبادتي از او سر زند آن را بزرگ مي شمارد و به آن شاد مي شود و بر خدا منت مي گذارد و نعمت توفيق و قدرتي را که خدا براي آن به او داده، فراموش مي کند. و وقتي گرفتار چنين عجبي شد از درک آفات و معايب اعمال خود غافل مي شود. و کسي که در انديشه واجستن آفات اعمال خود نباشد کوشش او به هدر مي رود. زيرا اعمال ظاهري اگر خالص و از شائبه ها پاک نباشد، کم اتفاق مي افتد که سود بخشد، و کسي آفات اعمال خود را باز مي جويد که خائف و ترسان باشد نه گرفتار عجب. زيرا معجب به خود و رأي خود مغرور و از مکر خدا ايمن است، و مي پندارد که نزد خدا منزلتي دارد، و به سبب اعمال خويش، که خود توفيق و نعمت الهي است، براي خود حقي بر خدا قائل است. و چه بسا عجب او را به خودستايي وامي دارد. (14)
يکي در نجوم اندکي دست داشت
ولي از تکبر سري مست داشت
بر کوشيار آمد از راه دور
دلي پر ارادت، سري پر غرور
خردمند از او ديده بر دوختي
يکي حرف در وي نياموختي
چو بي بهره عزم سفر کرد باز
بدو گفت داناي گردن فراز
«تو خود را گمان برده اي پر خرد
انائي (15)که پر شد دگر چون برد؟»
ز دعوي پري، زان تهي مي روي
تهي آي تا پر معاني شوي
ز هستي در آفاق سعدي صفت
تهي گرد و باز آي پر معرفت (16)
انواع عجب
– عجب عابدان
طايفه اي ملازم صحبت نيکان و باش (17) مساجد و مجاورت کعبه اختيار کنند و از فوايد و نگاهداشت حقوق مرحوم بود و به مجرد ملازمت خود را درجه اي نهند بر حضرت حق تعالي، و در خود گمان نيکي برند.
و طايفه اي ديگر دست از صورت دنيا داشته باشند و دست در جاه زده باشند. و جاه اصل دنياست و معني دنيا و جان دنيا. و ندانند که دست از کمتر داشته اند و بيشتر مي طلبند تا به جايي برسد کار که اگر کسي سخن وي نشنود، در خشم شود.
و طايفه اي ديگر به مرقعات (18) و فوطه هاي زيبا (19) زيبا خود را به پاکان مانند کرده باشند و اندرون ايشان خبث (20) بسيار بود و اين را تمادت (21) خوانند و تمادت خود را مرده کردن بود، به ظاهر خود را مرده نمايند و اندرون شان چندان صفات بد زنده بود که عدد آن را خداي داند عزوجل.
و طايفه اي ديگر دعوي محبت حق کنند و دعوي قرب و در غرور آن بر علما و اهل علم غيبت کنند و نقصان حال ايشان گويند و عامه ي خلق را خود در حسابي ندارند و جاهل ترين خلق خداي ايشانند.
طايفه ي ديگر مغرورانند به عبادت. بعضي به نماز و بعضي به روزه و بعضي به دادن مال و بعضي به خواندن قرآن و بعضي به نماز تطوع (22) خود را مستغرق کرده باشند و از بسيار فريضه ها و طاعات که فاضل تر باشد خود را محروم کرده و بعضي به روزه ي تطوع. و اين بدان سبب باشد که هواي دل آدمي آيينه ي ابليس است، در نگرد، چون به چيزي ميل ببيند، نگويدش که مکن، آن چيز را بر وي تباه کند به عجب يا به ريا به نوعي از آفات. و اگر از آن انواع نتواند، چنان در آن وي را مشغول کند که از خيرات قوي ترش محروم کند، چون نگاه کني ديو در آن طاعت خوض کرده باشد و نصيب خود گرفته و آن مسکين به غرور اندر، از آن حال بي خبر.
و طايفه اي مغرور بوند به حج. [و] بسيار زر در راه حج صرف کنند وظايف حالي نگزارند و مساکين محتاج را – که در جوار و اقارب ايشان بوند – ندهند.
و طايفه اي مغرور بوند به امر معروف، و از حد شرع اندر گذرانند و در وقت امر معروف نفسشان راه زند و طلب جاه بر سر کند و اغراض ديگر، که چون [به حقيقت] بنگري، آن فاسق را حال به ازين امر معروف کننده باشد. بر حضرت مولي تعالي.
و طايفه ي ديگر مشغول شده باشند، به علم حديث و مغرور گشته به اسناد عالي و ديدن مشايخ و طعن احاديث درست و نادرست، و در خود گمان بزرگي برند و از ديد عيب هاي نفس خود غافل. و آن غرور ايشان را به غلط افکنده بود به حال که اگر کسي در ايشان به طريق نهي منکر عيبي گويد، محال نمايدشان. و اين قدر ندانند از غايت جهل، که آلت از بهر کار بود چون آلت معطل بود، از داشت آلت جز زحمت چيزي ديگر نباشد. نردبان از بهر برآمدن بام بود، چون نردبان که آوردي و يک بار بر بام نيامدي، از نردبان چه فايده!
– عجب زاهدان و عارفان
و طايفه ديگر فقرااند که کلام زهاد و متصوفه ياد گرفته باشند و بر همان بسنده کرده و آن را غايت کار و قرب حق مي دانند.
و طايفه ي ديگر مشغول گشته باشند به لغت و نحو و شعر و بيان مخارج حروف. و در اينها مبالغت مي کنند و غايت کار آن را دانند و مغرور گشته باشند و ندانند که اين جمله خنور (23) است و کوزه، مقصود چيزي ديگر است. نظير اين طايفه آن است که يکي را سبب شفا سکنگبين (24) است وي تکلف در قدح مي کند، قدح اگر چه زيبا بود قيمت وي آن گاه باشد که در وي سبب شفا بود.
و فرقه ي ديگر به عمل مشغول باشند و جست و جوي احوال باطن خود نکنند. مثال ايشان چون خانه اي باشد که درون وي تاريک باشد و از بيرون چراغ ها.
و فرقه ي ديگر علم باطن و آفات دل حاصل کرده باشند. و ايشان چنان در عجب افتاده بوند که چنان دانند که از خصال ناپسنديده خود را پاک کرده اند و از حسد و حقد و حرص غافل بوند به غرور خود، و در خود [گمان] کمال ببرند. مثل وي چنان باشد که در آتش مي سوزد و از آتش بي خبر.
– عجب علما و دانشمندان
و طايفه ي ديگر مبالغت کردند در علوم ظاهر و باطن تا نوعي از اوايل مکاشفات ايشان از جمال داد، بدان مغرور شدند و از مقصود باز ماندند.
و طايفه ي ديگر نيز در حکمت بر ايشان گشاده شد، آن را صيد خلق ساختند و در پندار ماندند.
و طايفه اي را عطاها و فتوح ها (25) جمال دادن گرفت، به عطا مغرور شدند و به فتوح شادمان شدند و از معطي باز ماندند.
و طايفه ي ديگر مشغول شدند به علوم فتاوي از بهر شهرت و يافتن مناصب و قبول خلق، و از علمي که ايشان بدان حاجتمندتر باشند، در اخلاص آن جهاني و تزکيه ي نفس و تطهير اخلاق غافل و عاري.
و طايفه ي ديگر دست در وعظ زده باشند و مبالغت مي کنند و در اخلاق نفس و صفات دل و علم محبت سخن مي گويند و ايشان از اينها عاطل و بي بهره، و به کثرت اتباع و رسيدن جوايز خلق بسنده کرده.
و يک نوع ديگر آن است که قومي در مقدمه شرعي يا عقلي دست در زده اند و به غلط افتاده و صورتي کژ را اعتقاد کرده و به غرور قدم مي زنند. و به سبب آن غرور بر خود توبه واجب نبينند. و اين غرور مستي است که هشياري وي دشوار است. مثال وي آن است که عاصي معصيت مي کند و مي گويد: «خداي عزوجل کريم است و آمرزگار است.» و اين اعتقاد وي را دليرتر مي کند بر معصيت. و اين را رجا نام کرده باشد و رجا با عمل بود. گندم کارند و خرمن گندم طمع دارند رجا بود، گندم ناکاشته خرمن گندم طمع دارند، آرزو بود، رجا نبود. رجا بنده را به طلب آرد و خوف به هرب. (26)
فرقه ي ديگر از مغروران، آنانند که علوم فقهي را محکم کرده اند و جوارح (27) را مهمل (28) مانده و معطل کرده از طاعات، و نگاه ندارند از معاصي. و به مجرد دانستن علم فقه خود را از رستگاران مي شمردند و از تزکيه ي نفس غافل.
فرقه ي ديگر دعوي علم مکاشفه کنند و آن علمي است به صفات و آثار صفات و در خدمت و عبادت تقصير مي کنند. مثل ايشان چنان است که يکي سلطان را مي شناسد و خوي وي را مي شناسد و خدمت نمي کند و چيزي که در آن رضاي وي حاصل شود، نمي کند. اين کس جاهل ترين جاهلان باشد و عذاب وي سخت تر باشد.
– عجب و ريا
اما نوع ديگر آن است که غرور است در صور نيکي ها. و توبه از آن واجب است و خلق از آن غافل. نوعي که مردمان بدانند، ماند نماز است با ديد قضا و تأخير از وقت خود و کاهلي در گزارد[ن]، و گزاردن ناقص، و ترک جماعت و ترک زکات و عشر و اضحيه (29) و صدقه ي فطر و ترک صوم ناقص و تأخير روزه ها [ي] قضا. و همچنين در جمله ي فرايض. و معاملت بد با اهل و خويشان و اقارب و زيردستان. و همچنين کبر و تکبر و استکبار و استهزا و افشاي سر مسلمان و بخل و ديگر معاصي بسيار است و من به طريق اجمال بيان کرده ام؛ ازين همه توبه واجب است که اين همه راه بعد است و رجوع از راه بعد به راه قرب حقيقت توبه است.
و طايفه اي ديگر اصلاح ظاهري هاي خود کرده اند و به تفحص عيوب مردمان مشغول شده اند و به سبب آنکه در خود معتقد شده اند در ديگران وقعيت (30) کنند.
اگر چند نوع غرور را ذکر کرده ايم، ديگر بسيار است که ذکر آن کتاب [را] به درازا انجامد. و اگر چند نوع گناهان را ذکر کردم، اما بسيار است که ذکر کرده نشده است. چون شرب خمر و قمار و سرقت و نباشي. (31) و امثال اينها بسيار است و از گناهان ظاهر توبه زودتر توان کردن. چون از غرور، که مغرور را اول دفع غرور ببايد تا خود را محتاج توبه داند. اما گناهکار گناه ظاهر به اين محتاج نيست، چون خود را محتاج توبه داند. (32)
– عجب به نسب و شرافت و مال
يکي از بزرگان يونان زمين بر غلامي فخر کرد. آن غلام به او گفت: «اگر فخر تو به پدران تو است پس برتري براي ايشان است نه براي تو و اگر به جهت لباسي است که پوشيده اي، پس شرافت از براي لباس تو است نه تو. و اگر به مرکبي است که سوار شده اي، پس فضيلت از براي مرکب تو است. و از براي تو چيزي نيست که به آن عجب و افتخار کني».
و از اين جهت بود که صاحب مکارم اخلاق، و سيد اهل آفاق فرمود که: «حسب و نسب خود را نزد من نياوريد، بلکه اعمال خود را از نزد من بياوريد». (33)
بدان که گروهي را جهل به جايي باشد که عجب آورند به چيزي که آن بديشان نيست و به قدرت ايشان تعلقي ندارد، چون قوت و جمال و نسب. و اين جهل تمام تر است؛ که اگر عالم و عابد گويد: علم من حاصل کردم و عبادت من کردم، خيال وي را جايي هست؛ اما اين خود حماقت محض است. و کس بود که عجب به نسب سلاطين کند و ظالمان. و اگر ايشان را ببيندي اندر دوزخ که به چه صفت باشند، و اندر قيامت که خصمان با ايشان چه است، استخفاف کنند از ايشان ننگ دارندي. بلکه هيچ نسب از نسب مصطفي صلي الله عليه و آله شريف تر نيست و عجب بدان باطل است. (34)
– عجب به جاه و منصب
و اما عجب به جاه و منصب و حکومت و امارت و قرب سلطان و کثرت انصار و اعوان، از اولاد و خويشان و خدم و غلمان (35) و قبيله و عشيره. پس اين مرضي است که بسياري از اهل دنيا به آن مبتلا و به اين جهت مساکين از پندار و غرور ايشان در بلا، به زيردستان به نظر حقارت نظر مي کنند، و از هر کسي چشم زيردستي و فروتني دارند. غافل از اينکه همه رياست دنيويه در معرض فنا و زوال، و مايه خسران و وبال است. (36)
– عجب به عقل و زيرکي
و اما عجب به عقل و زيرکي خود: پس اين علامت بي عقلي و بلاهت است، زيرا که عاقل پيرامون عجب نمي گردد بلکه عقل خود را حقير مي شمارد. و اگر در مکاني تدبير صوابي از او ظاهر شد، يا به امر پنهاني بر خورد آن را ازجانب خدا مي داند و بر آن شکر مي کند.
– عجب به رأي و تدبير
بدترين اقسام عجب، عجب به رأي و تدبيري است که از او ظاهر شود و در نزد ارباب عقل و هوش، خطا باشد ولي در نظر صاحبش از راه جهل مرکب صواب و درست نمايد. و گمراهي و ضلالت جميع اهل بدعت و ضلال، و طوايفي که مذاهب فاسده و آراء باطله را اختيار کرده اند به اين سبب است. و اصرار و پايداري ايشان بر اين راي و مذهب به جهت عجبي است که به آن دارند. و به اين جهت به مذهب خود افتخار مي نمايند و بدين جهت امم بسيار و طوايف بي شمار هلاک شدند، چون آراء مختلفه پيدا کردند، و هر يک به راي خود معجب بودند.
پي نوشت ها:
1- کيمياي سعادت، ج 2، ص 277.
2- همان، ج 2، صص 278-279.
3- عزازيل: ابليس.
4- مقاصد السالکين، ص 388.
5- جامع السعاده، ص 393.
6- همان، ص 396.
7- افواه: دهان ها.
8- اناث: زنان.
9- ذکور: مردان.
10- مسکنت: چيزي، بيچارگي.
11- مناقب العارفين، ص 440.
12- قهر: قهرا، طبيعتا.
13- اخلاق محتشمي، ص 302.
14- جامع السعاده، ص 397.
15- اناء: کوزه، ظرف.
16- بوستان، ص 128.
17- باش: بودن.
18- مرقع: جامه پينه دار.
19- فوطه: دستار، عمامه.
20- خبث: پليدي.
21- تمادت: خود را مرده خواندن.
22- تطوع: مستحب.
23- خنور: ظرف سفالي، سبد.
24- سکنگبين: سکنجبين، نوعي شربت.
25- فتوح: هديه.
26- هرب: ترس.
27- جوارح: اعضاي بدن.
28- مهمل: بيهوده.
29- اضحيه: قرباني ها.
30- وقيعت: بدگويي.
31- نباشي: کفن دزدي.
32- مرتع الصالحين، صص 207-213.
33- مراجع السعاده، ص 276.
34- کيمياي سعادت، ج 2، ص 282.
35- غلمان: جمع غلام.
36- کيمياي سعادت، ص 280.
منبع: کتاب گنجينه ي 69-68
/خ