قبل از پاسخ به سوال لازم است به صورت مختصربه زندگينامه اين دو شخص پرداخته شود:
ابوبکر محمد بن علي معروف به محي الدين عربي درسال 560 ق در شهر مرسيه اندلس در خانواده توانگري به دنيا آمد و قبل از اين که وارد تصوف شود بيشتر عمر خود را صرف شعر و شکار مي کرد و در سن 21 سالگي در سال 580 ق رسما وارد مکتب تصوف مي شود.[1]ابن عربي سفر هاي متعددي به شهر هاي مختلف انجام داده و در يکي از سفر هاي خود در شهر قرطبه با دختري به نام «نظام» ملقب به «عين الشمس و البهاء» آشنا شده و ديدار او در ابن عربي تأثير زيادي گذاشته و باعث سرودن اشعار عاشقانه و تغزّلات وي در قالب کتاب «ترجمان الأشواق» مي گردد. منظور اصلي در اين کتاب ستايش «نظام» بوده است و بعد ها در سال 610 ق در شرح اين کتاب به نام «ذخائر الاعلاق» آن ها را به معاني عرفاني تأويل نموده است.[2]محي الدين آن جا که در فتوحات ادعاي مقام بلندي براي خود مي کند مي گويد که او به اين مقام نرسيده است مگر از راه تسنن و داخل در اين باب نشده مگر از طريق مذهب احمد بن حنبل.[3]وي تصوف را به نوعي فلسفه تبديل کرد و از ميان صوفيان پيشين بيشتر از منصور حلاج پيروي کرده و بسياري از اقوال او را در آثار خود آورده است و از منابع متقدم بر اسلام تعبير و تفسير مکتب هرمسي اسکندراني در آثار او مشاهده مي شود و معتقداتي در نوشته هاي او ديده مي شود که به رواقيان و فيلون و نوافلاطونيان تعلق دارند. مهمترين اعتقادي که توسط محي الدين ابداع شده است مسئله وحدت وجود است که قبل از او در فرهنگ اسلامي نبوده است و اين عقيده اساس تعاليم عرفاني محي الدين را تشکيل مي دهد.[4]محي الدين هر چند پيرو حلاج بوده و سرّي را که حلاج به خاطر افشاي آن کشته شد در قالب فلسفه گنجانيد لکن مثل حلاج «انا الحق» را به زبان نياورد و لذا او کشته نشده است بلکه در سال 638 ق در شهر دمشق به مرگ طبيعي از دنيا رفت و در شمال شهر در قريه صالحيه در دامنه کوه قاسيون دفن گرديد.[5]اما ابو معتب «ابو مغيث» حسين بن منصور حلاج صوفي معروفي است که در سال 244 ق متولد گرديده است.[6] مي گويند او شعبده باز ماهري بوده و با کيميا گري آشنايي داشته و شخص جسور و بي باکي بوده و ادعا الوهيت و حلول نموده است. وي در نزد سلاطين اظهار تشيع مي کرده و در نزد اهل سنت، خود را به مذهب تصوف نسبت مي داده است. و نيز ادعا نموده که او قوم نوح را غرق کرده و قوم عاد و ثمود را به هلاکت رسانده است. و زماني که اين سخنان حلاج شايع شده و نيز اظهار «اناالحق» بودن را نمود، مقتدر عباسي در سال 309 ق او را دستگير نموده و پس از هزار ضربه شلاق و قطع دست ها و پاهايش او را در آتش مي سوزاند.[7]از ديدگاه صوفيه گفتن انا الحق سر الهي را فاش مي کند و هر کسي حق افشاي سر را ندارد در اين رابطه مکتب تصوف با ديدگاه خاصي اولياء صوفيه را بر سه قسم تقسيم مي کند:
1. قسم اول: آناني هستند که ارباب سکر اند و در مستي اسرار الهي را که بر دل ايشان ظهور نموده افشا مي کنند. و به علت بي خودي آنچه بر ايشان ظاهر گشته مخفي نمي دارند و از آن حال خبر مي دهد و با خدا يکي مي شود و اين حالت مرتبه حقيقت است که ولي در خدا فاني گشته و به او باقي مي گردد.
حلاج از نظر صوفيه از اين دسته بوده که با گفتن «انا الحق» اسرار الهي را فاش نموده و به علت آن اعدام گرديد.
2. دسته دوم از اولياء صوفيه کساني هستند که در برزخ بين سکر و صحو (مستي و هوشياري) قرار دارند و به پندار صوفيه، آنان در مرتبه طريقت از طرف خدا مأمور به ارشاد غير مي باشند و در مقام قرب و بعد، في الجمله از حال استغراق خود خبر مي دهند تا سبب تشويق طالبان راه حقيقت گردد.
3. دسته سوم از اين اوليأ آناني هستند که گوهر اسرار را در صدف ها مخفي مي گذارند و با هيچ کسي اظهار نمي کنند و هر چه مي گويند بيان و شرح صدف شريعت و طريقت است. و گروهي هم در ميان اوليأ هستند که مکاشفات و مشاهدات خود را به گمان صوفيه به نوعي بيان مي کنند که هر کسي به آن پي نبرد. شبستري اين مراتب را در اشعار زير بازگو نموده است:
يکي از بحر وحدت گفت انا الحق يکي از قرب و بعد و سير زورق
يکي گوهر برآورد و صدف شد يکي بگذاشت آن نزد صدف[8]از آن چه بيان گرديد بدست مي آيد که سرّ اعظم صوفيه حالتي است که در آن حالت ولي و صوفي در بحر وحدت با خدا يکي مي شود و در او فاني مي گردد و با گفتن «انا الحق» اين سر فاش مي گردد. از نظر صوفيه اين حالت فقط براي کاملان حاصل مي شود. شبستري در بيان اين مطلب چنين مي سرايد:
انا الحق کشف اسرار است مطلق به جز حق کيست تا گويد انا الحق
همه ذرات عالم هم چو منصور تو خواهي مست گير و خواه مخمور
در مکتب تصوف افشاي اين سر به جز در حالت مستي و بي خودي مطلق يا در مرتبه مخموري جايز نيست و در شريعت و طريقت افشاي آن ممنوع مي باشد.[9]
معرفي منابع جهت مطالعه بيشتر:
1. الاثنا عشريه، شيخ حر عاملي.
2. عارفان بزرگ ايراني، عبدالرفيع حقيقت.
پي نوشت ها:
[1]. لاهيجي، شمس الدين محمد، مفاتيح الاعجاز في شرح گلشن راز، ص پنجاه، (مقدمه) تهران، زوار، پنجم، 1383 ش.
[2]. همان، ص پنجاه و يک.
[3]. قمي، شيخ عباس، هديه الاحباب، ص 255، تهران، امير کبير، 1363 ش.
[4]. مفاتيح الاعجاز في شرح گلشن راز (مقدمه)، ص پنجاه و پنج.
[5]. هديه الاحباب، ص 255.
[6]. غفار شيخ عبد الرسول، الکليني و الکافي، ص 252، موسسه نشر اسلامي، اول، 1416 ق.
[7]. هديه الاحباب، ص 142 و شربيني، محمد بن احمد، مغني المحتاج، 4/134، بيروت، دار احياء التراث العربي، 1377 ق.
[8]. ر.ک: مفاتيح الاعجاز في شرح گلشن راز، ص 26 ـ 28.
[9]. مفاتيح الاعجاز في شرح گلشن راز، ص 312 ـ 313.