گفتگو با مسعود الوندی، یکی از نوجوانان دهه ی پنجاه کرمانشاه
شرح فعالیتهای مسجدی شهید محمدی عراقی
گفتگو با مسعود الوندی، یکی از نوجوانان دهه ی پنجاه کرمانشاه
مسعود الوندی، یکی از نوجوانان دهه ی پنجاه کرمانشاه است که حالا مرز 50 سالگی را پشت سر گذاشته و با پختگی خاص این سنین، به آن روزها و استاد و مقتدایش در کرمانشاهِ آن دوران، این گونه می نگرد:
حاج آقا الوندی، آیا خانه ی شما نزدیک مسجد اعتمادی بود؟
بله، ما تقریباً فاصله ای بین دویست تا سیصد متر، کمتر یا بیشتر، با مسجد اعتمادی فاصله داشتیم و از دوران نوجوانی و شاید قبل از سن بلوغ با این بزرگوار آشنا شدیم. پدرم مرحوم خداداد الوندی، فردی مذهبی و استاد قرآن کریم بود و به واسطه ی همین سیره ای که ایشان داشت ما هم مذهبی بودیم، هیأتی هم داشتیم و بالطبع دوست داشتیم نمازهای مان را در مسجد بخوانیم. مسجد هم به ما نزدیک بود. به واسطه ی همین رفتن به مسجد و دیدن روحیات این شهید بزرگوار، خود به خود جذب شدیم و این روند ادامه داشت تا زمانی که این وجود مقدس و نورانی از این دنیای خاکی گرفته شد و به ملکوت اعلی پیوست.
یعنی شما جزو آن آدم هایی بودید که از سنین خیلی کم در کنار شهید بودید. راستی متولد چه سالی هستید؟
1339. فکر می کنم از کلاس پنجم راهنمایی به بعد ما خدمت حاج آقا بودیم.
لابد، هم از طریق پدر و هم بچه های دیگر، شنیده بودید که در مسجد محله، یک حاج آقایی هست که خیلی هم مهربان است….
ما یک جمع بودیم. یادشان به خیر، شهیدان باقری دو برادر بودند که شهید شدند، با هم که فوتبال بازی می کردیم، محل بازی فوتبالمان نزدیک مسجد بود. آرام آرام وجود این شخصیت درخشان، ما را تسخیر کرد. چون ایشان یک اخلاق خاصی داشت که به معنای واقعی امام جماعت بود. مثل این می ماند که شما که خبرنگارید، خبر را خوب بشناسید و بدانید خبر یعنی چه، از چه طریقی کسب می شود، به چه دردی می خورد؛ البته اگر در کارتان حرفه ای باشید. ایشان در شناخت جماعت حرفه ای بود و منشأ آن هم عشق ذاتی ای بود که به این لباس داشت و قطعاً روحانیت را با بینش انتخاب کرده بود. البته خودش از خانواده ای بسیار بزرگ و روحانی بود. چون عاشق مردم بود، دوست داشت مردم در مسیر درست و واقعی که همان اسلام ناب است قدم بردارند. این بود که به هر شکل و به هر صورتی که لازم می دید و افراد را می شناخت، با آنها ارتباط برقرار می کرد تا رابطه ای که بین این شخص و مردم ایجاد می شود، بتواند آدم ها را به مسجد جذب کند. زمان طاغوت، همه چیز در و دیوار فضای مدارس ما، فضای تلویزیون، جامعه، همه بر مبنای دین ستیزی شکل گرفته بود. من یادم نمی رود که ما معلمی داشتیم که هر وقت آن فیلم های مستهجن را می رفت می دید، می آمد داخل کلاس و بچه ها را تشویق می کرد و می گفت فلان فیلم را بروید ببینید. در آن فضایی که آموزش و پرورشمان این گونه بود، ما یک پایگاه فرهنگی داشتیم به اسم مسجد اعتمادی. ایشان با دل و جان، تمام توانش را می گذاشت که جوان ها و افراد خوب را جذب کند و برای آنها کار می کرد؛ واقعاً هم کار می کرد و عاشق بود. یادم است یک موقعی می گفت ما روحانی ها، وقتی که منبر می رویم، آن اولش هست که همه می گویند بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین و الی آخر…. می گفت ما آن زمان که این ادعیه را می خوانیم تا به صلوات های حضار برسیم، در همان حین، مردمی را که پای منبرمان نشسته اند نیز شناسایی می کنیم که چه تیپ آدمی پای منبر ما نشسته، بعد براساس فهم و دانش آنها برای شان حرف می زنیم. این نکته خیلی مهم است.
یعنی این قدر درایت و درک داشتند که مستمعین را روانشناسی می کردند.
احسنت، در مسائل احکام به هیچ عنوان رودربایستی نداشتند. مسائل شرعی مردم را واضح، خیلی عامیانه، خیلی ساده می گفتند، همه می فهمیدند.
من یادم است یک شب بالای منبر گفتند یکی از مؤمنین دختری دارد که این دختر عفیفه و متدینه است، اگر کسی از مؤمنین جوانی دارد که این جوانش آدم درست و حسابی و متدینی است، بیاید من معرفی اش کنم تا برود خواستگاری این دختر. مردم از ایشان تبعیت داشتند و واقعاً ایشان را دوست داشتند.
یعنی این قدر دلسوز، دقیق، موشکاف و جسور بودند، چون این گونه کارها جسارت هم می خواهد.
جسارت داشتند و این که می گویند «سخن کز دل برآید، لاجرم بر دل نشیند» واقعاً ایشان از روی دلشان حرف می زدند، دلی که متصل به عشق الهی بود. واقعاً خدا را دوست داشتند. عاشق همین مرامی بودند که داشتند و به واقع این را پذیرفته بودند. یادم است که یک لباسی داشتم از این لباس های عمان.
اگر یادتان باشد آن زمان یکسری از افراد نظامی، مثل همین سربازهایی که می روند کشورهای دیگر، در ظفار می جنگیدند. یکی از آشناهای ما نیز رفته بود آنجا، او بلوزی داشت که وقتی کارش در ظفار تمام شد به من داد و من آن بلوز را پوشیدم، حاج آقا بهاء تا مرا با آن لباس داخل مسجد دیدند، گفتند این لباس مال آمریکایی هاست، نمی شود با آن نماز بخوانی؛ حرام است. من هم رفتم لباس را درآوردم و با زیرپوش نماز خواندم. این قدر دقت داشتند. یا چقدر منبرشان را با شوخی برگزار می کردند. می گفتند آی بچه ها!…. خدا رحمت کند یک فرهاد سهرابی داشیتم که از بچه های آموزشی سپاه بود، ابتدا جانباز و بعداً مرحوم شد- مثلاً به او می گفتند فرهاد! آن جا شلوغ نکن، بگذار بعد از منبر، خودم می آیم و با تو کشتی می گیرم. بعد از منبر بلافاصله می آمدند و شوخی می کردند و سر به سر بچه ها می گذاشتند که حالا بیایید کشتی بگیریم. همه هم دوستشان داشتند و با ایشان شوخی می کردند.
بلا تشبیه من یاد حضرت علی (علیه السلام) می افتم که دور از جان شما که پدر و مادر داشتید، می رفتند خانه یتیم ها، فروتنانه و خودشکنانه، دولا می شدند، تا العیاذ بالله بچه ها روی سر و دوش آن امام همام بنشینند. انگار حاج آقا بهاء نیز یک چنین سیره ای داشتند.
مولا علی (علیه السلام) از آن بچه ها نگهداری می کردند تا مادرشان نان بپزد، در حالی که آنها مولا را نمی شناختند، حاج آقا بهاء نیز تمام این افعالش الهی بود- آن هم در فضایی که تمام تبلیغ ها علیه دین در جریان بود- ایشان این پایگاهش را که پایگاهی معنوی بود حفظ می کرد. بچه ها را هم حفظ می کرد. واقعاً می سوخت ما در روایات داریم که پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) در آن زمان، چندین فرسخ در آن بیابان ها و با وجود آن گرما، راه می رفتند که یک عرب جاهلی را به دین اسلام دعوت کنند. نمی گویم الان چهره هایی مثل حاج آقا بهاء کم هستند ولی زیاد هم نیستند که با این عشق کار کنند. همچنین داریم که قرآن کریم- نقل به مضمون- به پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) می فرماید خودت را این قدر برای مردم ناراحت می کنی که می خواهی جانت را از دست بدهی، قدری کمتر، آرام تر…. این ها هم واقعاً این طوری بودند، می خواستند حتی جانشان را هم بدهند؛ برای این که بنده و چهار نفر دیگر به این مسیر بیاییم.
یعنی شما اشتیاق زیادی در حاج آقا بهاء می دیدید که می آمدند تا یک عده ای را جذب کنند، بیاورند مسجد، قرآن خوان و نمازخوان کنند و در این محیط حفظشان کنند.
به علاوه، به بچه هایی که به قول معروف شرایطش را داشتند، آرام آرام آن مسائل ضد رژیم را هم منتقل می کردند، مثلاً به مرحوم شهید علی انصاری، چون اینها به شکل خانوادگی پایه های ضد رژیمی داشتند. من یادم است که یک شب خانه ی ما مهمان بودند، همین طور سر سفره نشسته بودیم و داشتند شروع می کردند به غذا خوردن که شروع کردند راجع به شاه حرف زدن که این کار را کرده، آن کار را کرده است. وقتی حاج آقا بهاء یک کم بلندتر حرف زدند، مرحوم پدرم گفت یواش! یک وقت ساواکی ها پشت دیوار نباشند! یعنی در خانه ای که مادر من بی سواد بود، ما بچه ها همگی در سنین مختلفی بودیم. یکی راهنمایی، یکی دبیرستان، یکی در دوران سن بلوغ، یک اخوی مان هم بعداً نظامی شد، حاج آقا بهاء خیلی راحت همه حرفشان را زدند، ابداً رودربایستی نکردند. در مسجد هم آنهایی که تیپ فکرشان می خورد به این که بتوانند این طور چیزها را هضم کنند و به این باور برسند، مسائل را به آنها انتقال می داد. مثلاً خدا رحمت کند شهید علی انصاری را که واقعاً یک جوان بسیار والا و نابی بود. واقعاً مثل او کم پیدا می شود. و یادم است علی بعضی وقت ها به حاج آقا بهاء اعتراض می کرد، می گفت شما چون همیشه این جا صحبت می کنید دیگر برای همه عادی شده، بهتر است شب های ماه مبارک رمضان یک روحانی جوان بیاید تا با صحبت هایی جدید خود، برای مثلاً بعضی از افرادی را که عرق خور، چاقوکش یا احیاناً لاتند و الان در ماه مبارک رمضان جایی ندارند و می آیند مسجد، برای همیشه بتواند آنها را هم جذب مسجد کند؛ یک روحانی جوان که سخنانش مطابق با روحیات جوانی آنها باشد. جالب این است که حاج آقا بهاء هم این گونه نقدها را می پذیرفتند.
یعنی این قدر رفتار حاج آقا بهاء باز و منعطف بود که شما جرأت می کردید در جوانی به آن آدمی که عالم بود و سن و سالی داشت، این چیزها را بگویید.
بعضی وقت ها فضای بحث عصبی و تند هم می شد، ولی حاج آقا با خنده می پذیرفتند. حاج آقا آدمی نبودند که بخواهند کسی را رد یا طرد کنند. ولی به جایش وقتی بعضی از هم لباس های ایشان در مواضع دینی و در رابطه با تبلیغ، نوع رفتار با مردم، نوع انتقاد از مردم، نوع گفتن مسائل، پیش فرض ها و ضرورت های روان شناسی را رعایت نمی کردند، حاج آقا به آنها اعتراض می کردند. یادم است اوایل انقلاب در پادگان ها گفته بودند که سربازها می توانند محاسن بگذارند، یک آقایی گفته بود سربازها می توانند سرشان را بتراشند. ولی محاسن خود را باید هرچه می توانند بلند بگذارند، فرمانده پادگان در جواب آن آقا گفته بود اگر چنین شود، این جا بی نظمی حاکم می شود. طرف وقتی سرش را با نمره چهار می زند، ریشش را هم باید با ماشین چهار بزند و حاج آقا بهاء این را تأیید کرده بودند. بعضی از افراد که متوجه شرایط نیستند و نمی خواهند افکار قدیم خود را کنار بگذارند، چنین مشکلاتی را پدید می آورند. اسلام دین پویایی است و مخصوصاً مذهب شیعه.
حاج آقا بهاء مقابل این گونه تفکرات می ایستادند و به هیچ وجه کوتاه نمی آمدند. یادم است یک کسی می آمد هیأت ما که او هم ملبس و معمم بود و در هیأت ما سخنرانی می کرد. یک شب وقتی جلسه ی قرآن مرحوم پدرم کمی طول کشید، ایشان رنجیده بود که چرا قرآن زیاد خوانده اند و منبر من مثلاً ده دقیقه دیر شده است؟ وی همیشه آخر منبرهایش شاه را دعا می کرد. مرحوم پدرم با او اختلاف پیدا کرد و اختلاف آن قدر شدید شد که حاج آقا بهاء هم فهمیدند. این موضوع ملکه ی ذهن شهید عزیز شده بود. همیشه می گفتند فلانی به خاطر دین با آن شخص مخالف است، در صحبت های شان می گفتند. در مراسم چهلم فوت پدرم هم حاج آقا بهاء روی منبر همین صحبت ها را کرده بودند. به راحتی روی منبر می گفتند مرحوم فلانی با فلان روحانی به این دلیل کدورت داشت.
پدرتان چه سالی فوت کردند؟
1359.
منظورتان این است که شهید بزرگوار در رابطه با موضوع دین اصلاً با کسی رودربایستی نداشتند.
دقیقاً در رابطه با تبلیغ، گرایش جوانان و مردم به دین این گونه بودند. عرض کردم ایشان روحانی ای بودند که شاید بیست دقیقه، نیم ساعت زودتر از اذان، پیاده از خانه به طرف مسجد حرکت می کردند. در طول مسیر، تک به تک با تمام مغازه دارها شوخی می کردند، احوالشان را می پرسیدند، می گفتند «جعبه بزرگه» (تلویزیون) یا «جعبه کوچکه» (رادیو) نمی گذارد بیایی مسجد. بعد با لبخند ادامه می دادند که عیبی ندارد، فقط بیا نماز مغربت را بخوان و برو. با همه شوخی می کردند و به قول معروف هوای همه را داشتند. حتی اگر احتمال داشت که کسی به مسجد نیاید هم حاج آقا بهاء رابطه ی عاطفی خود را با او ادامه می دادند.
در واقع پایه ای را کار می گذاشت که همیشه آن ارتباط برقرار بماند.
می گویند دوستی را به اندازه مویی نازک کن، اما هیچ وقت قطعش نکن. ایشان واقعاً این طوری بودند و رابطه ی دوستی شان را با کسی قطع نمی کردند. یک اخلاق خوبی هم داشتند که به وضوح این را می گفتند: “محاکمی که الان، در زمان شاه دایر هستند، هیچ کدام عادل نیستند، هیچ یک عدالت ندارند، چون این ها محاکم طاغوت هستند، به همین دلیل من با کسی دعوا نمی کنم. چون اگر دعوا کنم باید مرا ببرند به همین محاکمی که عادل نیستند دادرسی کنند و به خاطر همین، من با کسی دعوا نمی کنم و سر به سر کسی نمی گذارم…” همیشه در اکثر سخنرانی های شان زندانی ها را دعا می کردند و همه هم می دانستند زندانی های خاص مثل پسرشان را که زندانی سیاسی بود می گویند: نه آدم های چاقوکش را. و اما صحبت خاصی داشتند که ما آن را با خط روی دیوار مسجد نوشته ایم. گفته بودند: “حتی اگر شهید شوم، راضی نیستم برای تشییع جنازه ی من نماز اول وقت خود را ترک کنید.” این از صحبت های خیلی برجسته ی ایشان است. درواقع گفته بودند که اگر من فردا روزی شهید شدم و تشییع جنازه ام هم زمان با وقت نماز جماعت بود، مرا بگذارید زمین، هیچ کاری به جسدم نداشته باشید و بروید دنبال اقامه ی نماز اول وقت؛ این قدر مقید بودند. یکی دیگر از کارهای خوب شهید مثلاً این بود که با عمل کردن و رفتار صحیح خود به احکام به ما درس احکام می دادند. بعید می دانم که ایشان آدمی دائم الوضو نبوده باشند ولی با وجود این، همیشه به محض این که می آمدند مسجد، سریعاً عمامه ی خود را بر می داشتند و در حیاط وضو می گرفتند، همه ما هم که دور و بر ایشان بودیم، نگاه می کردیم و گرفتن وضوی صحیح را یاد می گرفتیم. بعضی متأسفانه الان خیلی سختشان است که به اصطلاح چهار تا از بندهای احکام برای مردم بگویند ولی ایشان هم لسانی می گفتند، هم توضیح عملی می دادند.
در واقع عالم عامل بودند.
در همه چیز ابتکار عمل داشتند. مثلاً مسائل مربوط به سنین بلوغ ما را به نقشه ی اسرائیل غاصب ربط می دادند. واقعاً چه کسی جرأت داشت آن حرف ها را بزند؟ به جز عده ی اندکی، چه کسی آن زمان مرد این کارها بود؟ اما ایشان با یک تیر، دو نشان را می زدند، اصلاً اسرائیل را نجس می دانستند. قبل از انقلاب، ایشان یک عالم پر قدرت در مسائل دینی بودند. به خدا بعید می دانستم که از کسی بترسند. در حیطه های اخلاقی نیز نهایت احترام را به پدرشان مرحوم حاج آقا بزرگ داشتند. وقتی حاج آقا بزرگ به کرمانشاه می آمدند، ایشان که مسافر بودند تا جایی که شرع اجازه می داد امام جماعت بودند ولی چون نماز پدرشان شکسته بود، بعد از آن که نماز مغرب را که سه رکعت بود کامل می خواندند، حاج آقا بزرگ فقط دو رکعت اول نماز عشاء را به عنوان امام جماعت می خواندند، سپس ایشان کنار می نشستند و حاج آقا بهاء نماز را ادامه می دادند و مردم بقیه ی نماز را به حاج آقا بهاء اقتدا می کردند. ایشان جلوی همه می ایستادند و حاج آقا بهاء در صف اول. گویا در صف اول هم می شود به عنوان امام جماعت بایستی، پس به محض این که ایشان می نشستند، مردم بقیه ی نمازشان را به حاج آقا بهاء اقتدا می کردند. آن شب هم باعث شهادت شهید به نوعی همین رعایت احترام به پدر بود. وقتی حاج آقا بزرگ آمدند که بنشینند داخل ماشین، خب پدرش بود دیگر، بنابراین حاج آقا بهاء ایشان را جلو سوار کرد، در حالی که هر روز جلو می نشست، اما آن شب آخر ایشان را جلو سوار کرد و خودش پشت سر پدر نشست. آن ملعون خبیث هم که این ها را به رگبار بسته بود، حالا از چه زاویه ای بود نمی دانم، خدا رحمت کند آقای دریابار آن موقع بود، می دانست آن منافق چگونه تیرها را زده بود که هم علیرضا یوسف پور، راننده ی اتومبیل، شده بود وهم حاج آقا بهاء.
مثل این که دو تن از بچه های شهید هم در بغل پدرشان بوده اند.
بله، آقای دریابار هم عقب بود که او هم مجروح شد. در این حادثه میان تنه ی حاج آقا بزرگ هم آسیب دید.
مثل این که گلوله از حاج آقا بهاء در رفته و به پدرشان خورده بود.
احتمالاً. این هم از بزرگواری و منشش بود که خیلی به پدر خود احترام می گذاشت، آن هم پدری مانند حاج آقا بزرگ که شخصیت بزرگی بود. اما نکته ی خاصی که من می خواهم شما بنویسید، این است که چون احتمال دارد این مجله به دست آقایانی برسد که شروع کرده اند و می خواهند طلبه ی علوم دینی بشوند یا به هر جهت امام جماعت هستند و در این لباس مقدس می خواهند خدمتی بکنند، این عزیزان باید سیره ی عملی افرادی مثل حاج آقا بهاء را برای خودشان الگو قرار بدهند. آقای قرائتی می گفت من رفتم روضه بخوانم، دیدم بلد نیستم، بنابراین رفتم پای تخته سیاه. نتیجه می گیریم هر کسی که امام جماعت می شود، باید جماعت را بشناسد، باید مردم را بشناسد و به آن ها عشق بورزد.
و حاج آقا بهاء جماعت را می شناخت و به آن ها عشق می ورزید.
یقیناً. به این دلیل است که هنوز هم که هنوز است، به یادش هستیم، همیشه به یادش هستیم و الان که جایش واقعاً خالی است، تأسف می خوریم و متأسف می شویم برای آن پایگاه بزرگ معنوی – فرهنگی ای که ما در مسجد اعتمادی داشتیم و الان متأسفانه به هیچ عنوان نداریم … .
به نظرتان طلبه های عزیز برای بهره مندی از چنین الگوهای موفقی چه کار باید بکنند؟
باید ببینند این طور افراد به چه دلیل موفق شده اند. چرا مردم دور این ها می چرخند، چرا مردم به این ها عشق می ورزند؛ به خاطر این که این ها هم به مردم عشق می ورزیدند؛ به خاطر خدا.
نکته ای هست که شاید کسی به آن توجه لازم را نمی کند، این که شهیدانی که رشد کردند، مانند باهنر، بهشتی، مطهری، حاج آقا بهاء الدین، اشرفی اصفهانی و دیگر شهدای محراب، فقط در اثر این نبود که این ها با تقوا بودند، شاگرد حضرت امام بودند یا این که فاضل و عامل هم بودند، این ها صرف نظر از این که از چنین حسن های غبطه برانگیزی برخوردار بودند، در اجتماع هم از مردم جواب مثبت می گرفتند. هر آدمی وقتی که جواب بگیرد، باعث رشدش می شود. در واقع هم مدیریت قوی نتیجه ی خوب به بار می آورد و هم نتیجه ی خوب به آدم اعتماد به نفس می دهد. یعنی از مردم می گیری و خودت پیاده می کنی، بعد دوباره تکمیلش می کنی و تحویل می دهی به خود مردم. یک جور بده بستان است؛ یک تعامل کامل و زیبا.
بله. روش حاج آقا بهاء دقیقاً مبتنی بر تعامل و تبادل بود. مسجد ایشان یک پایگاه بسیار بزرگ در زمان انقلاب بود. اکثر شب ها با بچه ها آن جا بودیم، یادم است حاجی باقر سنجری مسئوول تدارکات مسجد بود، برای خوردن، نخودچی، کشمش، نان، حلوا و چیزهای دیگر داشتیم و بچه ها در قالب گروه های سه – چهار نفره در مسجد با هم هماهنگ می شدند که چه کسی کجا بایستد، چه کسی ماشین ها را بازدید کند، چه کسی با چوب خالی در حالت کمین ضد انقلاب و عوامل ساواک باشد. همه ما را به قول امروزی ها ساپورت می کردند و همه هم زیر نظر حاج آقا بهاء بودیم. شهید به نوعی مدیریتی هم داشتند، در بحث انقلاب، شورای روحانیت، و آن ها را حمایت می کردند. با مردم نیز همواره رابطه داشتند. بر اساس یکسری اطلاعات در رابطه با مسائلی که امام هر روز مطرح می کردند، شهید از بیرون همه ی این ها را در اختیار داشتند و مسجدشان را هم مدیریت می کردند. با ما هم رفتاری کرده بودند که بر فرض اگر به من نوعی می گفتند این کار را بکن، بنده یقین داشتم که این کار را بر اساس عقل و دینشان می گویند. اصلاً هوای نفس در کار ایشان وجود نداشت. بعد از پیروزی انقلاب که دیگر ما رفته بودیم سربازی، تا حدی از ایشان خبر داشتم، بعد هم که شهید محمدی عراقی کاندیدای مجلس شدند، خودشان گفته بودند: “خدایا! اگر بنده لایقم، بروم در این مسیر …” یعنی خدایا، اگر این نمایندگی به نفع دینم است خودت کمکم کن و اگر به درد دینم نمی خورد خودت یک جوری باعث شو که نروم. موضوع دوم هم این که خدا رحمتش کند، بعد از این که حاج آقا کاندیدا شد، وقتی دوستان، شهید علیرضا یوسف پور را به عنوان محافظ و پاسدار به ایشان معرفی کردند، یکی از بچه ها به شوخی گفته بود که حاج آقا! کارتان تمام شد. با این پاسداری که برای تان گذاشته اند، همین روزها شما را می کشند. دوستان این گونه با حاج آقا شوخی می کردند. به راحتی به ایشان می گفتند: “حاج آقا! سرتان به باد رفت، خدا رحمتتان کند …”
منظورشان این بود که وقتی محافظ داری، دیگر برای دشمن شناخته شده ای. به قول امروزی ها “تابلو” شده ای. البته این حرف ها را به شوخی به حاج آقا می گفتند اما متأسفانه واقعاً هم این طوری شد منافقین خیلی هم ناجوانمردانه این کار را کردند، در حضور دو تا بچه ی خردسال شهید و در حضور مرحوم مغفور حاج آقا بزرگ که ایشان هم جانباز انقلاب بودند. من که خودم متأسفانه این جا نبودم ولی مردم، حضور بسیار گسترده ای در همه ی مراسم شهید داشتند. بعد که آمدم مرخصی، برای مراسم چهلم رفتم کنگاور. خیلی شلوغ بود. یادم است آقای عبدالخالق عبداللهی هم بودند. چون آمدند کنار من نماز خواندند، هیچ وقت یادم نمی رود.
چه جمع بندی ای از شخصیت شهید دارید؟
واقعاً جای چنین شخصیتی خالی است، من که خودم متأسفم. هر جا هم می رویم فریادمان را می زنیم، می گوییم جایش خالی است، به دوستان می گوییم شما هم مثل این ها باشید. به رفقای طلبه ای هم که داریم می گوییم مثل حاج آقا بهاء باشید. به این دلیل که بنده در محیط شخصی و خانوادگی خودم با بچه و اولادم تا اندازه ای می توانم در مورد مسائل دین صحبت کنم و اگر چنین شخصی با مقیاسی بالاتر و بزرگ تر از امثال بنده در یک محله باشد، قطعاً خانواده ها کمتر آسیب می بینند. چون ایشان به واسطه ی گفتن خود مردم واقعاً به مسائل داخلی خانواده ها هم اشراف پیدا می کردند و کمک می کردند، برای این که این گره ها را باز کنند. متأسفانه الان می بینیم بعضی از ما نسبت به جامعه و اطرافمان کم توجه شده ایم و آخرش هم آن آسیب ها به خود ما می رسد. اگر ما جامعه ی دین پژوه و دین مداری داشته باشیم قطعاً آمار کارهای خلاف کمتر است، شمار معتادین کمتر است و فردا روزی که این بچه ها می شوند کارمند یا در جامعه به هر شغلی وارد می شوند، آدم های درست و صالحی خواهند بود، البته اگر درست پرورش داده شوند و در مسیر درستی قرار بگیرند. وقتی جوانِ من، می رود به مسجدی و می بیند که امام جماعت آن مسجد، فقط یک نمازی می خواند و می رود و هیچ کار دیگری ندارد، هیچ ارتباطی نمی تواند ایجاد کند، قطعاً آرام آرام از مسجد بریده می شود، از مسجد که کشیده شود بیرون، آن وقت، چه کسی می خواهد حقیقت دین را برای او توجیه کند و به او بگوید. متأسفانه این هجمه های خارجی اعم از اینترنت، ماهواره و سی دی های حاوی مخالفت با دین مداری و دین پژوهی، هم که هست. مبلغان لائیک نیز متأسفانه زیاد هستند. جوان در چنین شرایطی، اگر صد ضربه به او بزنند، حداکثر بتواند هشتاد ضربه را دفع کند، بیست تای بعدی که به او می خورد …
از شهادت و تشییع جنازه ی شهید بگویید.
من چون سرباز بودم، آن زمان متأسفانه کرمانشاه نبودم، اما در حد خودم و نیز اطلاعاتی که در تمام این سال ها از دوستان شنیده ام، می توانم در خدمت شما و خوانندگان محترم این یادنامه باشم.
(در ادامه، با آقای الوندی گشتی کوتاه در محل شهادت شهید می زنیم) این خیابان اصلی، همان خیابان خیام قدیمی ای است که الان نامش به “شهید محمدی عراقی” تبدیل شده. این هم کوچه ی کاشانی است که از برخی شنیده ایم قبلاً “کوچه اعتمادی نود و دو” نام داشته.
درست ترش این است که چون قبلاً صاحب این خانه ی نبش سمت چپ کوچه، از ورودی خیابان اصلی، فردی به نام محمدکاشانی بود، اسم این کوچه را می گفتند کاشانی نود و دو. از دیرباز معمولاً در کرمانشاه رسم بود که این گونه نامگذاری می کردند.
پس اعتمادی چه نامی است؟
فقط اسم مسجد، اعتمادی است.
(شاهد یاران: از برخی دیگر از یاران شهید شنیدیم که آقایی به نام اعتمادی، بانی مسجد بوده است).
حاج آقا و همراهانش از همین سر نبش و مقابل منزل آقای کاشانی، می خواستند بپیچند در خیابان؟
آن موقع خیابان یک طرفه نبود، خانه ی شهید کمی آن طرف تر در کوچه ای پشت این جا بود. بافت قدیمی آن خانه هنوز باقی مانده است. خلاصه، ماشین شهید که این جا می پیچد، یک منافق هم آماده ایستاده بوده و از همین جا ماشین را به رگبار می بندد. حاج آقا بزرگ جلوی ماشین بوده که از ناحیه ی پا مجروح می شود. حاج آقا بهاء نیز با علیرضا یوسف پور – راننده شان – دقیقاً پشت سر همدیگر بوده اند که هر دو شهید می شوند. یادشان گرامی باد.
منبع مقاله :
ماهنامه ی فرهنگی تاریخی شاهد یاران، دوره ی جدید، شماره ی 69، مردادماه 1390