۱۳۹۸/۰۱/۲۸
–
۱۱۵۵ بازدید
لطف کنید دربارة شهید صیاد شیرازی توضیح دهید.
شهید سپهبد “علی صیاد شیرازی” در روز چهارم خرداد ۱۳۲۳ در شهرستان “درگز” از توابع استان خراسان به دنیا آمد. در خرداد 1342 از دبیرستان امیر کبیر در تهران در رشته ریاضی دیپلم متوسطه گرفت. یک سال بعد در آزمون ورودی دانشکده افسری پذیرفته شد و به تحصیل علوم نظامی پرداخت و سه سال بعد در مهر 1346 با درجه ستوان دومی در رسته توپخانه فارغالتحصیل شد.شهید صیاد شیرازی پس از فراغت از تحصیل در شیراز، دوره رنجر و چتربازی را با رتبه عالی گذراند، در اصفهان دوره تخصصی توپخانه را طی کرد و از سال ۱۳۴۸ به لشکر زرهی تبریز پیوست و خدمت رسمی خود را در نیروی زمینی آغاز کرد. پس از انحلال لشکر تبریز در اسفند ماه سال ۱۳۴۹، به لشکر ۸۱ زرهی کرمانشاه منتقل و در گردان ۳۱۷ توپخانه به عنوان «فرمانده آتشبار» مشغول به خدمت شد.وی در سال ۱۳۵۰ با دختر عموی خود ازدواج کرد و در اوایل سال ۱۳۵۱ با قبولی در آزمون اعزام به خارج دانش آموختگان دانشکده افسری برای تکمیل تخصص توپخانه به آمریکا اعزام شد. این شهید بزرگوار، دوره سه ماهه تخصص «هواسنجی بالستیک» را در شهر «فورت سیل» ایالت «اوکلاهما» با نمره عالی و احراز رتبه نخست از میان ۲۰ افسر آمریکایی و ایرانی به پایان رساند.شهید صیاد شیرازی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، چندین سال در بخشهای مختلف ارتش به ویژه در غرب کشور به پاسداری از کشور پرداخت و در سازماندهی و فعالیت نیروهای انقلابی در ارتش تلاشی گسترده داشت.وی از ابتدای پیروزی انقلاب تا مهر ماه ۱۳۵۸ در اصفهان بود و در این مدت با همکاری نیروهای نظامی و دوستان انقلابی خود – که بعداً پاسدار شدند – گروه ۳۰ نفرهای را تشکیل داده و به حفظ و حراست از پادگان پرداخت. تلاشهای وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ساماندهی ارتش و ساختار نیروهای مسلح متجلّی شد.
از مهمترین اقدامات او پس از پیروزی انقلاب اسلامی، میتوان به تهیه طرحهای عملیاتی که منجر به شکستن حصر شهرهای سنندج و پادگانهای مریوان، بانه و سقز شد، اشاره کرد.
شهر سنندج با تشکیل ستاد عملیات مشترک ارتش و سپاه پاسداران پس از ۲۱ روز مقاومت مدافعان این شهر، کاملاً از تصرف و تسلط نیروهای ضد انقلاب خارج شد. پس از تحقق و اجرای موفق این طرحها، شهید صیاد شیرازی، با ۲ درجه ارتقاء، با درجه سرهنگ تمامی به فرماندهی عملیات غرب کشور منصوب شد.
این شهید والامقام در آخرین ماه های ریاست جمهوری بنی صدر به دلیل برخورداری از روحیه انقلابی و مقابله با خیانتهای او از سمت مذکور عزل شد و پس از آن تا عزل بنی صدر و فرار مفتضحانه او به فرانسه، به دعوت شهید کلاهدوز در ستاد مرکزی سپاه پاسداران به خدمت پرداخت.
شهید صیاد شیرازی نقش به سزایی در همکاری و نزدیکی ارتش و سپاه داشت. وی پس از خلع بنی صدر از فرماندهی کل قوا، برای پایان دادن به ناهماهنگی ارتش و سپاه در آن دوران، قرارگاه مشترک عملیاتی سپاه و ارتش را راه اندازی کرد و به عنوان فرمانده ارشد در آن قرارگاه مشغول به فعالیت شد.
فرماندهی نیروی زمینی ارتش
وی در مهر ماه سال ۱۳۶۰ به پیشنهاد رئیس شورای عالی دفاع از سوی امام خمینی به فرماندهی نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی منصوب شد که در این منصب، فرماندهی نیروهای ارتش اسلام در عملیاتهای پیروزمند ثامنالائمه، طریقالقدس، فتحالمبین و بیتالمقدس را بر عهده داشت؛ عملیاتی که سرنوشت جبهه های اسلام علیه کفر را به پیروزی رقم زد و روند جنگ تحمیلی را در مسیر پیروزی ارتش اسلام قرار داد.
شهید صیاد شیرازی پس از حدود پنج سال انجام وظیفه در مسئولیت خطیر فرماندهی نیروی زمینی، در ۲۳ تیر ۱۳۶۵ از سمت خود استعفا داد و سپس با پیشنهاد حضرت آیت الله خامنه ای – ریاست جمهوری وقت- و تصویب امام راحل به سمت نمایندگی حضرت امام خمینی(ره) در شورای عالی دفاع منصوب شد.
وی در ۱۸ اردیبهشت ۱۳۶۶ به همراه تعدادی دیگر از فرماندهان ارتش با پیشنهاد رئیس شورای عالی دفاع و موافقت امام خمینی به درجه سرتیپی ارتقای مقام یافت و در مهر ۱۳۶۸ به درخواست رئیس ستاد فرماندهی کل نیروهای مسلح و موافقت فرماندهی معظم کل قوا به سمت معاونت بازرسی ستاد فرماندهی کل نیروهای مسلح منصوب شد.
این شهید بزرگوار در شهریور ۱۳۷۲ با حکم فرماندهی معظم کل قوا به سمت جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح منصوب شد و سپس در ۱۶ فروردین ۱۳۷۸ همزمان با عید غدیر با حکم مقام معظم فرماندهی کل قوا به درجه سرلشکری ارتقاء یافت.
شهادت امیر سرافراز ارتش اسلام
شهید سپهبد علی صیاد شیرازی، روز شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۷۸ در حالی که به قصد عزیمت به محل کار خود از منزل، خارج شده بود مورد سوء قصد یکی از اعضای گروهک تروریستی منافقین قرار گرفت و به شدت مجروح شد. اهالی محل که از این حادثه مطلع شده بودند بلافاصله او را به بیمارستان انتقال دادند اما متأسفانه بر اثر شدت جراحات وارده، تلاش پزشکان برای نجات او بی نتیجه ماند و امیر سرافراز ارتش اسلام پس از عمری مجاهدت در راه خدا به فیض عظیم شهادت نایل آمد.
بخشی از پیام رهبر معظم انقلاب به مناسبت شهادت امیر سپهبد صیاد شیرازی
«… امیر سرافراز ارتش اسلام و سرباز صادق و فداکار دین و قرآن، نظامی مؤمن و پارسا و پرهیزکار، سپهبد علی صیاد شیرازی امروز به دست منافقین مجرم و خونخوار و روسیاه به شهادت رسید.
این نه اولین و نه آخرین باری است که دلی نورانی و سرشار از عشق و ایمان و وفاداری به آرمانهای بلند الهی، هدف تیر خشم و عناد و عصبیت از سوی زمره جنایتکار و فاسدی که ادامه حیات خود را در خدمتگزاری به دشمنان اسلام دانسته است، قرار میگیرد و دست خائن خودفروختهای، نهال ثمربخش انسان والایی را قطع میکند. او مانند دیگر مردان حق از روزی که قدم در راه انقلاب نهادند، همواره سر و جان خود را برای نثار در راه خدا روی دست داشتند.
سرزمینهای داغ خوزستان و گردنههای برافراشته کردستان، سالها شاهد آمادگی و فداکاری این انسان پاک نهاد و مصمم و شجاع بوده و جبهه های دفاع مقدس صدها خاطره از رشادت و از خودگذشتگی او حفظ کرده است.
خطر مرگ کوچکتر از آن است که بندگان صالح خدا را از راه او بازگرداند و عشق به منال دنیوی حقیرتر از آن است که در دل نورانی شایستگان جایی بیابد، کوردلان منافق بدانند که با این جنایتها روز به روز نفرت ملت ایران از آنان بیشتر خواهد شد و خون مردان پاکدامن و پارسا هم چون صیاد شیرازی و شهید لاجوردی، بدنامی و سیاهرویی آنان را در تاریخ و در دل این ملت همیشگی خواهد کرد…»(باشگاه خبرنگاران جوان)
شهید صیاد شیرازی به روایت همسر
یک روز دیدم در می زنند. رفتم دم در. دیدم چند نفرند. یکی شان گفت: « منزل جناب سرهنگ شیرازی اینجاست؟» دلم ریخت. گفتم: « من خانمش هستم. » گفت: « از طرف جناب سرهنگ برایتان پیغام آورده ایم. » یک پاکت داد دستم. اصلاً نفهمیدم پاکت را چطوری گرفتم. گفتم: « شهید شده؟»
گفت و گو با خانم عفت شجاع، همسر شهید صیاد شیرازی
زندگی در کنار مردی که جز برای رضای حق مبارزه و زندگی نکرد و در تمام لحظات عمر از هر عملی که موجب تکدر خاطر دوست باشد، پرهیز کرد، با تمام رنج ها و دلواپسی هایش سرشار از ایام دلپذیر همدلی و همراهی است که در سراسر گفت و گوی بی پیرایه ما با همسر وی موج می زند و بعد لطیف شخصیت آن شهید بزرگوار را به نیکی نشان می دهد.
نحوه آشنایی و ازدواج شما با شهید صیاد شیرازی چگونه بود؟
با علی نسبت خویشاندوی داشتیم. او پسر عموی من بود و بدین لحاظ آشنایی و شناخت من از ایشان دیرینه بود، اگر چه زیاد همدیگر را ندیده بودیم. وقتی می آمدند خانه ما، حداکثر با هم سلام و علیک می کردیم. رسممان نبود که دختر با نامحرم حرف بزند. اول خواهرم با برادر علی ازدواج کرد. عموجان و خانواده اش که آمدند دره گز عروسی، در همان عروسی من را هم برای علی خواستگاری کردند. سال 1350 بود که در یک شرایط ساده، اما با محبت و امید ازدواج کردیم. شش ماه بیشتر از مراسم ازدواج نگذشته بود که آقای صیاد به واسطه اینکه رتبه اول را در رشته زبان در کشور به دست آورده بود، عازم امریکا شد و سه ماه در آنجا بود. آن عشقی که در وجود وی به اسلام بود، در آنجا نیز غلیان پیدا کرد و باعث شد او در آنجا یک پایگاه تبلیغ برای اسلام بناکند، پایگاهی که در دل او جای داشت و از آن سنگر برای بیان و تبلیغ شعائر اسلام در بین مردم آمریکا استفاده می کرد.
در مورد برنامه ها و رویدادهای این سفر خاطره ای را هم برای شما بیان کرده اند؟
بله از جمله خاطراتی که مکرر تعریف می کرد این بود که می گفت یک خانواده مسن مسیحی در امریکا بودند که بعد از اینکه با علی آشنا می شوند، از وی رسماً دعوت می کنند که به آنها اسلام را آموزش دهد. تعریف می کرد که آن خانواده بعد از فراگیری احکام و شعائر، همان مقداری را که فرا گرفته بودند، در محافل دیگر ترویج می کردند و در واقع این هسته هر روز شعاع بیش تری پیدا می کرد. ایشان رفت آمریکا که دوره هواسنجی بالستیک را ببیند. من دختر اولم را بار دار بودم. مریم که به دنیا آمد، علی هنوز امریکا بود. چهل روز از دوره اش مانده بود. صبح روزی که مریم به دنیا آمد، یک نامه از او رسید که تویش نوشته بود: «ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره عین واجعلنا للمتقین اماما». فقط همین یک آیه. دلم آرام گرفت. بعد از ظهرش مریم به دنیا آمد. علی از آمریکا که برگشت، ما را به اصفهان فرستادند. شش سال در اصفهان بودیم و او تدریس می کرد.
درجه و مقام در روحیه و تلاش او تأثیری نداشت، چه آن وقتی که بنی صدر درجه افتخاری به او داد، چه زمانی که آن درجه را از او گرفت، صیاد همان صیاد بود. می گفت مهم اجرای امر اسلام و تکلیفی است که امام (ره) از ما خواسته است
گویا شهید صیاد قرآن کریم را به زبان انگلیسی هم قرائت و در اصفهان این زبان را تدریس می کردند.
بله، ایشان به واسطه آشنایی آمریکائی ها به زبان انگلیسی ، قرآن را با ترجمه انگلیسی برای آنها تلاوت می کرد و می گفت:« گر چه الفاظ انگلیسی ترجمه دقیق و بایسته ای از آیات و کلمات وحی نیستند، اما همین که حرف جدیدی را در میان آنها مطرح می کنیم، تکانی است که آنها را به تکاپوی بیشتر در این راه وادار می کند«.
در اصفهان بودیدکه فعالیت های انقلابی اوج گرفت؟
بله، در اصفهان کم کم پایش به جلسه های مخفی مذهبی باز شد. قبلش خیلی اهل این طور جلسه ها نبود و فقط نمازش را می خواند. همیشه و سر وقت. سرش توی کار خودش بود، ولی از وقتی رفتیم اصفهان، بیشتر با کسانی بود که مذهبی و انقلابی بودند. شب ها جلسه بود. دیر می آمد خانه. من ناراحت می شدم و برایم سخت بود، اما کم کم عادت کردم، به خصوص که می دیدم از وقتی به این جلسه ها می رود و می رود پیش علما، اخلاقش عوض شده است. اخلاقش از همان اول هم بد نبود، فقط کمی خشک بود، نظامی بود دیگر. حالا از آن خشکی در آمده و خیلی لطیف تر و مهربان تر شده بود.
از دوران پس از انقلاب و سختی های سال های اول به ویژه دوره رویا رویی ایشان با بنی صدر بگوئید؟
درجه و مقام در روحیه و تلاش او تأثیری نداشت، چه آن وقتی که بنی صدر درجه افتخاری به او داد، چه زمانی که آن درجه را از او گرفت، صیاد همان صیاد بود. می گفت مهم اجرای امر اسلام و تکلیفی است که امام (ره) از ما خواسته است. وقتی هم که قرار بود با بنی صدر جلسه ای داشته باشد، ابتدا به مشهد مقدس و به پابوس امام رضا(علیه السلام) می رفت و از آن آستان مقدس تقاضای کمک می کرد و می گفت: « این طوری احساس می کنم در بحثها و استدلال هایم از پشتوانه عظیمی برخوردارم. آنگاه عازم جلسه می شد.
با فرماندهی ایشان در نیروی زمینی، آیا تغییری در مناسبات ایشان با خانواده ایجاد شد؟
وقتی فرمانده نیروی زمینی شد، ماه تا ماه پیدایش نمی شد. گاهی اوقات می آمد تهران جلسه یا مأمورت و می رفت. وقتی می فهمیدم آمده تهران و نیامده خانه، ناراحت می شدم. پشت تلفن بهش می گفتم: « چرا نیامدی علی؟» عذر خواهی می کرد که: « کار داشتم»، ولی مرتب تلفن می زد. همیشه. خیلی از کارها و مشکلات خانه را تلفنی حل می کرد. سخت بود، ولی راضی بودم. آن روزها فقط دعا می کردم سالم باشد. دلم برایش شور می زد، به خصوص که هر چند وقت یک بار بدن مجروحش را می آوردند خانه و هنوز خوب نشده، دوباره پا می شد و می رفت منطقه. هر بار که در می زدند، می گفتم دیگر تمام شد. حتماً این بار خبرش را آورده اند. یک بار در زدند و رفتم دم در. دیدم چند نفرند و همه هم با لباس مشکی. محکم زدم توی سرم. گفتم: « علی آقا طوریش شده؟» خنده شان را که دیدم، دلم آرام گرفت. گفتند: « نه، حاج خانم. یکی از دوستان شهید شده و ما عزاداریم. » پیغامش را دادند و رفتند.
این نبودن برای بچه ها سخت نبود؟
بچه ها تا کوچک بودند، به نبودنش عادت کرده بودند. بزرگ تر که شدند، کم کم برایشان می گفتم که پدرشان کجاست و چرا این قدر دیر به دیر می آید و برای چه؟ بچه ها انگار بهتر از من می فهمیدند. جنگ که تمام شد، گفتم نبودن هایش هم تمام می شود که نشد، مدام می رفت مأموریت. من و بچه ها فقط می توانستیم روزهای جمعه علی را ببینیم که آن را هم بیشتر اوقات می رفت مأموریت. از مأموریت رفتن هایش خیلی بیشتر از زمان جنگ ناراحت می شدم؛ شاید چون بچه ها بزرگ تر شده بودند و نبودن علی بیشتر توی چشم می آمد. وقتی می رفت، آن قدر ناراحت می شدم که خبر رفتنش را به من نمی گفت به مریم می گفت یا به بهروز، دامادم. این طوری بیشتر ناراحت می شدم. می گفتم: « حاج آقا! من غریبه ام؟ چرا به خودم نگفتید؟» می گفت: « نمی توانم ناراحتی شما را ببینم. » با همه این حرف ها، یک چیز من را آرام می کرد. می دانستم برای مال دنیا این کار را نمی کند. نه علی و نه من هیچ کداممان در قید و بند مال و اموال و درست کردن زندگی آن چنانی نبودیم.
پس زندگی با شهید صیاد خیلی سخت بوده است؟
زندگی با ایشان زندگی راحتی نبود، سخت بود، ولی به سختی اش می ارزید. شاید علی خیلی وقت نمی کرد که در خانه درکنار من و بچه هایش باشد، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود، وجودش به ما آرامش می داد، مهربانی اش، ایمانش و قدرشناسی اش. قدر شناس بود، خیلی. روزهایی که در خانه بود، در کار خانه کمکم می کرد. یک روز جمعه صبح دیدم پایین شلوارش را تا کرده زده بالا، آستین هایش را هم. پرسیدم:« حاج آقا! چرا این طوری کرده ای؟ » رفت طرف آشپزخانه. گفت: « به خاطر خدا و برای کمک به شما». رفت توی آشپزخانه و وضو گرفت و بعد هم شروع کرد به جمع و جور کردن. خیلی از زن ها دوست دارند مردشان درکار خانه کمکشان کند، ولی من دوست نداشتم علی توی خانه کار کند. ناراحت می شدم. رفتم که نگذارم، در را رویم بست و گفت: « خانم! بروید بیرون. مزاحم نشوید. » پشت در التماس می کردم: « حاج آقا! شما رو به خدا بیا بیرون. من نارحت می شوم، خجالت می کشم. شما را به خدا بیا بیرون. » می گفت:« چیزی نیست الان تمام می شود، می آیم بیرون. » آشپزخانه را مرتب کرد. ظرف ها را چید سرجایش. روی اجاق گاز را مرتب کرد، بعد شلنگ انداخت و کف آشپزخانه را شست.
وقتی می رفت، آن قدر ناراحت می شدم که خبر رفتنش را به من نمی گفت به مریم می گفت یا به بهروز، دامادم. این طوری بیشتر ناراحت می شدم. می گفتم: « حاج آقا! من غریبه ام؟ چرا به خودم نگفتید؟» می گفت: « نمی توانم ناراحتی شما را ببینم. » با همه این حرف ها، یک چیز من را آرام می کرد. می دانستم برای مال دنیا این کار را نمی کند
در را که باز کرد، آشپزخانه مثل دسته گل شده بود. گفت: بفرمایید، تمام شد. حالا می آیم بیرون. این که این همه داد و فریاد نداشت. » محبتش را به من این طوری نشان می داد. وضو می گرفت و توی کار خانه کمکم می کرد. مسافرت که می رفتیم، بچه ها را نگه می داشت. می گفت: « بچه ها را من نگه می دارم، لااقل شما هم کمی راحت باشید. » غیر از اینها به هر بهانه ای بود برایم هدیه می خرید. برای روز زن، روزهای عید. اگر یادش هم نبود، اولین عیدی که پیش می آمد، هدیه می خرید و می آورد. از زحمت هایم تشکر می کرد و هدیه اش را می داد. وقتی فرمانده نیروی زمینی بود، زمان جنگ ماه ها بود که خانه نیامده بود. دلم برایش، برای دیدنش، برای صدایش لک زده بود. یک روز دیدم در می زنند. رفتم دم در. دیدم چند نفرند. یکی شان گفت: « منزل جناب سرهنگ شیرازی اینجاست؟» دلم ریخت. گفتم: « من خانمش هستم. » گفت: « از طرف جناب سرهنگ برایتان پیغام آورده ایم. » یک پاکت داد دستم. اصلاً نفهمیدم پاکت را چطوری گرفتم. گفتم: « شهید شده؟» یکی شان گفت: « نه این پاکت را دادند و گفتند به دست شما برسانیم. » و خداحافظی کردند و رفتند. آمدم توی حیاط چادرم از سرم افتاد. پاکت را باز کردم و دیدم یک نامه در آن است با یک انگشتر عقیق. نوشته بود: « برای تشکر از زحمت های تو. همیشه دعایت می کنم. » نفس راحتی کشیدم و اشک توی چشم هایم جمع شد.
یکی از دوستان ایشان از مشکلات دوران اجاره نشینی شما می گفت. مگر به شما خانه سازمانی نداده بودند؟
از همان اول که با هم ازدواج کردیم، نرفتیم توی خانه های سازمانی. توی خانه های سازمانی همه جور آدمی می آمد و می رفت. علی خانه اجاره می کرد. می گفت: « من حاضرم کرایه بدهم، ولی شما راحت باشید. » تا همین آخرها خانه از خودمان نداشتیم. این آخرها به اصرار دوست هایش زمین این خانه را به او دادند و کمکش کردند تا خانه را ساخت.
با توجه به اجاره نشینی، مشکل مالی نداشتید؟
من تا پس از شهادتش، فیش حقوقی او را ندیده بودم و نمی دانستم حقوقش چقدر است. مقدار کمی را اختصاص به امور خانه می داد و بقیه اش را نمی گفت چه می کند، اما دیگران که در سایه حمایت مالی وی بودند، با من تماس می گرفتند و به گمان اینکه من اطلاع دارم، از من تشکر می کردند و این در حالی بود که علی نمی دانست من از این امور مطلعم. پولی که به من می داد یک سوم حقوقش بود، ولی انگار برکت داشت. با همان پول خیلی راحت خانه را می چرخاندم.
شما شهید صیاد را چگونه تعریف می کنید؟
در یک تعبیر کلی می توانم بگویم او هم به اسم، علی بود و هم به صفت، علی گونه. سعی می کرد فرموده های حضرت علی (علیه السلام) را در زندگی ساری و جاری کند. به عنوان مثال در بعد رعایت ساده زیستی یادم می آید که در اتاق کارش روی زمین می نشست و کارهایش را انجام می داد. احساس کردم شاید معذب باشد. پیشقدم شدم و رفتم یک سری صندلی گرفتم. با دیدن آنها بر خلاف انتظار اولیه ام، علی نه تنها شاد نشد، بلکه ناراحت هم شد. می گفت: « دنیا آهسته آهسته آدم را در کام خود فرو می برد. قدم اول را که برداشتی تا آخر می روی. لذا باید مواظب همان گام اول باشی. «
همسرم عاشق ولایت بود و به بسیجی ها عشق می ورزید، چون خودش را هم یک بسیجی می دانست. او آن قدر خود را وقف خدمت به مردم کرده بود که من اغلب اوقات وقتی نیمه های شب به منزل برمی گشت، فقط چشم های بسته او را می دیدم، اما او با وجود ساعت های متمادی کار شبانه روزی، هرگز از کار زیاد خم به ابرو نمی آورد.
آیا نزد شما آرزوی شهادت هم می کرد؟
آرزویش از روز اول جنگ، شهادت بود. همیشه از من می خواست برای شهادتش دعا کنم، به خصوص آن پنج شنبه آخر از من خواست وقتی امامزاده صالح (علیه السلام) رفتم، دعا کنم که او به شهادت برسد. همان عصر پنج شنبه آخر رفتم زیارت و در آنجا دعا کردم که خداوند شهادت خانوادگی را نصیب ما کند. درست دو روز پس از آن بود که حادثه شهادت ایشان پیش آمد. شهادت، آرزوی همسرم بود. همه وجود او صرف خدمت به انقلاب و کشور شد.
از دقت و توجه شهید نسبت به رعایت حریم بیت المال برایمان بگویید.
عمده هم و غمش این بود که نه تنها اموال بیت المال ابطال و هدم نگردد، بلکه در مسیر غیر ضروری نیز مصرف نشود. اگر دوستی کادویی برایش هدیه می آورد، بسیار دقیق جستجو می کرد که بداند منبع تأمین هزینه آن ازکجا بوده است. اگر احساس می کرد که از پول بیت المال تهیه شده، بی رودربایستی پس می داد و همه، این اخلاق صیاد را می دانستند. معتقد بود که فردای قیامت همه این اموال زبان می گشایند و سوء استفاده کنندگان از بیت المال را رسوا می کنند.
چه میزان از فعالیت ها و مسئولیت های ایشان مطلع می شدید؟
اصلاً از خودش وکارهایش و مسئولیتش برای ما و کسی حرف نمی زد. می گفت صاحب این کار ما کس دیگری است و دلیلی ندارد کاری را که برای خدا کرده ام، برای خلق خدا بازگو کنم، لذا تأکیدش این بود که کار که برای خدا بود، باید بدون مزد و منت و تا پای جان باشد. درددل هایی که داشت عمدتاً مربوط به توطئه هایی بود که علیه انقلاب در حال انجام بود. وقتی از علت ناراحتی اش می پرسیدم، می گفت: «از این ناراحتم که انقلاب ما اسلامی است، اما هنوز برخی نمی خواهند خود را با آن وفق دهند، هنوز اسلام در رگ و ریشه ما نفوذ نکرده است. » و لذا برای بهبود این وضع همیشه سر نماز دعا می کرد.
وضو می گرفت و توی کار خانه کمکم می کرد. مسافرت که می رفتیم، بچه ها را نگه می داشت. می گفت: « بچه ها را من نگه می دارم، لااقل شما هم کمی راحت باشید. » غیر از اینها به هر بهانه ای بود برایم هدیه می خرید. برای روز زن، روزهای عید. اگر یادش هم نبود، اولین عیدی که پیش می آمد، هدیه می خرید و می آورد
مهم ترین توصیه های شهید به شما و به فرزندان گرامی تان چه بود؟
مهم ترین توصیه اش هم به من و هم به فرزندانش حفظ خط ولایت بود. به تعبیر وی خط ولایت، خط امام زمان (علیه السلام) است و لغزیدن در این مسیر، گرفتاری در دام توطئه های ناشناخته را به دنبال دارد. توصیه دیگرش نماز اول وقت بود. می گفت: « اگر می خواهید بعد از شهادتم از شما راضی باشم، کاری کنید که صاحب نماز از شما راضی باشد. من وقتی توضیح می خواستیم، می گفت: « صاحب نماز خداست و رضایت او درگرو این است که امر او را در اولین فرصت اطاعت کنیم. »
از رابطه شهید با حضرت امام (ره) چه خاطره ای دارید؟
علاقه شهید به حضرت امام (ره) از حد توصیف و بیان فراتر بود. صرفاً علاقه نبود. بلکه به تعبیر خودش او در امام ذوب شده بود. یادم می آید در سال های دشوار جنگ، به خصوص نبردهایی که در کردستان داشت. وقتی مشکلات و نارسائی ها و نامهربانی ها بر او چیره می شدند، می رفت خدمت حضرت امام (ره). خودش می گفت: « هر وقت نزد امام می روم، با آنکه خیلی حرف و مشکل دارم که بازگو کنم، اما وقتی شخصیت با ابهت و قاطع ایشان را می بینم، همه آنها را فراموشم می شود. با خودم می گویم تو سردار چنین امامی هستی که آمریکا را به زانو در آورده است. آنوقت تو به این راحتی پا پس می کشی؟»، لذا می گفت فقط زیارت امام برایم کافی است تا همه مشکلات را حل شده ببینم.
از روز شهادتشان بگویید.
هر روز صبح تا جلوی در می رفتم و بدرقه اش می کردم و راهش می انداختم. آن روز صبح سرگرم کاری بودم. علی آمده بود و من را صدا کرده بود که: «حاج خانم، من دارم می روم»، ولی من نشنیده بودم. سرم گرم کار خودم بود که دیدم صدایی آمد، نه خیلی بلند. فکر کردم باز هم بچه ها توی کوچه ترقه انداخته اند. محل نگذاشتم. یکدفعه دیدم مهدی بدو آمد توی خانه. توی سرش می کوبد و گریه می کند. با گریه و التماس گفت: «مامان، تو را به خدا بیا. بابا را کشتند. » تا برسم جلوی در، دوبار خوردم زمین. آمدم دیدم خیلی آرام پشت فرمان نشسته، سرش افتاده روی شانه اش، انگار خواب باشد، سروصورت و لباس هایش غرق خون بود، شیشه ماشین هم خرد شده بود. خواستم جیغ بکشم. ولی صدایم در نیامد. دویدم دم در خانه همسایه طبقه بالایمان.
در یک تعبیر کلی می توانم بگویم او هم به اسم، علی بود و هم به صفت، علی گونه. سعی می کرد فرموده های حضرت علی (علیه السلام) را در زندگی ساری و جاری کند. به عنوان مثال در بعد رعایت ساده زیستی یادم می آید که در اتاق کارش روی زمین می نشست و کارهایش را انجام می داد. احساس کردم شاید معذب باشد. پیشقدم شدم و رفتم یک سری صندلی گرفتم. با دیدن آنها بر خلاف انتظار اولیه ام، علی نه تنها شاد نشد، بلکه ناراحت هم شد. می گفت: « دنیا آهسته آهسته آدم را در کام خود فرو می برد. قدم اول را که برداشتی تا آخر می روی. لذا باید مواظب همان گام اول باشی. »
آنها رفتند علی را برداشتند و بردند بیمارستان. من هم آمدم نشستم پای تلفن. اصلا نمی فهمیدم کجا را باید بگیرم. به هر که و هر جا که می شناختم، زنگ زدم، ولی کسی گوشی را برنمی داشت، انگار همه خواب بودند. دوباره دویدم دم در. کسی نبود. علی را برده بودند. فقط جلوی در خانه روی زمین خون ریخته بود، خون علی. قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد. من ناراحت می شدم. می گفتم: « حرف دیگری پیدا نمی کنید بگوئید؟» آخرین بار گفت:« نه خانم، من می دانم همین روزها شهید می شوم. خواب دیده ام که یکی از دوستان شهیدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شماها گریه می کردید و من نمی توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم. » انگار داشتند جانم را از توی بدنم می کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم. گفت: « خانم! شما را به خدا رضایت بدهید. » ساکت بودم. گفت: «خانم شما را به فاطمه زهرا(سلام الله علیها) قسم، بگوئید که راضی هستید. » ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هایم آمده بود، اما نمی ریخت. گفت: « عفت؟» یکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: «باشد من راضی ام. » یک هفته بعد علی شهید شد. خودم رضایت داده بودم که شهید بشود، ولی اصلاً فکر نمی کردم این طور با نامردی او را بزنند.( منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 30 – 29)
متن وصیتنامه شهید علی صیاد شیرازی:
بسماللهالرحمنالرحیم، ارحمالراحمین، ربالعالمین و صلیالله علی محمد والهالطاهرین، انالله و اناالیه راجعون.
هذا ما وعدنا الله و رسوله و صدقالله و رسوله. اللهم زدنا ایماناً و ارحمنا. اشهد ان لاالهالا الله وحده لا شریک له و أن محمّداً عبده و رسوله ارسله بالهدی و دینالحق و ان الصدیقة الطاهره فاطمهالزهرا، سیده نسا العالمین و أن علیاً أمیرالمؤمنین و الحسن و الحسین و علیبنالحسین و محمّدبنعلی و جعفربنمحمّد و موسیبنجعفر و علیبنموسی و محمّدبنعلی و علیبنمحمّد و الحسنبنعلی و الحجهالقائمالمنتظر صلواتالله و سلامه علیهم ائمتی و سادتی و موالی بهم اتولی و من اعدائهم اتبر و أنالموت و النشور حق و الساعة آتیة لاریب فیها و أنالجنة و النار حق. اللهم أدخلنا جنتک برحمتک و جنّبنا و احفظنا من عذابک بلطفک و احسانک یا لطیفاً بعباده یا أرحم الراحمین.
خداوندا! این تو هستی که قلبم را مالامال از عشق به راهت، اسلامت، نظامت و ولایتت قرار دادی. خدایا! تو خود میدانی که همواره آماده بودهام آنچه را که تو خود به من دادی، در راه عشقی که به راهت دارم، نثار کنم. اگر این نبود، آن هم خواست تو بود.
پروردگارا! رفتن در دست تو است؛ من نمیدانم چه موقع خواهم رفت ولی میدانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب امام زمانم قرار دهی و آن قدر با دشمنان قسمخوردهات بجنگم تا به فیض شهادت برسم.
از پدر و مادرم که حق بزرگی بر گردنم دارند، میخواهم که مرا ببخشند؛ من نیز همواره برایشان دعا کردهام که عاقبت به خیر شوند. از همسر گرامی و فداکار و فرزندانم میخواهم که مرا ببخشند که کمتر توانستهام به آنها برسم و بیشتر میخواهم وقف راهی باشم که خداوند متعال به امت زمان ما عطا فرموده است.
آنچه از دنیا برایم باقی میماند، حق است که در اختیار همسرم قرار گیرد. از همه آنهایی که از من بد دیدهاند، میخواهم که مرا به بزرگی خودشان ببخشند و بالاخره از مردان مخلص خودم به ویژه حاج آقا امیر رنجبر نیکدل، استدعا دارم در غیاب من به امور حساب و کتاب من برسند و با برادران دیگر چون جناب سرهنگ حاج آقا آذریون و تیمسار حاج آقا آراسته در این باب، تشریک مساعی نمایند.
خداوندا! ولی امرت حضرت آیتالله خامنهای را تا ظهور حضرت مهدی (عج) زنده، پاینده و موفق بدار. آمین یا رب العالمین.
از مهمترین اقدامات او پس از پیروزی انقلاب اسلامی، میتوان به تهیه طرحهای عملیاتی که منجر به شکستن حصر شهرهای سنندج و پادگانهای مریوان، بانه و سقز شد، اشاره کرد.
شهر سنندج با تشکیل ستاد عملیات مشترک ارتش و سپاه پاسداران پس از ۲۱ روز مقاومت مدافعان این شهر، کاملاً از تصرف و تسلط نیروهای ضد انقلاب خارج شد. پس از تحقق و اجرای موفق این طرحها، شهید صیاد شیرازی، با ۲ درجه ارتقاء، با درجه سرهنگ تمامی به فرماندهی عملیات غرب کشور منصوب شد.
این شهید والامقام در آخرین ماه های ریاست جمهوری بنی صدر به دلیل برخورداری از روحیه انقلابی و مقابله با خیانتهای او از سمت مذکور عزل شد و پس از آن تا عزل بنی صدر و فرار مفتضحانه او به فرانسه، به دعوت شهید کلاهدوز در ستاد مرکزی سپاه پاسداران به خدمت پرداخت.
شهید صیاد شیرازی نقش به سزایی در همکاری و نزدیکی ارتش و سپاه داشت. وی پس از خلع بنی صدر از فرماندهی کل قوا، برای پایان دادن به ناهماهنگی ارتش و سپاه در آن دوران، قرارگاه مشترک عملیاتی سپاه و ارتش را راه اندازی کرد و به عنوان فرمانده ارشد در آن قرارگاه مشغول به فعالیت شد.
فرماندهی نیروی زمینی ارتش
وی در مهر ماه سال ۱۳۶۰ به پیشنهاد رئیس شورای عالی دفاع از سوی امام خمینی به فرماندهی نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی منصوب شد که در این منصب، فرماندهی نیروهای ارتش اسلام در عملیاتهای پیروزمند ثامنالائمه، طریقالقدس، فتحالمبین و بیتالمقدس را بر عهده داشت؛ عملیاتی که سرنوشت جبهه های اسلام علیه کفر را به پیروزی رقم زد و روند جنگ تحمیلی را در مسیر پیروزی ارتش اسلام قرار داد.
شهید صیاد شیرازی پس از حدود پنج سال انجام وظیفه در مسئولیت خطیر فرماندهی نیروی زمینی، در ۲۳ تیر ۱۳۶۵ از سمت خود استعفا داد و سپس با پیشنهاد حضرت آیت الله خامنه ای – ریاست جمهوری وقت- و تصویب امام راحل به سمت نمایندگی حضرت امام خمینی(ره) در شورای عالی دفاع منصوب شد.
وی در ۱۸ اردیبهشت ۱۳۶۶ به همراه تعدادی دیگر از فرماندهان ارتش با پیشنهاد رئیس شورای عالی دفاع و موافقت امام خمینی به درجه سرتیپی ارتقای مقام یافت و در مهر ۱۳۶۸ به درخواست رئیس ستاد فرماندهی کل نیروهای مسلح و موافقت فرماندهی معظم کل قوا به سمت معاونت بازرسی ستاد فرماندهی کل نیروهای مسلح منصوب شد.
این شهید بزرگوار در شهریور ۱۳۷۲ با حکم فرماندهی معظم کل قوا به سمت جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح منصوب شد و سپس در ۱۶ فروردین ۱۳۷۸ همزمان با عید غدیر با حکم مقام معظم فرماندهی کل قوا به درجه سرلشکری ارتقاء یافت.
شهادت امیر سرافراز ارتش اسلام
شهید سپهبد علی صیاد شیرازی، روز شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۷۸ در حالی که به قصد عزیمت به محل کار خود از منزل، خارج شده بود مورد سوء قصد یکی از اعضای گروهک تروریستی منافقین قرار گرفت و به شدت مجروح شد. اهالی محل که از این حادثه مطلع شده بودند بلافاصله او را به بیمارستان انتقال دادند اما متأسفانه بر اثر شدت جراحات وارده، تلاش پزشکان برای نجات او بی نتیجه ماند و امیر سرافراز ارتش اسلام پس از عمری مجاهدت در راه خدا به فیض عظیم شهادت نایل آمد.
بخشی از پیام رهبر معظم انقلاب به مناسبت شهادت امیر سپهبد صیاد شیرازی
«… امیر سرافراز ارتش اسلام و سرباز صادق و فداکار دین و قرآن، نظامی مؤمن و پارسا و پرهیزکار، سپهبد علی صیاد شیرازی امروز به دست منافقین مجرم و خونخوار و روسیاه به شهادت رسید.
این نه اولین و نه آخرین باری است که دلی نورانی و سرشار از عشق و ایمان و وفاداری به آرمانهای بلند الهی، هدف تیر خشم و عناد و عصبیت از سوی زمره جنایتکار و فاسدی که ادامه حیات خود را در خدمتگزاری به دشمنان اسلام دانسته است، قرار میگیرد و دست خائن خودفروختهای، نهال ثمربخش انسان والایی را قطع میکند. او مانند دیگر مردان حق از روزی که قدم در راه انقلاب نهادند، همواره سر و جان خود را برای نثار در راه خدا روی دست داشتند.
سرزمینهای داغ خوزستان و گردنههای برافراشته کردستان، سالها شاهد آمادگی و فداکاری این انسان پاک نهاد و مصمم و شجاع بوده و جبهه های دفاع مقدس صدها خاطره از رشادت و از خودگذشتگی او حفظ کرده است.
خطر مرگ کوچکتر از آن است که بندگان صالح خدا را از راه او بازگرداند و عشق به منال دنیوی حقیرتر از آن است که در دل نورانی شایستگان جایی بیابد، کوردلان منافق بدانند که با این جنایتها روز به روز نفرت ملت ایران از آنان بیشتر خواهد شد و خون مردان پاکدامن و پارسا هم چون صیاد شیرازی و شهید لاجوردی، بدنامی و سیاهرویی آنان را در تاریخ و در دل این ملت همیشگی خواهد کرد…»(باشگاه خبرنگاران جوان)
شهید صیاد شیرازی به روایت همسر
یک روز دیدم در می زنند. رفتم دم در. دیدم چند نفرند. یکی شان گفت: « منزل جناب سرهنگ شیرازی اینجاست؟» دلم ریخت. گفتم: « من خانمش هستم. » گفت: « از طرف جناب سرهنگ برایتان پیغام آورده ایم. » یک پاکت داد دستم. اصلاً نفهمیدم پاکت را چطوری گرفتم. گفتم: « شهید شده؟»
گفت و گو با خانم عفت شجاع، همسر شهید صیاد شیرازی
زندگی در کنار مردی که جز برای رضای حق مبارزه و زندگی نکرد و در تمام لحظات عمر از هر عملی که موجب تکدر خاطر دوست باشد، پرهیز کرد، با تمام رنج ها و دلواپسی هایش سرشار از ایام دلپذیر همدلی و همراهی است که در سراسر گفت و گوی بی پیرایه ما با همسر وی موج می زند و بعد لطیف شخصیت آن شهید بزرگوار را به نیکی نشان می دهد.
نحوه آشنایی و ازدواج شما با شهید صیاد شیرازی چگونه بود؟
با علی نسبت خویشاندوی داشتیم. او پسر عموی من بود و بدین لحاظ آشنایی و شناخت من از ایشان دیرینه بود، اگر چه زیاد همدیگر را ندیده بودیم. وقتی می آمدند خانه ما، حداکثر با هم سلام و علیک می کردیم. رسممان نبود که دختر با نامحرم حرف بزند. اول خواهرم با برادر علی ازدواج کرد. عموجان و خانواده اش که آمدند دره گز عروسی، در همان عروسی من را هم برای علی خواستگاری کردند. سال 1350 بود که در یک شرایط ساده، اما با محبت و امید ازدواج کردیم. شش ماه بیشتر از مراسم ازدواج نگذشته بود که آقای صیاد به واسطه اینکه رتبه اول را در رشته زبان در کشور به دست آورده بود، عازم امریکا شد و سه ماه در آنجا بود. آن عشقی که در وجود وی به اسلام بود، در آنجا نیز غلیان پیدا کرد و باعث شد او در آنجا یک پایگاه تبلیغ برای اسلام بناکند، پایگاهی که در دل او جای داشت و از آن سنگر برای بیان و تبلیغ شعائر اسلام در بین مردم آمریکا استفاده می کرد.
در مورد برنامه ها و رویدادهای این سفر خاطره ای را هم برای شما بیان کرده اند؟
بله از جمله خاطراتی که مکرر تعریف می کرد این بود که می گفت یک خانواده مسن مسیحی در امریکا بودند که بعد از اینکه با علی آشنا می شوند، از وی رسماً دعوت می کنند که به آنها اسلام را آموزش دهد. تعریف می کرد که آن خانواده بعد از فراگیری احکام و شعائر، همان مقداری را که فرا گرفته بودند، در محافل دیگر ترویج می کردند و در واقع این هسته هر روز شعاع بیش تری پیدا می کرد. ایشان رفت آمریکا که دوره هواسنجی بالستیک را ببیند. من دختر اولم را بار دار بودم. مریم که به دنیا آمد، علی هنوز امریکا بود. چهل روز از دوره اش مانده بود. صبح روزی که مریم به دنیا آمد، یک نامه از او رسید که تویش نوشته بود: «ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره عین واجعلنا للمتقین اماما». فقط همین یک آیه. دلم آرام گرفت. بعد از ظهرش مریم به دنیا آمد. علی از آمریکا که برگشت، ما را به اصفهان فرستادند. شش سال در اصفهان بودیم و او تدریس می کرد.
درجه و مقام در روحیه و تلاش او تأثیری نداشت، چه آن وقتی که بنی صدر درجه افتخاری به او داد، چه زمانی که آن درجه را از او گرفت، صیاد همان صیاد بود. می گفت مهم اجرای امر اسلام و تکلیفی است که امام (ره) از ما خواسته است
گویا شهید صیاد قرآن کریم را به زبان انگلیسی هم قرائت و در اصفهان این زبان را تدریس می کردند.
بله، ایشان به واسطه آشنایی آمریکائی ها به زبان انگلیسی ، قرآن را با ترجمه انگلیسی برای آنها تلاوت می کرد و می گفت:« گر چه الفاظ انگلیسی ترجمه دقیق و بایسته ای از آیات و کلمات وحی نیستند، اما همین که حرف جدیدی را در میان آنها مطرح می کنیم، تکانی است که آنها را به تکاپوی بیشتر در این راه وادار می کند«.
در اصفهان بودیدکه فعالیت های انقلابی اوج گرفت؟
بله، در اصفهان کم کم پایش به جلسه های مخفی مذهبی باز شد. قبلش خیلی اهل این طور جلسه ها نبود و فقط نمازش را می خواند. همیشه و سر وقت. سرش توی کار خودش بود، ولی از وقتی رفتیم اصفهان، بیشتر با کسانی بود که مذهبی و انقلابی بودند. شب ها جلسه بود. دیر می آمد خانه. من ناراحت می شدم و برایم سخت بود، اما کم کم عادت کردم، به خصوص که می دیدم از وقتی به این جلسه ها می رود و می رود پیش علما، اخلاقش عوض شده است. اخلاقش از همان اول هم بد نبود، فقط کمی خشک بود، نظامی بود دیگر. حالا از آن خشکی در آمده و خیلی لطیف تر و مهربان تر شده بود.
از دوران پس از انقلاب و سختی های سال های اول به ویژه دوره رویا رویی ایشان با بنی صدر بگوئید؟
درجه و مقام در روحیه و تلاش او تأثیری نداشت، چه آن وقتی که بنی صدر درجه افتخاری به او داد، چه زمانی که آن درجه را از او گرفت، صیاد همان صیاد بود. می گفت مهم اجرای امر اسلام و تکلیفی است که امام (ره) از ما خواسته است. وقتی هم که قرار بود با بنی صدر جلسه ای داشته باشد، ابتدا به مشهد مقدس و به پابوس امام رضا(علیه السلام) می رفت و از آن آستان مقدس تقاضای کمک می کرد و می گفت: « این طوری احساس می کنم در بحثها و استدلال هایم از پشتوانه عظیمی برخوردارم. آنگاه عازم جلسه می شد.
با فرماندهی ایشان در نیروی زمینی، آیا تغییری در مناسبات ایشان با خانواده ایجاد شد؟
وقتی فرمانده نیروی زمینی شد، ماه تا ماه پیدایش نمی شد. گاهی اوقات می آمد تهران جلسه یا مأمورت و می رفت. وقتی می فهمیدم آمده تهران و نیامده خانه، ناراحت می شدم. پشت تلفن بهش می گفتم: « چرا نیامدی علی؟» عذر خواهی می کرد که: « کار داشتم»، ولی مرتب تلفن می زد. همیشه. خیلی از کارها و مشکلات خانه را تلفنی حل می کرد. سخت بود، ولی راضی بودم. آن روزها فقط دعا می کردم سالم باشد. دلم برایش شور می زد، به خصوص که هر چند وقت یک بار بدن مجروحش را می آوردند خانه و هنوز خوب نشده، دوباره پا می شد و می رفت منطقه. هر بار که در می زدند، می گفتم دیگر تمام شد. حتماً این بار خبرش را آورده اند. یک بار در زدند و رفتم دم در. دیدم چند نفرند و همه هم با لباس مشکی. محکم زدم توی سرم. گفتم: « علی آقا طوریش شده؟» خنده شان را که دیدم، دلم آرام گرفت. گفتند: « نه، حاج خانم. یکی از دوستان شهید شده و ما عزاداریم. » پیغامش را دادند و رفتند.
این نبودن برای بچه ها سخت نبود؟
بچه ها تا کوچک بودند، به نبودنش عادت کرده بودند. بزرگ تر که شدند، کم کم برایشان می گفتم که پدرشان کجاست و چرا این قدر دیر به دیر می آید و برای چه؟ بچه ها انگار بهتر از من می فهمیدند. جنگ که تمام شد، گفتم نبودن هایش هم تمام می شود که نشد، مدام می رفت مأموریت. من و بچه ها فقط می توانستیم روزهای جمعه علی را ببینیم که آن را هم بیشتر اوقات می رفت مأموریت. از مأموریت رفتن هایش خیلی بیشتر از زمان جنگ ناراحت می شدم؛ شاید چون بچه ها بزرگ تر شده بودند و نبودن علی بیشتر توی چشم می آمد. وقتی می رفت، آن قدر ناراحت می شدم که خبر رفتنش را به من نمی گفت به مریم می گفت یا به بهروز، دامادم. این طوری بیشتر ناراحت می شدم. می گفتم: « حاج آقا! من غریبه ام؟ چرا به خودم نگفتید؟» می گفت: « نمی توانم ناراحتی شما را ببینم. » با همه این حرف ها، یک چیز من را آرام می کرد. می دانستم برای مال دنیا این کار را نمی کند. نه علی و نه من هیچ کداممان در قید و بند مال و اموال و درست کردن زندگی آن چنانی نبودیم.
پس زندگی با شهید صیاد خیلی سخت بوده است؟
زندگی با ایشان زندگی راحتی نبود، سخت بود، ولی به سختی اش می ارزید. شاید علی خیلی وقت نمی کرد که در خانه درکنار من و بچه هایش باشد، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود، وجودش به ما آرامش می داد، مهربانی اش، ایمانش و قدرشناسی اش. قدر شناس بود، خیلی. روزهایی که در خانه بود، در کار خانه کمکم می کرد. یک روز جمعه صبح دیدم پایین شلوارش را تا کرده زده بالا، آستین هایش را هم. پرسیدم:« حاج آقا! چرا این طوری کرده ای؟ » رفت طرف آشپزخانه. گفت: « به خاطر خدا و برای کمک به شما». رفت توی آشپزخانه و وضو گرفت و بعد هم شروع کرد به جمع و جور کردن. خیلی از زن ها دوست دارند مردشان درکار خانه کمکشان کند، ولی من دوست نداشتم علی توی خانه کار کند. ناراحت می شدم. رفتم که نگذارم، در را رویم بست و گفت: « خانم! بروید بیرون. مزاحم نشوید. » پشت در التماس می کردم: « حاج آقا! شما رو به خدا بیا بیرون. من نارحت می شوم، خجالت می کشم. شما را به خدا بیا بیرون. » می گفت:« چیزی نیست الان تمام می شود، می آیم بیرون. » آشپزخانه را مرتب کرد. ظرف ها را چید سرجایش. روی اجاق گاز را مرتب کرد، بعد شلنگ انداخت و کف آشپزخانه را شست.
وقتی می رفت، آن قدر ناراحت می شدم که خبر رفتنش را به من نمی گفت به مریم می گفت یا به بهروز، دامادم. این طوری بیشتر ناراحت می شدم. می گفتم: « حاج آقا! من غریبه ام؟ چرا به خودم نگفتید؟» می گفت: « نمی توانم ناراحتی شما را ببینم. » با همه این حرف ها، یک چیز من را آرام می کرد. می دانستم برای مال دنیا این کار را نمی کند
در را که باز کرد، آشپزخانه مثل دسته گل شده بود. گفت: بفرمایید، تمام شد. حالا می آیم بیرون. این که این همه داد و فریاد نداشت. » محبتش را به من این طوری نشان می داد. وضو می گرفت و توی کار خانه کمکم می کرد. مسافرت که می رفتیم، بچه ها را نگه می داشت. می گفت: « بچه ها را من نگه می دارم، لااقل شما هم کمی راحت باشید. » غیر از اینها به هر بهانه ای بود برایم هدیه می خرید. برای روز زن، روزهای عید. اگر یادش هم نبود، اولین عیدی که پیش می آمد، هدیه می خرید و می آورد. از زحمت هایم تشکر می کرد و هدیه اش را می داد. وقتی فرمانده نیروی زمینی بود، زمان جنگ ماه ها بود که خانه نیامده بود. دلم برایش، برای دیدنش، برای صدایش لک زده بود. یک روز دیدم در می زنند. رفتم دم در. دیدم چند نفرند. یکی شان گفت: « منزل جناب سرهنگ شیرازی اینجاست؟» دلم ریخت. گفتم: « من خانمش هستم. » گفت: « از طرف جناب سرهنگ برایتان پیغام آورده ایم. » یک پاکت داد دستم. اصلاً نفهمیدم پاکت را چطوری گرفتم. گفتم: « شهید شده؟» یکی شان گفت: « نه این پاکت را دادند و گفتند به دست شما برسانیم. » و خداحافظی کردند و رفتند. آمدم توی حیاط چادرم از سرم افتاد. پاکت را باز کردم و دیدم یک نامه در آن است با یک انگشتر عقیق. نوشته بود: « برای تشکر از زحمت های تو. همیشه دعایت می کنم. » نفس راحتی کشیدم و اشک توی چشم هایم جمع شد.
یکی از دوستان ایشان از مشکلات دوران اجاره نشینی شما می گفت. مگر به شما خانه سازمانی نداده بودند؟
از همان اول که با هم ازدواج کردیم، نرفتیم توی خانه های سازمانی. توی خانه های سازمانی همه جور آدمی می آمد و می رفت. علی خانه اجاره می کرد. می گفت: « من حاضرم کرایه بدهم، ولی شما راحت باشید. » تا همین آخرها خانه از خودمان نداشتیم. این آخرها به اصرار دوست هایش زمین این خانه را به او دادند و کمکش کردند تا خانه را ساخت.
با توجه به اجاره نشینی، مشکل مالی نداشتید؟
من تا پس از شهادتش، فیش حقوقی او را ندیده بودم و نمی دانستم حقوقش چقدر است. مقدار کمی را اختصاص به امور خانه می داد و بقیه اش را نمی گفت چه می کند، اما دیگران که در سایه حمایت مالی وی بودند، با من تماس می گرفتند و به گمان اینکه من اطلاع دارم، از من تشکر می کردند و این در حالی بود که علی نمی دانست من از این امور مطلعم. پولی که به من می داد یک سوم حقوقش بود، ولی انگار برکت داشت. با همان پول خیلی راحت خانه را می چرخاندم.
شما شهید صیاد را چگونه تعریف می کنید؟
در یک تعبیر کلی می توانم بگویم او هم به اسم، علی بود و هم به صفت، علی گونه. سعی می کرد فرموده های حضرت علی (علیه السلام) را در زندگی ساری و جاری کند. به عنوان مثال در بعد رعایت ساده زیستی یادم می آید که در اتاق کارش روی زمین می نشست و کارهایش را انجام می داد. احساس کردم شاید معذب باشد. پیشقدم شدم و رفتم یک سری صندلی گرفتم. با دیدن آنها بر خلاف انتظار اولیه ام، علی نه تنها شاد نشد، بلکه ناراحت هم شد. می گفت: « دنیا آهسته آهسته آدم را در کام خود فرو می برد. قدم اول را که برداشتی تا آخر می روی. لذا باید مواظب همان گام اول باشی. «
همسرم عاشق ولایت بود و به بسیجی ها عشق می ورزید، چون خودش را هم یک بسیجی می دانست. او آن قدر خود را وقف خدمت به مردم کرده بود که من اغلب اوقات وقتی نیمه های شب به منزل برمی گشت، فقط چشم های بسته او را می دیدم، اما او با وجود ساعت های متمادی کار شبانه روزی، هرگز از کار زیاد خم به ابرو نمی آورد.
آیا نزد شما آرزوی شهادت هم می کرد؟
آرزویش از روز اول جنگ، شهادت بود. همیشه از من می خواست برای شهادتش دعا کنم، به خصوص آن پنج شنبه آخر از من خواست وقتی امامزاده صالح (علیه السلام) رفتم، دعا کنم که او به شهادت برسد. همان عصر پنج شنبه آخر رفتم زیارت و در آنجا دعا کردم که خداوند شهادت خانوادگی را نصیب ما کند. درست دو روز پس از آن بود که حادثه شهادت ایشان پیش آمد. شهادت، آرزوی همسرم بود. همه وجود او صرف خدمت به انقلاب و کشور شد.
از دقت و توجه شهید نسبت به رعایت حریم بیت المال برایمان بگویید.
عمده هم و غمش این بود که نه تنها اموال بیت المال ابطال و هدم نگردد، بلکه در مسیر غیر ضروری نیز مصرف نشود. اگر دوستی کادویی برایش هدیه می آورد، بسیار دقیق جستجو می کرد که بداند منبع تأمین هزینه آن ازکجا بوده است. اگر احساس می کرد که از پول بیت المال تهیه شده، بی رودربایستی پس می داد و همه، این اخلاق صیاد را می دانستند. معتقد بود که فردای قیامت همه این اموال زبان می گشایند و سوء استفاده کنندگان از بیت المال را رسوا می کنند.
چه میزان از فعالیت ها و مسئولیت های ایشان مطلع می شدید؟
اصلاً از خودش وکارهایش و مسئولیتش برای ما و کسی حرف نمی زد. می گفت صاحب این کار ما کس دیگری است و دلیلی ندارد کاری را که برای خدا کرده ام، برای خلق خدا بازگو کنم، لذا تأکیدش این بود که کار که برای خدا بود، باید بدون مزد و منت و تا پای جان باشد. درددل هایی که داشت عمدتاً مربوط به توطئه هایی بود که علیه انقلاب در حال انجام بود. وقتی از علت ناراحتی اش می پرسیدم، می گفت: «از این ناراحتم که انقلاب ما اسلامی است، اما هنوز برخی نمی خواهند خود را با آن وفق دهند، هنوز اسلام در رگ و ریشه ما نفوذ نکرده است. » و لذا برای بهبود این وضع همیشه سر نماز دعا می کرد.
وضو می گرفت و توی کار خانه کمکم می کرد. مسافرت که می رفتیم، بچه ها را نگه می داشت. می گفت: « بچه ها را من نگه می دارم، لااقل شما هم کمی راحت باشید. » غیر از اینها به هر بهانه ای بود برایم هدیه می خرید. برای روز زن، روزهای عید. اگر یادش هم نبود، اولین عیدی که پیش می آمد، هدیه می خرید و می آورد
مهم ترین توصیه های شهید به شما و به فرزندان گرامی تان چه بود؟
مهم ترین توصیه اش هم به من و هم به فرزندانش حفظ خط ولایت بود. به تعبیر وی خط ولایت، خط امام زمان (علیه السلام) است و لغزیدن در این مسیر، گرفتاری در دام توطئه های ناشناخته را به دنبال دارد. توصیه دیگرش نماز اول وقت بود. می گفت: « اگر می خواهید بعد از شهادتم از شما راضی باشم، کاری کنید که صاحب نماز از شما راضی باشد. من وقتی توضیح می خواستیم، می گفت: « صاحب نماز خداست و رضایت او درگرو این است که امر او را در اولین فرصت اطاعت کنیم. »
از رابطه شهید با حضرت امام (ره) چه خاطره ای دارید؟
علاقه شهید به حضرت امام (ره) از حد توصیف و بیان فراتر بود. صرفاً علاقه نبود. بلکه به تعبیر خودش او در امام ذوب شده بود. یادم می آید در سال های دشوار جنگ، به خصوص نبردهایی که در کردستان داشت. وقتی مشکلات و نارسائی ها و نامهربانی ها بر او چیره می شدند، می رفت خدمت حضرت امام (ره). خودش می گفت: « هر وقت نزد امام می روم، با آنکه خیلی حرف و مشکل دارم که بازگو کنم، اما وقتی شخصیت با ابهت و قاطع ایشان را می بینم، همه آنها را فراموشم می شود. با خودم می گویم تو سردار چنین امامی هستی که آمریکا را به زانو در آورده است. آنوقت تو به این راحتی پا پس می کشی؟»، لذا می گفت فقط زیارت امام برایم کافی است تا همه مشکلات را حل شده ببینم.
از روز شهادتشان بگویید.
هر روز صبح تا جلوی در می رفتم و بدرقه اش می کردم و راهش می انداختم. آن روز صبح سرگرم کاری بودم. علی آمده بود و من را صدا کرده بود که: «حاج خانم، من دارم می روم»، ولی من نشنیده بودم. سرم گرم کار خودم بود که دیدم صدایی آمد، نه خیلی بلند. فکر کردم باز هم بچه ها توی کوچه ترقه انداخته اند. محل نگذاشتم. یکدفعه دیدم مهدی بدو آمد توی خانه. توی سرش می کوبد و گریه می کند. با گریه و التماس گفت: «مامان، تو را به خدا بیا. بابا را کشتند. » تا برسم جلوی در، دوبار خوردم زمین. آمدم دیدم خیلی آرام پشت فرمان نشسته، سرش افتاده روی شانه اش، انگار خواب باشد، سروصورت و لباس هایش غرق خون بود، شیشه ماشین هم خرد شده بود. خواستم جیغ بکشم. ولی صدایم در نیامد. دویدم دم در خانه همسایه طبقه بالایمان.
در یک تعبیر کلی می توانم بگویم او هم به اسم، علی بود و هم به صفت، علی گونه. سعی می کرد فرموده های حضرت علی (علیه السلام) را در زندگی ساری و جاری کند. به عنوان مثال در بعد رعایت ساده زیستی یادم می آید که در اتاق کارش روی زمین می نشست و کارهایش را انجام می داد. احساس کردم شاید معذب باشد. پیشقدم شدم و رفتم یک سری صندلی گرفتم. با دیدن آنها بر خلاف انتظار اولیه ام، علی نه تنها شاد نشد، بلکه ناراحت هم شد. می گفت: « دنیا آهسته آهسته آدم را در کام خود فرو می برد. قدم اول را که برداشتی تا آخر می روی. لذا باید مواظب همان گام اول باشی. »
آنها رفتند علی را برداشتند و بردند بیمارستان. من هم آمدم نشستم پای تلفن. اصلا نمی فهمیدم کجا را باید بگیرم. به هر که و هر جا که می شناختم، زنگ زدم، ولی کسی گوشی را برنمی داشت، انگار همه خواب بودند. دوباره دویدم دم در. کسی نبود. علی را برده بودند. فقط جلوی در خانه روی زمین خون ریخته بود، خون علی. قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد. من ناراحت می شدم. می گفتم: « حرف دیگری پیدا نمی کنید بگوئید؟» آخرین بار گفت:« نه خانم، من می دانم همین روزها شهید می شوم. خواب دیده ام که یکی از دوستان شهیدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شماها گریه می کردید و من نمی توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم. » انگار داشتند جانم را از توی بدنم می کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم. گفت: « خانم! شما را به خدا رضایت بدهید. » ساکت بودم. گفت: «خانم شما را به فاطمه زهرا(سلام الله علیها) قسم، بگوئید که راضی هستید. » ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هایم آمده بود، اما نمی ریخت. گفت: « عفت؟» یکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: «باشد من راضی ام. » یک هفته بعد علی شهید شد. خودم رضایت داده بودم که شهید بشود، ولی اصلاً فکر نمی کردم این طور با نامردی او را بزنند.( منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 30 – 29)
متن وصیتنامه شهید علی صیاد شیرازی:
بسماللهالرحمنالرحیم، ارحمالراحمین، ربالعالمین و صلیالله علی محمد والهالطاهرین، انالله و اناالیه راجعون.
هذا ما وعدنا الله و رسوله و صدقالله و رسوله. اللهم زدنا ایماناً و ارحمنا. اشهد ان لاالهالا الله وحده لا شریک له و أن محمّداً عبده و رسوله ارسله بالهدی و دینالحق و ان الصدیقة الطاهره فاطمهالزهرا، سیده نسا العالمین و أن علیاً أمیرالمؤمنین و الحسن و الحسین و علیبنالحسین و محمّدبنعلی و جعفربنمحمّد و موسیبنجعفر و علیبنموسی و محمّدبنعلی و علیبنمحمّد و الحسنبنعلی و الحجهالقائمالمنتظر صلواتالله و سلامه علیهم ائمتی و سادتی و موالی بهم اتولی و من اعدائهم اتبر و أنالموت و النشور حق و الساعة آتیة لاریب فیها و أنالجنة و النار حق. اللهم أدخلنا جنتک برحمتک و جنّبنا و احفظنا من عذابک بلطفک و احسانک یا لطیفاً بعباده یا أرحم الراحمین.
خداوندا! این تو هستی که قلبم را مالامال از عشق به راهت، اسلامت، نظامت و ولایتت قرار دادی. خدایا! تو خود میدانی که همواره آماده بودهام آنچه را که تو خود به من دادی، در راه عشقی که به راهت دارم، نثار کنم. اگر این نبود، آن هم خواست تو بود.
پروردگارا! رفتن در دست تو است؛ من نمیدانم چه موقع خواهم رفت ولی میدانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب امام زمانم قرار دهی و آن قدر با دشمنان قسمخوردهات بجنگم تا به فیض شهادت برسم.
از پدر و مادرم که حق بزرگی بر گردنم دارند، میخواهم که مرا ببخشند؛ من نیز همواره برایشان دعا کردهام که عاقبت به خیر شوند. از همسر گرامی و فداکار و فرزندانم میخواهم که مرا ببخشند که کمتر توانستهام به آنها برسم و بیشتر میخواهم وقف راهی باشم که خداوند متعال به امت زمان ما عطا فرموده است.
آنچه از دنیا برایم باقی میماند، حق است که در اختیار همسرم قرار گیرد. از همه آنهایی که از من بد دیدهاند، میخواهم که مرا به بزرگی خودشان ببخشند و بالاخره از مردان مخلص خودم به ویژه حاج آقا امیر رنجبر نیکدل، استدعا دارم در غیاب من به امور حساب و کتاب من برسند و با برادران دیگر چون جناب سرهنگ حاج آقا آذریون و تیمسار حاج آقا آراسته در این باب، تشریک مساعی نمایند.
خداوندا! ولی امرت حضرت آیتالله خامنهای را تا ظهور حضرت مهدی (عج) زنده، پاینده و موفق بدار. آمین یا رب العالمین.