1. «طفیل بن عمرو بن طریف» از قبیله «دوس»[1] بود که در سالهای حضور پیامبر اسلام(ص) در مکه، به ایشان ایمان آورد. در مورد شیوه اسلامآوردن او میگویند:
پیامبر خدا(ص) با قریش به ملایمت برخورد میکرد و تلاش میکرد آنها را از کفر و بتپرستی نجات دهد. در مقابل؛ قریش که نمیتوانستند به پیامبر(ص) صدمه بزنند، مردم را از آنحضرت دور نگه میداشتند و در حد امکان، مانع ارتباط او با دیگر قبایل عرب میشدند.
طفیل خود نقل میکند که در مسیر سفر، وارد مکه شد و قریش از ورودش مطلع شده به نزدش رفته و گفتند:[2] تو مرد بزرگ و دانشمند هستى که به شهر ما آمدهاى. ما براى اینکه خود و قوم و قبیلهات مانند ما دچار گرفتاری نشوید به نزدت آمدیم تا سفارشى کنیم؛ در شهر ما مردى فصیح و سخنور است که با بیان سحرآمیز خود کار را بر ما سخت و دشوار کرده، اجتماعات ما را پراکنده ساخته و مردم را به دشمنى با هم واداشته، نه برادر با برادر دوستى و رفاقت دارد و نه زن با شوهر! اکنون مراقب خود باش تا مبادا با او سخن گویى و کلمات سحر آمیزش در تو اثر گذارد و تو و قوم و قبیلهات را دچار پراکندگى کند! پس نه با او سخن بگو و نه به حرفهایش گوش ده.
طفیل میگوید؛ آنقدر با من از این کلمات گفتند که من تصمیم گرفتم با آنحضرت تماس نگیرم و هیچگونه گفتوگویی با او انجام ندهم بهطوری که از ترس آنکه مبادا بهطور عبورى سخنان او را بشنوم قدرى پنبه در گوشهاى خود نهاده و به مسجد الحرام رفتم، در ضمن طواف کعبه چشمم بدان حضرت افتاد که در نزدیکى کعبه نماز میخواند، از آنجایى که خداى تعالى هدایت مرا مقدّر فرموده بود نزدیک او رفتم و فرازهایی از سخنان دلپذیرش را شنیدم.
با خود گفتم: مادرم به عزاى من بگرید، من که مردى شاعر و خردمند هستم و خوب و بد را تشخیص میدهم؛ چرا نباید آزادانه نزد این مرد بروم و سخنانش را بشنوم تا اگر حق و صدق است بپذیرم و اگر به ناحق و نادرست بود آنرا رها کنم؟! پس در آنجا ماندم تا هنگامى که آنحضرت به خانه خویش بازگشت من هم به دنبالش رفته و به او گفتم: اى محمّد! همانا قوم و قبیله تو به من چنین و چنان گفتند، و به خدا آنقدر در اینباره به من سفارش کردند و از گفتوگو با تو مرا ترساندند که من از ترس اینکه مبادا سخنانت در من تأثیر کند پنبه در گوش خود نهادم، ولى از آنجایى که خداوند مقدّر فرموده بود، سخنان دلپذیرت به گوش من خورد، اکنون آنچه از جانب خداى تعالى آوردهاى بر من عرضه کن، آنحضرت اسلام را بر من عرضه کرد و آیاتى از قرآن برایم تلاوت فرمود که به خدا سوگند تا به آن روز سخنى بهتر از آن نشنیده بودم و قانونى عادلانهتر از آنچه او فرمود به گوشم نخورده بود. بدون درنگ بدان حضرت ایمان آورده و مسلمان شدم.[3]
2. طفیل پس از اسلام آوردن به میان قبیله خود رفته و در تبلیغ اسلام در میان خانواده و قبیله خود تلاش کرد.[4]
3. در برخی منابع تاریخی طفیل با لقب «ذو النّور» نیز معرفی شده است[5] که در مورد دلیل این نامگذاری نیز نقلهایی وجود دارد:
«طفیل به پیامبر(ص) فرمود: اى رسول خدا! من در میان قوم خود شخصیتى دارم که آنان پیرو من هستند. اکنون میخواهم نزد آنان بازگردم و آنها را به اسلام دعوت کنم؛ از خدا بخواه تا نشانه و علامتى براى من قرار دهد تا آن نشانه در تبلیغ دین و دعوت به اسلام کمک من باشد، آنحضرت دعا فرمود: خدایا! براى طفیل نشانه و آیتى قرار ده! من به سوى قبیله خود حرکت کردم و چون به بالاى کوه مشرف بر قبیلهام، رسیدم ناگاه نورى در پیشانى و میان دیدگان من قرار گرفت که چون چراغ روشنائى داشت، گفتم: خدایا! این نور را از صورت من به جاى دیگرى منتقل کن چون میترسم اینان بگویند: برای اینکه دست از دین ما برداشتهاى به پیسى دچار شدهاى، ناگاه دیدم آن نور در سر تازیانهام افتاد، و هر کس نگاه میکرد آن نور را مانند چراغى آویزان در سر تازیانه من مشاهده میکرد».[6]
4. طفیل در میان قبیله خود بود تا اینکه پیامبر به مدینه مهاجرت کرد و جنگهای بدر، احد و خندق نیز واقع شد. سپس در زمان جنگ خیبر، طفیل به همراه خانوادههای بسیاری از قبیله خود به مدینه آمده و در آنجا ماندگار شدند.[7]
5. در میان قبیله دوس، بتی به نام «ذو الکفین» وجود داشت[8] که بنابر نقلی، پیامبر طفیل را فرمانده سپاهی کرده و او را برای نابود کردن آن بت فرستاد.[9] با این وجود، برخی منابع، حضور او در مدینه را پس از رحلت پیامبر(ص) دانستهاند.[10]
6. فرزند طفیل به نام عمرو بن طفیل در جنگ یرموک شهید شد[11] و خود طفیل نیز در نبرد یمامه به شهادت رسید.[12]
پیامبر خدا(ص) با قریش به ملایمت برخورد میکرد و تلاش میکرد آنها را از کفر و بتپرستی نجات دهد. در مقابل؛ قریش که نمیتوانستند به پیامبر(ص) صدمه بزنند، مردم را از آنحضرت دور نگه میداشتند و در حد امکان، مانع ارتباط او با دیگر قبایل عرب میشدند.
طفیل خود نقل میکند که در مسیر سفر، وارد مکه شد و قریش از ورودش مطلع شده به نزدش رفته و گفتند:[2] تو مرد بزرگ و دانشمند هستى که به شهر ما آمدهاى. ما براى اینکه خود و قوم و قبیلهات مانند ما دچار گرفتاری نشوید به نزدت آمدیم تا سفارشى کنیم؛ در شهر ما مردى فصیح و سخنور است که با بیان سحرآمیز خود کار را بر ما سخت و دشوار کرده، اجتماعات ما را پراکنده ساخته و مردم را به دشمنى با هم واداشته، نه برادر با برادر دوستى و رفاقت دارد و نه زن با شوهر! اکنون مراقب خود باش تا مبادا با او سخن گویى و کلمات سحر آمیزش در تو اثر گذارد و تو و قوم و قبیلهات را دچار پراکندگى کند! پس نه با او سخن بگو و نه به حرفهایش گوش ده.
طفیل میگوید؛ آنقدر با من از این کلمات گفتند که من تصمیم گرفتم با آنحضرت تماس نگیرم و هیچگونه گفتوگویی با او انجام ندهم بهطوری که از ترس آنکه مبادا بهطور عبورى سخنان او را بشنوم قدرى پنبه در گوشهاى خود نهاده و به مسجد الحرام رفتم، در ضمن طواف کعبه چشمم بدان حضرت افتاد که در نزدیکى کعبه نماز میخواند، از آنجایى که خداى تعالى هدایت مرا مقدّر فرموده بود نزدیک او رفتم و فرازهایی از سخنان دلپذیرش را شنیدم.
با خود گفتم: مادرم به عزاى من بگرید، من که مردى شاعر و خردمند هستم و خوب و بد را تشخیص میدهم؛ چرا نباید آزادانه نزد این مرد بروم و سخنانش را بشنوم تا اگر حق و صدق است بپذیرم و اگر به ناحق و نادرست بود آنرا رها کنم؟! پس در آنجا ماندم تا هنگامى که آنحضرت به خانه خویش بازگشت من هم به دنبالش رفته و به او گفتم: اى محمّد! همانا قوم و قبیله تو به من چنین و چنان گفتند، و به خدا آنقدر در اینباره به من سفارش کردند و از گفتوگو با تو مرا ترساندند که من از ترس اینکه مبادا سخنانت در من تأثیر کند پنبه در گوش خود نهادم، ولى از آنجایى که خداوند مقدّر فرموده بود، سخنان دلپذیرت به گوش من خورد، اکنون آنچه از جانب خداى تعالى آوردهاى بر من عرضه کن، آنحضرت اسلام را بر من عرضه کرد و آیاتى از قرآن برایم تلاوت فرمود که به خدا سوگند تا به آن روز سخنى بهتر از آن نشنیده بودم و قانونى عادلانهتر از آنچه او فرمود به گوشم نخورده بود. بدون درنگ بدان حضرت ایمان آورده و مسلمان شدم.[3]
2. طفیل پس از اسلام آوردن به میان قبیله خود رفته و در تبلیغ اسلام در میان خانواده و قبیله خود تلاش کرد.[4]
3. در برخی منابع تاریخی طفیل با لقب «ذو النّور» نیز معرفی شده است[5] که در مورد دلیل این نامگذاری نیز نقلهایی وجود دارد:
«طفیل به پیامبر(ص) فرمود: اى رسول خدا! من در میان قوم خود شخصیتى دارم که آنان پیرو من هستند. اکنون میخواهم نزد آنان بازگردم و آنها را به اسلام دعوت کنم؛ از خدا بخواه تا نشانه و علامتى براى من قرار دهد تا آن نشانه در تبلیغ دین و دعوت به اسلام کمک من باشد، آنحضرت دعا فرمود: خدایا! براى طفیل نشانه و آیتى قرار ده! من به سوى قبیله خود حرکت کردم و چون به بالاى کوه مشرف بر قبیلهام، رسیدم ناگاه نورى در پیشانى و میان دیدگان من قرار گرفت که چون چراغ روشنائى داشت، گفتم: خدایا! این نور را از صورت من به جاى دیگرى منتقل کن چون میترسم اینان بگویند: برای اینکه دست از دین ما برداشتهاى به پیسى دچار شدهاى، ناگاه دیدم آن نور در سر تازیانهام افتاد، و هر کس نگاه میکرد آن نور را مانند چراغى آویزان در سر تازیانه من مشاهده میکرد».[6]
4. طفیل در میان قبیله خود بود تا اینکه پیامبر به مدینه مهاجرت کرد و جنگهای بدر، احد و خندق نیز واقع شد. سپس در زمان جنگ خیبر، طفیل به همراه خانوادههای بسیاری از قبیله خود به مدینه آمده و در آنجا ماندگار شدند.[7]
5. در میان قبیله دوس، بتی به نام «ذو الکفین» وجود داشت[8] که بنابر نقلی، پیامبر طفیل را فرمانده سپاهی کرده و او را برای نابود کردن آن بت فرستاد.[9] با این وجود، برخی منابع، حضور او در مدینه را پس از رحلت پیامبر(ص) دانستهاند.[10]
6. فرزند طفیل به نام عمرو بن طفیل در جنگ یرموک شهید شد[11] و خود طفیل نیز در نبرد یمامه به شهادت رسید.[12]