عالم وارسته پیوسته(2)
عالم وارسته پیوسته(2)
از شهادت آیت الله اشرفی اصفهانی بگوييد.
گفتم که ايشان درايوان نشسته بودند وخانم ها آمدند ومسائل شرعي را پرسيدند وحاج آقا جواب گفتند و رفتند.صحبت شهادت شد. آن روز چهارده نفرازجوانان ونخبگان محل شهيد شده بودند که حاج آقا هم خيلي گريه کردند و بريکايک آن ها نماز خواندند. صحبت اين شهدا شد- ان شاء الله اين زمين روز قيامت شهادت بدهد-فرمودند: ” محمد،اگرمن شهيد شدم مرا به گلزار ببر.” اسم نياوردند که اصفهان يا خميني شهر، ولي گفتند که پيش اين بچه ها، يعني اين چهارده نفر.حاج آقا محمد گفتند که نه من اين کار را نمي کنم،شما را پيش علماي ثلاثه مي برم.گفتند:” اگر شهيد شدم گلزار واگرمردم حتماً تخت فولاد.” خواهرشان هم نشسته بودندو ومي گفتند دورازجان وبعد از صد وبيست سال قم که حاج آقا هم گاهي وقت ها يک نيشخندي مي زدند وگفتند که نه، قم اصلاً نمي خواهم.گفتند که درکرمانشاه، چون مردم خيلي به شما ارادت دارند. پاسخ دادند که کرمانشاه،اصلاً، من به کرمانشاه چون امرمولايم بود رفته بودم،وگرنه به تهران يا اصفهان مي رفتم.بعد گفتند مي برم تان مشهد. آن جا که حالا آقاي خادم دفن شده.گفتند نه.همين که گفتم.ازبس که اصرار کرد،ايشان زماني که خيلي مي خواستند تند صحبت کنند،گفتند:محمد، عزيزم، وقتي انسان مرد؛اختيار مرده اش دست پسر بزرگ اوست.
يعني همان جا اين اختيار را به پسر بزرگ شان دادند.
اگر حاج آقا هم نمي دادند،شرعاً نيز همين طور بود وهست.وقتي مي خواهند بريک ميت نماز بخوانند،پسريا دختر بزرگش را صدا مي زنند وازآن ها مي پرسند که آيا نماز بخوانيم يا نخوانيم.اگر اجازه ندهند، شرعاً نبايد بخوانند؛درمورد کفن ودفن هم همين طور. اگروصيت کرد که بايد مطابق آن عمل شود.
حاج آقا دراين خصوص وصيتي هم داشته اند؟
يک دست خط ازايشان هست که نام يک به يک خواهران شان را ذکرکرده اند وبرحفظ دين داري وحجاب سفارش کرده اند ودرآخرهم نوشته اند که مرا در تخت فولاد به خاک بسپاريد.حاج آقا محمد آن وصيت را دارند.
شما خبرشهادت ايشان را از راديو شنيديد؟
بله، حاج آقا پسر مرا خيلي دوست داشتند. گفتيم که مي خواهيم نوه شما را براي پسرمان بگيريم که خيلي خوشحال شدند وهمه کارهاي شان را هم خودشان انجام دادند.حتي جهيزيه اش را هم خودشان گرفتند،چون دامادشان کارگر بود ونمي توانست.نوه ايشان را براي پسرم گرفتيم. اين طوري قوم وخويش ما با هم محکم تر شد.وقتي ازراديو شنيدم، پا برهنه به کوچه رفتم ونفهميدم که کفش ولباس پوشيده ام يا نه.به کوچه که رفتم،ديدم تمام محل،از زن ومرد به کوچه ريخته اند وشيوني درمحل به راه افتاده که آن سرش ناپيداست.پسرم تازه يک تلويزيون خريده بود -چون تا پيش از آن مي گفتند تلويزيون حرام است- من هم يک راديو داشتم که هر وقت حاج آقا به خانه مان مي آمد،آن را قايم مي کردم.وقتي رفتم، آن ها داشتند برنامه ظهرتلويزيون را تماشا مي کردند که تا خبررا گفتم خودم پس افتادم وضجه وشيون آن ها هم بلند شد .حتي مادر خانم من که هم دختردايي حاج آقا بود وهم نامادري اش غش کرد وده،دوازده اتوبوس گرفتيم وشبانه به کرمانشاه رفتيم؛همه اهل محل. چون ماشين ما متعلق به خانواده شهيد بود،جلو حرکت مي کرد.
عکس العمل کرمانشاهي ها چه بود؟
ازدحام جمعيت آن قدرزياد بود که فقط اتوبوس ما را گذاشتند تا جلودرمدرسه آيت الله بروجردي برود؛جنازه حاج آقا آن جا بود.هم ازاصفهان ،هم ازتهران وهمه شهرهايي که حاج آقارا مي شناختند،آمده بودند.فقط ده ، دوازده اتوبوس از محله ما آمده بودند، ولي وقتي به آن جا رسيديم، جنازه حاج آقا را به همراه عده اي از خانم ها- ازجمله خانم بنده- را با هواپيما به اصفهان فرستادند .مردم سردرگم شده بودند ونمي دانستند بايد چه کارکنند.يک قطره آب هم درتمام کرمانشاه پيدا نمي شد که مردم بخورند. کل شهرتعطيل شده بود.کرمانشاه ميدان بزرگي دارد که تمام مردم در آن به هم چسبيده بودند که بعد همه با هم به اصفهان برگشتيم.
اين که مي گويند ايشان را ازخميني شهر تا اصفهان روي دوش تشييع کردند صحت دارد؟
ما خيلي سعي کرديم حاج آقا را اين جا- در خميني شهر-دفن کنيم، ولي چون مردم بيش از حد او را دوست داشتند،با اين که ما اين جا يک امام زاده داريم،مي خواستيم حاج آقا را هم داشته باشيم.خميني شهرسه بخش داشت که الان چهاربخش بزرگ شده است وحدود سيصد هزارنفرجمعيت دارد،تمام اين ها با حاج آقا مأنوس بودند.
پيش ازاين که خدمت شما بيايم، وقتي به مزارحاج آقا رفتم،طبق آماري که گرفتم ، درآن دقايق،تقريباً دويست نفر براي زيارت آمدند.
تازه اين مال موقع صبح بوده است.
کساني را ديدم که برسرمزار راز ونياز مي کردند وانگارحاجتي مي خواستند واز رفتارشان و توقف طولاني شان،اين گونه استنباط مي شد که اين ها دراين جا حاجتي را طلب مي کنند.
من فکرمي کنم همين طورهم هست.
اين اعتقاد وجود دارد که شهيدان بعد از شهادت زنده هستند و وجودشان باعث خير وبرکت است وحضورشان حس مي شوند.
سعي مي کرديم ايشان دراين جا باشند وبالاخره امام جمعه وقت اصفهان آمدند ودر ميدان امام جمع شدند وبه پشت بام رفتند وتصميم شان براين شد که به تخت فولاد اصفهان بيايند.سران سپاه آن موقع اصرار مي کردند به بردن حاج آقا وحاج آقاحسين هم اين اجازه را داد.ازميدان امام،ايشان را برسر دست زن ومرد بردند.خدا شاهد است که من ديدم يک زن يک بچه اش را برکولش ودست يک بچه اش رادردست گرفته بود وازاين جا تا اصفهان پياده مي رفت؛اين جا کجا ميدان امام کجا؟!
نزديک به هجده کيلومتر راه است.
البته،من چون پيرمرد بودم سوار يک ماشين جيپ سپاهم کردند،ورفتيم.درمسير آبادي هاي زيادي هست که تمام اهالي آبادي ها سر کوچه ها آمده بودند ونان،آب ،غذا و وسيله آورده بودند براي کساني که پياده مي رفتند.وقتي به ميدان امام رسيديم آن جا ديگرجا نبود،اما ايشان را سر دست بردند؛ نه روي شانه.درخميني شهر، وقتي يکي از بزرگان فوت مي کند،عماري هم مي بندند که خيلي سنگين است. از اين جا تا ميدان امام ،درخيابان ها شيون بود.درميدان امام هم که نمازخواندند،دوباره حاج آقا را سردست به گلزارآوردند.به گلزار که رسيديم،ازطرف استانداري به افراد خاص کارت داده بودند وما نرسيده بوديم که کارت ها را بگيريم من وخانمم وعروسم وچند نفر ديگر بوديم که ديديم درها را بسته اند وکسي را راه نمي دهند.حاج آقا را مي خواستند دفن کنند و ما هم مي خواستيم به داخل برويم، کسي هم ما را نمي شناخت که بگويد جزو خانواده حاج آقا هستيم.اتفاقاً پسر خواهرم که سپاهي بود دم درايستاده بود که ما را ديد ودررا باز کرد وما بالاي سر حاج آقا رفتيم.موقعي که مي خواستند ايشان را دفن کنند هفت، هشت ، ده نفر بيش تر دور وبرش نبودند.آقاي حجازي هم که امام جمعه موقت خميني شهر بود- که گويا الان در بنياد شهيد هستند-تلقين ميت را خواندند و وقتي مي خواستند پايين بروند تا تلقين را بخوانند،عباي شان را به من دادند.
الان بيش ترمردم اصفهان، هر وقت حاجتي دارند،برسر مزارحاج آقا مي روند، حتي خواهر من مي گفت که يکي از همسايگان ما چندين سال بود که بچه دار نمي شد که ما به او گفتيم سر خاک حاج آقا برو وفاتحه بخوان وحرف بزن وبيا. مي گفت الحمدالله بچه دارشد.خود من هم هر وقت گرفتار بشوم بالاخره ايشان کمک مي کنند.
خاطره اي براي تان تعريف کنم: بنده سال 1373 ازمعلمي بازنشسته شدم.صبح اول مهرديدم که از خواب بيدار شده ام، گفتم چه کار کنم؟ روحيه ام را از دست داده ام، مخصوصاً من که سي وشش سال با بچه هاي شش ساله تا يازده، دوازده ساله زندگي مي کردم.ديگر حاج آقا را هم نداشتم که با ايشان صحبت و درد و دل کنم،بچه هاي شان هم رفته بودند واين جا نبودند. کم کم مريض شدم تا آن جا که درهمان سال سکته کردم وکارم به جايي رسيد که در تهران به بيمارستان امام خميني رفتم وقلبم راعمل کردم. کمي که بهتر شدم، سر قبرحاج آقا رفتم ودورش چرخيدم وصحبت هايم را گفتم . شب،درعالم خواب ديدم که به مسجد رفته ام ودرصف اول نشسته ام،حاج آقا هم پهلوي من نشسته اند ومردم آمادگي دارند که حاج آقا به منبر برود.هرچقدر هم حاج آقا محمد مي گويد که مردم آماده شده اند بفرمايد منبر،مي گويند حسين آقا بايد قرآن بخواند تا من به منبربروم.من تا گفتم اعوذ بالله من الشيطان الرجيم، حاج آقا صدا زدند که حاج آقا غلام رضا – پسر خواهرم که متولي مسجد است- قرآن را بياورد تا دايي اش دو تا آيه بخواند. گفتم نه حاج آقا از حفظ مي خوانم وآيه “يؤثرون علي انفسهم ولوکان بهم خصاصه” را تا آخر خواندم واز خواب بيدارشدم وتا فردا عصر مي دانستم که اين، آيه چندم فلان سوره است که خدا مي فرمايد شهدا ايثار مي کنند.هم آيه وهم سوره را مي دانستم، اما مغرب که شد ديگر يادم رفت.
معني اين آيات را به خاطر داريد؟
معني اش اين است که اين هايي که در راه خدا جهاد وايثار مي کنند، گم نمي شود. موقعي است که حضرت علي(ع) در رکوع انگشتري را به مسکين داد وخدا اين آيه را نازل کرد که کساني که درراه خدا ايثار مي کنند، مقام شان بالاتر است .خانمم را صدا زدم وگفتم:امسال اسم ما براي مکه در مي ايد.گفت چطور؟ گفتم مي شود ديگر. اتفاقاً همان روز تلفن کردند که شما آمادگي داشته باشيد وبياييد در فلان کاروان ثبت نام کنيد؛ آن جا هم که رفته بوديم حاج آقا درمقابل مان بودند.
از زماني که حاج آقا رفته اند، من ديگر روح وانگيزه ندارم .اين جا هم مانده ام چون پيرمردم و نمي توانم به جاي ديگري بروم. وابستگي معنوي ام به حاج آقا خيلي بود، کاري به ماديات ندارم.حاج آقا، زماني که وارد اتاق مي شدند،اگرفرضاً مي خواستند به همه آب نبات بدهند،اول به بچه ها مي دادند،بعد به من وشما. ايشان خيلي لطيف ومهربان بودند.
تمام اعمال ورفتارشان براساس آيات قرآن وحديث بود.
يادم است يک سال آيت الله بروجردي به حاج آقا گفته بودند که امسال ماه رمضان را به خميني شهرنرو درکرمانشاه بمان.اين جا يک يک حاجي داشتيم که خيلي زبروزرنگ بود ومي گفت هيچ چيز بهترازاين نيست که پيش پدرآقاي اشرفي اصفهاني برويم تا او نامه بنويسد. پدرشان به حاج آقا نامه نوشتند که بيايند. نامه به دست حاج آقا رسيد ورفت اجازه گرفت وآمد،چون مي گفت امر پدرم است . اين قدر دقيق بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 44
/ج