مبارزات شهید محمدی عراقی در گفتگو با حجت الاسلام و المسلمین حاج شیخ محمد حجتی از دوستان شهید
علاقه ی امام خمینی (رحمه الله) به شهید محمدی عراقی
مبارزات شهید محمدی عراقی در گفتگو با حجت الاسلام و المسلمین حاج شیخ محمد حجتی از دوستان شهید
از چه زمانی با شهید عراقی آشنا شدید؟
آشنایی ما با مرحوم حجت الاسلام و المسلمین حاج آقا بهاء الدین محمدی عراقی در حدود سال 1344 شمسی در کرمانشاه بود ولی قبلاً ایشان در قم مشرف بودند. واقعاً از فضلای حوزه علمیه قم بودند و عموی حاج آقا بهاء الدین یعنی مرحوم آیت الله مجتبی عراقی هم مدتی به دستور آیت الله العظمی آقای بروجردی (رحمه الله) مدیریت حوزه های علمیه قم هم دستشان بود، چون خیلی مرد فاضل و عالم و بزرگواری بودند. مرحوم حاج آقا بهاء الدین عراقی فرزند مرحوم حجت الاسلام والمسلمین شیخ آقا بزرگ عراقی هستند. پدر ایشان هم از علمای بزرگ بودند. کلاً هم ما و هم شهید حاج آقا بهاء الدین عراقی خیلی به همدیگر علاقه و محبت داشتیم. یادم است که همان اوایل انقلاب در خدمت ایشان با همدیگر حرکت کردیم با ماشین از کرمانشاه به تهران با شهید محمدی عراقی، برای این که از امام اجازه بگیریم تا مردم کرمانشاه زیارتی با حضرت امام (رحمه الله) داشته باشند. خلاصه، ما رفتیم جماران خدمت امام. تقریباً پیش از ظهر رسیدیم و امام هم تنها در منزلی که در جماران بود تشریف داشتند، نشسته بودند در تالار منزل، البته منزل کوچکی هم بود. اتاقش هم خیلی محقر بود و از این موکت های سبزرنگ مغز پسته ای داشت. یادم است که حاج آقا بهاء الدین از ایوانی که آنجا بود بالا رفتند، زانوی امام را بوسیدند و ما هم از داخل حیاط رفتیم و دست های حضرت امام را بوسیدیم. ایشان حتی پیشنهاد کرد خدمت امام- رحمت الله تعالی علیه- که اگر شما اجازه بدهید در کنگاور که امام جمعه ندارند، امر بفرمایید پدر ما امام جمعه کنگاور باشند. حتی وقتی امام فرمودند که حاج آقا بزرگ از نظر فن خطابه چطور هستند، ایشان گفت که از آقای حجتی بپرسید. بنده هم خدمت امام این طور عرض کردم، بنده که خودم اهل منبر و خطابه هستم واقعاً کمتر کسی را دیده ام که به قدر مرحوم حاج آقا بزرگ به سخنرانی و خطابه مسلط باشد. معظمٌ له همان جا پذیرفتند و بعد از مدتی که ما برگشتیم کرمانشاه و اجازه گرفتیم برای ملاقات مردم کرمانشاه و آمدیم به شهرمان، حاج آقا بزرگ هم دیگر رسماً شدند امام جمعه کنگاور. البته مرحوم حاج آقا بزرگ هم معمولاً که ایشان به کرمانشاه می آمد نسبت به ما خیلی عنایت داشت. چون پدر ما مرحوم آیت الله العظمی شیخ محمدحسن هرسینی (رحمه الله) از زهاد و اوتاد بود و معروف هستند؛ البته بین علمای قم.
نام فامیل پدر بزرگوارتان هرسینی بود، حجتی نبود؟
بله، ایشان هرسینی بودند و از زمان حاج شیخ عبدالکریم حائری (رحمه الله) در قم بودند. آشنایی ما نسبت به خانواده ی معزز عراقی؛ حاج آقا مجتبی و حاج آقا بهاء الدین و حاج آقا بزرگ تقریباً از طریق پدرمان بود و ارتباط خانوادگی داشتیم. ایشان برای دیدار ابوی حتی از کنگاور به کرمانشاه می آمدند، چون پدر ما در سال 1344 از هرسین به کرمانشاه آمدند، قبلش در قم بودند، بعد در کرمانشاه مقیم شدند و از همان جا ما دیگر با حاج آقا بهاء الدین رابطه مان خیلی نزدیک تر شد. ما مجلس تفسیر قرآن داشتیم و گاهی مجالسمان با هم تلاقی پیدا می کرد، ایشان حتی در بعضی از مجالس مخصوصاً اصرار داشت که ما سخنرانی کنیم و ایمان داشت به سخنرانی ما. در بحبوحه انقلاب، یعنی زمانی که راهپیمایی ها بود، یادم است در مسجد آیت الله العظمی بروجردی مجلس سخنرانی برپا کرده بودند، حالا چندمین جلسه بود نمی دانم، این قدر یادم است که در همان مجلس هم راهپیمایی شروع شده بود به طرف میدان فردوسی. هنوز اجتماعی برپا نشده بود، مردم تقریباً تازه می خواستند شکل گیری پیدا کنند علیه رژیم سلطنتی شاه و به ثمر رسیدن تدریجی انقلاب اسلامی. آن روزها مجالس متعددی در مساجد منعقد می شد. آن مجلس در مسجد آیت الله بروجردی بود، علما همه تشریف داشتند، جمعیت هم خیلی فراوان بود، مسجد آقای بروجردی، حیاط و خیابان و شبستان، همه پر از جمعیت بود. خلاصه قرعه به اسم ما اصابت کرد. حتی من به حاج آقا گفتم حاج آقا! ممکن است ما را بکشند، شوخی کرد گفت خب، بکشند. در راه خدا می کشند، غیر از شما کسی نمی تواند این مجلس را اداره کند. ما هم در حضور آقایان علمای شهر که آنجا تشریف داشتند، منبر رفتیم و در خدمت ایشان بودیم. یادم است که آقایانی که آنجا بودند مورد حمله قرار گرفتند، مردم متفرق شدند. جمعی هم آمدیم، به عنوان راهپیمایی به میدان فردوسی، جای همین مجسمه ای که الان مال فردوسی است، آن موقع مجسمه شاه بود که سوار اسب شده بود. عمال رژیم به تصور این که ما می خواهیم مجسمه را پایین بکشیم، تیراندازی کردند. همراه این جمعیت فقط من بودم و خدا رحمت کند شیخ جلال آل طاهر. فقط ما دو نفر عمامه به سر همراه همه بودیم که آمدیم تا این جا و تیراندازی شروع شد و مردم متفرق شدند. یک جوانی به ما گفت بیایید برویم سمت این پمپ بنزین فعلی که آن موقع باغ بود، رفتیم آن جا و شب آمدیم و دیگر همه تشریف بردند و مجلس به هم خورد. ما تنها افتادیم. آمدیم مدرسه آقای بروجردی، سه نفر از روحانیون داخل مدرسه بودند، همه رفته بودند. ما تازه ماشین خریده بودیم، اخوی آمد و ما را رساند منزل، اول رفقا را و بعد ما را. این ها همه خاطره شد و گذشت و انقلاب پیروز شد، تا این که حاج آقا بهاء در زمان برگزاری انتخابات در فرمانداری بودند. فرمانداری آن زمان در پل چوبی واقع شده بود.
دارید ماجرای اولین انتخابات مجلس بعد از پیروزی انقلاب را روایت می کنید؟
بله، اتفاقاً ما هم مأموریتی داشتیم و سر صندوق ها گردش می کردیم. من آمدم فرمانداری و گفتم آن چنان که من بعضی مراکز رأی گیری را دیده ام، افراد ضد انقلاب دارند در بعضی از صندوق ها اکثریت را به دست می آورند. حاج آقا بهاء به من گفتند که هیچ مضطرب نشو، ان شاء الله که رشته کار در دست خودمان است. شما نظارت داشته باش ولی نگران نباش، کار دست خود ماست. یادم است که ما مجالس تفسیر قرائت قرآن داشتیم و در ماه مبارک رمضان زیاد خدمت ایشان می رسیدیم. آیت الله حاج شیخ عبدالجلیل جلیلی، حاج آقا بهاء را به عنوان مدرس و معلم از قم به کرمانشاه آوردند و ایشان دیگر در این جا ماندند و مسجدشان هم مسجد اعتمادی بود در خیابان خیام. آن جا نماز می خواندند، خیلی هم مرد خونگرمی بودند، مردم را هم به خوبی جمع کرده بودند. به اصطلاح مسجد را از نظر میزان جمعیت آباد کرده بودند. مادام که ایشان امام جماعت آنجا بودند، خیلی از اوقات اتفاق می افتاد که در مجالس فاتحه یا منبرهایی که پیش می آمد، از ما دعوت می کردند و همان جا منبر می رفتیم.
منزل شهید هم نزدیک همان مسجد بود. ایشان خیلی خوش اخلاق، متواضع، مهربان و واقعاً عادل بود. ابتدای پیروزی انقلاب کارهای قضائی این شهر به عنوان دادستان در دست ایشان بود. حتی به ما تکلیف کرد که شما هم بیا در قوه قضائیه این جا، به عنوان قاضی شغلی داشته باش، خدمت ایشان عرض کردم که من از عهده این کارها بر نمی آیم. چون با هم رفیق بودیم، می گفت طفره می روی؟ می گفتم من این قدر می فهمم که لیاقت این گونه مناصب را نداریم. حاج آقا بهاء مدتی در کرمانشاه بودند و این مدت را با افتخار و عزت گذراندند. خودم دانم و خدای خودم، در کرمانشاه مردی که در خط امام بود، ایشان بودند، آیت الله جلیلی بودند، این ها پیشکسوت ها بودند در این کار، البته دیگران هم بودند مثل آیت الله نجومی، ایشان می فرمود که من حتی تمام اسامی افرادی که در هر مناسبتی و در هر مسجدی منبر رفته اند، همه را یادداشت کرده ام، این که کجا و در چه روزی واقع شده. اعلامیه ها را معمولاً آیت الله نجومی می دادند به خط خودشان، اعلامیه ها را می دادند به بچه ها و قسمت می کردند. من یادم است که خدمت ایشان و نیز مرحوم آیت الله شیخ مجتبی حاجی آخوند، رساله ها و اعلامیه های حضرت امام خمینی (رحمه الله) را بین مردم قسمت می کردیم. حتی در مسجد حاج شهبازخان، ما خیلی منابر در این شهر رفتیم و واقعاً مرحوم حاج آقا بهاء همیشه مورد توجه و علاقه مردم و علماء بود. من حاج آقا بهاء را رادمردی آزاده، بسیار متواضع، بزرگوار، عالم، در ادبیات عالم و در مسائل خودش عالم، با مردم بسیار مهربان و نسبت به امام که شاگرد معظمٌ له بود و حضرت امام نیز ایشان را بسیار دوست می داشتند، علاقه مند می دیدم. آن قدر در خط انقلاب بود که عاقبت مورد تهاجم دشمنان خدا قرار گرفت. بنده خدا با این که خودش آن جا بوده است و پدرش و فرزندش هم داخل ماشین بودند، یکی از افراد ضد انقلاب ناجوانمردانه به آنها حمله می کند، ایشان آن شب بچه ای هم همراه داشته که شهید نشده، به محض شروع حادثه خودش را می اندازد روی فرزندش و آنها هم تیر می زنند و ناجوانمردانه ایشان را به قتل می رسانند، یک نفر پاسدار هم همراه حاج آقا بهاء بود که ایشان هم به شهادت رسید. واقعاً من همیشه از شهادت حاج آقا بهاء احساس خلاء عجیبی می کنم که از آن موقع در کرمانشاه به وجود آمد. جایش در مسجد خالی است… در این شهر و در مجالس آن خالی و در مدرسه هم خالی است. مرحوم حاج آقا بهاء واقعاً شخصیتی بی نظیر و مورد علاقه آقایان علمای شهر بود. خداوند ان شاء الله ایشان را بیامرزد. از شاگردان و ارادتمندان حضرت امام بود. امام را به خوبی شناخته بود، امام هم نسبت به ایشان علاقه مند بودند. همین که یک نفر بیاید به امام حرفی را بگوید که به پدر من بگویید امام جمعه کنگاور بشود و آن بزرگوار هم اعتماد کنند و بپذیرند، خودش دلیل بر این است که ایشان را کاملاً می شناختند. شاگرد مبرز حضرت امام بود.
اثرات و برکاتی که حاج آقا بهاء در کرمانشاه و کلاً منطقه غرب گذاشته چیست؛ اثرات معنوی، انقلابی، علمی؟
یکی از اثرات این است که بعضی از دشمنان نمی توانند بگویند که روحانیت مردم را سر کار گذاشتند و خودشان کشته ندادند. شهادت ایشان اقوی دلیل بر این است که روحانیت واقعاً از خودش مایه گذاشته، حتی برای شهادت. ما الان چندین خانواده داریم که اینها جزو فرزندان روحانیون بودند، یکی پسر آقای موحدی بود، خدا رحمتش کند، که هنوز هم مفقودالاثر است و خودش هم روحانی بود. به جز اینها برادر بنده به اسم حاجی احمد نیز که فرزند یک آیت الله و خودش هم روحانی و معمم هم بود بعد از این که کارمند رسمی صدا و سیما شد، ایشان هم شهید شد. خود ما فرزندی داشتیم به اسم مسعود، که مقدمات را خوانده بود، او هم به شهادت رسید. می خواهم بگویم که باز هم سادات و معممینی داریم در همین مزار شهدا که عکس تک تکشان روی مزارهای پاک آن هاست، این ها همه از شهدای کرمانشاه بودند، تا آنجا که بنده می دانم شاید بتوانم بگویم ده، پانزده نفر روحانی در این شهر به شهادت رسیدند که البته هیچ یک عنوان ایشان و شهید اشرفی اصفهانی را نداشتند. به نظر من حاج آقا بهاء واقعاً مظلوم واقع شده.
از چه لحاظ؟
از نظر شناسایی مردم نسبت به زحمات و جایگاه این مرد و واقعاً احساس کمبود کردن در این جا به واسطه شهادت ایشان که آن حالت خلاء به وجود آمد. حاج آقا بهاء این مردم را بسیار به هم نزدیک کرده و با اخلاق خودش جذب مسجد و دین و نماز کرده بود. واقعاً مؤثرترین اثراتی که روی انقلاب و روحیه این مردم گذاشته بود، از ناحیه مرحوم شهید محمدی عراقی بود. هنوز هم ذکرش در بین مردم هست و این که عرض می کنم واقعاً مظلوم واقع شده، این امر باید باعث شود که نظام بیشتر از این مرد جانبداری کند و خدمات زحماتش را بیشتر عنوان کند؛ خیلی بیشتر از این ها. بنده به اندازه خودم می گویم، خدا رحمت کند حاج آقا مجتبی حاج آخوند را که قطعاً با شهید خیلی نزدیک تر بودند و ایشان هم متأسفانه به رحمت ایزدی رفته اند. آقای جلیلی هم باز با ایشان مراوده اش بیشتر بود. ولی من حیث المجموع توقع من این بوده که اصلاً مراکزی به اسم این شخص، مدارس، مؤسسات خیریه ای، مساجدی، دایر باشد. حاج آقا بهاء کم کسی نبود. خیلی هم خدمت کرد، خیلی هم زحمت کشید. بنده خودم را مدیون می دانم که بخواهم کتمان کنم در مورد اثرات وجودی این مرد در انقلاب و اگر بیشتر از این ها هم اطلاع می داشتم، بیشتر از این عرض می کردم. تا این اندازه هم باز خودم را مدیون ایشان می دانم.
حاج آقا بهاء به عنوان یک شهید و نه فقط یک عالم صرف، چگونه انسانی است و شما به ایشان چگونه نگاه می کنید؟
عرض کردم که از همه نظر مردی اجتماعی و خدمتگزار مردم بود. همیشه در بین مردم بود. اگر این شخص برای خودش رادع و مانع و پاسدار و چیزی قرار می داد به این نحو مظلومانه شهید نمی شد. خیلی ساده زیست و مردمی بود. براساس همین احساس نزدیکی به آدمها هیچ وقت احساس نمی کرد و حتی ظنین نمی شد که کسی از این مردم با او لجاجتی داشته یا به او خیانتی کرده یا چیزی از او برده باشد. با یک اسباب و روش ساده و مختصری زندگی می کرد. با آن که پسر یک عالم بزرگواری بود، ولی با مناعت طبع و بزرگواری زندگی می کرد و با تواضع بود. این ها صفات جمیعی است که خدا کمتر به انسان ها می دهد، ایشان از همه این صفات برخوردار بودند.
از مبارزات قبل از انقلاب ایشان چیزی خاطرتان نیست؟
ما جلسات متعددی داشتیم، از جمله جلسه ای در منزل حاج عباس جعفری، که آیت الله خزعلی و مرحوم آیت الله نجومی هم تشریف داشتند. به نظرم مرحوم آیت الله کاظمی و شهید حاج آقا بهاء الدین عراقی هم شرف حضور داشتند. حاج آقا بزرگ چون منزلشان کنگاور بود کمتر می آمدند، اما گاهی که می آمدند، پشت سر پدر ما نماز جماعت می خواندند، این قدر که نسبت به همدیگر علاقه داشتند و با هم یکی بودند. یادم است حتی از میان روحانیون شهر کسانی بودند که سعایت می کردند و به اطلاعات و ساواک آن زمان وابسته بودند. از جمله کسانی که موقعیت نیروهای نهضت را به عمال رژیم گزارش کرده بودند، شخصی بود که حاج آقا بهاء فرمود این فرد الان به وسیله خدا رحمت کند شهید سعید جعفری دستگیر شده، ما امضاء می کنیم، شما هم امضاء بکن و بنویسیم که او اعدام شود. همان اوایل انقلاب بود، از مسجد جامع آمده بودم بیرون، همان آقا هم وارد شبستان مسجد شده بود، گویا بعد از من گرفتار می شود. روحانی نما بود، اسم نمی بریم. آمدیم منزل حاج عباس جعفری گفتند که آن آقا را گرفته اند. من واقعاً دلم نمی خواست اعدام شود چون با هم رفیق بودیم، با این که می دانستم گزارش می کند، با علم به این که او ساواکی است ولی چون در کسوت روحانیت بود و سید هم بود راضی به اعدامش نبودم. آیت الله نجومی هم گفت من امضاء نمی کنم، حتی حاج آقا بهاء چیزی به من گفت- جمله ای در تخفیف من از سر شوخی، که البته این دلیل یگانگی و نزدیکی مان بود. در ادامه فرمود هرچه گرفتاری در رژیم سابق برای تو درست شده، همین آقا درست کرده. گفتم مگر من خدمت شما نیستم؟ نه جایی ام شکسته، نه چیزی شده، حالا مدتی زندان بودم ولی کاری به سرم نیاورده اند، اذیتم نکرده اند، الان هم که این جایم، صرفاً برای این که گزارش مرا داده یا گزارش چهار نفر را داده، من جرأت نمی کنم دین یک سیدی را بر گردن خود بگذارم. خدا را خوش نمی آید، حالا این که او سید است و آن کارها را کرده، روز قیامت خودش باید جواب پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را بدهد. این را که گفتم خود به خدایی آقای نجومی گفت من هم امضا نمی کنم. دیگران امضا کردند و او مدتی رفت زندان و بعد خلع لباسش کردند. الان هم هست. خیلی ها بودند، می رفتند در دفاع از رژیم سخنرانی هم می کردند. ما هم هر کدام از آنها را می شناختیم، احتیاطی هم نداشتیم بکنیم، چون جلسه درس بود و بین طلاب حرف هم از هر جهت زده می شد. احتیاط نمی کردیم، حالا هم آدم احتیاط نیستیم، چه رسد به آن زمان. زمانی من یادم است که وفات حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) بود در مسجد معتضدی رفته بودم منبر. برادر عیالمان گفت که حاج آقا! گفتم بله. گفت مردم که از مسجد آمده اند بیرون، همگی می گویند مرگ بر حجتی. گفتم می گویند مرگ بر حجتیه- انجمن حجتیه- و نه مرگ بر حجتی؛ او اشتباهی شنیده بود!
حاج آقا بهاء در مورد رویارویی با انجمن حجتیه در کرمانشاه فعال بودند؟
در رویارویی با هر گروهی که برخلاف انقلاب و انقلابیون رفتار می کرد، مثل مجاهدین- منافقین- یا فدائیان خلق و گروه های مختلفی که درست شده بود، فعالیت می کرد. همین محلی که ما الان داریم، یعنی بیشتر محله ها، حفاظت از خانه ها و نوامیس مردم، برقراری امنیت شهر به دست نیروی مخصوصی نبود، خود بزرگان همین محله سراب از تاجر، بزاز، کاسب، روحانی و اداری، هر کدام نفری یک چوب به دست می گرفتند و بالا و پایین می رفتند و می آمدند. یادم می آید مجاهدین- منافقین- خلق خیابان سراب را، آن زمان گرفته بودند و در همان زمان پیروزی انقلاب می خواستند از انقلاب و نهضت و نظام به طور کلی برای خودشان بهره برداری کنند. خیابان را سنگر بسته بودند. اتفاقاً مردم رفتند آنجا برشان داشتند و همگی از بین رفتند. خانه ما همین کوچه بود، رفتیم بالا و قیل و قالی برپا بود. آنها به مسلسل مسلح بودند. همه جور امکاناتی داشتند. نظرشان براندازی انقلاب اسلامی بود، ولی خب با مدیریت و رهبری حضرت امام و درایت و حضور روحانیت این شهر، همه مردم خود به خدایی حفاظت و ایستادگی کردند و آن از خدا بی خبران قلع و قمع شدند.
منبع مقاله :
ماهنامه ی فرهنگی تاریخی شاهد یاران، دوره ی جدید، شماره ی 69، مردادماه 1390