خانه » همه » مذهبی » علم تفسیر جدید یا هرمنوتیک نوین

علم تفسیر جدید یا هرمنوتیک نوین

علم تفسیر جدید یا هرمنوتیک نوین

این جنبش جدید توسّط شلایرماخر آغاز شد. وی به درستی، بنیان گذار جنبش های تفسیری جدید، چه فلسفی، چه الاهیاتی و چه ادبی شمرده می شود؛ چرا که معنای علم تفسیر، توسّط وی از «شرح لغوی کتاب مقدّس» با هدف بیان معنای

05229 - علم تفسیر جدید یا هرمنوتیک نوین
05229 - علم تفسیر جدید یا هرمنوتیک نوین

 

نویسنده: فهیم عزیز
مترجم: علی نجفی نژاد

 


این جنبش جدید توسّط شلایرماخر آغاز شد. وی به درستی، بنیان گذار جنبش های تفسیری جدید، چه فلسفی، چه الاهیاتی و چه ادبی شمرده می شود؛ چرا که معنای علم تفسیر، توسّط وی از «شرح لغوی کتاب مقدّس» با هدف بیان معنای کلمات و جمله ها، به معنای جدیدش یعنی «فهمیدن» تغییر یافت. یعنی هدف و معنای تفسیر، فهمیدن و درک نویسنده و قصد اوست؛ با علم به این که آن چه که این نویسنده می گوید، همان تعبیر درست از خود، شخصیت و تبحّرش است. از الاهیدانان، کارل بارث و رودلف بولتمان در این مسئله از شلایرماخر پیروی کردند. بعد از آن هایدگر (1)، دیلتای (2) و گادامر (3) که در جر گه مفسّران فلسفی (هرمنوتیک فلسفی) می باشند از آن دو پیروی کردند. به تازگی جنبش جدیدی با نام «علم تفسیر جدید» شکل گرفته است که به حق جدید است و کلاً با تفسیر سنّتی متفاوت است، و توجّه اش به تفسیر عهد جدید است، و با نام فوکس (4) و ابلینگ (5) گره خورده است. بزرگان این جنبش تأکید کردند که این تفسیر جدید، یک جنبش علمی و دارای هدفی عملی است؛ زیرا بر اساس نیاز انسان معاصر به فهم درست کلمه ی خدا بنا نهاده شده است. امّا چگونه ممکن است این کلمه نیاز حقیقی انسان را لمس کند؟ چگونه ممکن است به ذهن انسان داخل شود و به او نزدیک شود و یا حتّی بخشی از زندگی انسان شود، به گونه ای که وقتی به وسیله ی آن کلمه سخن می گوید سخن او همان خود او بشود؟ چگونه امکان دارد سخن خدا، سخنی زنده و متناسب با عصر جدید باشد؟ این تأکیدها ناشی از حس مسؤلیت بود که زندگی این دو اندیشمند را تصاحب کرده بود؛
زیرا هر دو مدتی چوپان بودند. حتی فوکس یک بار گفت: «آن هنگام که آماده می شویم تا متن را فرا روی خود قرار دهیم و بر منبر از روی آن موعظه کنیم چه باید در مدارسمان انجام بدهیم؟» این احساس مسؤلیت را باید در معنای وسیع ترش فهمید و فقط بر اعضای کلیسا اکتفا نکرد؛ بلکه سراغ کسانی هم که مؤمن نیستند، برویم؛ چون موعظه یعنی اعلان کلمه ی خدا که آن کلمه از انسان بی ایمان، انسانی جدید می سازد که سخن خدا را می فهمد.
با این حال در این مورد، مسئله عمیق تری هم وجود دارد؛ چرا که هدف این روش تفسیری، رسیدن به انسان معاصری است که به او چیزی نرسیده و چیزی برایش خوانده نشده، مگر آن مقداری که از تفسیر سنّتی به او ارث رسیده است و تفسیر سنّتی تکرارکننده ی مطالب عهد جدید است نه این که تفسیر حقیقی باشد با این تفاوت که به توضیح بعضی کلمات و کشف معنای مشکل آن ها می پردازد. با این که عهد جدید در زمانی غیر زمان ما و به زبانی غیر زبان ما نوشته شده است. بنابراین وقتی که مفسّر سخن عهد جدید را تکرار کند، در واقع چیزی گفته که با مقصود نویسنده اصلی متفاوت است. در نتیجه شنونده نمی تواند آن پیامی را که احتیاج دارد و نویسنده
می خواسته به او برساند، درک کند. به همین دلیل و بلکه به خاطر همه ی این دلایل بایسته است تفسیری غیر از تفسیر سنّتی بیابیم و آن همان «تفسیر جدید» است.
حال، تفسیر جدید چیست؟ گفتیم که این تفسیر، توضیح کلمات متن برای تبیین مشکلات آن نیست؛ بلکه تفسیر عمیق تری است که بر چند داده اولیه ی مهمّ استوار است که برای شناخت گستره و جهت گیری آن، شناخت آن ها ضروری است.

یکم: سرشت انسان و پیوندش با زبان؛

با این که تفسیر جدید فقط شرح متن نیست، ولی منکر آن هم نیست؛ بلکه از آن آغاز می شود و همه ی ابزار و راه هایی که باعث رسیدن به نقد متن می شود به کار می گیرد. با این وجود، در همین حد باقی نمی ماند بلکه این نقطه را نقطه ی آغازین حرکت خود بر می شمرد. بنابراین هدف اساسی تفسیر جدید، شرح متن نیست، هر چند عمیق یا روشش علمی باشد، بلکه هدف دیگری دارد و آن تفسیر سرشت انسانی یا تفسیر خود انسان است، خواه آن انسان، مفسّر باشد و خواه نویسنده اصلی کتاب.
به همین دلیل تفسیر جدید در بردارنده علم الاهیات نظام مند، تاریخ کلیسا، علم الاهیات عملی و گاهی هم فلسفه است. در نتیجه این علم فقط بر تفسیر اکتفا نمی کند، بلکه روشی ویژه در نوشتن و ایجاد علم الاهیات است «و باید به همین گونه فهمیده شود در غیر این صورت بسیاری از چیزهایی که در آن و درباره ی آن گفته می شود، خیلی بعید است که تفسیر عهد جدید شمرده شود و از موجه نمودن تفسیر می کاهد.» (6)
پس تفسیر جدید درباره ی سرشت انسان چه می گوید؟ پیچیده ترین مشکل نزد انسان، این است که انسان، نفسِ حقیقی باشد و خودش را این گونه تلقی کند که آن را تحقّق بخشیده و وقتی که این فرد حقیقی گشت، به آن رسیده است. برای این که انسان به این هدف برسد باید خودش را بشناسد. اصطلاح «خودشناسی» (7) در علم تفسیر جدید بسیار مهّم است و روندی است که انسان باید آن را طی کند، تا به حقیقت خودش برسد. برای این که انسان خودش را بشناسد قبل از هر کاری باید به وضعیت روحی که در آن قرار دارد، نظری بیفکند. انسان، از این جهت که در تاریخ زندگی می کند جریان ها او را به جلو می رانند. او این چنین زندگی می کند در حالی که با زبان مردم سخن می گوید.
بدین گونه حقیقتاً در جهل خودش باقی می ماند و به خود شناسی نمی رسد. در نتیجه به نفس حقیقی واقعی دست نمی یابد.
این خود شناسی وقتی حاصل می شود که انسان با آینده رو به رو می شود؛ چون آینده چالش های بزرگی را با خود همراه دارد که با چالش های روزانه زندگی معمولی فرق دارد.
این چالش های سرنوشت ساز از انسان می طلبد که با آن ها رو در رو شود و تصمیم قطعی خود را بگیرد. در این رویارویی انسان خودش را می بیند و ذات خویش را کشف می کند. اتّخاذ تصمیم قطعی، دلیل این است که انسان نفس حقیقی خویش را شناخته است؛ زیرا نفسی که در جریان های کم عمق و پایاب سوار شده، در چالش های عمیق جوابگو نیست. وقتی انسان به آینده جواب می دهد، گذشته نسبت به او پایان
می یابد و اثری از نفسِ گذشته اش نیست و چون آینده دائم انسان را به مبارزه می طلبد، نفس همیشه در حال تغییر یافتن به سوی بهتر شدن است. بنابراین نفسِ انسان، راکد نیست، بلکه جوهر متحرک و متغیری است که همیشه آینده، او را در معرض چالش ها قرار می دهد تا شکست به پیروزی تغییر یابد. خلاصه این که زمان، پایه و اساس وجود انسان است و تا وقتی انسان در آینده زندگی می کند و به چالش های آن جواب
می دهد، می تواند زندگی خود را تغییر دهد.

دوم: انسان همیشه تحت باز خواست و داوری است؛

او تا وقتی که در گذشته اش زندگی می کند نمی تواند استراحت کند؛ چون آینده دائماً بر گذشته قضاوت دارد، امّا اگر انسان به آینده توجّه کند، یاری خواهد شد.

سوم: انسان در جوهره ی وجودی خود برای جواب دادن به این آینده، دعوت شده است؛

او بین دعوت دائمی و جواب دادن دائمی زندگی می کند و این یعنی تصمیمی که انسان در رویارویی با حوادث بزرگ
می گیرد، همان چیزی که پیوند انسان را با این جهان مشخّص می کند؛ زیرا که انسان زندگی خود را در آن لحظه بر تصمیمی که می گیرد استوار می کند.
این مسئله خود می طلبد که انسان، آن چالش هایی را که در آینده پیش می آید و نیز جهان پیرامون خود را بشناسد. این شناخت بسیار مهمّ است؛ امّا حاصل نمی شود، مگر وقتی که زبانی وجود داشته باشد که انسان بتواند آن را بفهمد و از طریق آن با جهان ارتباط بر قرار کند.
مطلب قابل توجّه دیگر این است که این چالش و این دعوت، از داخل به انسان نمی رسد؛ بلکه از خارج و از آینده می آید. بنابراین انسان خالق خودش نیست، بلکه مخلوقی است که دعوت یا چالش از بیرون وجودش به او می رسد. وقتی این فلسفه ای را که علم تفسیر جدید بر آن استوار گشته، در قالب مسیحی بریزیم، خواهیم دید که آن نیرویی که به واسطه ی آن، انسانی که چالش و دعوت را پذیرفته احساس می کند، همان خداست آن گونه که مسیحیت ایمان دارد؛ امّا فلسفه
می گوید خدا همان آینده است.
بنابراین انسان حقیقی یا نفس حقیقی، یا وجود حقیقی، همان وجودی است که به خدا اعتماد می کند و نمی تواند زندگی مستقل داشته باشد. جهل انسان به این واقعیت- اعتماد کامل به خدا نمودن- تنها مانع حقیقی فعال شدن نفس است، و بلکه در نفس پوچی و وجود غیر واقعی را زنده می کند که در علم الاهیات اصطلاحاً او انسانی گناهکار است. امّا انسان چگونه این حقیقت را بشناسد؟ ما در این جا، با حقیقت زبان و نوع ارتباطی که بین این زبان و خود خدا وجود دارد، رو به روییم و توضیح این مسئله در بخش بعدی می آید که بر زبان، ماهیت و کارکرد آن متمرکز است.
معنای زبان و وظیفه اش در علم تفسیر جدید مسئله ی مهمّی است. زبان فقط مجموعه ای از کلمات نیست که ما هر روز بدون داشتن هیچ احساسی به معنایش به کار می بریم؛ بلکه زبان، به همراه رویدادها متولّد می شود. هر رویدادی که اتّفاق می افتد برای تعبیر از آن به زبان نیازمند است. بنابراین، برای این که رویداد حقیقی باشد، باید همراه با کلماتی باشد که کاشف از آن و مفسّر آن رویداد باشند. برای همین در تفسیر جدید اصطلاحی به نام «زبان- رویداد» (8) یا «کلمه- رویداد» (9) وجود دارد. در این صورت زبان به وجود می آید تا نوری بر رویدادها که بن مایه ی وجود انسان هستند، بیفکند و هدف زبان روشن کردن تاریکی این وجود است. بنابراین زبان به خودی خود یک نوع تفسیر است که حاکی از موقعیت پیدایش یا ایجاد خود است. بدین ترتیب زبان ابزاری است که به
وسیله ی آن انسان رویداد، حقیقت و نیز خود را می شناسد و به آن جواب می دهد و از راه زبان است که انسان، انسان
می شود. همچنین به سبب زبان، انسان مانند انسان زندگی
می کند؛ زیرا به انسان توانایی رویارویی با رویدادها را می دهد و راه را برای او روشن می کند تا تصمیم مناسب بگیرد و واکنش نشان دهد. زبان با این همه توانایی ها، به این مقدار اکتفا نمی کند؛ بلکه همواره متناسب با واکنش مردم در مقابل رویدادها، گسترده می شود. واکنش مردم در مقابل یک رویداد به یک گونه نیست؛ بلکه به شیوه های گوناگون و متنوّعی پاسخ می دهند. حال اگر رویدادی برای ما پیش بیاید، در واقع این رویداد با چندین احتمال در زبان برای ما پیش آمده است. احتمال هایی که واکنش های گوناگون مردم آن ها را به وجود آورد اند. در این صورت زبان همان زندگی انسان است که در کارهای انسان، بروز می یابد. انسان در دوره ای از زمان زندگی می کند و زبان را وادار به ترجمه و توضیح احتمالاتی می کند که در رویدادها وجود دارد. خلاصه معنای نفس و وجودی که مبتنی بر واکنش است، دو عمل از اعمال تاریخ اند و تاریخ چیزی جز زبان نیست. پس وجود انسان، وجودی زبانی است. برای نمونه در یک خانواده که همه به یک زبان صحبت
می کنند، اگر گفته شود: «وقت غذاست» یا «وقت خواب است» این جمله، تمام اهل خانه را به سمت کاری حرکت می دهد. بنابراین کلمه یا زبان، همان کار و همان بقای خانواده است.
بزرگان علم تفسیر جدید می گویند: در این جا یک مسئله بسیار مهمّی وجود دارد و همین مسئله است که به کلمه یا زبان چنین قدرتی داده و آن مسئله، وجود یک توافق و هماهنگی از پیش تعیین شده و یک جور پذیرش عمومی کلمه است. بنابراین تا وقتی این توافق قبلی شناخته نشود و به پذیرش این معنا برای کلمه اعتراف نشود، امکان ندارد زبان اثری بر انسان بگذارد. اگر زبان خالق فهم است، این واقعیت مسلّم است که تا وقتی این فهم پیشین، بین مردم وجود نداشته باشد، زبان نمی تواند این فهم را نزد کسی خلق کند؛ زیرا در غیر این صورت چگونه زبانشان بر آن توافق کند و فهمشان هماهنگ با آن مسئله باشد؟ البّته این کلام بدان معنا نیست که مردم بر همه چیز توافق می کنند؛ امّا باید یک روشی برای رسیدن و تفاهم بین مردم وجود داشته باشد.
این توافق دارای چند نتیجه ی مهمّ است: 1. کلمه گاه شخص را خلق و گاه هلاک می کند؛ برای مثال، گاه سخن محبّت آمیزی از کسی، جایگاهی برای او نزد من به وجود می آورد و نزد من دارای واقعیت کاملی می گردد و گاه سخن ناخوشایند، در را به روی شخص دیگری می بندد. در نتیجه از دنیای من ناپدید می شود و برای من هیچ می گردد؛ 2. کلمه جامعه ها را هم به وجود می آورد؛ چون مردم را به گونه ای در کنار هم قرار می دهد که هر کسی برای دیگران واقعیت دارد؛ 3. به وسیله ی کلمه و زبان، انسان می تواند چیزی از خودش به دیگران عرضه کند تا نیازهایشان را برآورده کند. «بنابراین زبان عرصه ای است که در آن محبّت، صلح و شادی تولید
می شود». از همه ی این سخنان فهمیده می شود که کلمه یا زبان، با توجّه به اندازه ی کار و وظیفه اش، کلام نیست بلکه یک رویارویی بین دو نفر است. در نتیجه، کلام عبارت گفته شده در توصیف این و آن نیست؛ و گرنه باید قدرت خود را از دست می داد و برایش حقیقتی درنظر گرفته نمی شد، امّا کلمه یک رویداد است که همه ی مردم برای توصیف حقایقی است برای بعضی هاشان اتّفاق افتاده در آن مشترک می باشند. بلکه کلمه رویدادی است که انسان در آن با ملایمت کامل، انسان می شود.
حال که کلمه این گونه است یا کلمه رویداد، رویارویی و قدرت است، اگر گفته شود رابطه ی بین خدا و انسان و نیز رابطه ی بین انسان و انسان به وسیله ی کلمه یا زبان صورت می گیرد، تعجب نمی کنیم. اگر کلمه عمل و فعالیتی باشد، وقتی که خدا سخن می گوید در واقع خدا عامل است. زبان کلمه ی خداست که انسان را به خدا پیوند می زند و این کلمه یا زبان روش حقیقی کشف می گردد. حال که زبان نقطه ی برخورد خدا و انسان است و کشف خدا، به مثابه ی «کلمه- رویداد» از راه زبان صورت می گیرد در این صورت هر کجا که زبان حقیقی یافت شود، کشف نیز باید به مثابه ی «کلمه- رویداد» صورت پذیرد و داوم یابد.
با توجّه به تمام آن چه تاکنون در این باره گفته شد، می توانیم حقایق زیر را که علم تفسیر جدید به ویژه در سرشت انسان و رابطه ی انسان با زبان، مبنا قرار داده، وضع کنیم.
1. درباره ی معنا و کارکرد علم تفسیر: دیدیم که زبان در جوهره ی خود و در مفهوم علم تفسیر جدید، همان تفسیر وجود است. زبان به چیزی اشاره نمی کند و توصیفِ چیز یا کسی بدون هیچ آگاهی نیست. زبان فقط سخن از حقایق عینی نیست؛ بلکه کاشف از روش و شیوه ای است که به وسیله ی آن، انسان به زندگی می نگرد و آن را می فهمد و تفسیر
می کند. و دسترسی بر این تفسیر امکان ندارد، مگر از لابه لای زبانی که تفسیر را بیان می کند. با این توضیح، زبان همان چیزی است که فعالیت فهم انسان از زندگی را آسان می کند و مفهوم و هدف زندگی را بیان می کند.
امّا زبان وقتی به وجود می آید که انسانی بخواهد دیگران را در معنای زندگی یا معنای بعضی رویدادها، شریک گرداند یا در واکنش به رویداد خاصّی به وجود می آید؛
البتّه در صورتی که انسان بکوشد معنای این رویداد را بفهمد و جزء زندگی و دنیای خود قرار بدهد، تا این رویداد، مانند یک واقعه ی زنده و حقیقی پایدار، در زندگی او ثابت بماند. همچنین زبان وقتی به وجود می آید که انسان تلاش کند معنای زندگی و وجود را بفهمد و برای خود یا دیگران تفسیر نماید. بنابراین حقیقت تفسیر، تفسیر زبان یا کوشش برای توضیح کلمات آن زبان برای شناخت حقایق خارجی منفصل از زبان، نیست؛ بلکه حقیقت تفسیر، تلاش برای شناخت تفسیر نهفته در آن زبان برای حقیقت و وجود است. تفسیر توضیحِ متن مشکل نیست تا معنا روشن گردد؛ بلکه کشف از توضیحی است که خود متن، برای وجود بشری عرضه می کند. در این صورت موضوع تفسیر، همان وجود بشری است، نه شناسایی برخی اطلّاعات که متن آن ها را توصیف می کند.
حال که متن شامل تفسیر وجود است، از من تصمیمی
می طلبد در مورد این که این تفسیر را برای خودم قبول یا ردّ کنم. سیر تفسیر صحیح این گونه است: مفسّر سؤال های خود را به متن- که متضمّن نوعی تفسیر از هستی است- می برد و متن به این سؤال ها پاسخ می دهد. این سؤال و جواب بر معنای وجود، متمرکز است؛ یعنی وقتی مفسّر سؤال های خود را، به متنی که به تبیین مفهوم رویدادی اختصاص دارد و در ارتباط با وجود بشری است، عرضه کند، باید معنای وجود را مد نظر قرار دهد معنایی که این رویداد از آن پرده برمی دارد رویدادی که متن بیانگر آن است و این تصمیمی است که از همواره از او همواره از او خواسته می شود و این مخصوص وجود اوست بسان انسانی آن دو باید همیشه نزد او حاضر باشند. امّا مقصود ما از این که گفتیم «مفسّر سؤال های خود را به متن می برد» چیست؟ این سؤال ها، ویژه ی ذات مفسّر است. خواه برای خود تفسیر کند خواه برای دیگران.
پس ذات، در پرتو رویداد- که درباره ی آن عبارتی آورده
می شود- شناسایی شده و متن نور خود را بر آن می افکند، در نتیجه انسان باید از فهم ذات خویش شروع کند؛ آن گاه
سوال های خود را به متن ببرد و همین سؤال هاست که رویداد را، بار دیگر زنده می گرداند و کلمه می گردد. وقتی این عمل روی می دهد، مخاطبانِ متن به آن رویدادی که متن آن را ایجاد کرده است، پاسخ می دهند و این رویداد، خودِ عیسی و انجیلش است؛ یعنی وقتی من مانند هر مفسّری با این کیفیت به سراغ متن بروم، عیسی و انجیلش را بار دیگر می یابم که با من رو در رو هستند، مرا مخاطب خود قرار می دهند و برای من از خودم کشف می کنند. در این جا، من باید پاسخ دهم؛ چون پاسخ دادن همان وجود صحیح و ذات حقیقی من است، این نپذیرفتن و این قبول نمودن همان ایمان و کفر است.
در ادامه به سراغ عنصر دوم در علم تفسیر جدید، یعنی
«ایمان» می رویم.
2. ایمان نقش مهمّی در معنای علم تفسیر جدید دارد و کسی که آن را بفهمد، می تواند آن جایگاهی را که چه بسا خارج از تفسیر می پندارد، و نیز آن چه را که مفسّران این علم مبنا قرار داده اند، بشناسد. امّا ایمان چیست؟ دیدیم که وظیفه مفسّر، رسیدن به ذات حقیقی است، امّا ایمان- که به نظر عجیب
می رسد- یعنی تلاش نکردن برای اثبات ذات و تأکید بر ثابت بودنش در جهان می باشد. مفسّر با اعتماد به کارهای دیگران، دست از اثبات ذات برداشته و با این کار، انسان از نگرانی و اضطراب آزاد می شود. در نتیجه دیگر نگران این نیست که انسان خالق ذاتش است، یا ذات خود به خود خلق شده است. ایمان مسئله ای حاشیه ای در زندگی انسان نیست؛ بلکه امری است که تمام زندگی انسان را تصاحب نموده است. ایمان با روشی که به وسیله ی آن روش، انسان به تمام حقیقت رو به رو می شود، متصل می گردد؛ یعنی در مواجهه با خدا و جهان چگونه زندگی می کند.
حال که ایمان روش زندگی است، راکد نیست، بلکه انسان را آزاد می گذارد تا در کار و شیوه اش به صورت کامل، تغییر ایجاد کند. بنابراین می توان گفت ایمان، مخصوص حقایق جاودان و غیر قابل تغییر نیست؛ بلکه به قبول انسان مربوط
می باشد تا وجود خودش را برای خدا ترک کند و همچنان برای قبول و رویارویی با همه چیز، خود را آماده دارد. امّا این مطلب بدین معنا نیست که ایمان یک موضع سلبی است، خیر؛
حقیقت ایمان، اعتماد است؛ بر خلاف هر آن چه که انسان در زندگی می بیند و می آزماید.
خلاصه این که ایمانِ مبتنی بر حقایق تاریخی، ایمانی غیر راسخ و ناپایدار است؛ امّا ایمان حقیقی نیاز به اعتماد کامل دارد. این اعتماد در خود ایمان نهفته است و انسان پیوسته در حال مبارزه و جنگیدن است تا ایمانش دوام یابد.
قلمرو ایمان زندگی و زمان است، نه ابدیت و آن چه در پسِ این دنیای مادّی است. امّا ارتباط زمان با ایمان، عمیق تر از آن است که می پنداریم؛ زیرا زمان متضمّن ایمان است. وقتی مسیح به ملکوت خدا بشارت داد، در واقع به زمان جدید بشارت می داد، به زمانی که مردم با دوستی به خدا زندگی
می کنند و ایمان، قبول این دعوت و قبول این زمان جدید- زمان محبّت- است که انسان این دو را به منزله ی بخششی از طرف خدا قبول می کند. بدین ترتیب زمانِ محبّت، خالقِ طریقی می گردد که به وسیله ی آن زندگی مان را زنده
می گردانیم. قبول و تسلیم ما بدین خاطر است که ایمان
«ریسک بزرگ» است؛ یعنی ما از تغییر دادن زندگی خود، آن گونه که می خواهیم دست می کشیم چون آن گونه که ادعا می کنیم وقت در اختیار ماست. حال که ارتباط قابل قبولی بین ایمان و زمان است، در می یابیم این ایمان است که آینده را تغییر می دهد. ایمان از عذاب و رنجی که در آینده به انسان مؤمن می رسد طرفداری نمی کند؛ بلکه آینده را تغییر می دهد و انسان مؤمن می فهمد ایمان، موهبتی خدایی است و به آن به گونه ای
می نگرد که با دیدش نسبت به همه ی جهان، حتی آینده ی نهایی، یعنی مرگ متفاوت است. نگاه انسان به ایمان در پرتو مسیح مصلوب است؛ در این صورت، توسّط او پیروز می گردد، یعنی پیروزی به واسطه ی محبّت. در نتیجه ایمان دارای آینده نیست، بلکه خودش آینده ی واقعی است. بر این اساس، زمان حال نیز تغییر می یابد؛ چون زمان حال همان رسیدن به محبّت است، همان گونه که مسیح، منادی محبّت بود و در بشارتش به ملکوت خدا، آن را قصد کرده بود. در این صورت مراد از زمان حال، بخشی از زمان نیست که از آینده می آید و در گذشته می گذرد. بلکه مقصود از حال، دوران محبّت است؛ آن هنگام که همه چیز در شکلی جدید در کنار هم جمع
می شوند و با روشی جدید در محبّت آشکار می گردند. بنابراین، ایمان همان محبّت فعّال و مؤثّر است.
البتّه همان گونه که ایمان بر محبّت تکیه دارد، محبّت نیز بر ایمان تکیه دارد؛ چون گذشته و حال در این جهان، هیچ نقطه محبّتی را آشکار نمی کنند، در حالی که محبّت، ایمان را آشکار می سازد و نیز به وسیله ی ایمان آشکار می گردد. در نتیجه محبّت با ایمان پشتیبانی می شود؛ چون ایمان تأکید
می کند که آینده موهبت خداست همان طور که حال نیز موهبت خداست.
امّا ایمان این یاری را در کجا می یابد؟ کجا منتظر می نشیند تا محبّت را بیابد و شاد شود؟ چگونه می تواند حال را در این نور جدید ببیند؟ همه ی این ها در عیسی می باشد و ایمان، انسان را محفوظ می دارد همان طور که عیسی در یاری محبّت کوشید. به همین دلیل عیسی محور ایمان مسیحی است و ایمان بر عیسای ناصری تکیه می کند. در عیسی می بینیم که چگونه سزاوار است، زندگی را به منزله ی موهبتی از جانب خدا بپذیریم و چگونه از ایجاد پایه ای بشری برای زندگی خود اجتناب کنیم. عیسی مسیح معیار چگونه زندگی کردن روزانه را به ما می دهد. بدین گونه ایمان به مقدار هماهنگی با عیسی و به آن مقداری که او معیار زندگی ماست معلوم می شود. ایمان، اعتراف می کند و معتقد است که عیسی مسیح به خاطر ما آمد؛ برای همین باید در مسیرش گام برداریم و دنباله رو راهش باشیم.
در این جا به سراغ نقطه ای حساس در تفسیر جدید می رویم؛ یعنی رابطه ی ایمان با عیسای ناصری. وقتی عالمان الاهیات درباره ی «کلمه ی خدا که به سوی انسان می آید»، سخن می گویند، منظورشان این نیست که این کلمه، مسئله ی ثبت شده و نوشته شده ای است؛ بلکه مقصودشان کلمه ای است که به سوی انسان می آید و با او رو به رو می شود؛ این کلمه، برای انسان است، نه درباره ی انسان و دعوتی است برای انسان تا آینده ای را که خدا می سازد قبول کند. امّا انسانی که در تاریخ زیست می کند، به زندگی کردن در این تاریخی که ساخته ی مردم گناهکار است، عادت کرده است؛ به قول پولس رسول
«زندگی در جسم». پس وقتی که مسیح در آینده- یعنی در هنگام چالش ها- به سوی انسان می آید و انسان او را
می پذیرد، این نسبت به او یعنی پایان این تاریخ گذشته. بنابراین زندگی مبتنی بر محبّت، پایان گذشته ی مبتنی بر گناه است. این تقابل میان آینده ی محبّت و گذشته ی گناه، همان تقابلی است که پولس رسول میان شریعت [موسی] و فیض- یا انجیل- قرار داد. شریعت همان تاریخ، همان
گذشته ی گناهکار است، چون انسان در آن، زندگی و ذات خودش را بر اعمالش می نهد؛ امّا معنای انجیل این است که انسان همه ی این ها را رها ساخته، چیزی بر وجود خودش تثبیت ننماید و ذاتش را که بر پایه ی خدا استوار گشته است، قبول نماید.
در این صورت با آمدن انجیل تاریخ پایان می یابد؛ امّا مقصود ما از تاریخ، تاریخ زمانی یا گذشت سال های متوالی نیست؛ چرا که این نوع تاریخ همچنان باقی است، بلکه تاریخ در این جا، یعنی عرصه ای که در آن و با آن زندگی انسانی مشخّص و محدود می شود (شریعت). این عرصه در کلیسای مسیحی آن هنگام که بخش بزرگی از آن ایجاد شده بود، در بوته آزمایش درآمد. با این پندار که آنان تحت راهنمایی های خدا حرکت می کنند. با این که عهد جدید- به قول فوکو (10)- به صورت کامل آشکار می شود به ویژه با استفاده از رساله ی پولس به رومیان (18:1 (11) و 30:3) ولی امکان ندارد انسان
زندگی اش را بر تاریخ استوار سازد؛ چرا که حقیقت ایمان، انکار همه ی احتمالاتی است که انسان زندگی تاریخی خود را بر آن ها مبتنی نموده است. بدین گونه، هیچ اعتمادی بر تاریخ نیست و نهایت کار تاریخ، نشان داد عدم ثبات و اطمینان در وجود انسانی است. در این جا طرفداران این نوع تفسیر با عقیده ی «تاریخ نجات» (12) به مبارزه می خیزند. خلاصه ی این عقیده چنین است: باید ایمان آورد که خداوند کارهای بزرگی در طول تاریخ انجام داده است که نجات و آزادی ما بر پایه ی آن ها بنا نهاده شده است، یعنی کارهایی که مسیح در زندگی، مرگ، رستاخیز و صعودش انجام داده است. آنان بدین خاطر با تاریخ نجات می جنگد، چون ضدّ ایمانی است که نه بر تاریخ و نه بر هر حادثه دیگری استوار گشته است؛ بلکه بر ایمان به آینده، به کلمه ی خدا، که به سوی انسان می آید، استوار گشته است. آنان معتقدند وقتی که کلمه ی خدا، در عیسی مسیح به سوی کلیسای نخستین آمد «زندگی زبان» یا «کلمه» را زنده کرد؛
همان طور که پیش از این بیان شد. امّا برخی از بزرگان کلیسا مانند «استفانوس» (13) و پولس رسول البتّه بعضی جاها مانند رساله ی اوّلش به قرنتیان (14) که ایمان را بر تجلّیات مسیح مبتنی می سازد از اندیشه نظری هلنیزمی تأثیر پذیرفته اند. و سپس این تفکر عجیب را در ایمان مسیحی داخل نموده اند. امّا این تفکر که در اناجیل همنوا بروز یافت، انجیل یوحنّا به شدت با آن مبارزه نمود. بنابراین ایمان و حقیقت آن، نمی تواند بر هر واقعیت خارج از ایمان مبتنی گردد و هر رویداد یا واقعیت تاریخی که خارج از ایمان باشد، واقعاً قابل ارزیابی و تردید کردن است. حال اگر انسانی ایمان خود را بر اساس آن بنا نمود، اعتماد و اطمینان کاملی که در آن ایمان است، گم کرده است. امّا عیسای ناصری ارتباط تنگاتنگی با ایمان دارد؛ چون همو محتوای ایمان است. یعنی او کسی است که ایمان به او به عنوان پسر خدا، اذعان نموده است و او تنها کسی است که بر خودش گواهی می دهد و ما اعتماد و ایمانمان را در عیسی قرار می دهیم، نه چیزی غیر از او؛ او پایه ایمان است. پس این رویداد مانند هر رویداد دیگری در ذات خودش، نمی تواند اساس و پایه ی ایمان باشد. به این رویداد با دید واقعی و تاریخی نباید نگاه کرد وگرنه ایمان دارای اساسی عینی و خارج از خودش می شود. امّا آن چه برای ایمان اهمیت دارد آن زبانی است که همراه با این رویداد شده است؛ یعنی کلمه، کلمه ی خدا که برای ما آمده است. در این جا ایمان آشکار می گردد و انسان این کلمه را می پذیرد.
ما در این جا به ویژه باید از زبان بر حذر باشیم و آن را مانند یک چیز عینی و ملموس قبول نکنیم. بنابراین زبانی غیر از زبان بشر و تاریخ بشر وجود ندارد که خدا به کار ببرد؛ امّا ایمان، آینده یا چالش یا کلمه ی خدا را که در زبان بشر متضمّن است، می پذیرد. کار ایمان نگاه جدید انداختن به این زبان و کاربست آن به روش جدید است. به همین خاطر هرگاه زبان قدیمی به کار برده شود، کلماتش دارای معنای جدید
می باشند. نتیجه این که ما حقیقتاً کلمه ی خدا را نمی بینیم و با آن روبه رو نمی شویم مگر به وسیله ی ایمان.
بدین ترتیب وقتی مسیح برای سخن گفتن با ما می آید، توان و قدرت استقرار یافته خدا، یعنی ایمان، حقیقی می گردد، چون ایمان، یعنی کلمه ایمان، همان حضور خدای مستقر است. ایمان همان وقوع حاکمیت خدا بر جهان است و این پاسخ زبانی از طرف عیسی- وقتی که عبارت واقعی را به ایمان بخشید- در کتاب مقدّس به ویژه در عهد جدید، وجود دارد. در این حالت، به روش درستی باید با متن تعامل کرد، امّا چگونه؟
در ادامه به سراغ حقیقت سوم، یعنی متن می رویم.

تعامل با متن؛

وقتی که ما شروع به تفسیر می کنیم، مشکلی اساسی برای ما پدید می آید؛ زیرا که تفسیر یا ترجمه به صورت کامل، قابل انطباق بر متن اصلی نیست. روش درست در تفسیر این است که به آن چه که در متن است گوش فرا دهیم (15)، نه
اندیشه های خود را در متن بجوییم (16). بدین صورت بهتر است مفسّر علاوه بر وظایف عمومی خود، سرشت و طبیعت متنی را که تفسیر می کند نیز بشناسد. این شناخت بر پیمودن راه صحیح در تفسیر کمک می کند. حال چگونه علم تفسیر با متن رو به رو می شود و آن را تفسیر می کند؟ در گذشته فهمیدیم که شاه کلید علم تفسیر جدید، همان حقیقتی است که استادان این علم آن را پذیرفته اند و آن «زبان- رویداد» (17) است؛ یعنی واژه ای که برای تعبیر از حادثه ای نیاز است. امّا در این جا مسئله فراتر از آن است. ما در رویارویی با متن همراه با پیش ذهنیت هایی هستیم که از دانسته های ما از جهان خارج به دست آمده اند و اگر این پیش ذهنیت ها نبود، امکان تفاهم با مردم وجود نداشت. وقتی با این پیش
ذهنیت ها با متن روبه رو می شویم، گاه تحدی این رویداد را، که متن حاکی از آن است، می پذیریم و پیش ذهنیت خود را تغییر می دهیم. امّا کلمه ی عهد جدید یا آن چه که زبان- رویداد می نامیمش، متضمّن اعلان و کشف عیسی از انجیل است. او در انجیل از شنوندگانش می خواهد، موضع خود را در مقابل بشارت انجیل روشن و تثبیت کنند و خود و جهان اطرافشان را در پرتو انجیل درک کنند، بدین گونه یا آن را قبول کرده و پیروی کنند، یا ردّ کرده و انکار کنند. این
رویداد- رویداد عیسی- همانی است که بیانی را به دنبال داشت که نتیجه اش این متن موجود، یعنی عهد جدید، بود. به همین دلیل عهد جدید خواستار اتّخاذ تصمیم سرنوشت سازی در روش زندگی است تا ما را زنده گرداند، و گرفتن این تصمیم، خود می طلبد که توجّه داشته باشیم، عهد جدید یک سند تاریخی نیست وگرنه این برداشت اشتباه ما، متن و پیام را نابود می سازد. واقعیت عهد جدید، یک رویداد است و عهد جدید زبان ایمان عیسی است که خواستار تصمیم ماست و وقتی که ما مبنای «کلمه- رویداد» به سمت عهد جدید آمدیم، پیام آن را می فهمیم و می توانیم در تفسیر مطالب زیادی را عرضه کنیم.
اگر واقعیت را بخواهیم، باید قبول کنیم که امکان ندارد پیش ذهنیت مفسّر، بی طرفانه باشد؛ زیرا در غیر این صورت، از شنیدن سخن متن باز می ماند. بنابراین هر فهمی، در ابتدا و قبل از هر چیزی، باید فهمی پیشینی (18) باشد. هر کس بخواهد حادثه ای را تفسیر کند، باید به سراغ متن برود در حالی که پیش از این، چیزی درباره ی آن می داند و بدون این فهم پیشینی، نمی تواند سؤالی به متن عرضه کند و جواب بگیرد. امّا اگر سؤال به طور صحیح عرضه شد، متن جواب
می دهد و گاه در جواب دادن پیش ذهنیت مفسّر را تصحیح می نماید و آن را تغییر می دهد، سپس سؤال درست را طرح می کند. برای مثال وقتی که به سراغ اناجیل و پیش
دانسته های خودمان از آن ها می رویم، درمی یابیم که اناجیل، تاریخ زندگی مسیح هستند؛ در این صورت، سؤالی درباره ی حوادث زندگی مسیح طرح می کنیم؛ ولی از اناجیل جوابی برای سؤالمان نمی یابیم، چون افتادگی های زیادی از زندگی مسیح در اناجیل وجود دارد که نمی شود آن ها را پر کرد؛ در این صورت، می فهمیم که این سؤالِ مبتنی بر پیش ذهنیت ما اشتباه است؛ از این رو آن را تغییر می دهیم و پرسش درستی درباره ی آن چه که متن از ما می خواهد و نیز درباره ی ماهیت پیامش برای ما طرح می کنیم. در این حالت متن به ما جواب می دهد و چالش بزرگی را برای ما آشکار می سازد و ما آن را قبول یا ردّ می کنیم. بدین گونه مفسّر باید آماده باشد تا سؤال هایی را که به متن برده تحت باز خواست قرار دهد و گاه آن ها تغییر می یابند، در غیر این صورت به فهم متن نائل
نمی شود و تفسیر، مستبدّانه می شود تفسیری که در آن فقط نظریات خود مفسّر منعکس شده است و متن درهم می شکند. این باز خواست و تغییر در علم تفسیر جدید، «دایره ی تفسیری» (19) نامیده می شود.
تا این جا سرشت و هدف عهد جدید را شناختیم. عهد جدید
«بشارت» (20) است و هدفش، قرار دادن مفسّر در مقابل چالش ها و تحریک او برای دیدن روابطشان به روشی که عیسی دید و عمل کردن آن گونه که عیسی عمل کرد و این یعنی «عزم بر ایمان» (21). در نتیجه هدف متن، تفسیر وجود انسان به روش خاصّ است؛ یعنی در پرتو فهم عیسی از آن وجود و به روشی که او وجود را تفسیر کرده است. بنابراین عهد جدید فقط هنگام تفسیر وجود انسانی فهمیده می شود؛ یعنی باید تفسیر وجودی [اگزیستانسیالیستی] شود. همچنین عهد جدید درباره ی رئیس یا اربابی (22) سخن می گوید که
می خواهد که رئیس ما باشد. پس انسان همان گونه که در قبال وجودش پاسخگو نیست، در قبال مسؤلیت نفسش نیز پاسخگو نیست؛ ولی انسان به طور معمول می کوشد تا با خداوند رقابت کند در این که خودش و وجود خودش را تضمین کند و در این جا، عهد جدید انسان و توان او را به چالش می کشد و تمام وجود او را تحت باز خواست قرار
می دهد و از او می خواهد از این گونه ادعاها دست بردارد. انسان باید این درخواست را قبول کند و کفالت و برتری ارباب را بر خودش بپذیرد. خلاصه این که تفسیر عهد جدید، تفسیر فلسفه ی وجودی [اگزیستانسیالیسم] است، نه تفسیری تاریخی یا کیهان شناختی (23)، تفسیر عهد جدید تفسیر است نه کشف معلوماتی از چیزی. چون هدف عهد جدید تفسیر وجود انسانی و تغییر آن است، تا انسان مقابل نور عیسی قرار گیرد و اشیاء را به گونه ای ببیند که عیسی دیده است. امّا چگونه این تفسیر را آغاز کنیم؟ و چگونه به نتیجه آن برسیم؟ در این جا به سراغ چیزی می رویم که نام مبدأ تفسیری (24)
می نامندش. مبدأ تفسیری روشی است که به وسیله ی آن به متن نزدیک می شویم و متدی است که به وسیله ی آن پرسش های خود را از متن می پرسیم تا بتوانیم متن را به شکل درستی بفهمیم. پس مبدأ تفسیری نه به معنای توضیح برای فهمیدن است و نه برای تعیین فهم صحیح است؛ بلکه روشی است که به وسیله ی آن در مسیر فهم متن گام بر می داریم و ایجاد جایگاهی است که این فهم، در آن به وجود می آید. با این روش متن را با توجّه به این که یک بار دیگر به وجود می آید، اصلاح می کنیم. بنابراین از خود انسان و هدفش و غرض از وجودش، پرده بر می دارد. به عنوان مثال گربه موجودی معمولی است، امّا وقتی که موشی را در مقابل او می گذاریم، حقیقت خود را آشکار می کند. پس هرگاه طبیعتِ گربه مخفی شود، موش آن را آشکار می کند. وقتی طبیعت متن نیز مخفی شود، مبدأ تفسیری آن را آشکار می کند. امّا مبدأ تفسیری چیست؟ آیا مسیح است؟ مسیح کانون و محور عهد جدید است، با این حال، مسیح به تفسیر احتیاج دارد. معنای این که می گویند «مسیح برای ماست» چیست؟ و «در مسیح بودن» چه معنایی می دهد؟
واقعیت مبدأ تفسیری پرسشی است که هر انسان سخت کوش در تفسیر از خود می پرسد. این پرسش ناشی از نفرتی است که از خودش به منزله ی یک انسان گنهکار دارد.
این نفرت آن گاه بسیار عمیق تر می شود که می شنود خدا مولای اوست. این پرسش همان مبدأ تفسیری است که باید با آن به عهد جدید وارد شویم و در این هنگام عهد جدید شروع به سخن گفتن می کند. این مبدأ در ابتدا خواستار ایمان نیست؛ چون انجیل در ابتدا و قبل از فهمش خواستار وجود ایمان نبوده است، وگرنه چگونه می توانسته گناهان غیر مؤمنان را ببخشد؟ فقط کافی است انسان با این پرسش از خودش که به خاطر سقوطش از خودش متنفّر و منزجر شده، به سراغ عهد جدید برود، و در این هنگام متن شروع به سخن گفتن با او می کند و همین طور ادامه می دهد تا این که این شخص به «سخن» این متن پاسخ می دهد.
در ادامه این شخص با عیسی و دعوتش رو به رو می شود و زبان ایمان را فرا می گیرد و زندگی را آن گونه که عیسی نمایان کرده، تجربه می کند. بدین ترتیب متن مانند «کلمه- رویداد» می گردد که برای این شخص، جدید می شود.
حال که پرسش از خویشتن، کلید شناخت عهد جدید شد، معنایش این است که پاسخ نیز باید از درون خویش باشد. امّا درباره ی زبانی که بیان می شود و گویا به وجود ما احتیاجی ندارد چه بگوییم. صاحبان این نظریه می گویند: همه ی کلمات عهد جدید، درباره ی نفس و وجود انسانی است؛ حال اگر متنی چنین ظهوری نداشته باشد، باید بررسی و توجیه شود.
برای نمونه اسطوره- آن گونه که طرفداران این نظریه
می گویند- چیزی درباره ی مسیح که اختصاص به نفس داشته باشد، به ما ارائه نکرده است. تنها به برخی اطّلاعات درباره ی مسیح یا جهان یا غیر آن اختصاص دارد. بنابراین باید اسطوره از این شیوه حذف شود؛ چون ایمان توجّهی به شناخت تاریخ یا شناخت اطلّاعات درباره ی آسمان و هستی ندارد. مفهوم وجودی ایمان، این است که ایمان اختصاص دارد به وجود انسانی و طبیعت بشری و تصمیمی که انسان می گیرد. معنای ایمان این است تا انسان زندگی را آن گونه که عیسی دیده است، ببیند.

نقش شخصیت عیسی در علم تفسیر جدید

در گذشته دیدیم که شخصیت عیسی در علم تفسیر جدید اهمیت زیادی دارد. اهمیت آن، در این خلاصه می شود که وی فرا رسیدن ملکوت خدا را- که یهودیان منتظر آن بودند- اعلان کرد و تأکید نمود که وقت خدا، یعنی ملکوتش فرا رسیده است. مسیح ملکوت را دریافت (25) و بشارت داد که در اینجاست. بنابراین در آن چه که گفت و عمل نمود، وقتی خدا یا ملکوت خدا، آشکار شد. بدین صورت عیسی بیان نمود که خدا حاضر است چون هرکجا که ملکوت خدا باشد خدا نیز هست.
امّا مهم ترین مسئله ای که عیسی به مردم عرضه کرد اطلّاعاتی درباره ی ملکوت خدا نبود، بلکه سخنانش یعنی کلمه اش بود این کلمه به شکلی عرضه شد که شنونده در وقت درماندگی به آن پناه می بَرد و جسارت ایمان آوردن را به او می بخشد. پس زبان عیسی، راهی است که از طریق آن در آینده اثر می گذارد. در این صورت اهمیت عیسی در اعتمادش نهفته است و همین اعتماد است که ملکوت خدا را با گذشت زمان نگه می دارد و مردم را دعوت می کند تا بفهمند ملکوت وقت حضور خداست؛ برای همین ملکوت وقت ایمان آوردن است. این زبان، زبان عیسی است که مشارکت با خدا و با دیگران را ایجاد می کند. در این صورت عیسی، همان کسی است که رابطه ی بین خدا و دیگران را در زبان برگرداند.
تمام زبان عیسی مهمّ است؛ امّا یک قسم از سخنان وی به غایت اهمیت دارد و آن مَثل هاست. «فوکس» مَثَل را این گونه تعریف می کند: «تشبیهی است که ما را از رویداد خاصّی آگاه می سازد، امّا آن رویداد اختصاصی نیست بلکه عمومی است و در برخی موارد به کار می رود.» بنابراین مثَل ساختاری است که رویداد خاصّی را به تصویر می کشد، نوری بر «جهان» دیگر می افکند و در کوشش است تا روش سنّتی توجّه و دقّت در چیزها را تغییر دهد. به این ترتیب بازگشت مثَل، به زبانی است که صفت عمل است؛ چون حقیقت را برای شنونده مسئله ای جدید جلوه می دهد. پس زبان مثَل همان «زبان- رویداد» است. وقتی که مثَل مانند «زبان- رویداد» برای پیمودن راه جدیدی در دیدن جهان، الگو می دهد، این دو راهی را در پیش پای شنونده قرار می دهد که یا این روش جدید را قبول نماید و یا آن را ردّ کند و با همان روش قدیمی که به جهان می نگریسته، زندگی کند و سپس تصمیمش را در این باره بگیرد. در این جا باید دقّت کنیم که به خطا نرویم؛ چرا که بسیاری پنداشته اند مثَل های عیسی برای توصیف ملکوت خدا و برای این که درباره ی حقیقت خدا نوری به ما بدهند، گفته شده اند؛ یعنی این مثل ها برای دادن اطلّاعات و برای آموزش دادن ماست.
امّا این خطاست؛ چون عیسی مثَل ها را گفته تا برای موضع انسان هنگام رویارویی با حق، معیار باشند. بنابراین مثَل، مخاطب را دعوت می کند تا در آن حقیقتی که کشف می کند- یعنی حقیقت کنونی وجود خدا- شرکت کند و او را برای رویارویی دعوت می کند به گونه ای که انسان با تغییر روشی که به جهان نگاه می کرده، تصمیمش را بگیرد.
امّا آن تصمیم چیست؟ مثَل، تصمیم ها را به انسان نمی دهد و تصمیم ها بخشی از مثَل نیست؛ بلکه مثل به هر کسی دیدگاهی کلی می دهد، تا تصمیم مخصوص به خود را بگیرد. بدین ترتیب تصمیمی را که مثَل تشویق می کرده، می گیرد. مسئله ی مهمّ این است که اگر انسان جهان جدیدی را که مثل های عیسی آن را کشف کرده، بفهمد و پیروی کند، قدرت پیدا می کند تا با نام خدا مردم را دعوت کند؛ همان گونه که عیسی قبل از آن، چنین می کرد. امّا عیسی فقط سخن نگفته، بلکه زندگی نیز کرده است. در این مورد، صاحب نظران علم تفسیر جدید در ذکر معجزه های عیسی تردید کرده اند و اصلاً
اشاره ای به آن ها نکرده اند؛ ولی آنان بر یک عمل سرنوشت ساز، یعنی مرگ مسیح اشاره و تأکید می کنند.
امّا رستاخیز عیسی را به عنوان یک رویداد خارجی، که اتّفاق افتاده باشد، منکر می شوند و نیز قبر خالی او را قبول ندارند. البتّه رستاخیز عیسی در «زبان- جدید» اتّفاق می افتد، یعنی وقتی که متن به یک چالشی تغییر یافت و انسان این چالش را پذیرفت و با خدا مواجه شد، در این صورت عیسی دوباره بر
می خیزد. امّا درباره ی تجلّی های عیسی باید گفت که در واقع این گام برداشتن به عقب است و تغییر «زبان- رویداد» به مسئله ای خارجی است؛ یعنی اطلّاعاتی که امکان ندارد چالشی برای انسان ایجاد کند تا آن را اجابت کند. پس داستان رستاخیز عیسی در عهد جدید به خاطر بیان واقعه ای ذکر نشده، بلکه برای تأکید واقعه ی صلیب و مرگ عیسی ذکر شده است و خبر دادن از رستاخیز عیسی، نه به خاطر وجود رستاخیز، بلکه برای خبر دادن از اشتباه بودن صلیب کردن بوده است. بنابراین صلیب اشتباهی بوده است. به ویژه وقتی مفسّر این گونه می پرسد که آیا خدا همان گونه که در زمان حیات عیسی حاضر بوده، هنگام صلیب شدنش هم حاضر و شاهد بوده است؟ جواب مثبت است خدا حاضر بود امّا این حاضر بودن بر خلاف صلیب نبوده؛ بلکه به خاطر صلیب بوده است و هدف خبر دادن حواریون از رستاخیز عیسی همین بوده است. خلاصه ایمان به رستاخیز عیسی، همان ایمان داشتن به این است که عیسی کلمه ی خدا برای ما بود. و توانمندی رستاخیز، همان تسکین بخشیدن صلیب است. ما ایمان داریم که مسیحِ مصلوب، قدرت تغییر را در اختیار دارد و حواریون خود را برای رساندن پیام صلیب فرستاد و مسیح مصلوب در اوقات ناراحتی ما به ما می گوید که بر روی صلیب و با صلیب یاری شد و با این سخن، او ما را تسلّی می دهد و نیرو
می بخشد.
امّا اهمیت تجلّیات عیسی نه به خاطر این است که این ها حقایقی واقعی و عینی هستند، بلکه به خاطر این است که رسالت آخرت گرایانه مسیح را در عمل جای می دهد.
آخرت گرایی در نظر این اندیشمندان وقایعی نیستند که در تاریخ و در آینده، اتّفاق خواهند افتاد؛ بلکه آمادگی انسان است که از تاریخ- همان گذشته ی شرور- رهایی یابد و در آینده در خدا زندگی کند. به این ترتیب، بشارت در صلیب مسیح متمرکز می گردد و مصلوب- مسیح- همان مضمون ویژه برای کلمه می شود. پس زبان خدا همان زبان صلیبی است که با مرگ بر مرگ چیره شد و صلیبی است که تسلّی و کمک
می دهد.
امّا این برای نفس چه معنایی می دهد؟ معنای آن این است که صلیب همان داوری بر حبّ ذات نزد مردم است. عیسی در مخالفت با این حبّ ذات از دنیا رفت و به همه خبر داد که زمان آزادی فرا رسید و دوران الاهی آمد تا مردم را از حبّ ذات برهاند. حال اگر انسان صلیب مسیح را بپذیرد و حبّ ذات را بمیراند و از آن آزاد شود و محبّت حقیقی و آزادی بر
زندگی اش چیره شود، در این صورت آزادی واقعی تحقّق
می یابد. این امر، تکرار همان کاری است که مسیح انجام داد؛ یعنی ذاتش را انکار کرد و از حبّ ذات رها شد، در نتیجه بر صلیب جان سپرد و بدین صورت در ایمان برای ما الگو و
نمونه ی انسان کامل شد. حال که عیسی الگو شد، ما با استفاده از اناجیل باید بفهمیم که چگونه ذاتش را انکار کرد و صلیب را پذیرفت. این مسئله بر واقعیت عیسای تاریخی تأکید می ورزد. صاحبان نظریه ی علم تفسیر جدید می گویند عیسای تاریخی در ایمانش الگوی ماست. ایمان ما باید مانند ایمان او باشد؛
امّا مسئله ی عمیق تر در این باره این است که ایمان ما به مسیح به عنوان «زبان» پایه ریزی می شود یعنی بر کلمه ی مسیح. این ایمان اوست که کلمه یا زبانی را که ایمان ما را بیدار و استوار می سازد، به وجود آورد. پس باید گواهی دهیم که عیسی گواه بر ایمان است و در عین حال به وجود آورنده و رکن اصلی ایمان است. همه ی این مطالب در نوشته های پولس یافت می شود. رساله های او می کوشند که انسان را به سوی صلیب مسیح، به عنوان زبان، سوق دهند، تا انسان تصمیم بگیرد حبّ ذاتش و حبّ جهان را ترک کند. این مسئله برای مؤمنان بسیار مهمّ است؛ چون عیسی درخواست می کند، امّا نه به آن چه را که به نفع خودش است؛ بلکه چیزی را که به نفع دیگران است، تا آن جا که وی به صلیب کشیده می شود و این، تضاد بین آدم و مسیح را نشان می دهد. آدم آن چه که به نفع خودش بود طلبید. در نتیجه زبانش، زبان جهان و حب ذات یعنی زبان گناه شد. هر کس هم که از او پیروی کند در گناه زندگی می کند و خودش را هلاک می سازد. امّا زبان مسیح، زبان انکار ذات و حب خدا و مردم است، از این رو، پیروان او طبق همان زندگی ای که مسیح داشته، زندگی
می کنند. حال که هدف مسیح، متضمّن خلاصی انسان از
همه ی علاقه های ذاتی است، ما می توانیم بگوییم مسیح و چیزهایی که در ارتباط با اوست، برای تغییر همه جانبه در تاریخ آمده است و انسان معاصر، برای تحقّق بخشیدن ذات حقیقی اش آزاد گشته است.
خلاصه آن که زندگی نادرست آن است که غرق در حبّ ذات باشد، امّا ذات درست و سالم آن است که حال را در پرتو آینده بشناسد. آینده، زمانی است که ذات در آن با محبّت زندگی
می کند. در عیسای تاریخی خداوند به وسیله کلمه اش ما را فرا خواند تا ما برای او باشیم و او برای ما باشد. این برای ما همان وجود درست و سالم است و عیسی زبانی به ما داده که قدرت فهم خودمان را در سایه ی این حقیقت، به ما می بخشد و خدا به ما نزدیک می شود و او را حقیقتی برایمان قرار
می دهد.

ارزیابی علم تفسیر جدید

هیچ کس منکر نیست که علم تفسیر جدید، دارای خصوصیتی است که آن را موجّه می سازد، و در برخی موارد خدمات گرانقدری به کتاب مقدّس نموده است. شاید مهم ترین
نقطه ی قوّت برای علم تفسیر جدید این باشد که شرایطی برای مفسّر وضع کرد، مفسّری که گمان می کرد می تواند متن را تفسیر و تحلیل کند و سخن خود را از زبان متن بگوید. این علم به مفسّر آموخت که چگونه در مقابل کلمه ی خدا عیسی مسیح، فروتنی کند.
به او آموخت که چگونه مقابل کلمه ی خدا بایستد؛ نه برای این که تفسیرش کند، بلکه برای این که آن کلمه، او را تفسیر کند؛ تا خودش را در نور آن کلمه بشناسد و بکوشد موضع خود را طبق آموزه های آن تغییر دهد. کسی که از نقاط قوّت علم تفسیر جدید آگاه باشد، در حدّ تفسیر تاریخی لفظی توقف نمی کند، بلکه علم تفسیر را بخشی از الاهیات و تاریخ کلیسا و الاهیات عملی قرار می دهد. به عبارت دیگر علم تفسیر، علمی جامع است که با انسان در همه ی موقعیت ها سخن می گوید و او را مخاطب خود می سازد.
از بزرگ ترین گام هایی که در علم تفسیر جدید برداشته شده تفسیر مثَل های مسیح است که پرتو درخشانی بر آن ها افکنده و آن ها را زنده، پویا و قدرتمند ساخته است. این مثَل ها تنها داستان های زیبا و اندیشه ای یکنواخت نیستند، بلکه
چالش هایی برای انسان هستند تا کلمه و زبان مسیح را اجابت کنند.
با این حال از نقطه نظری که در پژوهش های ما عمومیّت یافته، این علم نیز دارای نقص هایی است که پذیرفتن آن را مشکل می کند:
1. نگاه این علم به عهد جدید، یک نگاه همه جانبه نیست؛ بلکه دیدی محدود است؛ چون فقط مثل ها و برخی قسمت های شعری عهد جدید را (اول قرنتیان 13، فیلیپیان 2: 5-11) معتبر می داند و دیگر بخش های مهمّ که عقل را بسیار مورد خطاب قرار داده، رها کرده است.
2. علاوه بر آن، چنین می نُماید که علم تفسیر جدید، برای کسانی که مسیح را نشناختند- یعنی کسانی که ایمان را نپذیرفتند- به وجود نیامده است؛ بلکه فقط برای مؤمنانی است که عقاید خاصّ خود را دارند. فوکس معتقد است که سنّت و رسوم حتی اگر داخل عهد جدید باشد باعث گمراهی غیر مؤمنان است. وی امیدوار است که تفسیر به دوران پیش از سنّت کلیسایی برگردد.
3. همچنین این علم، در ارتباط با زبان جامع نیست. چون در کنار «کلمه» که برای توافق به وجود آمد- این همان چیزی است که محقّقان علم تفسیر جدید بر آن تأکید می کنند- یک کلمه ی توصیفی، که از مصالحه سخن می گوید وجود دارد و نمی دانیم چرا این علم کلمه ی اول را کلمه ی زنده
می شمارد، امّا کلمه ی دوم را کلمه جهان شرور می داند؟
4. علم تفسیر جدید، در مسئله ی تفسیر ذات، افراط می کند و به نظر می آید این علم به سوی شعارِ «هرچیز که من با او موافق هستم درست است» گام بر می دارد. بدین گونه علم الاهیات گرایش به «انسان شناسی» پیدا می کند. در نتیجه تفسیر، تفسیر وجودی است که بر انسان تمرکز دارد و به همین خاطر پژوهش های الاهیاتی بر انسان معطوف می شود و انسان، وجود و تفسیرش کانون پژوهش های الاهیاتی
می گردد.
5. شاید مهم ترین نقطه ناسازگاری علم تفسیر جدید با اندیشه ی کتاب مقدّس، در این نقطه باشد که علم تفسیر جدید همه ی حقایق واقعی و تاریخی را انکار می کند و آن ها را نا سازگار با ایمان می شمارد، برای نمونه یک مثال
می آوریم: ما ایمان داریم که رستاخیز عیسی یک واقعیت تاریخی و خارجی است که در تاریخ اتّفاق افتاده و مردمی هم که عیسی بر آنان ظاهر شده است، شاهد این واقعیت بودند و ایمان داریم که این واقعه- به منزله ی یک واقعه ی خارجی تاریخی- اهمیت زیادی در نجات یا در عمل فدیه خدا- که در عیسی مسیح انجام داد- دارد و پولس رسول بر این مطلب تأکید زیادی نموده است (اول قرنتیان 15). او بر واقعی بودن رستاخیز عیسی و این که آن بن مایه ی ایمان ماست، اشاره کرده است؛ چون اگر مسیح از قبر بر نخاسته بود، ایمان ما باطل می باشد و ما شاهدانی دروغینی برای خدا خواهیم بود شهادت دادند که عیسی از قبر بر خاسته است و حال آن که طبق این نظریه او بر نخاسته است. این [برخاستن عیسی از قبر پس از صلیب] حقیقتی کتابی است یا واقعیت درست الاهی است که کتاب مقدّس ذکر می کند. ولی صاحبان نظریه علم تفسیر جدید، همه ی این ها، از جمله رستاخیز را به منزله ی یک واقعه تاریخی ردّ می کنند و اهمیت آن را در نجات انکار می کنند و می گویند: آن گاه که انسان کلمه ای را که به سوی او می آید می شنود سپس تصمیمش را می گیرد که بر طبق زندگی عیسی زندگی کند. در این صورت عیسی نسبت به او از قبر بر خاسته است؛ یعنی رستاخیز عیسی رستاخیزی ذاتی برای هر انسانی است که سخن مسیح را می شنود؛ خواه فعلاً از قبر بر خاسته یا قبر خالی را ترک کرده و خواه این که برای افراد زیادی آشکار شده باشد، این ها مسئله ی مهمّی نیستند و اعتقاد ندارد که اتّفاق افتاده است؛ [بلکه معتقدند] همه ی
این ها زبانی جعلی و توصیفی هستند که اگر بخواهیم برای مسیح باشیم باید آن ها را دور بریزیم. در هر حال، این مسئله بخشی از مشکل بزرگی است که به «تاریخ نجات» (26) مصطلح گشته است و اکنون مجال وارد شدن به این بحث نیست. امّا آن چیزی که ما می خواهیم به آن اشاره کنیم، این است که مفهوم ایمان، نزد بسیاری از استادان آلمانی و کسانی که در جهان دنباله رو آنان اند، مفهوم عجیبی است چون ایمان یک دیدگاه شخصی و درونی صِرف است. بله، آن طور که
می گویند خدا آن را خلق می کند، یا انسان وقتی که صدای خدا را می شنود آن را به وجود می آورد؛ امّا هیچ ربطی به حقایق خارجی یا کارهای فدایی ندارد که خدا انجام می دهد و یا شاهدان مقدّس بیان و تفسیر می کنند. نویسنده ی «رساله به عبرانیان» در این باره می گوید: «پس ما چگونه رستگار گردیم، اگر از چنین نجاتی غافل باشیم؟ که در ابتدا تکلّم به آن، از خداوند بود، بعد کسانی که شنیدند بر ما ثابت گردانیدند. در حالتی که خدا نیز با ایشان شهادت می داد به آیات و معجزات و انواع قوات و عطایای روح القدس بر حسب اراده خود.»
(عبرانیان 2: 3-4). [در نقد این نظر باید گفت] درست است که ایمان یک دیدگاه شخصی است، ولی بر مبنای هیچ بنا نهاده نشده است؛ بلکه باید حقایقی خارجی موضوع این ایمان باشند. در نتیجه وقتی خدا به اسرائیل می گوید «من هستم یهوه، خدای تو» خداوند به این مقدار از بیان اکتفا نمی کند و در ادامه می گوید: «که تو را از زمین مصر بیرون آوردم» (خروج 20: 1-2). این یک واقعیت تاریخی است که ارتباط تنگاتنگی با ایمان این قوم دارد.
بنابراین ایمان ما مسیحیان هم ارتباط نزدیک و ارگانیکی با وقایع خارجی تاریخی که خدا انجام داده است، دارد به ویژه در واقعه ی ظهور، زندگی، مرگ، رستاخیز و صعود عیسی. و کلمه- یعنی کلمه بشارت یا «زبان- رویداد»- وقتی که به سوی ما می آید، کلمه ای است که با واقعه تاریخی «انجیل» که محبّت خدا در آن، در عیسی مسیح ظاهر شده، ارتباط دارد.
(رومیان 1: 16-17، 21: 3-26)

پی‌نوشت‌ها:

1. Martin Heidegger.
2. wilhelm Dilthev.
3. Hans- Georg Gadamer.
4. Fuchs.
5. Ebeling.
7. Achtemeier. An Introduction p-87.
8. Self- Understandig.
9. Language- Event.
10. Word- Event.
11. Fucho.
12. زیرا غضب خدا از آسمان مکشوف می شود بر هر بی دینی و ناراستی مردمانی که راستی را در ناراستی باز می دارند.
13. Salvation History.
14. Stephanus.
15. Exegesis
16. Eisegesis.
17. Language Eevent.
18. Preunderstanding.
19. Hermeneutical Circle.
20. Proclamation.
21. Decesion of faith.
22. Lord.
23. Cosmological.
24. Hermeneutical Principle.
25. understood.
26. Salvation History.

منبع مقاله :
عزیز، فهیم؛ (1392)، دانش تفسیر در سنت یهودی- مسیحی، نجفی نژاد، علی، قم: انتشارات دانشگاه مفید، چاپ اول

 

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد