طلسمات

خانه » همه » مذهبی » غيرت قصاب

غيرت قصاب

غيرت قصاب

قبل از صدارت اميركبير، اوضاع شهر تهران به شدّت در هم ريخته بود. اراذل و اوباش گذرها و محلّه‌ها، از كاسبها باج مي‌گرفتند و هرگاه مختصر باده‌اي مي‌نوشيدند، عربده مي‌كشيدند و نفس كش مي‌طلبيدند. زنان و دختران، پس از غروب آفتاب از ترس حمله آنها، جرأت بيرون آمدن از خانه را نداشتند. گاهي اوقات، مردان مست در چهار سوقها، قمة خود را از غلاف بيرون مي‌كشيدند و عبور و مرور را قطع مي‌كردند. با روي كار آمدن امير كبير، اوضاع دگرگون شد و استعمال نوشابه‌هاي الكلي

3501af1f c1e9 4302 907f 3620ffbb3b5b - غيرت قصاب
dmkd43 - غيرت قصاب
غيرت قصاب

نويسنده:محمد علي کريمي نيا
قبل از صدارت اميركبير، اوضاع شهر تهران به شدّت در هم ريخته بود. اراذل و اوباش گذرها و محلّه‌ها، از كاسبها باج مي‌گرفتند و هرگاه مختصر باده‌اي مي‌نوشيدند، عربده مي‌كشيدند و نفس كش مي‌طلبيدند. زنان و دختران، پس از غروب آفتاب از ترس حمله آنها، جرأت بيرون آمدن از خانه را نداشتند. گاهي اوقات، مردان مست در چهار سوقها، قمة خود را از غلاف بيرون مي‌كشيدند و عبور و مرور را قطع مي‌كردند. با روي كار آمدن امير كبير، اوضاع دگرگون شد و استعمال نوشابه‌هاي الكلي ممنوع گرديد. هر كس شراب مي‌خورد و مزاحم مردم مي‌شد، مجازاتهاي سختي داشت. اميركبير در اجراي اين قانون از هيچ كس واهمه نداشت و قانون را بدون استثناء در مورد همگان اجرا مي‌كرد. داستان زير نيز يكي از حوادث واقعي زمان اوست:
آن روز، مردمي كه از تكيه«منوچهر خاني» تهران مي‌گذشتند، با منظره‌اي رو برو شدند كه سخت آنان را به وحشت انداخت. يكي از غلامان سفارت روسية تزاري، در حالي كه به شدّت مست بود، قمه‌اي را در دست گرفته، عربده مي‌كشيد و دشنامهاي زشت مي‌داد. مردم كه جرأت نزديك شدن به او را نداشتند، از فاصلة دور، با شگفتي وي را تماشا مي‌كردند. دو مرد سالخورده، در آن ميان با همديگر حرف مي‌زدند. يكي از آنها به ديگري گفت: مثل اين كه باز هم اين منظره‌ها تكرار مي‌شود؟! خيلي عجيب است، از زمان روي كار آمدن اميركبير و منع استعمال مسكرات، كسي جرأت آن را نداشت كه به اين كارها دست بزند. امير نظام، نه تنها قمه كشي و قداره بندي را قدغن كرده است، بلكه از ايستادن مردم بيكاره و هرزه، در سر گذرها جلوگيري مي‌كند. من نمي‌دانم اين مرد چگونه جرأت كرده به چنين كاري دست بزند! مرد جواني كه به حرفهاي آنها گوش مي‌داد، خود را داخل صحبت آنها كرد و گفت: مگر اين مرد قداره كش را نمي‌شناسيد؟ او يكي از غلامان سفارت روسيه است و به پشتيباني آنهاست كه به اين اعمال زشت دست زده است. مرد سالخورده گفت: پس در اين صورت، باز هم زن و بچه‌هاي ما جرأت ندارند از خانه خارج شوند. گوش كنيد، چه كلمات زشتي را بر زبان مي‌راند و چگونه كاسبهاي محلّه را تهديد مي‌كند!
در اين موقع، قصّاب جواني كه در آستانة در مغازه خود ايستاده بود، از شنيدن آن فحشهاي ناموسي، چنان خشمگين شد كه چند قدمي. جلو گذارد و خطاب به مرد مست گفت: خجالت بكش! اين قدر به نواميس مردم توهين نكن!
مرد مست كه منتظر چنان عكس‌العملي بود، عربده‌اي كشيد و گفت: تو اگر ناموس داري و نمي‌ترسي، جلوتر بيا تا حقّت را كف دستت بگذارم. من مي‌خواهم ثابت كنم كه هيچ كس شهامت آن را ندارد جلوي من بايستد! اين سخن بر خشم قصاب جوان افزود. باز هم جلوتر رفت تا قمه را از دست مرد بگيرد. چند تن از اهالي محلّ فرياد زدند: احمد آقا! جلو نرو تو وسيلة دفاع نداري! قصاب غيور، روي به آنها كرد و گفت: مگر نمي‌شنويد كه چگونه به ناموس شما فحش مي‌دهد؟ مگر غيرت و جوانمردي از ميان شما رخت بربسته كه ايستاده‌ايد و به وي اعتراض نمي‌كنيد؟! و سپس با يك حركت مچ دست مرد مست را گرفت و سعي كرد كه قمه را از دستش بگيرد. امّا غلام مست، زورمندتر از آن بود كه قصّاب بتواند قمه را از وي بگيرد. مبارزه بين جوان ناموس پرست و مرد مست به زورآزمايي شگفتي مبدل شد. هر كدام از آنها سعي داشت كه بر ديگري چيره شود. تلاش مرد مست بر آن بود كه با قمة خود، ضربه‌اي شديد بر قصّاب فرود آورد. مردمي كه در اطراف ايستاده بودند، از اين مبارزه به هيجان آمده بودند و هر چند دقيقه يك بار، براي پيروزي جوان قصّاب صلوات مي‌فرستادند. در كشاكش بين مرگ و زندگي، سرانجام نوك قمه مرد مست در كتف قصّاب فرو رفت و خون جاري شد. قصّاب بر فشار دست خويش افزود. چهرة او از شدّت درد و فشاري كه بر دست رقيب خود وارد مي‌آورد، سرخ شده بود. سرانجام، مرد مست قمه را رها كرد. احمد آقاي قصّاب، با يك حركت پا، بدن قداره كش هرزه را بر خاك افكند، امّا خود نيز غرق در خون شده بود. مردم براي نجات جوان با حميّت، به سويش هجوم بردند. مبارزه دليرانه او با مردي كه به نواميس مردم فحش داده بود و با عربده‌هاي مستانه، فضا را آلوده كرده بود، همگان را سرشار از هيجان ساخته بود. همه با ديده تحسين بر او مي‌نگريستند و بر غيرت و شجاعت او آفرين مي‌گفتند. اين قصه را همان روز به اميركبير گزارش دادند. اميركبير، صبح روز بعد فرمان داد كه غلام سفارت روسيه تزاري را دستگير كنند. خبر دستگيري غلام يكي از سفارت خانه‌ها، مثل توپ در تهران صدا كرد، زيرا پيش از آن هيچ كس حق نداشت يكي از كارگزاران سفارت خانه‌ها را دستگير كند و آنان را به محاكمه بكشد. امّا موضوع به همين جا ختم نشد. اميركبير، شخصاً براي مجازات غلام از خانه خود خارج شد و به ميدان«ارك» آمد و روي سكويّي كه سابقاً، «توپ مرواريد» را روي آن گذاشته بودند، نشست.
چهره مردانه و مصمم امير نشان مي‌داد كه بيش از هر زمان ديگر خشمگين است. دقايقي گذشت. امير دستور داد مقصّر را آوردند و بر روي توپ مرواريد بستند. در اين هنگام، دو مرد شلّاق به دست، از گوشة ميدان ارك به توپ مرواريد نزديك شدند. مردي كه روز گذشته با آن جسارت و بي پروايي، عربده مي‌كشيد و نفس كش مي طلبيد و به نواميس مردم فحش و ناسزا مي‌داد و جوان قصابي را مجروح ساخته بود، حالا مانند كودكان التماس مي‌كرد و از امير كبير مي‌خواست كه از مجازاتش چشم پوشي كند! اميركبير، بدون آن كه حتي نگاهي به او بيفكند، فرياد كشيد: خاموش باش! سزاي كسي كه آسايش و امنيّت را از مردم سلب كند، جز شلاّق چيز ديگري نيست! و بعد اشاره كرد كه شلاق زدن بر پيكر او را آغاز كنند. پس از آن كه غلام چند ضربه‌اي شلاق خورد، مأموري از طرف سفارت روس رسيد و پاكتي به اميركبير تقديم كرد. اميركبير، پاكت را از فراش سفارت خانه گرفت و بدون آن كه سر آن را باز كند، زير زانو گذارد و با خونسردي مشغول كشيدن قليان شد. غلام هم، همينطور زير تازيانه بود. پس از اندك مدتي، بار ديگر نامه‌اي از سفارت خانه رسيد. باز امير كبير توجهي به نامه سفارت خانه نكرد و آن را زير زانو گذاشت تا آن كه شلاق خوردن غلام تمام شد. در اين موقع، اميركبير دست از قليان كشيدن برداشت و سر پاكتها را باز كرد و پس از خواندن آنها، به اطرافيان خود گفت: در مورد اين غلام از سفارت خانه، چيزي نوشته‌اند. جواب بنويسيد كه چون اين غلام در حال مستي، نزديك تكيه منوچهر خاني، بدمستي و هرزگي كرده است، فعلاً اندكي او را تنبيه كرديم. اما براي مجازاتهاي بيشتر، او را مي‌فرستيم به سفارت، كه شما هم او را تنبيه نماييد. ولي خوب است كه بعدها ديگر اين گونه غلامهاي هرزه را نگاه نداريد، زيرا اسباب توهين به سفارت خانه مي‌شوند، بهتر است كه به جاي آنها، غلامان نجيب و اصيل را استخدام نماييد![1]

پي نوشت ها:

[1] . «داستانهايي از زندگاني اميركبير»، محمود حكيمي، 44، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1372.

منبع:داستانهاي جوانان

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد