كليات افعال الهى
موضوع بحث، كليات افعال الهى است; يعنى با توجه به اين كه در قرآن كريم در همه زمينه هاى خلق و تدبير، افعال گوناگون را به خداى متعال نسبت داده و بررسى جداگانه هر يك از اينها در اين بحث ميسر نيست، مى خواهيم از يك ديدگاه كلى همه اين افعال را مورد توجه قرار بدهيم و ببينيم خداى متعال اين افعال را در شكلهاى و چهره هاى گوناگون چگونه به خودش نسبت مى دهد و سِر اين رابطه چيست و آيا موجب اين مى شود كه ارتباط اين پديده ها از فاعلهاى طبيعى و عادى خودشان قطع
كليات افعال الهى
نويسنده: آیت الله محمد تقی مصباح یزدی( دامت برکاته)
موضوع بحث، كليات افعال الهى است; يعنى با توجه به اين كه در قرآن كريم در همه زمينه هاى خلق و تدبير، افعال گوناگون را به خداى متعال نسبت داده و بررسى جداگانه هر يك از اينها در اين بحث ميسر نيست، مى خواهيم از يك ديدگاه كلى همه اين افعال را مورد توجه قرار بدهيم و ببينيم خداى متعال اين افعال را در شكلهاى و چهره هاى گوناگون چگونه به خودش نسبت مى دهد و سِر اين رابطه چيست و آيا موجب اين مى شود كه ارتباط اين پديده ها از فاعلهاى طبيعى و عادى خودشان قطع شود يا نه؟
در اين جلسه يك ضابطه كلى بيان مى كنيم كه در واقع حل كليه مشكلاتى بشمار مى رود كه در زمينه ارتباط اشيا با خدا مطرح مى شود، كه اگر ما اين ضابطه را درست در نظر بگيريم و معنى و مفهومش را كاملاً هضم كنيم، در بسيارى از مشكلاتى كه در اين زمينه ها پيش مى آيد مى توانيم بر اساس اين ضابطه آنها را حل كنيم، و آن اين است كه ارتباط داشتن يك پديده به دو عامل يا دو فاعل به چند صورت تحقق پيدا مى كند؟ گاهى به اين صورت هست كه براى پيدايش يك پديده اى چند چيز لازم است كه هر كدام نقش خاصى در پيدايش يا شكل دادن به آن پديده ايفا مى كنند و به اصطلاح، مجموع آنها را علت تامه آن پديده مى گويند. اگر يكى از اينها نباشد آن پديده تحقق پيدا نمى كند، ولى اين طور نيست كه همه آنها در ايجاد، مشاركت داشته باشند، بلكه هر كدام براى پيدايش و تحققش يك نقش خاصى دارند. مثلاً گلهايى كه شما در باغچه ملاحظه مى فرماييد براى اين كه به اين صورت در بيايند يك عامل، موثر نبوده بلكه مجموعه عواملى دست به دست هم داده تا يك گل خوشرنگ و خوش بويى در باغچه روييده. تخم گلى مى بايست باشد، يا نهال درخت گلى، حالا آن تخم گل از كجا به عمل آمده يا آن نهال از كجا روييده، خودش باز داستانى دارد كه براى پيدايش آن هم صدها عامل و شرط موثر است، تا رسيد به اين كه تخم گلى بهر حال به وجود آمده، اين تخم گل مى بايست در زمين افشانده شود يا نهال بايد غرس شود، گاهى بادى مىوزد و تخم گلى را در زمينى مى افشاند و اتفاقاً خودش سبز مى شود مثل گلهاى خود روى صحرايى. پس براى روييدن آن لاله صحرايى يك بادى هم لازم است كه تخم آن گلى را در زمين بيفشاند ولى اين كافى نيست، بايد آب هم از آسمان ببارد تا زمين مرطوب باشد والا در زمين خشك گل نمى رويد. در باغچه هم باغبانى مى بايست تخم گلى بيفشاند يا نهالى را غرس كند. دست باغبان مى بايست نهال را در زمين فرو ببرد و بعد هم آن را آبيارى كند و به موقع خودش رسيدگيهاى لازم را به عمل بياورد تا گل برويد و رشد كند. پيدايش اين گل را به يك عامل خاص نمى شود نسبت داد. يعنى نمى شود گفت كه تنها باغبان است كه گل را به وجود آورده.
همان طور كه نمى شود گفت تنها زمين يا باران يا باد است كه گل را به وجود آورده است يا نور آفتاب به تنهايى و يا هوا و يا مواد غذايى، زمين است كه گل را به وجود آورده. همه اينها بايد باشد هر كدام از اينهانباشد كار ناتمام است.
در چنين شرابطى ما معمولاً آنچه را هميشه وجود دارد يا در دسترس است به حساب نمى آوريم و روى آن عاملى تكيه مى كنيم كه بايد گاهى پيدا بشود تا اين شرايط كامل شود; مثلاً زمين هميشه هست، نور آفتاب هم هميشه مى تابد هوا هم بر زمين هميشه احاطه دارد، اينها را ديگر به حساب نمى آوريم و مى گوييم چه كسى اين گل را رويانده؟ باغبان; تكيه مى كنيم روى آن عاملى كه گاهى هست و گاهى نيست. ولى اگر بخواهيم به نظر دقيق بگوييم، بايد بگوييم اين گل روييده شده و باغبان و زمين و نور و آب و صدها عامل ديگر در آن تاثير داشته اند پس به اين معنا ما مجموعه اى از علل و عوامل را به صورت علت تامه در نظر مى گيريم كه هر وقت اين مجموعه كامل شد گل مى رويد. همه اينها هم در پيدايش گل به نحوى تاثير دارد اما تاثير هر كدام جانشين تاثير ديگرى نمى شود; نه نور آفتاب جاى باران را مى گيرد نه باران جاى دست باغبان را مى گيرد. همه اينها بايد باشد تا گل به وجود آيد. در اين جا اگر گفته شود چند علت يا چند عامل در پيدايش يك پديده سهيم بودند، نه تنها غلط نيست بلكه يك امر صد در صد صحيح و واقعى است. گاهى استناد يك پديده به دو عامل به صورت جانشينى است; يعنى يا اين عامل بايد اثر كند يا آن عامل.
اگر اين يكى اثر كند آن ديگرى اثر نمى كند و برعكس; مثل كليدهاى تبديل مى ماند. اين پديده احتياج دارد على سبيل تبادل يا به اين عامل يا به آن عامل، اگر اين بود ديگرى نيازى نيست و برعكس در اين جا ما ممكن است يك پديده را به دو عامل نسبت بدهيم و بگوييم دو عامل هست كه اين كار را انجام مى دهد اما آنچه واقع مى شود هميشه يكى از اينهاست، ديگرى جانشين آن يكى است. فرض كنيد دو تا باغبان هستند كه نوبتى به باغى رسيدگى مى كنند، اين درخت گل را يكى از اين دو باغبان بايد غرس كند، يا اين مى كند يا آن. در اين جا دو تا عامل هستند اما جانشين همديگرند. با هم كار نمى كنند; نبايد اجتماع داشته باشند. به قول منطقيين «على سبيل منع الخلو» موثر هستند; يعنى نمى شود نه اين باشد نه آن. قضيه مانعه الخلو هست. و گاهى هست كه استناد به دو عامل در طول يكديگر است. يعنى هم به اين عامل نسبت داده مى شود; هم به آن عامل; اما نه به صورت مجموعه كه در كنار هم قرار بگيرند و هر كدام يك بعدى از ابعاد را تامين كنند. دو تا عامل در طول هم قرار مى گيرند; يكى در ديگرى اثر مى گذارد و آن دومى واسطه مى شود تا اثر عامل اولى را به يك شكل خاصى به معلول منتقل كند. در طول هم قرار مى گيرند اين به يك شكلى هم در امور طبيعى مثال دارد و هم در امور اعتبارى و هم در امور ماورالطبيعى. در امور عرض و اعتبارى يك كار را ممكن است شما به دو نفر نسبت دهيد مثلاً در مورد جناياتى كه انجام مى گيرد مثلاً فرمانده يك ارتش جنايتكارى يا يك پليس جانى دستور مى دهد و يك پليسى يا يك سربازى فرمان او را اجرا مى كند و جنايتى را مرتكب مى شود، ـ مثل ساواك رژيم طاغوت ـ اين جنايت را به چه كسى نسبت مى دهيد؟ آن كسى كه در انجامش مباشر بوده، آن كه شكنجه كرده; يا به رئيس ساواك منطقه مثلاً نسبت مى دهيد يا به رئيس كل ساواك و يا به آن طاغوت بزرگ و يا به آن ارباب طاغوت؟ به همه اينها صحيح است هم اين شكنجه گر اين را كشته و هم اين رئيس ساواك ـ چون او دستور داده ـ و هم مراتب بالاتر. در مورد كارهاى خوب هم همين طور است يك احسانى را كه يك كسى به امر ديگرى انجام مى دهد هم واقعاً او انجام داده و هم آن كسى كه دستور داده پس يك كار ممكن است انتساب به دو عامل داشته باشد اما نه در عرض هم. و اين به معناى جانشينى هم نيست كه يا بايد آن ساواك شكنجه بكند يا آن شكنجه گر. نه رئيس ساواك هيچ وقت شكنجه نمى دهد، او دستور مى دهد; دو كلمه مينويسد، امضا مى كند; تلفن ميكند; اين جانشينى نيست از قبيل اين نيست يا اين باغبان بايد گل بكارد يا آن باغبان. اين طور هم نيست كه در عرض هم يك مجموعه را تشكيل بدهند. اين در عرض هم نيست، كارشان در يك سطح نيست.
كار آن فاعل مباشر در يك سطح است، آن فاعل فرمان دهنده و مسبب در يك سطح بالاترى است. او در كنار اين نيست، سطحش فرق مى كند. پس گاهى فعلى به دو فاعل نسبت داده مى شود در اين سطح استناد اين فعل به فاعل در طول فاعل ديگر است نه در عرض او. به يك اعتبار به اين فاعل نسبت داده مى شود در اين سطح و مرحله، در سطح بالاتر به فاعل ديگرى نسبت داده مى شود و هيچ كدام جانشين ديگرى نيستند. نه اين، كار آن را انجام مى دهد و نه آن، كار اين را. در آن سطح، كار مال اوست و در اين سطح مال اين. اين در امور عرضى و اعتبارى است گاهى حتى آن كسى كه فرمان مى دهد مى گويند مسبب اقوى است از فاعل مباشر، يعنى جرم را به آن فرمان دهنده بيشتر مى شود نسبت داد تا آن كسى كه واسطه اجرا يا فرمان پذير بوده است. در امور ماوراء طبيعى هم چنين مرتبه اى و چنين حقيقتى هست; يعنى تاثير فاعل ماورايى و غير طبيعى، در عرض فاعل طبيعى نيست. بلكه اين تاثيرى است در طول او و جاى آن را نمى گيرد آن هم جاى اين را نمى گيرد ولى اوست كه اين فاعل طبيعى را ايجاد مى كند و در ايجاد يك پديده طبيعى ديگرى اين عامل طبيعى را به كار مى گيرد، حالا اين به كار گرفتن چه جور است و آيا او احتياجى دارد به اين به كار گرفتن يا نه، بحث ديگرى است. انشاء الله در جاى خودش اشاره خواهم كرد. فعلاً تكيه عرضم روى اين مسأله است كه استناد پديده هاى اين جهان به عوامل طبيعى و به خدا در يك سطح نيست و به اين معناى نيست كه خدا و طبيعت با هم كارى را انجام مى دهند. چنين خدايى، خدا نخواهد بود. خدايى كه در كنار عامل طبيعى بايد با دستكارى طبيعت كار انجام دهد، اين خدايى است سخت نيازمند. خداى بى نياز كارش اين جور نيست بعلاوه اين شرك است كه در كنار خدا عامل ديگرى را مؤثر بدانيم كه به او احتياجى ندارد. پس به اين صورت، نسبت، وقتى مى گوييم خدا گياه را مى روياند، خدا جانوران را به وجود مى آورد، خدا باد را به حركت در مى آورد، يا خدا شب و روز را به دنبال هم پديد مى آورد، معنايش اين نيست كه خدا بايد كنار خورشيد زمين بنشيند و هر سه با هم كار كنند تا روز و شب پديد آيد، يك مجموعه اى را تشكيل بدهند كه همه در كنار هم و در عرض هم باشند، اين غلط است، تفكر قرآنى باين نيست پس چگونه است؟ يعنى خدا كه شب و روز را پديد مى آورد، نه ماهى باشد، نه خورشيدى، نه زمينى، نه آسمانى شب و روز را خدا همين طورى پديد مى آورد؟ بدون حركت زمين روز و شبى پديد مى آيد؟ اينكه ميگوييم خدا اين كار را مى كند: يولچ الليل فى انهار و يولچ النهار فى الليل; اين يعنى چه كه خدا اين كار را مى كند. مسلماً اگر زمين نباشد اصلاً روز و شب معنا ندارد. روز و شب مال حركت زمين است، همان طورى كه اگر خورشيد نباشد باز روز معنا ندارد. تا نور خورشيد به زمين نتابد روز معنا ندارد. پس نقش خدا در اين جا چيست؟ در كنار اينها نقشى نيست در اين سطح كار مال زمين است و خورشيد، نقش الله در طول اينهاست نه در عرض اينها و نه به جاى اينها. آنجايى زمين هست و نقشى كه پديد آوردن روز و شب دارد، آنجا جاى خدا نيست.
جاى خدا فوق اين است. اوست كه كل هستى را با اراده به وجود مى آورد. ماه و زمين و خورشيد را و ستارگان و آسمانش و حركات اينها، همه اينها هستيشان با اراده اوست. اين اراده تاثيرش در پيدايش روز به همان اندازه است كه در پيدايش خود خورشيد و در پيدايش خود زمين هست. همه عالم يك جا، يك پارچه دوامش به اراده خداست. اين معنايش اين نيست كه خدا مى آيد جاى باغبان گل ميروياند. باغبان و گل و نيروى دستش و همه شرايط ديگر همه را او مى آفريند و پيوسته هستى اينها از او مدد مى گيرد و يك لحظه اگر اراده او نباشد همه هستى هيچ است. پس تاثير خدا در پيدايش پديده ها در عرض عوامل مادى، در كنار آنها و بجاى آنها نيست. اگر ميگوييم خدا مريضى را شفا داد معنايش آن نيست كه هيچ عامل مادى نبايد آن جا اثر بكند. اگر مى گوييم خدا روزى انسانى را داد، معنايش اين نيست كه هيچ عامل طبيعى آن جا در كار نبود و يكدفعه اين روزى از يك عالم ديگرى نازل شد يا به قول آن آقا از عدمتان روييد اينجورى نبود خدا روزى مى دهد; همان نانى است كه گندمش را كشارز مى كارد، بارانش از آسمان نازل مى شود، حرارتش از خورشيد مى تابد آسيابان آسياب مى كند، نانوا مى پزد، بنده و جناب عالى هم مى خريم و موقع افطار و سحر استفاده مى كنيم انشاء الله روزى همين است. خدا روزى مى دهد; اما معنايش اراده او نباشد نه درختى هست و نه باغبانى و نه خورشيد و نه دريايى و نه زمين و نه ماهى و نه بارانى و نه ابرى و نه بادى.
حالا چه كسى روزى مى دهد؟ مگر روزى دادن غير از تربيت اين پديده هاى جهان هست به گونه اى كه منتهى بشود به اين كه من نيازمندى غذايى خودم را تامين مى كنم؟ اين نظام به اين صورت، ـ نظام هماهنگى كه اين نتايج را مى دهد راـ چه كسى برقرار كرده است. جز خدا؟ پس روزى دهند اوست احيا كننده اوست، ميراننده اوست. البته باز مطلب در اين جا فراوان است كه در هر قسمتى ريزه كاريهايى است كه ما نمى توانيم در همه اين ريزه كاريها وارد بشويم و در اين بحث بيان كنيم و حل كنيم. فقط خواستيم يك معيار كلى براى حل اينگونه مشكلات به دست شما بدهيم كه چگونه پديده اى هم به طبيعت نسبت داده مى شود هم به انسان هم به خدا، آيا اين معنايش تناقض است، يا معنايش اين است كه مجموع اينها كار مى كنند يا معنايش اين است كه جانشين يكديگر مى شوند و يا چيز ديگرى است و آن چيز ديگر چيست؟ عرض كردم نه تناقض است، نه معنايش مجموع است، نه جانشينى است. آن چيز ديگر، اين است كه تمام عواملى كه در عالم به هر نحوى در هر چيزى اثر داشته باد، هستيشان از خداست، نيروهايشان از خداست، انرژيهايشان از خداست، حدوثش از خداست، بقايش هم از خداست. اگر خدا نخواهد به وجود نمى آيد. اگر خدا نخواهد ادامه پيدا نمى كند. پس هر رابطه اى بين هر موجودى ديگرى باشد در سطح بالاترى بين او و بين خدا مطرح است. اين … از ناحيه خدا. او سبب را ايجاد مى كند و آن سبب را واسطه قرار مى دهد البته باز اشاره مى كنم در اين جا مسائلى هست كه گاهى اسباب ماوراء طبيعى ممكن است جانشين سبب طبيعى بشود، غير از الله تبارك و تعالى. گاهى ممكن است به جاى يك عامل طبيعى، عامل ماوراء طبيعى كار بكند، آن چنانكه در مورد اعجاز عرض كردم مثل شفاى امراض و همچنين وقتى حضرت عيسى بن مريم((عليه السلام)) به مرده اى كه زير خاك بود مى فرمود: قم باذن الله در آن جا عامل طبيعى براى حيات آن مرده وجود نداشت، مگر عامل طبيعى را به همين اندازه بدانيم كه ارتباط شخص حضرت عيسى بن مريم((عليه السلام)) كه داراى بدن جسمانى بود اين را عامل طبيعى حساب كنيم والا قوانين طبيعى براى زنده شدن مرده وجود نداشته والا معجزه نمى شد. چنين چيزى هست كه گاهى بين عوامل طبيعى و بعضى از عوامل ماوراء طبيعى مسأله جانشينى مطرح مى شود و يكى جاى ديگرى را مى گيرد. اما منظورم رابطه اى است كه بين خدا و پديده ها است كه اين از قبيل جانشينى نيست. جاى خدا را هيچ كس نمى گيرد. فوق هر عامل طبيعى و ماوراء طبيعى تاثير فاعليت و ربوبيت الهى موجود است و هيچ عاملى جانشين او نمى شود ولى معنايش اين نيست كه در طول فاعليت خدا تاثيرى از چيز ديگرى نيست. خدا چيزهاى ديگرى را واسطه و سبب قرار مى دهد كه از راه آنها تاثيراتى در عالم تحقق پيدا مى كند ـ كه تاثيراتى حقيقى هم هست ـ. اين يك قاعده كلى در اين مسأله. حالا يك مقدارى راجع به موارد جزئيش اشاره مى كنم، بقيه اش را انشاءالله براى بحثهاى آينده مى گذاريم كه ما چگونه اين مطالب را از قرآن دريافت مى كنيم و چگونه قرآن مى خواهد ذهن ما را با اين حقايق آشنا كند و كم كم ما را آماده كند تا مفاهيمى كه در ابتدا درك نمى كرديم بتوانيم بفهميم و بپذيريم. قرآن گاهى يك پديده اى را به عالم طبيعى نسبت مى دهد. مثلاً مى گويد كه زمين گياه را ميروياند. داريم آياتى كه روياندن گياه به زمين نسبت داده شده. گاهى به آب باران گاهى هم به خدا، بعضى توهم كرده اند (آن كسانى كه تفكر مادى بر آنها غالب بوده و باصطلاح ايدئولوژى بعضى از گروهك ها را به وجود آوردند وشكل داند و خيال كردند كه پس اين طبيعت مى شود خدا. وقتى ما گفتيم خدا گياه را مى روياند و يك جاى ديگر هم مى گوييم باران مى روياند يك جايى هم مى گوييم زمين مى روياند. پس خدا همان باران و زمين چه بگوييم باران و زمين گياه را مى روياند; چه بگوييم خدا مى روياند; يا بايد بگوييم قرآن تناقض گفته كه يك جا گفته خدا مى كند، يك جا گفته طبيعت مى كند و يا بايد بگوييم خدا همان طبيعت است. براى اين كه نگوييم قرآن تناقض گفته مى گوييم خدا همان طبيعت است يا يك جايى مثلاً گفته خدا شما را پيروز كرد و يك جايى گفته مومنين اين پيروزى را كسب كردند پس معلوم مى شود خدا يعنى همان مومنين; يك جا مثلاً مى گويد شما كفار را كشتيد يك جا مى گويد خدا كشته; معلوم مى شود شما همان خداييد; يكى است. آن وقت اين خدا چه جور خداييست كه گاهى با طبيعت يكى است و گاهى با شما و گاهى با او؟ ميگوييد منظور از خدا ديناميزم طبيعت است. گاهى مى گويند مجموعه قوانين طبيعت است يك چنين تعبيراتى و اينها همه تحريفهايى است در شناخت خدا و رابطه خدا با خلق. خدا نه طبيعت است، نه روح طبيعت است، نه عين انسان است نه عين «ناس» است. هيچ كدام از اينها نيست. خدا، خداست; طبيعت طبيعت است. مردم، مردمند. هيچ كدام اينها هم خدا نيست. نه قانونهاى طبيعت خداست; چون قانونها يك فرمولهاى كلى هستند در ذهن انسانها و خدا كه موجود ذهنى نيست. مفهوم انتزاعى نيست خدا آن موجود عينى و حقيقى است كه در برابر وجود او به هيچ موجودى حقيقتاً نمى شود گفت موجود. خدا آن كسى است كه كل هستى با اراده او پديد مى آيد او چگونه عين «ناس» است و عين طبيعت است و چگونه خدا يعنى خلق و خدا مساوى با ناس و از اين چرندها؟ تمام جهان در طول زمان، اگر زمان متناهى باشد يا نامتناهى اگر جريان متناهى باشد يا نامتناهى باشد نسبتش به وجود خداى متعال، از نسبت يك قطره اى به اقيانوس بيكران گسترده تر است. چرا؟ به خاطر اين كه اگر شما يك قطره را بريزيد روى اقيانوس، بر مقدار اقيانوس افزوده مى شود و بهمان اندازه يك قطره بر حجم اقيانوس افزوده مى شود. اما كل جهان، بر هستى خدا چيزى نمى افزايد. چگونه گفت خدا يعنى جهان يا روح طبيعت يا انسان يا ناس يا خلق يا جامعه؟ اين حرفها چيست؟: و ما قدر و الله حق قدره; خدا را درست نشناختيد و ارزيابى نكردند. معرفت پيدا نكردند كه اين چرندها را مى گويند. خدا كل جهان را با يك اراده مى آفريند و هنگامى كه اراده اش را بردارد همه چيز نابود مى شود. به يك چنين موجودى مى گويند: يعنى «ناس»، يعنى جامعه يعنى خلق يا يعنى طبيعت يا نسبتش را به جهان، نسبت روح به بدن حساب مى كنند. اگر روح ما … و روح از بدن جدا شود بدن هست و ديگر نابود كه نمى شود. اگر خدا روح طبيعت است اگر خدا نبود العياذ بالله طبيعتش كه بود. روابط خدا با طبيعت اين جور است؟ هيچ گونه رابطه اى كه ما در بين موجودات و بين دو چيز مى شناسيم مثل رابطه جهان با خدا نيست والا خدا مى شد دو تا و هزار تا. ما نميتوانيم عين آن رابطه را بفهميم كه چيست ولى مى توانيم بفهميم اگر خدا نباشد، اگر اراده او نباشد، يك آن هيچ چيز باقى نخواهد بود. و اين به معناى پذيرفتن فاعليت در عالى ترين سطح نسبت به خدا و فاعليت براى واسطه ها در سطحهاى نازل ترى است. نفى فاعليت در سطحهاى نازل تر نيست. آتش است كه مى سوزاند. آب است كه آدم را سيراب مى كند اما اين سوزاندن آتش در صورتى است كه آتشى باشد و پنبه اى باشد. پنبه و آتش و هواى مجاور تاثير و تاثر اينها همه اش قائم به ذات مقدس الهى تبارك وتعالى است. اين ارتباط از قبيل ارتباط بين آتش و سوزاندن نيست. اين يك رابطه اى است بالاتر، عميق تر، ژرف تر كه قابل مقايسه با هيچ گونه رابطه بين دو موجود نيست اين را خوب بايد هضم كنيم و بپذيريم، كه نبايد خدا را در موثريتش و در جاعليتش مقايسه كرد با تاثير و تاثرى كه بين هر موجود ديگرى. تصور بشود. حتى آن وقتى كه پيغمبرى يا امامى به امر خدا اعجاز مى كند، مثل اين كه در آيه قبلى عرض كرديم مرده اى را احيا مى كند يا حضرت عيسى بن مريم((عليه السلام)) مرده اى را زنده مى فرمود، حتى اين زنده كردن پيامبران و اوليا خدا با زنده كردن خداوند، زمين تا آسمان فرق دارد. يعنى استناد اين زنده كردن و آفريدن به اينها، استناد به يك سطح واسطه اى است كه خود هيچ ندارد. اما استنادش به خدا استناد فاعلى است كه او هستى بخش هر هستى است. باز در عرض هم هيچ وقت قرار نمى گيرد. در امور معنوى هم همين طور. پيغمبر را براى چه فرستاد؟ براى اين كه مردم را هدايت كند خدا به پيغمبرش ميفرمايد: انك لا تهدى من احببت و لكن الله يهدى من يشاء; تو كه پيغمبر ما هستى، براى هدايت مردم فرستاده شده اى اما اين طور نيست كه هر كه را دوست بدارى بتوانى هدايت كنى، اخيتار دست تو نيست. همه چيز در اختيار تو نيست. يك قدرت محدودى در شرايط محدودى خدا به تو افاضه فرموده كه همان طور هم كه دارى اعمال مى كنى، قدرت خداست كه در دست تو امانتى است و نه تنها تو، بلكه همه مخلوقات همين طور است همه چيز از اوست و مال اوست و اختيارش به دست اوست. بنابراين اين جور نيست كه اگر تو دلت خواست يك كسى را هدايت كنى بتوانى او را آن جورى كه دلت مى خواهد هدايت كنى. نه تنها اراده خداست كه هر وقت بر هر چه قرار بگيرد تخلف ندارد، اگر اراده تو هم در كادر اراده خدا قرار گرفت و شعاعى از اراده ما بود همان اراده خداست كه دارد نفوذ مى كند و تحقق پيدا مى كند، اما اگر اراده تو در آن كادر قرار نگرفت منشا اثرى نمى تواند باشد. و اين حكم نسبت به هيچ كس استثنا بر نمى دارد. عرايضم را خلاصه مى كنم. رابطه هايى كه بين چيزها هست تا آن جا كه ما سراغ داريم به چند صورت قابل تصور است.
1ـ رابطه يك معلولى با اجزاى علت تامه اش. يا زير مجموعه هاى مجموعه علت تامه، كه هر وقت اينها با هم اجتماع كردند و به صورت يك مجموعه در آمدند آن وقت اين پديده تحقق پيدا مى كند. اين يك نوع رابطه است.
2ـ يك نوع رابطه بين اشياء با عاملهاى جانشينى هست كه هر يك از آن دو يا چند عامل جانشين مى توانند در پيدايش آن پديده موثر باشند ولى نميشود هيچ كدام نباشد.
3ـ گاهى تاثير دو چيز در پيدايش يك پديده و تحقق امرى به هيچ يك از اين دو صورت نيست بلكه در طول هم هستند; يعنى هم تاثير اين عامل در يك سطح، تاثيرى است حقيقى و هم تاثير عامل فوقانى، در يك سطح بالاترى اين كه مى گوييم بالاتر و پايين تر و سطحى تر و عميق تر و اينها، باز هم اينها تعبيراتى است براى اشاره به يك واقعيتى كه درست كنهش را نمى يابيم. اين كه مى گوييم سطح بالاتر باز بالا و پائين مادى در نظرمان نيايد. اين مربوط به اين است كه آن تاثير حقيقى و استقلالى از خداست. به قدرى آن تاثير اصالت دارد كه در آن سطح هيچ چيز ديگرى را موثر نمى شود دانست. در شعاع او است كه عواملى پديد مى آيند و آثارى را خواهند داشت كه همه اينها آثار آن تاثير استقلالى خداى متعال است. موثر واقعى و استقلالى، اوست. چيزهاى ديگر در شعاع تاثير او و به اندازه اى كه اراده او تعلق گرفته و از او فيض دريافت داشته اند، اثر خودشان را اظهار مى كنند، و گرنه از خودشان هيچ ندارند و اگر اراده او برداشته شد همه اينها هيچند. هيچند، به معناى واقعى نه مرده اند، هيچند. پس كليد حل مشكلات در اين هست كه ما رابطه خدا را با عوامل طبيعى و پديده هاى طبيعى بدين صورت طولى بينديشيم و بپذيريم. خداى متعال در يك آيه مى فرمايد: الله يتوفى الانفس حين موتها; خداست كه جان هاى انسانها را هنگام مرگ مى گيرد.
در اين جا گرفتن جان به خدا نسبت داده شده. در آيه ديگرى ميفرمايد: قل يتوفاكم ملك الموت الذى و كل بكم; جان شما را فرشته مرگ مى گيرد.
در جاى ديگرى ميفرمايد: توفنه رسلنا; فرستادگان ما جان مى گيرند.
ابتدا ممكن است يك كسى بگويد بين اين آيات تناقض وجود دارد. يك جا مى گويد خدا مى گيرد يك جا مى گويد يك فرستادگانى مى گيرند. ولى حقيقت امر اين است كه اين ارتباط طولى است يعنى آنچه موثر حقيقى هست اراده خداست. آن در طول اين قرار دارد و در رأس همه چيز قرار دارد. مولد همه نيروها و فعاليتها، اوست. ديگران، كانالهاى و مجارى هستند آنجايى كه تاثير حقيقى به وجود مى آيد اراده اوست كه از راه ملك الموت جريان پيدا مى كند. ملك الموت هم در اعوانى كه در اختيار او هستند موثر است. او به منزله فرماندهى است نسبت به … زير دست در سطح نازل تر اراده خدا در ملك الموت ظاهر مى شود، ملك الموت به زيردستان فرمان مى دهد و هر كدام جان كسى را در موقع معينى مى گيرند. پس اين نسبتها صحيح است، هم رسل گرفته اند (فرستادگان خاص كه مباشرند و مستقيماً جان مى گيرند) هم ملك الموت گرفته، چون كه اينها تحت فرمان ملك الموت هستند و هم خدا مى گيرد براى اين كه ملك الموت هم خودش مستقيماً و مستقلاً كارى انجام نمى دهد و همه اين تاثيرات در طول تاثيرات طبيعت است يعنى اين بدان معنى نيست كه كسى بدون اين كه قلبش خراب شود معده اش خراب شود، كبدش خراب شود، مى ميرد يا مثلاً بدون اين كه ضربه اى به مغزش وارد شود يا تصادفى شود مثلاً كشته شود. آن عوامل است در سطح طبيعت، اينها انجام مى گيرد اما همه اينها تحت تدبير يك نيروى فوقانى است.شما كه سيب را با كارد پوست مى گيريد، كارد است كه پوست سيب را مى گيرد يا شما؟ اگر شما گفتيد من سيب را پوست گرفتم دروغ نگفته ايد.
يك كسى بگويد نه آقا بيخود مى گويد كارد است كه دارد مى برد. ولى كارد در اختيار شماست و شماييد كه كارد را براى بريدن سيب به كار گرفته ايد مثال ديگر; راننده اى كه پشت ماشين مى نشيند و ماشين را راهنمايى مى كند آيا فرمان است كه ماشين را راهنمايى مى كند يا راننده است؟ هر دو; اگر فرمان نباشد كه ماشين به سمت راست و چپ نمى رود. اما اگر دست راننده هم نباشد فرمان پيچيده نمى شود. و اگر مغز و اراده راننده هم نباشد دستش حركت نمى كند. پذيرفتن اين كه قوانين مكانيكى موجب حركت اتومبيل مى شود يا قوانين فيزيكى، تبديل شده به انرژى مكانيكى و امثال اينها، به اين معنى نيست كه راننده اى در كار نيست. چون قوانين مكانيكى دارد كار مى كند، قوانين فيزيك دارد كار مى كند آن جا هم همين طور است. شمايى كه با دست، قلم به دست مى گيريد و مى نويسيد، اگر قلم نباشد چيزى نوشته نمى شود، اما اگر شما نباشيد نوشته مى شود؟ شخص مادى و طبيعى چشمش را محصور مى كند به عوامل طبيعى و ديگر عامل فوق طبيعى را كه بر او حاكم است و تسلط دارد نمى بيند. تلاش پيامبران بر اين است كه يك مقدارى چشمتان را باز كنيد و پشت اين پرده را هم ببينيد. پشت اين ديوار را هم تماشا كنيد و فكر نكنيد همين است، در همين سطح طبيعت محصور مى شود. فوق اينها عوامل و عوالمى است. نيروهايى است كه اينها تجلياتى از آن نيروهاست و اينها ابزارهايى است در دست بعضى از آن نيروها نه اينكه اينها بطور مستقل خودشان موثر باشند و چيز ديگرى به كار نباشد. اگر قرآن تكيه مى كند روى اين كه اين كارها را خدا مى كند، براى اين است كه ما خدا را فراموش كرده ايم. اين چيزها را كه همه مى بينند ولى قرآن مى خواهد آن را كه ما توجه نداريم بيادمان بياورد. معنايش اين نيست كه اينهايى كه مى بينيد غلط است يا اينها اصلاً نيست. مى گويد چشمانت را باز كن و نگو قلم مى نويسد، آن دستى كه قلم را به حركت در مى آورد را هم ببين، آن مغزى هم كه فرمان مى دهد تا دستت حركت مى كند را هم ببين. آن وقت خودت قضاوت كن كه نويسنده انسان است يا عضله دست، يا اعصاب، يا قلم، نويسنده انسان است، اينها مجارى كار و ابزار كارند. تاثير حقيقى از اوست ولى رابطه خدا با عوامل طبيعى از اين هم بالاتر است براى اين كه وجود قلم ديگر نيازى به انسان ندارد. قلم هست حتى اگر انسان هم نباشد اما وجود اسباب مادى هم وابسته به اراده خداست. خورشيد تاثير مى كند اما وجود خود خورشيد هم به اراده خداست. پس باز هم «والله المثل الاعلى» اين مثلها باز هم نمى تواند حقيقت امر را در مورد خدا روشن كند.
منبع:پایگاه آیت الله محمد تقی مصباح یزدی( دامت برکاته)
/خ
در اين جلسه يك ضابطه كلى بيان مى كنيم كه در واقع حل كليه مشكلاتى بشمار مى رود كه در زمينه ارتباط اشيا با خدا مطرح مى شود، كه اگر ما اين ضابطه را درست در نظر بگيريم و معنى و مفهومش را كاملاً هضم كنيم، در بسيارى از مشكلاتى كه در اين زمينه ها پيش مى آيد مى توانيم بر اساس اين ضابطه آنها را حل كنيم، و آن اين است كه ارتباط داشتن يك پديده به دو عامل يا دو فاعل به چند صورت تحقق پيدا مى كند؟ گاهى به اين صورت هست كه براى پيدايش يك پديده اى چند چيز لازم است كه هر كدام نقش خاصى در پيدايش يا شكل دادن به آن پديده ايفا مى كنند و به اصطلاح، مجموع آنها را علت تامه آن پديده مى گويند. اگر يكى از اينها نباشد آن پديده تحقق پيدا نمى كند، ولى اين طور نيست كه همه آنها در ايجاد، مشاركت داشته باشند، بلكه هر كدام براى پيدايش و تحققش يك نقش خاصى دارند. مثلاً گلهايى كه شما در باغچه ملاحظه مى فرماييد براى اين كه به اين صورت در بيايند يك عامل، موثر نبوده بلكه مجموعه عواملى دست به دست هم داده تا يك گل خوشرنگ و خوش بويى در باغچه روييده. تخم گلى مى بايست باشد، يا نهال درخت گلى، حالا آن تخم گل از كجا به عمل آمده يا آن نهال از كجا روييده، خودش باز داستانى دارد كه براى پيدايش آن هم صدها عامل و شرط موثر است، تا رسيد به اين كه تخم گلى بهر حال به وجود آمده، اين تخم گل مى بايست در زمين افشانده شود يا نهال بايد غرس شود، گاهى بادى مىوزد و تخم گلى را در زمينى مى افشاند و اتفاقاً خودش سبز مى شود مثل گلهاى خود روى صحرايى. پس براى روييدن آن لاله صحرايى يك بادى هم لازم است كه تخم آن گلى را در زمين بيفشاند ولى اين كافى نيست، بايد آب هم از آسمان ببارد تا زمين مرطوب باشد والا در زمين خشك گل نمى رويد. در باغچه هم باغبانى مى بايست تخم گلى بيفشاند يا نهالى را غرس كند. دست باغبان مى بايست نهال را در زمين فرو ببرد و بعد هم آن را آبيارى كند و به موقع خودش رسيدگيهاى لازم را به عمل بياورد تا گل برويد و رشد كند. پيدايش اين گل را به يك عامل خاص نمى شود نسبت داد. يعنى نمى شود گفت كه تنها باغبان است كه گل را به وجود آورده.
همان طور كه نمى شود گفت تنها زمين يا باران يا باد است كه گل را به وجود آورده است يا نور آفتاب به تنهايى و يا هوا و يا مواد غذايى، زمين است كه گل را به وجود آورده. همه اينها بايد باشد هر كدام از اينهانباشد كار ناتمام است.
در چنين شرابطى ما معمولاً آنچه را هميشه وجود دارد يا در دسترس است به حساب نمى آوريم و روى آن عاملى تكيه مى كنيم كه بايد گاهى پيدا بشود تا اين شرايط كامل شود; مثلاً زمين هميشه هست، نور آفتاب هم هميشه مى تابد هوا هم بر زمين هميشه احاطه دارد، اينها را ديگر به حساب نمى آوريم و مى گوييم چه كسى اين گل را رويانده؟ باغبان; تكيه مى كنيم روى آن عاملى كه گاهى هست و گاهى نيست. ولى اگر بخواهيم به نظر دقيق بگوييم، بايد بگوييم اين گل روييده شده و باغبان و زمين و نور و آب و صدها عامل ديگر در آن تاثير داشته اند پس به اين معنا ما مجموعه اى از علل و عوامل را به صورت علت تامه در نظر مى گيريم كه هر وقت اين مجموعه كامل شد گل مى رويد. همه اينها هم در پيدايش گل به نحوى تاثير دارد اما تاثير هر كدام جانشين تاثير ديگرى نمى شود; نه نور آفتاب جاى باران را مى گيرد نه باران جاى دست باغبان را مى گيرد. همه اينها بايد باشد تا گل به وجود آيد. در اين جا اگر گفته شود چند علت يا چند عامل در پيدايش يك پديده سهيم بودند، نه تنها غلط نيست بلكه يك امر صد در صد صحيح و واقعى است. گاهى استناد يك پديده به دو عامل به صورت جانشينى است; يعنى يا اين عامل بايد اثر كند يا آن عامل.
اگر اين يكى اثر كند آن ديگرى اثر نمى كند و برعكس; مثل كليدهاى تبديل مى ماند. اين پديده احتياج دارد على سبيل تبادل يا به اين عامل يا به آن عامل، اگر اين بود ديگرى نيازى نيست و برعكس در اين جا ما ممكن است يك پديده را به دو عامل نسبت بدهيم و بگوييم دو عامل هست كه اين كار را انجام مى دهد اما آنچه واقع مى شود هميشه يكى از اينهاست، ديگرى جانشين آن يكى است. فرض كنيد دو تا باغبان هستند كه نوبتى به باغى رسيدگى مى كنند، اين درخت گل را يكى از اين دو باغبان بايد غرس كند، يا اين مى كند يا آن. در اين جا دو تا عامل هستند اما جانشين همديگرند. با هم كار نمى كنند; نبايد اجتماع داشته باشند. به قول منطقيين «على سبيل منع الخلو» موثر هستند; يعنى نمى شود نه اين باشد نه آن. قضيه مانعه الخلو هست. و گاهى هست كه استناد به دو عامل در طول يكديگر است. يعنى هم به اين عامل نسبت داده مى شود; هم به آن عامل; اما نه به صورت مجموعه كه در كنار هم قرار بگيرند و هر كدام يك بعدى از ابعاد را تامين كنند. دو تا عامل در طول هم قرار مى گيرند; يكى در ديگرى اثر مى گذارد و آن دومى واسطه مى شود تا اثر عامل اولى را به يك شكل خاصى به معلول منتقل كند. در طول هم قرار مى گيرند اين به يك شكلى هم در امور طبيعى مثال دارد و هم در امور اعتبارى و هم در امور ماورالطبيعى. در امور عرض و اعتبارى يك كار را ممكن است شما به دو نفر نسبت دهيد مثلاً در مورد جناياتى كه انجام مى گيرد مثلاً فرمانده يك ارتش جنايتكارى يا يك پليس جانى دستور مى دهد و يك پليسى يا يك سربازى فرمان او را اجرا مى كند و جنايتى را مرتكب مى شود، ـ مثل ساواك رژيم طاغوت ـ اين جنايت را به چه كسى نسبت مى دهيد؟ آن كسى كه در انجامش مباشر بوده، آن كه شكنجه كرده; يا به رئيس ساواك منطقه مثلاً نسبت مى دهيد يا به رئيس كل ساواك و يا به آن طاغوت بزرگ و يا به آن ارباب طاغوت؟ به همه اينها صحيح است هم اين شكنجه گر اين را كشته و هم اين رئيس ساواك ـ چون او دستور داده ـ و هم مراتب بالاتر. در مورد كارهاى خوب هم همين طور است يك احسانى را كه يك كسى به امر ديگرى انجام مى دهد هم واقعاً او انجام داده و هم آن كسى كه دستور داده پس يك كار ممكن است انتساب به دو عامل داشته باشد اما نه در عرض هم. و اين به معناى جانشينى هم نيست كه يا بايد آن ساواك شكنجه بكند يا آن شكنجه گر. نه رئيس ساواك هيچ وقت شكنجه نمى دهد، او دستور مى دهد; دو كلمه مينويسد، امضا مى كند; تلفن ميكند; اين جانشينى نيست از قبيل اين نيست يا اين باغبان بايد گل بكارد يا آن باغبان. اين طور هم نيست كه در عرض هم يك مجموعه را تشكيل بدهند. اين در عرض هم نيست، كارشان در يك سطح نيست.
كار آن فاعل مباشر در يك سطح است، آن فاعل فرمان دهنده و مسبب در يك سطح بالاترى است. او در كنار اين نيست، سطحش فرق مى كند. پس گاهى فعلى به دو فاعل نسبت داده مى شود در اين سطح استناد اين فعل به فاعل در طول فاعل ديگر است نه در عرض او. به يك اعتبار به اين فاعل نسبت داده مى شود در اين سطح و مرحله، در سطح بالاتر به فاعل ديگرى نسبت داده مى شود و هيچ كدام جانشين ديگرى نيستند. نه اين، كار آن را انجام مى دهد و نه آن، كار اين را. در آن سطح، كار مال اوست و در اين سطح مال اين. اين در امور عرضى و اعتبارى است گاهى حتى آن كسى كه فرمان مى دهد مى گويند مسبب اقوى است از فاعل مباشر، يعنى جرم را به آن فرمان دهنده بيشتر مى شود نسبت داد تا آن كسى كه واسطه اجرا يا فرمان پذير بوده است. در امور ماوراء طبيعى هم چنين مرتبه اى و چنين حقيقتى هست; يعنى تاثير فاعل ماورايى و غير طبيعى، در عرض فاعل طبيعى نيست. بلكه اين تاثيرى است در طول او و جاى آن را نمى گيرد آن هم جاى اين را نمى گيرد ولى اوست كه اين فاعل طبيعى را ايجاد مى كند و در ايجاد يك پديده طبيعى ديگرى اين عامل طبيعى را به كار مى گيرد، حالا اين به كار گرفتن چه جور است و آيا او احتياجى دارد به اين به كار گرفتن يا نه، بحث ديگرى است. انشاء الله در جاى خودش اشاره خواهم كرد. فعلاً تكيه عرضم روى اين مسأله است كه استناد پديده هاى اين جهان به عوامل طبيعى و به خدا در يك سطح نيست و به اين معناى نيست كه خدا و طبيعت با هم كارى را انجام مى دهند. چنين خدايى، خدا نخواهد بود. خدايى كه در كنار عامل طبيعى بايد با دستكارى طبيعت كار انجام دهد، اين خدايى است سخت نيازمند. خداى بى نياز كارش اين جور نيست بعلاوه اين شرك است كه در كنار خدا عامل ديگرى را مؤثر بدانيم كه به او احتياجى ندارد. پس به اين صورت، نسبت، وقتى مى گوييم خدا گياه را مى روياند، خدا جانوران را به وجود مى آورد، خدا باد را به حركت در مى آورد، يا خدا شب و روز را به دنبال هم پديد مى آورد، معنايش اين نيست كه خدا بايد كنار خورشيد زمين بنشيند و هر سه با هم كار كنند تا روز و شب پديد آيد، يك مجموعه اى را تشكيل بدهند كه همه در كنار هم و در عرض هم باشند، اين غلط است، تفكر قرآنى باين نيست پس چگونه است؟ يعنى خدا كه شب و روز را پديد مى آورد، نه ماهى باشد، نه خورشيدى، نه زمينى، نه آسمانى شب و روز را خدا همين طورى پديد مى آورد؟ بدون حركت زمين روز و شبى پديد مى آيد؟ اينكه ميگوييم خدا اين كار را مى كند: يولچ الليل فى انهار و يولچ النهار فى الليل; اين يعنى چه كه خدا اين كار را مى كند. مسلماً اگر زمين نباشد اصلاً روز و شب معنا ندارد. روز و شب مال حركت زمين است، همان طورى كه اگر خورشيد نباشد باز روز معنا ندارد. تا نور خورشيد به زمين نتابد روز معنا ندارد. پس نقش خدا در اين جا چيست؟ در كنار اينها نقشى نيست در اين سطح كار مال زمين است و خورشيد، نقش الله در طول اينهاست نه در عرض اينها و نه به جاى اينها. آنجايى زمين هست و نقشى كه پديد آوردن روز و شب دارد، آنجا جاى خدا نيست.
جاى خدا فوق اين است. اوست كه كل هستى را با اراده به وجود مى آورد. ماه و زمين و خورشيد را و ستارگان و آسمانش و حركات اينها، همه اينها هستيشان با اراده اوست. اين اراده تاثيرش در پيدايش روز به همان اندازه است كه در پيدايش خود خورشيد و در پيدايش خود زمين هست. همه عالم يك جا، يك پارچه دوامش به اراده خداست. اين معنايش اين نيست كه خدا مى آيد جاى باغبان گل ميروياند. باغبان و گل و نيروى دستش و همه شرايط ديگر همه را او مى آفريند و پيوسته هستى اينها از او مدد مى گيرد و يك لحظه اگر اراده او نباشد همه هستى هيچ است. پس تاثير خدا در پيدايش پديده ها در عرض عوامل مادى، در كنار آنها و بجاى آنها نيست. اگر ميگوييم خدا مريضى را شفا داد معنايش آن نيست كه هيچ عامل مادى نبايد آن جا اثر بكند. اگر مى گوييم خدا روزى انسانى را داد، معنايش اين نيست كه هيچ عامل طبيعى آن جا در كار نبود و يكدفعه اين روزى از يك عالم ديگرى نازل شد يا به قول آن آقا از عدمتان روييد اينجورى نبود خدا روزى مى دهد; همان نانى است كه گندمش را كشارز مى كارد، بارانش از آسمان نازل مى شود، حرارتش از خورشيد مى تابد آسيابان آسياب مى كند، نانوا مى پزد، بنده و جناب عالى هم مى خريم و موقع افطار و سحر استفاده مى كنيم انشاء الله روزى همين است. خدا روزى مى دهد; اما معنايش اراده او نباشد نه درختى هست و نه باغبانى و نه خورشيد و نه دريايى و نه زمين و نه ماهى و نه بارانى و نه ابرى و نه بادى.
حالا چه كسى روزى مى دهد؟ مگر روزى دادن غير از تربيت اين پديده هاى جهان هست به گونه اى كه منتهى بشود به اين كه من نيازمندى غذايى خودم را تامين مى كنم؟ اين نظام به اين صورت، ـ نظام هماهنگى كه اين نتايج را مى دهد راـ چه كسى برقرار كرده است. جز خدا؟ پس روزى دهند اوست احيا كننده اوست، ميراننده اوست. البته باز مطلب در اين جا فراوان است كه در هر قسمتى ريزه كاريهايى است كه ما نمى توانيم در همه اين ريزه كاريها وارد بشويم و در اين بحث بيان كنيم و حل كنيم. فقط خواستيم يك معيار كلى براى حل اينگونه مشكلات به دست شما بدهيم كه چگونه پديده اى هم به طبيعت نسبت داده مى شود هم به انسان هم به خدا، آيا اين معنايش تناقض است، يا معنايش اين است كه مجموع اينها كار مى كنند يا معنايش اين است كه جانشين يكديگر مى شوند و يا چيز ديگرى است و آن چيز ديگر چيست؟ عرض كردم نه تناقض است، نه معنايش مجموع است، نه جانشينى است. آن چيز ديگر، اين است كه تمام عواملى كه در عالم به هر نحوى در هر چيزى اثر داشته باد، هستيشان از خداست، نيروهايشان از خداست، انرژيهايشان از خداست، حدوثش از خداست، بقايش هم از خداست. اگر خدا نخواهد به وجود نمى آيد. اگر خدا نخواهد ادامه پيدا نمى كند. پس هر رابطه اى بين هر موجودى ديگرى باشد در سطح بالاترى بين او و بين خدا مطرح است. اين … از ناحيه خدا. او سبب را ايجاد مى كند و آن سبب را واسطه قرار مى دهد البته باز اشاره مى كنم در اين جا مسائلى هست كه گاهى اسباب ماوراء طبيعى ممكن است جانشين سبب طبيعى بشود، غير از الله تبارك و تعالى. گاهى ممكن است به جاى يك عامل طبيعى، عامل ماوراء طبيعى كار بكند، آن چنانكه در مورد اعجاز عرض كردم مثل شفاى امراض و همچنين وقتى حضرت عيسى بن مريم((عليه السلام)) به مرده اى كه زير خاك بود مى فرمود: قم باذن الله در آن جا عامل طبيعى براى حيات آن مرده وجود نداشت، مگر عامل طبيعى را به همين اندازه بدانيم كه ارتباط شخص حضرت عيسى بن مريم((عليه السلام)) كه داراى بدن جسمانى بود اين را عامل طبيعى حساب كنيم والا قوانين طبيعى براى زنده شدن مرده وجود نداشته والا معجزه نمى شد. چنين چيزى هست كه گاهى بين عوامل طبيعى و بعضى از عوامل ماوراء طبيعى مسأله جانشينى مطرح مى شود و يكى جاى ديگرى را مى گيرد. اما منظورم رابطه اى است كه بين خدا و پديده ها است كه اين از قبيل جانشينى نيست. جاى خدا را هيچ كس نمى گيرد. فوق هر عامل طبيعى و ماوراء طبيعى تاثير فاعليت و ربوبيت الهى موجود است و هيچ عاملى جانشين او نمى شود ولى معنايش اين نيست كه در طول فاعليت خدا تاثيرى از چيز ديگرى نيست. خدا چيزهاى ديگرى را واسطه و سبب قرار مى دهد كه از راه آنها تاثيراتى در عالم تحقق پيدا مى كند ـ كه تاثيراتى حقيقى هم هست ـ. اين يك قاعده كلى در اين مسأله. حالا يك مقدارى راجع به موارد جزئيش اشاره مى كنم، بقيه اش را انشاءالله براى بحثهاى آينده مى گذاريم كه ما چگونه اين مطالب را از قرآن دريافت مى كنيم و چگونه قرآن مى خواهد ذهن ما را با اين حقايق آشنا كند و كم كم ما را آماده كند تا مفاهيمى كه در ابتدا درك نمى كرديم بتوانيم بفهميم و بپذيريم. قرآن گاهى يك پديده اى را به عالم طبيعى نسبت مى دهد. مثلاً مى گويد كه زمين گياه را ميروياند. داريم آياتى كه روياندن گياه به زمين نسبت داده شده. گاهى به آب باران گاهى هم به خدا، بعضى توهم كرده اند (آن كسانى كه تفكر مادى بر آنها غالب بوده و باصطلاح ايدئولوژى بعضى از گروهك ها را به وجود آوردند وشكل داند و خيال كردند كه پس اين طبيعت مى شود خدا. وقتى ما گفتيم خدا گياه را مى روياند و يك جاى ديگر هم مى گوييم باران مى روياند يك جايى هم مى گوييم زمين مى روياند. پس خدا همان باران و زمين چه بگوييم باران و زمين گياه را مى روياند; چه بگوييم خدا مى روياند; يا بايد بگوييم قرآن تناقض گفته كه يك جا گفته خدا مى كند، يك جا گفته طبيعت مى كند و يا بايد بگوييم خدا همان طبيعت است. براى اين كه نگوييم قرآن تناقض گفته مى گوييم خدا همان طبيعت است يا يك جايى مثلاً گفته خدا شما را پيروز كرد و يك جايى گفته مومنين اين پيروزى را كسب كردند پس معلوم مى شود خدا يعنى همان مومنين; يك جا مثلاً مى گويد شما كفار را كشتيد يك جا مى گويد خدا كشته; معلوم مى شود شما همان خداييد; يكى است. آن وقت اين خدا چه جور خداييست كه گاهى با طبيعت يكى است و گاهى با شما و گاهى با او؟ ميگوييد منظور از خدا ديناميزم طبيعت است. گاهى مى گويند مجموعه قوانين طبيعت است يك چنين تعبيراتى و اينها همه تحريفهايى است در شناخت خدا و رابطه خدا با خلق. خدا نه طبيعت است، نه روح طبيعت است، نه عين انسان است نه عين «ناس» است. هيچ كدام از اينها نيست. خدا، خداست; طبيعت طبيعت است. مردم، مردمند. هيچ كدام اينها هم خدا نيست. نه قانونهاى طبيعت خداست; چون قانونها يك فرمولهاى كلى هستند در ذهن انسانها و خدا كه موجود ذهنى نيست. مفهوم انتزاعى نيست خدا آن موجود عينى و حقيقى است كه در برابر وجود او به هيچ موجودى حقيقتاً نمى شود گفت موجود. خدا آن كسى است كه كل هستى با اراده او پديد مى آيد او چگونه عين «ناس» است و عين طبيعت است و چگونه خدا يعنى خلق و خدا مساوى با ناس و از اين چرندها؟ تمام جهان در طول زمان، اگر زمان متناهى باشد يا نامتناهى اگر جريان متناهى باشد يا نامتناهى باشد نسبتش به وجود خداى متعال، از نسبت يك قطره اى به اقيانوس بيكران گسترده تر است. چرا؟ به خاطر اين كه اگر شما يك قطره را بريزيد روى اقيانوس، بر مقدار اقيانوس افزوده مى شود و بهمان اندازه يك قطره بر حجم اقيانوس افزوده مى شود. اما كل جهان، بر هستى خدا چيزى نمى افزايد. چگونه گفت خدا يعنى جهان يا روح طبيعت يا انسان يا ناس يا خلق يا جامعه؟ اين حرفها چيست؟: و ما قدر و الله حق قدره; خدا را درست نشناختيد و ارزيابى نكردند. معرفت پيدا نكردند كه اين چرندها را مى گويند. خدا كل جهان را با يك اراده مى آفريند و هنگامى كه اراده اش را بردارد همه چيز نابود مى شود. به يك چنين موجودى مى گويند: يعنى «ناس»، يعنى جامعه يعنى خلق يا يعنى طبيعت يا نسبتش را به جهان، نسبت روح به بدن حساب مى كنند. اگر روح ما … و روح از بدن جدا شود بدن هست و ديگر نابود كه نمى شود. اگر خدا روح طبيعت است اگر خدا نبود العياذ بالله طبيعتش كه بود. روابط خدا با طبيعت اين جور است؟ هيچ گونه رابطه اى كه ما در بين موجودات و بين دو چيز مى شناسيم مثل رابطه جهان با خدا نيست والا خدا مى شد دو تا و هزار تا. ما نميتوانيم عين آن رابطه را بفهميم كه چيست ولى مى توانيم بفهميم اگر خدا نباشد، اگر اراده او نباشد، يك آن هيچ چيز باقى نخواهد بود. و اين به معناى پذيرفتن فاعليت در عالى ترين سطح نسبت به خدا و فاعليت براى واسطه ها در سطحهاى نازل ترى است. نفى فاعليت در سطحهاى نازل تر نيست. آتش است كه مى سوزاند. آب است كه آدم را سيراب مى كند اما اين سوزاندن آتش در صورتى است كه آتشى باشد و پنبه اى باشد. پنبه و آتش و هواى مجاور تاثير و تاثر اينها همه اش قائم به ذات مقدس الهى تبارك وتعالى است. اين ارتباط از قبيل ارتباط بين آتش و سوزاندن نيست. اين يك رابطه اى است بالاتر، عميق تر، ژرف تر كه قابل مقايسه با هيچ گونه رابطه بين دو موجود نيست اين را خوب بايد هضم كنيم و بپذيريم، كه نبايد خدا را در موثريتش و در جاعليتش مقايسه كرد با تاثير و تاثرى كه بين هر موجود ديگرى. تصور بشود. حتى آن وقتى كه پيغمبرى يا امامى به امر خدا اعجاز مى كند، مثل اين كه در آيه قبلى عرض كرديم مرده اى را احيا مى كند يا حضرت عيسى بن مريم((عليه السلام)) مرده اى را زنده مى فرمود، حتى اين زنده كردن پيامبران و اوليا خدا با زنده كردن خداوند، زمين تا آسمان فرق دارد. يعنى استناد اين زنده كردن و آفريدن به اينها، استناد به يك سطح واسطه اى است كه خود هيچ ندارد. اما استنادش به خدا استناد فاعلى است كه او هستى بخش هر هستى است. باز در عرض هم هيچ وقت قرار نمى گيرد. در امور معنوى هم همين طور. پيغمبر را براى چه فرستاد؟ براى اين كه مردم را هدايت كند خدا به پيغمبرش ميفرمايد: انك لا تهدى من احببت و لكن الله يهدى من يشاء; تو كه پيغمبر ما هستى، براى هدايت مردم فرستاده شده اى اما اين طور نيست كه هر كه را دوست بدارى بتوانى هدايت كنى، اخيتار دست تو نيست. همه چيز در اختيار تو نيست. يك قدرت محدودى در شرايط محدودى خدا به تو افاضه فرموده كه همان طور هم كه دارى اعمال مى كنى، قدرت خداست كه در دست تو امانتى است و نه تنها تو، بلكه همه مخلوقات همين طور است همه چيز از اوست و مال اوست و اختيارش به دست اوست. بنابراين اين جور نيست كه اگر تو دلت خواست يك كسى را هدايت كنى بتوانى او را آن جورى كه دلت مى خواهد هدايت كنى. نه تنها اراده خداست كه هر وقت بر هر چه قرار بگيرد تخلف ندارد، اگر اراده تو هم در كادر اراده خدا قرار گرفت و شعاعى از اراده ما بود همان اراده خداست كه دارد نفوذ مى كند و تحقق پيدا مى كند، اما اگر اراده تو در آن كادر قرار نگرفت منشا اثرى نمى تواند باشد. و اين حكم نسبت به هيچ كس استثنا بر نمى دارد. عرايضم را خلاصه مى كنم. رابطه هايى كه بين چيزها هست تا آن جا كه ما سراغ داريم به چند صورت قابل تصور است.
1ـ رابطه يك معلولى با اجزاى علت تامه اش. يا زير مجموعه هاى مجموعه علت تامه، كه هر وقت اينها با هم اجتماع كردند و به صورت يك مجموعه در آمدند آن وقت اين پديده تحقق پيدا مى كند. اين يك نوع رابطه است.
2ـ يك نوع رابطه بين اشياء با عاملهاى جانشينى هست كه هر يك از آن دو يا چند عامل جانشين مى توانند در پيدايش آن پديده موثر باشند ولى نميشود هيچ كدام نباشد.
3ـ گاهى تاثير دو چيز در پيدايش يك پديده و تحقق امرى به هيچ يك از اين دو صورت نيست بلكه در طول هم هستند; يعنى هم تاثير اين عامل در يك سطح، تاثيرى است حقيقى و هم تاثير عامل فوقانى، در يك سطح بالاترى اين كه مى گوييم بالاتر و پايين تر و سطحى تر و عميق تر و اينها، باز هم اينها تعبيراتى است براى اشاره به يك واقعيتى كه درست كنهش را نمى يابيم. اين كه مى گوييم سطح بالاتر باز بالا و پائين مادى در نظرمان نيايد. اين مربوط به اين است كه آن تاثير حقيقى و استقلالى از خداست. به قدرى آن تاثير اصالت دارد كه در آن سطح هيچ چيز ديگرى را موثر نمى شود دانست. در شعاع او است كه عواملى پديد مى آيند و آثارى را خواهند داشت كه همه اينها آثار آن تاثير استقلالى خداى متعال است. موثر واقعى و استقلالى، اوست. چيزهاى ديگر در شعاع تاثير او و به اندازه اى كه اراده او تعلق گرفته و از او فيض دريافت داشته اند، اثر خودشان را اظهار مى كنند، و گرنه از خودشان هيچ ندارند و اگر اراده او برداشته شد همه اينها هيچند. هيچند، به معناى واقعى نه مرده اند، هيچند. پس كليد حل مشكلات در اين هست كه ما رابطه خدا را با عوامل طبيعى و پديده هاى طبيعى بدين صورت طولى بينديشيم و بپذيريم. خداى متعال در يك آيه مى فرمايد: الله يتوفى الانفس حين موتها; خداست كه جان هاى انسانها را هنگام مرگ مى گيرد.
در اين جا گرفتن جان به خدا نسبت داده شده. در آيه ديگرى ميفرمايد: قل يتوفاكم ملك الموت الذى و كل بكم; جان شما را فرشته مرگ مى گيرد.
در جاى ديگرى ميفرمايد: توفنه رسلنا; فرستادگان ما جان مى گيرند.
ابتدا ممكن است يك كسى بگويد بين اين آيات تناقض وجود دارد. يك جا مى گويد خدا مى گيرد يك جا مى گويد يك فرستادگانى مى گيرند. ولى حقيقت امر اين است كه اين ارتباط طولى است يعنى آنچه موثر حقيقى هست اراده خداست. آن در طول اين قرار دارد و در رأس همه چيز قرار دارد. مولد همه نيروها و فعاليتها، اوست. ديگران، كانالهاى و مجارى هستند آنجايى كه تاثير حقيقى به وجود مى آيد اراده اوست كه از راه ملك الموت جريان پيدا مى كند. ملك الموت هم در اعوانى كه در اختيار او هستند موثر است. او به منزله فرماندهى است نسبت به … زير دست در سطح نازل تر اراده خدا در ملك الموت ظاهر مى شود، ملك الموت به زيردستان فرمان مى دهد و هر كدام جان كسى را در موقع معينى مى گيرند. پس اين نسبتها صحيح است، هم رسل گرفته اند (فرستادگان خاص كه مباشرند و مستقيماً جان مى گيرند) هم ملك الموت گرفته، چون كه اينها تحت فرمان ملك الموت هستند و هم خدا مى گيرد براى اين كه ملك الموت هم خودش مستقيماً و مستقلاً كارى انجام نمى دهد و همه اين تاثيرات در طول تاثيرات طبيعت است يعنى اين بدان معنى نيست كه كسى بدون اين كه قلبش خراب شود معده اش خراب شود، كبدش خراب شود، مى ميرد يا مثلاً بدون اين كه ضربه اى به مغزش وارد شود يا تصادفى شود مثلاً كشته شود. آن عوامل است در سطح طبيعت، اينها انجام مى گيرد اما همه اينها تحت تدبير يك نيروى فوقانى است.شما كه سيب را با كارد پوست مى گيريد، كارد است كه پوست سيب را مى گيرد يا شما؟ اگر شما گفتيد من سيب را پوست گرفتم دروغ نگفته ايد.
يك كسى بگويد نه آقا بيخود مى گويد كارد است كه دارد مى برد. ولى كارد در اختيار شماست و شماييد كه كارد را براى بريدن سيب به كار گرفته ايد مثال ديگر; راننده اى كه پشت ماشين مى نشيند و ماشين را راهنمايى مى كند آيا فرمان است كه ماشين را راهنمايى مى كند يا راننده است؟ هر دو; اگر فرمان نباشد كه ماشين به سمت راست و چپ نمى رود. اما اگر دست راننده هم نباشد فرمان پيچيده نمى شود. و اگر مغز و اراده راننده هم نباشد دستش حركت نمى كند. پذيرفتن اين كه قوانين مكانيكى موجب حركت اتومبيل مى شود يا قوانين فيزيكى، تبديل شده به انرژى مكانيكى و امثال اينها، به اين معنى نيست كه راننده اى در كار نيست. چون قوانين مكانيكى دارد كار مى كند، قوانين فيزيك دارد كار مى كند آن جا هم همين طور است. شمايى كه با دست، قلم به دست مى گيريد و مى نويسيد، اگر قلم نباشد چيزى نوشته نمى شود، اما اگر شما نباشيد نوشته مى شود؟ شخص مادى و طبيعى چشمش را محصور مى كند به عوامل طبيعى و ديگر عامل فوق طبيعى را كه بر او حاكم است و تسلط دارد نمى بيند. تلاش پيامبران بر اين است كه يك مقدارى چشمتان را باز كنيد و پشت اين پرده را هم ببينيد. پشت اين ديوار را هم تماشا كنيد و فكر نكنيد همين است، در همين سطح طبيعت محصور مى شود. فوق اينها عوامل و عوالمى است. نيروهايى است كه اينها تجلياتى از آن نيروهاست و اينها ابزارهايى است در دست بعضى از آن نيروها نه اينكه اينها بطور مستقل خودشان موثر باشند و چيز ديگرى به كار نباشد. اگر قرآن تكيه مى كند روى اين كه اين كارها را خدا مى كند، براى اين است كه ما خدا را فراموش كرده ايم. اين چيزها را كه همه مى بينند ولى قرآن مى خواهد آن را كه ما توجه نداريم بيادمان بياورد. معنايش اين نيست كه اينهايى كه مى بينيد غلط است يا اينها اصلاً نيست. مى گويد چشمانت را باز كن و نگو قلم مى نويسد، آن دستى كه قلم را به حركت در مى آورد را هم ببين، آن مغزى هم كه فرمان مى دهد تا دستت حركت مى كند را هم ببين. آن وقت خودت قضاوت كن كه نويسنده انسان است يا عضله دست، يا اعصاب، يا قلم، نويسنده انسان است، اينها مجارى كار و ابزار كارند. تاثير حقيقى از اوست ولى رابطه خدا با عوامل طبيعى از اين هم بالاتر است براى اين كه وجود قلم ديگر نيازى به انسان ندارد. قلم هست حتى اگر انسان هم نباشد اما وجود اسباب مادى هم وابسته به اراده خداست. خورشيد تاثير مى كند اما وجود خود خورشيد هم به اراده خداست. پس باز هم «والله المثل الاعلى» اين مثلها باز هم نمى تواند حقيقت امر را در مورد خدا روشن كند.
منبع:پایگاه آیت الله محمد تقی مصباح یزدی( دامت برکاته)
/خ