خانه » همه » مذهبی » ما اهل ایرانیم

ما اهل ایرانیم


دوباره هفته دفاع

مقدس رسیده است و ما به اندازه چند صفحه فرصت داریم که در این باره چیزی بگوییم.

اما از کجای این هشت سال و آدم هایش باید سخن گفت؟


اولین چیزی که به

ذهنم می رسد این است که از خاطره های آن سال ها بگویم. از این که چطور شد جبهه را

دانشگاه انسان سازی نامیدند. یا از این که بچه های جبهه چه اخلاقی داشتند. یا از

طنزهای جبهه یا ابتکاراتی که رزمنده ها به خرج می دادند تا از امکانات کمی که

داشتند، بهترین استفاده را ببرند.


بعد می گویم چطور

است درباره شهدا حرف بزنم. اما انتخاب هم مشکل است. کدام شهید از بین این همه شهید؟

مثلا بهتر است از شهید همت بگویم که بین بچه بسیجی ها محبوبیت زیادی داشته یا از

شهید چمران که در مدارج بالای علمی و مادی، به دنیا پشت پا زده و خود را در معرض

سختی ها قرار داده است؟ بالاخره همه این شهدا و حتی همه رزمنده ها، گردن مردم حق

دارند. روزی که دیوانه ای آرامش ما را به هم زد، همینها بودند که خودشان را به زحمت

انداختند تا امروز ما راحت باشیم.


اما بهتر است این

خوش خیالی را تمام کنم. مثل این که برای بعضی جا نیفتاده که دیوانه کیست و ناامنی و

ناآرامی چگونه است. یادم نرفته که توی بعضی کتب و مجلات چنان طلبکارانه می نوشتند

که چرا جنگیدیم که انگار ما جنگ را آغاز کردیم. بعضی هایشان که موقع جنگ به شهرهای

دور یا حتی کشورهای دورتر فراری بودند، حالا آمده اند می گویند چرا از خودتان دفاع

کردید؟ گویا بهتر بوده همه رزمنده ها به شیوه ایشان فرار می کردند تا حالا که قلم

در دست ایشان است، کسی محکوم نباشد.


البته ترسوتر از آن

هستند که حرفشان را صریح و بی پرده بزنند. به جای این که بگویند چرا جنگیدید، اسم

های زیبا و مقاله های رنگین درست می کنند تا کسی فرصت نکند از آنها بپرسد شما چرا

فرار کردید؟ اما جان کلامشان این است که چرا روی آرمان خویش ایستادید و از مرزهای

کشور خویش دفاع کردید. نسل جوانی که آن روزها را ندیده هم میان حرفهای ما و ایشان

سردرگم می ماند و گاهی به این سو می آید و گاهی به آن سو می رود.


حالا میان این آدم

ها و روزنامه ها و کتاب ها، ما آمده ایم از کجای دفاع مقدس بگوییم؟ بیاییم تاریخ

رسمی جنگ را بگوییم یا شبهه های این ها را جواب دهیم؟ از دستاوردهای جنگ تحمیلی

صحبت کنیم یا از عاقبت بد جنایتکاران جنگی. چه بگوییم که جوان سردرگم میان حرف های

این و آن، باور کند که این هشت سال از افتخارات ملی ایرانیان است. قبول کند که این

هشت سال را باید جزء درخشان ترین سال های تاریخ خود بداند. درست است که جنگ بوده و

خرابی به بار آورده، اما ایستادگی آدم های جنگ با دست خالی در مقابل ماشین جنگی

دشمن، حماسه ای ساخته که باید تا همیشه در خاطره ها باقی بماند.


هفته دفاع مقدس که

می شود همه این ها در ذهنم می گذرد. اما در نهایت با خودم می گویم، از بین این همه

حرف و حدیث، بهترین چیزی که هم کوتاه است و هم اثرگذار، خاطره های شهداست؛ بلکه

خودشان دست خواننده را بگیرند و نگذارند دچار قضاوت اشتباه شود. الان هم همین کار

را می کنم و چند خاطره از شهید همت می آورم. بخوانید و به خاطر داشته باشید که در

تمام طول آن هشت سال، آدم هایی سختی را برای خودشان واجب کردند که امروز ما می

توانیم با افتخار بگوییم «ما اهل ایرانیم، اهل جمهوری اسلامی ایران»


***


به زحمت جارو را از

دستش گرفتم. داشت محوطه را آب و جارو می کرد. کار هر روز صبحش بود.


ناراحت شد و گفت

«بذار خودم جارو کنم. اینجوری بدی های درونم هم جارو می شن»


***


بسم الله را گفته و

نگفته شروع کردم به خوردن. حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می

کرد. هنوز قاشق اول را نخورده رو کرد به عبادیان و پرسید «عبادی! بچه ها شام چی

داشتن؟»


– همینو.


– واقعا؟ جون حاجی؟


نگاهش رو دزدید و

گفت «تن رو فردا ظهر می دیم.»


حاجی قاشق را

برگرداند. غذا تو گلوم گیر کرد.


– حاجی جون، به خدا

فردا ظهر بهشون می دیم.


حاجی همینطور که

کنار می کشید گفت «به خدا منم فردا ظهر می خورم.»


***

سر تا پاش خاکی بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما. دو ماه بود ندیده بودمش.



– حداقل یه دوش

بگیر، یه غذایی بخور بعد نماز بخون.


سر سجاده ایستاد.

آستین هاش را پائین کشید و گفت «من با عجله اومدم که نماز اول وقتم قضا نشه»



کنارش ایستادم. حس

می کردم هر آن ممکن است بیفتد زمین. شاید اینجوری می توانستم نگهش دارم.


***

تا دو سه ی نصفه شب هی وضو می گرفت و می آمد سراغ نقشه ها و به دقت وارسی شان می

کرد. یک وقت می دیدی همانجا روی نقشه ها افتاده و خوابش برده.



خودش می گفت «من

کیلومتری می خوابم». واقعا همین طور بود. فقط وقتی راحت می خوابید که توی جاده با

ماشین می رفتیم.



توی عملیات خیبر

وقتی کار ضروری داشتند، رو دست نگهش می داشتند. تا رهاش می کردند، بی هوش می شد. از

بس که بی خوابی کشیده بود.


 


خاطرات از مجموعه

یادگاران، کتاب همت؛ چاپ روایت فتح نقل شده اند.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد