خانه » همه » مذهبی » ماجرای مسلمان شدن دختر نمرود

ماجرای مسلمان شدن دختر نمرود

ماجرای مسلمان شدن دختر نمرود

روز بیست و پنجم ذی قعده ، هم روز «دحوالارض» بود و هم سال روز ولادت حضرت ابراهیم (ع)، درباره ی دحوالارض بیشتر سخن گفتیم؛ امّا اینک بر آنیم تا نگاهی بر زندگی حضرت ابراهیم (ع)، این امام همام بیافکنیم. ( تعجب

0030233 - ماجرای مسلمان شدن دختر نمرود
0030233 - ماجرای مسلمان شدن دختر نمرود

 

 

روز بیست و پنجم ذی قعده ، هم روز «دحوالارض» بود و هم سال روز ولادت حضرت ابراهیم (ع)، درباره ی دحوالارض بیشتر سخن گفتیم؛ امّا اینک بر آنیم تا نگاهی بر زندگی حضرت ابراهیم (ع)، این امام همام بیافکنیم. ( تعجب نکنید! عنوان امام برگرفته از آیه ی 124 سوره ی مبارکه ی بقره می باشد.)
آیات 51 تا 54 سوره ی مبارکه ی «انبیاء» به داستان حضرت ابراهیم (ع) اشاره دارد:
« وَ لَقَدْ آتَیْنَا إِبْرَاهِیمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ وَ کُنَّا بِهِ عَالِمِینَ‌ * إِذْ قَالَ لِأَبِیهِ وَ قَوْمِهِ مَا هذِهِ التَّمَاثِیلُ الَّتِی أَنْتُمْ لَهَا عَاکِفُونَ*‌ قَالُوا وَجَدْنَا آبَاءَنَا لَهَا عَابِدِینَ‌ * قَالَ لَقَدْ کُنْتُمْ أَنْتُمْ وَ آبَاؤُکُمْ فِی ضَلاَلٍ مُبِینٍ‌ ؛
ما وسیله ی رشد ابراهیم را از قبل به او دادیم و از شایستگی او آگاه بودیم، آن هنگام که به پدرش (آزر) و قوم او گفت : این مجسمه های بی روح چیست که شما همواره آنها را پرستش می کنید؟! گفتند: ما پدران خود را دیدیم که آنها را عبادت می کنند. گفت: مسلماً هم شما و هم پدرانتان در گمراهی آشکاری بوده اید!»

تولّد ابراهیم (ع)

منجّمان و ستاره شناسان به نمرود بن کنعان که یکی از پادشاهان بزرگ بوده و در شهر «بابل» حکومت می کرد، گفتند: در این سال کودکی به دنیا می آید که هلاک و تباهی تو و پادشاهی ات به دست او خواهد بود، پس فرمان داد تا هر بچه ای را که در آن سال به دنیا آمد، کشتند و دستور داد که مردان از زنان دوری گزینند و کسانی را گماشت تا جست وجو کنند و هر زنی را که آبستن یافتند، او را تا هنگام زائیدن حبس نموده و زندانی می کردند، پس اگر پسر می زائید او را می کشتند و مادرش را آزاد می کردند و اگر دختر می زایید، مادر و دختر آزاد می شدند . چون مادر حضرت ابراهیم(ع) باردار شد و آبستنی او معلوم نبود، او برای تولّد فرزندش از شهر بیرون رفته و از ترس نمرودیان به سوی غار و شکاف کوه گریخت و در آنجا فرزندش را به دنیا آورده و کودک را در جامعه ای پیچیده و در غار نهاده و سنگ بزرگی را بر در آن گذارد و بازگشت، خدای متعال نیز روزی اش را در انگشت بزرگ او قرار داد، ابراهیم آن را مکیده و شیر از انگشتش روان گشته، می آشامید تا آن که پرورش یافته و به سنّ نوجوانی رسید.

ابراهیم و طبیعت پرستان

« فلما جن علین اللیل رای کوکبا قال هذا ربی فلما افل قال لا احب الا فلین * فلما رای القمر بازغا قال هذا ربی فلما افل قال لئن لم یهدنی ربی لاکونن من القوم الضالین * فلما رای الشمس بازغه قال هذا ربی هذا اکبر فلما افلت قال یا قوم انی بریء مما تشرکون* انی وجهت وجهی للذی فطر السماوات و الارض حنیفا و ما انا من المشرکین؛
هنگامی که تاریکی شب او را پوشانید، ستاره ای مشاهده کرد، گفت: « این خدای من است؟» اما هنگامی که غروب کرد، گفت: « غروب کنندگان را دوست ندارم!» و هنگامی که ماه را دید که سینه ی افق را می شکافد، گفت: « این خدای من است؟» امّا هنگامی که آن هم غروب کرد، گفت: « اگر پروردگارم مرا راهنمایی نکند، مسلّماً از گروه گمراهان خواهم بود.» و هنگامی که خورشید را دید که سینه ی افق را می شکافت، گفت: « این خدای من است؟ اینکه از همه بزرگ تر است !» امّا هنگامی که غروب کرد، گفت : « ای قوم من از شریک هایی که شما برای خدا می سازید، بیزارم!» من روی خود را به سوی کسی کردم که آسمان ها و زمین را آفریده است ، من در ایمان خود خالصم و از مشرکان نیستم!»
وقتی ابراهیم (ع) بزرگ شد و از غار بیرون آمد، پسر بچّه ای نوجوان بود که به گروهی از ستاره پرستان برخورد کرد . پس هنگامی که تاریکی شب همه را فرا گرفته بود ، نخستین ستاره ای را که دید ، گفت: این ستاره – چنان که شما می گویید ستارگان خدایانند – پروردگار من است؟! و چون ستاره نزدیکی های صبح ناپدید شد، گفت: من پنهان شوندگان را دوست ندارم که آنها را ارباب و پروردگاران خویش بگردانم.

ریشه ی بت رپستی

گفته اند: اساس و پایه ی بت پرستی ستاره پرستی است ؛ زیرا تغییر و دگرگون شدن در عالم و جهان را بر اثر نزدیک و دور شدن خورشید و ستارگان می دیدند و گمان می کردند، آنها خالق آفریننده ی موجودات هستند و در تعظیم و بزرگ داشتن آنها می کوشیدند تا اینکه آنها را عبادت و پرستش کردند و چون دیدند گاهی پنهان می شوند برای هر ستاره ای بتی از آنچه به آن منسوب است، « مثلاً برای خورشید بتی از طلا و برای ماه بتی از نقره» ساختند و آن را به جای آن ستاره پرستیدند، پس از این رو، حضرت ابراهیم (ع) برای بطلان و نادرستی بت پرستی، بطلان ستاره پرستی را دلیل آورده است.
چون ماه را در حال طلوع و درخشندگی دید، گفت: این ماه پروردگار من است ؟! پس از آنکه آن هم ناپدید شد، گفت: اگر پروردگارم مرا به معرفت و شناسایی خود هدایت و راهنمایی نکند، هر آینه از گروه گمراهان از راه حق خواهم بود.
چون خورشید را در حال طلوع و آشکار شدن دید، گفت : پروردگار من این است ، این از همه ی ستارگان و ماه بزرگ تر است؟! و آنگاه که آفتاب هم ناپدید شد، گفت : ای گروه مردم ! من از آنچه شما آن را شریک خدا قرار می دهید، بیزارم.
البته من به کسی رو می آورم که آسمانها و زمین را آفریده ؛ در حالی که از هر معبود و پرستیده شده ای جز او، رو گردانم و من از آنان که برای خدا شریک قرار می دهند، نیستم.

ابراهیم (ع) پرچمدار توحید

بعد از آنکه حضرت ابراهیم (ع) در آن غوغای نسل کشی نمرودیان، متولّد شده و در سایه ی لطف بی منتهای پروردگار عالم و تلاش های بی دریغ مادرش به دوران نوجوانی رسید. یکّه و تنها پرچم توحید و یگانه پرستی بر افراشت و مردم جاهل و نادان را به سوی حق و حق پرستی دعوت کرد. او با آنان گفت و گو کرده و با استدلال های منطقی آنان را به راه درست و سعادتمندانه فرا می خواند.
قرآن گفت وگوی ابراهیم (ع) را با بت پرستان جاهل، این گونه نقل می کند:
آنان چون دیدند ابراهیم بر خلاف عقیده و باور مردم شهر سخن می گوید از روی تعجّب گفتند: ای ابراهیم آیا به حق و راستی به سوی ما آمده ای ؟ این سخن را از روی راستی می گویی یا این که یک نوع بازی است و با ما شوخی می کنی؟!
ابراهیم (ع) گفت: من از بازیکنان نبوده و شوخی نمی کنم؛ بلکه از روی حق و راستی می گویم: پروردگار شما پروردگار آسمان و زمین است. پروردگاری است که آن آسمان ها و زمین با آن شکل ها و پیکرها را آفریده است و من بر آنچه به شما گفتم، گواهی می دهم، در حقیقت سخنم از روی علم و دانش و با دلیل و برهان است و مانند گفتار شما از روی تقلید و پیروی از دیگران نیست.
پس از آن ابراهیم (ع) با خود زمزمه کرد که: به خدا سوگند؛ هر آینه درباره ی شکستن بت هایتان نقشه ای خواهم کشید. پس از آن، پیش خود گفت: در روزی که عید و جشن می گیرید و برای تماشا از شهر بیرون می روید بت هایتان را نابود خواهم کرد. کسی از بستگان ابراهیم (ع) این زمزمه او را شنیده و به دیگران خبر داد که ابراهیم چنین می گفت:

داستان دختر نمرود

نمرود با دخترش، رعضه در جایگاه ویژه ی سلطنتی نشسته و منظره ی آتش انداختن حضرت ابراهیم را نگاه می کردند، رعضه برای آنکه صحنه را بهتر ببیند، در بالای بلندی ایستاد؛ امّا با کمال ناباوری، ابراهیم (ع) را در میان آتش ، در یک گلستان دید. رعضه با صدای بلند گفت: ای ابراهیم این چه حال است که آتش تو را نمی سوزاند. حضرت جواب داد : هر کس در زبانش پیوسته «بسم الله» بگوید و قلبش مملوّ از معرفت الهی باشد، آتش برای او اثر ندارد. رعضه گفت: من هم مایلم با تو همراه باشم. ابراهیم فرمود: بگو: لا اله الا الله، ابراهیم خلیل الله و بعد از آن در آتش بیا». او این کلام را گفت و قدم در آتش نهاد و خود را نزد ابراهیم رساند و در حضورش ایمان آورد. آنگاه به سلامت به حضور پدر برگشت.
نمرود با دیدن این صحنه مبهوت و متعجب شد؛ ولی عشق و علاقه به ریاست، او را از ایمان به خداوند تبارک وتعالی باز داشت. سپس خواست دختر را با پند و اندرز از راه توحید باز گرداند؛ ولی اثر نکرد. او را تهدید کرد. سودی نبخشید تا اینکه دستور داد او را در میان آفتاب سوزان به چهار میخ کشیدند . دراین موقع پروردگار مهربان به جبرئیل امین فرمان داد: « بنده ی مرا دریاب.» جبرئیل رعضه را از آن مهلکه رهانیده و به محضر خلیل آورد.

مناظره ی حضرت ابراهیم با نمرود.

آیا ندیدی و آگاهی نداری از نمرود که با ابراهیم ، درباره ی پروردگارش مناظره و گفت و گو کرد؟ زیرا خداوند به او حکومت داده بود و بر اثر کمی ظرفیّت از باده غرور و سرمست شده بود.
هنگامی که ابراهیم گفت: خدای من آن کسی است که زنده می کند و می میراند او گفت: من نیز زنده می کنم و می میرانم. ابراهیم گفت: خداوند خورشید را از افق مشرق می آورد. اگر راست می گویی که حاکم بر جهان هستی تویی، خورشید را از مغرب بیاور. در اینجا آن مرد کافر، مبهوت و وامانده شد و خداوند قوم ستمگر را هدایت نمی کند.
بعد از آنکه خداوند متعال با قدرت لایزال خویش حضرت ابراهیم را از آتش هولناک و سوزان نمردیان نجات داد، آنان در بهت و حیرت فرو رفتند و به قدرت خدای ابراهیم متوجّه شدند.
به همین دلیل ، نمرود، حضرت ابراهیم (ع) را احضار کرد و از او پرسید: خدای تو کیست؟ که مردم را به پرستش او دعوت می کنی؟ مگر جز من، خدایی وجود دارد؟ چرا میان مردم تفرقه و اختلاف ایجاد می کنی؟ و چرا بت های آنها را شکسته ای؟ اصلاً به من بگو خدای تو چه کسی است؟ ابراهیم گفت: خدای من، آن کسی است که زنده می کند و می میراند، او گفت: من نیز زنده می کنم و می میرانم و برای اثبات این کار و مشتبه ساختن بر مردم، از روی مغالطه دستور داد، دو زندانی را حاضر کردند و فرمان آزادی یکی و قتل دیگری را داد!
ابراهیم گفت: اگر راست می گویی آن را که کشته ای زنده کن! بعد فرمود: از این گذشته خدای من آن کسی است که همه روزه آفتاب عالمتاب را از افق مشرق می آورد و اگر راست می گویی – که حاکم بر جهان هستی – تویی، خورشید را از مغرب بیاور. در اینجا آن مرد کافر مبهوت و وامانده شد و آثار عجز و زبونی در او آشکار شد؛ ولی باز هم دست از عناد بر نداشت و فقط از ترس رسوایی ابراهیم (ع) را آزاد کرد و سپس دستور داد او را از شهر بیرون کنند تا کسی از آن پس از وی پیروی نکند.
منبع: مجله موعود 141

 

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد