«مدار صلح» (2)
«مدار صلح» (2)
منبع : اختصاصی راسخون
خصوصيت فطري انسان:
يكي از خصوصياتي كه در هر انساني وجود دارد اينست كه خودش را دوست دارد و هر كاري ميكند حقيقتا بخاطر خودش و سعادت خودش انجام ميدهد و خير و خوبي خودش را ميخواهد. خداوند دربارة انسان فرموده:
«إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيدٌ»(36)
«همانا انسان خير و خوبي را بسيار دوست ميدارد»
لذا خير خودش را در هر چيزي تشخيص بدهد همان را ميخواهد (اين خصوصيت فطري هر انسان است كه در رابطة با خدا به بهترين وجه ميتوان از آن استفاده كرد).
تشخيص نادرست:
گاه بنده خير خود را اشتباه تشخيص ميدهد و با دعا كردن از خدا تشخيص خود را ميخواهد. خدا هم چون ميداند كه آن امر براي بندهاش خير نبوده بلكه شر است دعايش را مستجاب نميكند.
«عَسى اَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى اَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ اَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ»(37)
بسا چيزى را ناخوش داشته باشيد كه خير شما در آنست و بسا چيزى را دوست داشته باشيد كه به زيان شماست، و خدا مىداند و شما نمىدانيد.
«وَ يَدْعُ الْإِنْسانُ بِالشَّرِّ دُعاءَهُ بِالْخَيْرِ وَ كانَ الْإِنْسانُ عَجُولاً»(38)
و انسان بدى را همان گونه مىطلبد كه نيكى را مىطلبد، و انسان همواره شتابزده است.
نقل شده: شخصي به زيارت امام رضا عليه السلام رفته و حاجتي از ايشان خواست اما هر چه دعا و توسل كرد خبري نشد. سپس سر قبر مرحوم شيخ بهايي كه در يكي از شبستانهاي حرم مطهر است رفت و حاجتش را از او خواست و بر آورده شد. اما بر آورده شدن حاجتش باعث شد آبرويش بريزد. طلبكار روح شيخ بهايي شد كه چرا حاجتم را بر آورده كرديد تا آبرويم بريزد. در عالم رؤيا ايشان را ديد. شيخ فرمود: حضرت رضا عليه السلام ميدانستند كه اگر حاجتت بر آورده شود آبرويت ميرود لذا بر آورده نكردند، اما من نميدانستم چنين ميشود.
آنچه صلاح است بايد خواست:
مرحوم آقاى سيد عبدالله بلادى، ساكن بوشهر فرمود وقتى يكى از علماى اصفهان با جمعى به قصد تشرف به مكه معظمه و حج خانه خدا از اصفهان حركت كردند و به بوشهر وارد شدند تا از طريق دريا مشرف شوند پس از ورود آنها ازطرف سفارت انگليس سخت جلوگيرى كردند و گذرنامه ها را ويزا نكردند و اجازه سوار شدن به كشتى به آنها ندادند و آنچه من و ديگران سعى كرديم فايده نبخشيد.
آن شيخ اصفهانى و رفقايش سخت پريشان شدند و مى گفتند مدتها زحمت كشيديم و تدارك سفر مكه ديديم و قريب يك ماه در راه صدمه ها ديديم (چون در آن زمان قافله از اصفهان تا شيراز هفده روز و از شيراز تا بوشهر ده روز در راه بود) و ما نمى توانيم مراجعت كنيم.
آقاى بلادى مرحوم فرمود چون شدت اضطراب شيخ را ديدم برايش رقت نمودم و براى اينكه مشغول و مأنوس شود مسجد خود را در اختيارش گزارده خواهش كردم در آنجا نماز جماعت بخواند و به منبر رود، قبول كرد و شبها بعد از نماز، منبر مى رفت، پس خودش روى منبر و رفقايش در مجلس با دل سوخته خدا را مى خواندند و ختم «اَمَّنْ يُجيب» و توسل به حضرت سيدالشهداء عليه السلام به طورى كه صداى ضجّه و ناله ايشان هر شنونده اى را منقلب مى ساخت.
پس از چند شب كه با اين حالت پريشانى خدا را مى خواندند و مى گفتند ما نمى توانيم برگرديم و بايد ما را به مقصد برسانى ناگاه روزى ابتدائا از طرف قونسولگرى انگليس دنبال آنها آمدند و گفتند بياييد تا به شما اجازه خروج داده شود. همه با خوشحالى رفتند و اجازه گرفتند و حركت كردند.
پس از چند ماه روزى در كنار دريا مى گذشتم يك نفر ژوليده و بدحال را ديدم. به نظرم آشنا آمد از او پرسيدم تو اصفهانى نيستى كه چندى قبل همراه فلان اينجا آمديد و به مكه رفتيد؟ گفت بلى، حال شيخ و همراهانش را پرسيدم، گريه زيادى كرد و گفت: اولا در راه دچار دزدان شديم وتمام اموال ما را بردند و بعد گرفتار مرض شده همه تلف شدند و تنها من از آنها باقيمانده و برگشتم با اين حالى كه مى بينى.
آقاى بلادى فرمود دانستم سر اينكه حاجت آنها برآورده نمى شد چه بود و چون اصرار را از حد گذرانيدند به آنها داده شد ولى به ضررشان تمام گرديد.(39)
خدا و خير بنده:
خداوند متعال خير بندگانش را بهتر از آنان ميداند. لذا در قرآن به پيامبر دستور ميدهد كه سؤالي را مطرح كند:
«قُلْ اَ اَنْتُمْ اَعْلَمُ اَمِ اللَّهُ»(40)
بگو: آيا خدا بهتر ميداند يا شما؟
«عَسى اَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى اَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ اَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ»(41)
بسا چيزى را ناخوش داشته باشيد كه خير شما در آنست و بسا چيزى را دوست داشته باشيد كه به زيان شماست، و خدا مىداند و شما نمىدانيد
لذا اگر كسي راه بندگي او پويد محال است از جانب خدا جز آنچه خير او در آنست به او برسد. ولي بايد توجه داشت كه گاه خير بنده در بلا و سختي است و گاه در خوشي و راحتي.
ضحك رسول الله صلى الله عليه و آله ذات يوم حتى بدت نواجذه ثم قال: أ لا تسألوني مم ضحكت؟ قالوا: بلى يا رسول الله! قال: عجبت للمرء المسلم أنه ليس من قضاء يقضيه الله عز و جل إلا كان خيرا له في عاقبة أمره.(42)
رسول خدا صلى الله عليه و آله روزى چنان خنديد كه دندانهاى عقلش ظاهر شد سپس فرمود: نمىپرسيد چرا خنديدم؟ عرض كردند: بله اي رسول خدا ميپرسيم. فرمودند: تعجب كردم از مرد مسلمان كه هيچ قضائى نيست كه خدا آنرا از برايش قرار دهد مگر آنكه در عاقبت كار برايش خير باشد.
گـر رود سـر بـرنـگـردد سرنوشت ايـن سـخـن با آب زر بايـد نوشت
سـرنـوشـت ما بـه دسـت او بـود خوشنويس است اونخواهدبدنوشت
بهرهوري از خصوصيت فطري در رابطة با خدا:
اگر كسي به پروردگارش اعتماد كند و نسبت به او حسن ظن داشته باشد (كه به ما هر چه رسد از قِبَل دوست نكوست) قضاي او را با جان و دل خريدار ميشود و بدان راضي و خشنود ميگردد.
سه قصه از اهل رضا:
جابر بن عبدالله انصارى از اصحاب پيامبر بود كه تا زمان امام باقر عليه السلام زنده بود. در آن وقت پير و ناتوان شده بود. حضرت باقر عليه السلام به ديدنش رفته و از حالش جويا شدند. عرض كرد: اكنون در حالى هستم كه پيرى را بيش از جوانى و مرض را بيش از سلامتى و مرگ را بيش از زندگي دوست دارم!
حضرت فرمودند: اما من، اگر خدا پيرم كند پيرى را دوست دارم و اگر جوانم كند جوانى را، اگر خدا مريضم كند مرض را دوست دارم و اگر سلامتى خواهد سلامتى را، اگر خدا مرگ بخواهد مرگ را دوست دارم و اگر زنده بودنم را بخواهد زندگى را.
همين كه جابر اين سخن را از امام شنيد صورت امام را بوسيد و گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله درست فرمود كه: اى جابر! تو زنده مىمانى تا ملاقات كنى يكى از فرزندان مرا كه همنام من است و علم را مىشكافد.(43)
امام صادق عليه السلام فرمودند: خداوند به حضرت داود وحى كرد: خلاده دختر اوس را به بهشت مژده بده و او را خبر ده كه در بهشت همنشين تو خواهد بود. حضرت داود درِ خانة او رفت و در زد، خلاده در را باز كرد، تا حضرت داود را ديد شناخت و گفت: آيا دربارة من چيزى نازل شده كه اينجا آمدهايد؟
فرمود: آرى.
گفت: چه چيزي؟
فرمود: خداوند متعال مرا خبر داده كه تو در بهشت همنشين من خواهي بود و فرموده تو را به بهشت مژده دهم.
گفت: شايد اين خبر و مژده مربوط به زن ديگري است كه همنام من بوده!
فرمود: خير، بلكه آن زن خود تو هستى.
گفت: اى پيامبر خدا! من هرگز تو را تكذيب نمىكنم، اما به خدا قسم من با شناختى كه از خود دارم خود را شايسته اين اوصاف نمىدانم.
فرمود: مرا از باطن و ضمير خود خبر ده.
گفت: آري! هرگز بر من بلا و سختى و گرسنگى نازل نشد جز اينكه بر آن صبر كردم و از خدا نخواستم آن را بر طرف كند تا آنكه خداوند خود آنرا به عافيت و وسعت مبدل كرد، و من خود تبديل آن را نخواستم، بلكه خدا را از بابت آن شكر و سپاس گفتم.
حضرت داود فرمود: به همين دليل به اين مقامى كه به تو ابلاغ كردهام رسيدهاى!
امام صادق عليه السلام پس از ذكر اين قضيه فرمودند: اين دين خداست كه آنرا براي بندگان صالحش پسنديده است.(44)
و در حديث وارد است كه حضرت موسى به خداي متعال عرض كرد: محبوبترين مخلوق و عابدترين بندة خود را به من نشان بده.
خداوند امرش فرمود كه به سوى قريهاى رود كه در ساحل درياست، كه در آن مكان او را مىيابد. چون به آن مكان رسيد، به يك مرد زمينگير جذامي و برصى بر خورد كه تسبيح خدا ميگفت.
حضرت موسى به جبرئيل گفت: كجاست آن مردى كه از خداوند خواستم به من نشان دهد؟
جبرئيل گفت: اي كليم خدا! آن مرد همين است.
فرمود: اى جبرئيل، من دوست داشتم كه او را ببينم در صورتى كه بسيار روزه و نماز به جا آورد.
جبرئيل گفت: اين شخص محبوبتر است پيش خدا و عابدتر است از بسيار روزه گير و نماز خوان. اكنون امر نمودم كه چشمان او كور شود، گوش كن چه مىگويد!
پس جبرائيل اشاره فرمود به چشمهاى او، پس چشمان او به رخسارش فرو ريخت.
چون چنين شد، گفت: خداوندا! مرا تا هر زمان كه خواستى از چشم برخودار فرمودى و هر وقت خواستى آنرا از من گرفتي و آرزوي مرا در رسيدن به خود باقى گذاردى، يا بارُّ يا وَصُوْلُ (اين نيكي كنندة بسيار وصل شونده)!
حضرت موسى به او فرمود: اى بنده خدا، من مردى هستم كه دعايم اجابت مىشود. اگر دوست داشته باشى دعا كنم خداوند اعضاى تو را به تو برگرداند، و دردهاى تو را شفا مرحمت كند.
گفت: هيچيك از اينها را كه گفتى نمىخواهم. آنچه خداوند برايم بخواهد پيش من محبوبتر است از آنچه خودم براى خودم مىخواهم.
پس موسى فرمود كه: شنيدم مىگفتى به حق تعالى: «يا بارّ يا وَصول»، اين «برّ» و «صله» چيست؟
گفت: همين كه در اين شهر كسى جز من نيست كه او را بشناسد يا عبادت كند.
موسى تعجب فرمود و گفت: اين شخص عابدترين اهل دنيا است.(45)
اصل پنجم در ارتباط با خدا: صبر بر بلاي او
و الصبر على بلائه
«وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْاَمْوالِ وَ الْاَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرينَ
الَّذينَ إِذا اَصابَتْهُمْ مُصيبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ
أُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ»(46)
و مسلما شما را به چيزى از ترس و گرسنگى و زيان مالى و جانى و كاهش محصولات
مبتلا ميكنيم، و صابران را بشارت ده
آنها كه هرگاه مصيبتى بدانها رسد گويند: ما از آن خداييم و به سوى او باز مىگرديم
آنانند كه درودها و رحمتى از پروردگارشان بر آنهاست و [تنها] همينها هدايت يافتگانند
بلاي مؤمن:
آية فوق خطاب به مؤمنان است. جملة فعليه با لام و نون تأكيد ثقيله تأكيد شده: حتما حتما حتما شما را مبتلا ميكنيم. براي مؤمن طبق اين آيه اصل اينست كه مبتلا باشد.
يونس بن يعقوب گويد: از حضرت صادق عليه السلام شنيدم كه ميفرمودند: ملعون است بدني كه در هر چهل روزي مصيبتي به آن نرسد. با شگفتي گفتم: ملعون است؟ فرمودند: ملعون است. باز گفتم: ملعون است؟ فرمودند: ملعون است. چون ديدند مطلب برايم سنگين است فرمودند: اي يونس! خدشه، ضربه خوردن، فشار، اندوه، گرسنگي، پاره شدن بند كفش، حركت اضطرارى چشم و موارد اينچنيني نيز از مصاديق بلاست. همانا مؤمن نزد خدا گرامىتر است از اينكه بر او چهل روز بگذرد و خدا او را از گناه پاك نكند هر چند به واسطه غمي كه سببش را نداند. به خدا قسم همانا يكي از شما پولهايش را پيش رويش ميگذارد و ميشمارد ميبيند كم است، ناراحت شده و دوباره ميشمارد ميبيند درست است. خدا حتي اين ناراحتي را هم موجب ريخته شدن برخي گناهانش قرار ميدهد.(47)
اين بلاي دوست تطهير شماست دسـت او بالاي تـدبـيـر شماست
مردى از نيازمنديش به حضرت صادق عليه السلام شكايت كرد، حضرت فرمودند: صبر كن، البته به زودى خدا گشايشى در كارت ميدهد، سپس اندكي سكوت كردند و آنگاه رو به آن مرد كرده و فرمودند: از زندان كوفه بگو، آنجا چگونه است؟
گفت: خدا خيرتان دهد، جايى تنگ و بدبوست، و زندانيها در بدترين حالند.
حضرت فرمودند: تو نيز در زندانى، آيا ميخواهى در زندان در وسعت باشى؟ آيا ندانستى كه دنيا زندان مؤمن است؟(48)
مقصود از بلا:
وقتي دلبستة دنيا شديم فكر كرديم اهل اين شهريم و اينجا ماندني هستيم خدا بلايي ميفرستد تا يادمان بيفتد نه مال دنياييم و نه در دنيا ماندني هستيم. صابرين كساني هستند كه مقصود خدا را از بلاي الهي فهميدند.
صابر كيست؟
كسي كه وقتي مصيبتي بيند بگويد: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ».
البته حقيقتي كه در اين جمله وجود دارد صابر را معنا ميكند. وقتي مصيبتي از موارد فوق به انسان برسد اگر او توجه كند كه ما اهل اين شهر نيستيم، وقتي متذكر شود كه وجودش مال خداست و نزد او هم بازميگردد مصيبتها آسان ميشود. مالش اگر رفت يا اگر كسي زودتر از او از اين شهر رفت او را غمي نيست، پيش مالكش بازگشته و او هم چند صباح ديگر به او ملحق خواهد شد. اين ديدگاه به انسان آرامشي ميدهد كه در منطق قرآن اسمش صبر است.
زماني خبر مرگ اسماعيل فرزند بزرگ امام صادق عليه السلام را به ايشان دادند كه حضرت ميخواستند غذا بخورند.
جمعي از نديمانش گرد آمده بودند، حضرت چون اين خبر را شنيدند لبخندى زده و فرمان دادند طعام را حاضر كنند و با نديمان بر سر سفره نشستند و بهتر از ساير روزها غدا را تناول نموده و به نديمان تعارف ميكردند و خود غذا جلوي آنها ميگذاردند. همگى در شگفت بودند كه اثري از غم در رخسار حضرت نمىبينند؟!
چون از غذا دست كشيدند رو به حضرت نموده گفتند: اي فرزند رسول خدا! چيز شگفتي مشاهده كرديم، شما به مصيبت چنين فرزندي گرفتار شدهايد و با اين حال رفتارتان كاملا عادى است؟!
حضرت فرمودند: چرا چنين نباشم و حال آنكه راستگوترين راستگويان (خدا) خبر داده كه من و شما همگى شربت مرگ را خواهيم نوشيد، همانا گروهي مرگ را شناختند و آن را پيش چشم خود قرار دادند (فراموشش نكردند) و آنگاه كه مرگ يكي از آنها را ربود بيتابي نكردند و تسليم فرمان آفريدگارشان گشتند.(49)
پوچي مصائب:
اگر انسان به يقين داند كه اين مسير خودش است هيچ مصيبتي او را به خود مشغول نميكند. زيرا همة مصيبتها فرع اينست كه ما ايجا ماندني باشيم. حال كه ماندني نيستيم هيچ مصيبتي مصيبت نخواهد بود.
محمد بن داود گويد: من و برادرم نزد حضرت رضا عليه السلام بوديم كه خبر آوردند دهان محمد بن جعفر كليد شد (يعنى چانهاش را بستند) امام برخاست و روان شد و ما نيز بهمراه او رفتيم و ديديم كه چانه محمد را بستهاند، و اسحاق بن جعفر و فرزندان او و جمعى از فرزندان ابوطالب گرد پيكرش مىگريند، امام عليه السلام به بالين او نشست و نگاهى به روى او كرده و لبخندى زد. حاضران مجلس از اين عمل، روى در هم كشيدند و ناراحت شدند، پارهاى گفتند: اين لبخند، شماتت او به حال عمويش بود!
آنگاه حضرت برخاست تا در مسجد نماز بخواند، ما به ايشان عرض كرديم: فدايت شويم! اينان از خنده شما خوششان نيامد و آن را حمل بر غرض كردند و وقتى شما تبسم نموديد حرفهائى از آنان شنيديم. فرمودند: خندهام از تعجب در گريستن اسحاق بود، به خدا سوگند او پيش از محمد از دنيا ميرود و محمد بر او خواهد گريست.
چيزي نگذشت كه محمد بهبود يافت، و اسحاق قبل از او جان سپرد.(50)
نتيجة كلمة استرجاع:
ام سلمه گويد: روزي شوهرم ابوسلمه از نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله چيزي شنيدم كه از آن مسرور گشتم. فرمود: احدي از مسمانان را مصيبتي نرسد كه در آن بگويد «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» و سپس بگويد: «ألّلهُمَّ أجِرْني فِي مُصِيبَتِي وَ اخْلُفْ لِي خَيْرًا مِنْه» خدايا! مرا در اين مصيبت پاداش (يا پناه) ده و بهتر از آنچه از دست دادم نصيبم كن، مگر اينكه خدا دعايش را مستجاب كند.
ام سلمه گويد: اين فرمايش رسول خدا را فرا گرفته و از بر داشتم. زماني كه ابوسلمه وفات كرد آن دو جمله را گفتم. آنگاه با خود گفتم: كجا بهتر از ابوسلمه براي من پيدا ميشود؟!
همين كه عدهام تمام شد رسول خدا صلى الله عليه و آله در زماني كه پوستي را دباغي ميكردم تشريف آورده و اجازه ورود خواستند. دستانم را شسته و اجازه دادم. سپس بالشي از پوست كه با ليف خرما پر شده بود براي حضرتش گذاردم. بر آن نشستند و از من خواستگاري كردند …
و هنگامي كه رسول خدا صلى الله عليه و آله با ام سلمه ازدواج كردند ام سلمه گفت: همانا خدا بجاي ابوسلمه كسي بهتر از او را نصيبم كرد.(51)
راه نجات يا بهرهوري از بلاها!
حضرت صادق عليه السلام از قول رسول خدا فرمودند: خداى عز و جل فرمود: من دنيا را ميان بندگانم براى اينكه به من قرض دهند قرار دادم پس هر كه از آن به من قرضى دهد (مانند صدقه و انفاق و هديه) در مقابل هر يك از آن تا هفتصد برابر و آنچه خواهم عطا كنم. و هر كه به من قرض ندهد و چيزى از آنرا بر خلاف ميلش از او بگيرم و او صبر كند سه خصلت به او بدهم كه اگر يكى از آنها را به فرشتگانم دهم از من راضى شوند، سپس امام صادق عليه السلام اين قول خداى عز و جل را تلاوت فرمود كه هرگاه مصيبتى به آنها رسد گويند: ما از آن خداييم و به سوى او باز مىگرديم آنانند كه: درودها (خصلت اول) و رحمتى از پروردگارشان بر آنهاست (خصلت دوم) و همينها هدايت يافتگانند (خصلت سوم) . سپس امام صادق عليه السلام فرمودند: اين براى كسى است كه خدا چيزى را از او بر خلاف ميلش بگيرد.(52)
اصل ششم در ارتباط با خدا: بزرگداشت حرمت خدا
6. و تعظيم حرمته
بزرگ داشتن احترام خدا، ششمين اصلي است كه امام ششم ما در ارتباط با خدا بيان فرمودند. اين اصل به دو صورت در زندگي انسان قابل اجراست:
اول: رعايت ادب حضور:
در دعاي مشلول خطاب به خدا عرض ميكنيم: «يا جاري اللصيق»: اي همساية ديوار به ديوار من!
ديوار ظاهري در كار نيست. ديوار باطني است كه ما از او غافل ميشويم. يكي از بزرگان گويد: يك وقت در حال در حال خواندن دعاي مشلول بودم به اين قسمت رسيديم، برقش ما را گرفت و رهايش نكرديم و مرتبا تكرار ميكرديم، خدا بهرههاي معنوي نصيب كرد.(53)
در قرآن نزديكتر از اين هم آمده:
«وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ اَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ»(54)
و همانا ما انسان را آفريديم، و مىدانيم كه نفس او چه وسوسهاى به او مىكند و ما از رگ گردن به او نزديكتريم
در مقامى كه كنى قصد گناه گـر كند كـودكى از دور نگاه
شـرم دارى، ز گنه در گذرى پـرده عصمت خـود را ندرى
شـرم بادت كه خداوند جهان كه بـود واقـف أسـرار نـهان
بر تو باشد نظرش بيگه و گاه تو كنى در نظرش قصد گناه
نقل شده: در بغداد آهنگري بود كه دست در ميان آتش مى كرد و آهن تفتيده به دست مىگرفت و آن را كار مىكرد. كسي از او پرسيد: اين چه حالت است؟ گفت: قحط سالى بود. زنى صاحب جمال به نزد من آمد و گفت: مرا طعام ده كه كودكان يتيم دارم. گفتم: ندهم تا كه با من راست نگردى. آن زن برفت و ديگر روز باز آمد. همان سخن گفت و همان جواب شنيد. روز سيم آمد و گفت: اى مرد! كار از دست برفت. بدانچه گفتى تن در دادم؛ اما به خلوتى بايد كه كسى ما را نبيند. آن زن را در خانه بردم و در خانه بستم و خواستم كه قصد وى كنم. گفت: اى مرد! نه شرط كردهايم كه خلوتى بايد كه كسى ما را نبيند. گفتم: كه مىبيند؟ گفت: خداى مىبيند كه پادشاه به حق است و چهار گواه عدل: دو كه بر من موكلند و دو كه بر تو. سخن آن زن در من اثر كرد. دست از وى بداشتم و وى طعام دادم. آن زن روى به آسمان كرد و گفت: خداوندا! چنانكه اين مرد آتش شهوت بر خود سرد گردانيد، آتش دنيا و آخرت را بر وى سرد گردان. پس آنچه مى بينى به بركت دعاى آن زن است.(55)
شنيدستم زنـى صاحـب جـمالـى فـقـيـرى بيـنـوا در قـحط سالى
به دامان كودكانـى داشت مضطر كه نانـشان بـود از آب ديـده تـر
ز بـهرِ كودكان با فـكر و تشويش روان شـد بـر درِ همساية خويش
مـگـر همـسايهاش آهـنـگـرِ راد ببخشد قـوت و از غـم گـردد آزاد
كــز آن دارا بــر آيــد آرزويـش شـود نانِ يـتـيـمـان آبــرويـش
قـضا را چـشم آن همـسايه ناگاه بـه هـنگام حـديـث افتاد بـر ماه
چـه آهنگر به رخسارش نظر كرد طمع بر حسنِ آن رشك قمر كرد
به جانش آتشِ شهوت بر افروخت كهاينآتشه هزارانخانمان سوخت
دلـش در دام زلـف آن گـل اندام مـسخر شد چو مرغ خسته در دام
شـده شـيـرى شكار آهوى چشم مـعاذ الله ز دست شهوت و خشم
بـسا دل كز نگاهى رفته از دست سپر لطف حقست ازتيراين شست
نـگـاه ديــده جـانـها داده بـر باد ز جـور ديـده دلـهـا گـشته ناشاد
غرض مرغ خرد صيدهوس گشت عجبعنقاىجانصيدمگس گشت
دلـش شـد پاى بند آن پرى چهر تعالى الله چـه زنـجيرى بـود مهر
بـداد از كـف همه دين و دلش را كه سوزد برق شهوت حاصلش را
چـه حاجات زن غـمـديـده بشنيد بـه پاسـخ با نـويد و وجـد و اميد
بـگـفت اى جان اگر كامم برآرى تو را بخشم هرآنحاجت كه دارى
بـگفتا شـرمـى اى مـنـعم خدا را بـگـفت ايـزد بـبـخشد جرم ما را
بگفت از شـرع و آئين ياد كن ياد بگفت ايندل بوصلت شاد كن شاد
بگفت از راه شـيـطان باز شـو باز بگفت اى نازنين كـم ناز شـو ناز
بگفتا پند قرآن گوش كن گوش بگفت ازجامغفران نوشكن نوش
بـگفت از آب چـشمانـم بينديش بگفت آتش مزن بر اين دل ريش
بگفت آهـنـگـرا آهنـدلى چـنـد؟ بـتـرس از آتـش قـهـر خـداونـد
صفا كـن دامـن پاكـم به يـزدان گـنـاه آلـوده شـهـوت مـگـردان
جـوانـمـردا جـوانمردى كن امروز بكش نفس آتش عصيان ميافروز
جوابـش داد كـى ماهِ گـل انـدام گـنـه را تـوبه عـذر آمد سرانجام
به آب تـوبه چشم اى يار مهوش نشانـد شـعـلـة صـد دوزخ آتـش
چـو ديد از پند و استعفاف و زارى نـپوشـد خـيـره چشم از نابكارى
زن از بـيـم هـلاك كـودكانـش مهيا شـد و ليك افـسـرد جانـش
بگفتا حاضـرم لـكـن بـدين عهد كه درخلوت تو بامن گسترى عهد
به جز ما هـيچ كـس ديگر نباشد كه چـشـم ناظـرى بـر در نباشـد
بگفتايجانيقيندانكينچنينكار به خـلـوت بايـد از هر يار و اغيار
بساط عـيش چـون كـرد او مهيا به خـلـوتخـانـه با آن يار زيـبـا
بـگـفـت آن ماه كـى مـرد وفادار تـو گفتى نيست جـز ما و تو ديار
در اين محفل كـنون الا تو و من بـود ناظر خـداى پاك ذو الـمـن
در آن خلوت كه حاضر باشد آنشاه نشايـد ايـن عـمـل اى مـرد آگاه
چه بشنيداينسخنزود آنجوانمرد بـرآورد آتـشـيـن آه از دل ســرد
چـنـان اين پند بر جانش اثر كرد كـه آن مشتاق را زيـر و زبـر كرد
پشيمان گشت وافغانكرد واحسان بـر آن نـيكـو زن پاكـيـزه دامان
خـدايش هم جـزاى مخلصان داد به رويش در ز لطف خاص بگشاد
همآتشرابدستش سردوخوشكرد هم آهـن بـرد فرمان در كف مرد
كرامـت را وى از تـرك هوا يافت ز بـيـم آتـش قـهـر خـدا يافـت(56)
دوم: احترام به اموري كه خدا حرمت نهاده:
«وَ مَنْ يُعَظِّمْ حُرُماتِ اللَّهِ فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ عِنْدَ رَبِّهِ»(57)
و هر كس امورى را كه خدا حرمت نهاده بزرگ و محترم شمارد البته اين برايش نزد خدا بهتر خواهد بود بزرگداشت اموري كه خدا حرمت نهاده، و ادب در مقابل آن امور، در رابطة انسان با خدا به نص آيه براي انسان خير است و به تصريح حضرت صادق عليه السلام ششمين اصل ارتباط با خداست.
سؤال: چرا از ميان تمام امور و راههاي ارتباط با خدا، مطلب مذكور به عنوان اصل ششم معرفي شده؟ براي روشن شدن اين مطلب روايتي ذكر ميكنيم:
به امام صادق عليه السلام گفتند: دو نفر از دوستان شما مفضل را اذيت ميكنند. آيا آنها را از اين كار نهي نميكنيد؟ حضرت فرمودند: من اين از آنها خواستم كه دست از او بردارند، و آندو را دعوت كردم و از آنها خواهش كردم همچنين برايشان به عنوان خواستة خود نوشتم، اما دست از او برنداشتند. خدا آندو را نيامرزد. به خدا قسم كثير عزت (شاعري كيساني مذهب) در محبتش از آندو راستگوتر است كه دربارة معشوقهاش ميگويد: «از آنجا كه من كسى را كه نزد معشوقهام بزرگوار است گرامى نداشتم، به صورت نهانى دانست كه من عاشق او نيستم و او را دوست نمىدارم». به خدا قسم اگر آندو مرا دوست ميداشتند دوست مرا هم دوست ميداشتند.(58)
معلوم ميشود بزرگداشت حرمتهاي الهي امتحان محبت است. اگر كسي احترام گذارد و برايش بزرگ و مهم بود محبتش تأييد ميشود و بالعكس.
حرمتهاي الهي چيست؟
امام صادق عليه السلام فرمودند: سه چيز هست كه احترامش واجب است و كسي كه در احترام آنها كوتاهي كند به خدا شرك ورزيده:
1-هتك حرمت خدا با بي احترامي به خانة كعبه.
2-تعطيل كتاب خدا و عمل كردن به غير آن.
3-ترك آنچه خدا از مودت و اطاعت ما واجب نموده است.(59).
از خـدا جـويـيـم تـــوفـيـق ادب بى ادب محروم گشت از لطف رب
ازادب پرنور گشته است ايـن فلك وز ادب مـعـصوم و پاك آمد ملك
دربارة توبة بشر حافي نقل شده: يك روز مست مىرفت، كاغذى يافت كه بر آن نوشته بود بسم الله الرحمن الرحيم. عطرى خريد و آن كاغذ را معطر كرد و به تعظيم آن كاغذ را در خانه نهاد. بزرگى آن شب به خواب ديد كه گفتند: بشر را بگوى طيبت اسمنا فطيبناك و بجلت اسمنا فبجلناك و طهرت اسمنا فطهرناك فبعزتى لاطيبن اسمك فى الدنيا و الاخرة(60) و گويي قضية ذيل كه قصة چگونگي توبة اوست پس از اين واقعه رخ داده:
صداى ساز و آواز بلند بود. هركس كه از نزديك آن خانه مىگذشت، مىتوانست حدس بزند كه در درون خانه چه خبرهاست؟ بساط عشرت و مىگسارى پهن بود و جام «مى» بود كه پياپى نوشيده مىشد. كنيزك خدمتكار درون خانه را جاروب زده و خاكروبهها را در دست گرفته از خانه بيرون آمده بود تا آنها را در كنارى بريزد. در همين لحظه مردى كه آثار عبادت زياد از چهرهاش نمايان بود و پيشانىاش از سجدههاى طولانى حكايت مىكرد از آنجا مىگذشت، از آن كنيزك پرسيد: «صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟».
– آزاد.
– معلوم است كه آزاد است. اگر بنده مىبود پرواى صاحب و مالك و خداوندگار خويش را مىداشت و اين بساط را پهن نمىكرد.
ردوبدل شدن اين سخنان بين كنيزك و آن مرد موجب شد كه كنيزك مكث زيادترى در بيرون خانه بكند. هنگامى كه به خانه برگشت اربابش پرسيد: «چرا اين قدر ديگر آمدى؟».
كنيزك ماجرا را تعريف كرد و گفت: «مردى با چنين وضع و هيئت مىگذشت و چنان پرسشى كرد و من چنين پاسخى دادم».
شنيدن اين ماجرا او را چند لحظه در انديشه فرو برد. مخصوصا آن جمله (اگر بنده مىبود از صاحب اختيار خود پروا مىكرد) مثل تير بر قلبش نشست. بى اختيار از جا جست و به خود مهلت كفش پوشيدن نداد. با پاى برهنه به دنبال گوينده سخن رفت. دويد تا خود را به صاحب سخن كه جز امام هفتم حضرت موسى بن جعفر عليه السلام نبود رساند. به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد، و ديگر به افتخار آن روز كه با پاى برهنه به شرف توبه نائل آمده بود كفش به پا نكرد. او كه تا آن روز به «بشربن حارث بن عبد الرحمن مروزى» معروف بود، از آن به بعد لقب «الحافى» يعنى «پابرهنه» يافت و به «بشر حافى» معروف و مشهور گشت. تا زنده بود به پيمان خويش وفادار ماند، ديگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلك اشراف زادگان و عياشان بود، از آن به بعد در سلك مردان پرهيزكار و خداپرست درآمد.(61)
ادب داش علي:
مترجم تفسير بسيار مهم الميزان، استاد بزرگوار حضرت آقاى سيد محمد باقر موسوى همدانى، در روز جمعه شانزدهم شوال 1413 ساعت 9 صبح در شهر قم حكايت زير را براى اين عبد ضعيف و خطاكار مسكين (: راوي حكايت) نقل كرد:
در منطقة گنداب همدان كه امروز جزء شهر شده، مردى بود شرور، عرق خور و دايم الخمر به نام على گندابى.
او در عين اينكه توجهى به واقعيات دينى نداشت و سر و كارش با اهل فسق و فجور بود، ولى برقى از بعضى از مسايل اخلاقى در وجودش درخشش داشت.
روزى در يكى از مناطق خوش آب و هواى شهر با يكى از دوستانش روى تخت قهوه خانه براى صرف چاى نشسته بود. هيكل زيبا، بدن خوش اندام و چهرة باز و بانشاط او جلب توجه مىكرد .
كلاه مخملى پرقيمتى كه به سر داشت بر زيبايى او افزوده بود، ناگهان كلاه را از سر برداشت و زير پاى خود قرار داد، رفيقش به او نهيب زد: با كلاه چه مى كنى؟
جواب داد: اندكى آرام باش و حوصله و صبر به خرج بده، پس از چند دقيقه كلاه را از زير پا درآورد و به سر گذاشت. سپس گفت: اى دوست من! زن جوان شوهردارى در حال عبور از كنار اين قهوه خانه بود، اگر مرا با اين كلاه و قيافه مى ديد شايد به نظرش مىآمد كه من از شوهرش زيبايى بيشترى دارم، در آن حال ممكن بود نسبت به شوهرش سردى دل پيش آيد، نخواستم با كلاهى كه به من جلوة بيشترى داده گرمى بين يك زن و شوهر به سردى بنشيند.
در همدان روضه خوان معروفى بود به نام شيخ حسن، مردى بود باتقوا، متدين، و مورد توجه. مىگويد: در ايام عاشورا در بعد از ظهرى به محلة حصار در بيرون همدان براى روضه خوانى رفته بودم، كمى دير شد، وقتى به جانب شهر بازگشتم دروازه را بسته بودند، در زدم، صداى على گندابى را شنيدم كه مست و لايعقل پشت در بود، فرياد زد: كيست؟
گفتم: شيخ حسن روضه خوان هستم.
در را باز كرد و فرياد زد: تا الآن كجا بودى؟
گفتم: به محلة حصار براى ذكر مصيبت حضرت سيد الشهدا عليه السلام رفته بودم.
گفت: براى من هم روضه بخوان.
گفتم: روضه مستمع و منبر مى خواهد.
گفت: اينجا همه چيز هست.
سپس به حال سجده رفت و گفت: پشت من منبر و خود من هم مستمع، بر پشت من بنشين و مصيبت قمر بنى هاشم بخوان!
از ترس چارهاى نديدم، بر پشت او نشستم، روضه خواندم، او گرية بسيار كرد، من هم به دنبال حال او حال عجيبى پيدا كردم، حالى كه در تمام عمرم به آن صورت حال نكرده بودم.
با تمام شدن روضة من، مستى او هم تمام شد و انقلاب عجيبى در درون او پديد آمد!
پس از مدتى از بركت آن توسل، به مشاهد مشرفة عراق رفت، امامان بزرگوار را زيارت نمود، سپس رحل اقامت به نجف انداخت. در آن زمان ميرزاى شيرازى صاحب فتواى معروف تحريم تنباكو در نجف بود، على گندابى جانماز خود را براى نماز پشت سر ميرزا قرار مى داد، مدتها در نماز جماعت آن مرد بزرگ شركت مى كرد.
شبى در بين نماز مغرب و عشاء به ميرزا خبر دادند فلان عالم بزرگ از دنيا رفته، دستور داد او را در دالان وصل به حرم دفن كنند، بلافاصله قبرى آماده شد.
پس از سلام نماز عشا به ميرزا عرضه داشتند: آن عالم گويا مبتلا به سكته شده بود و به خواست حق از حال سكته درآمد.
ناگهان على گندابى همانطور كه روى جانماز نشسته بود از دنيا رفت، ميرزا دستور داد على گندابى را در همان قبر دفن كردند.(62)
ادب حر بن يزيد رياحى:
از چهره هاى برجسته و مشهورى ادبش وى را از چنگال هوا و هوس و از گمراهى و ضلالت رهانيد و مُهر سعادت و نيك بختى دنيا و آخرت را بر پيشانى او زد و وجودش را به عرصه ملكوتيان و عرشيان كشانيد و در پايان نيز به درجه رفيعه شهادت و لقاى حق و مقام قرب و حقيقت وصال رسانيد، حر بن يزيد رياحى است.
او تا پيش از رسيدن به اين مقامات، به خاطر پيروى از بنى اميه و گردن نهادن به دستورات آنان دچار گناه عظيمى بود، اما به ادبش از اين گناه نجات يافت.
حر بن يزيد در راه مكه به كوفه در گرما گرم ظهر با لشكرش به حضرت امام حسين عليه السلام رسيد. امام به جوانانش فرمان داد مردم را آب دهيد و آب را كنار دهان اسبان نگه داريد كه اندك اندك آب نوشند تا سيراب شوند. هنگامى كه اسبان را سيراب كردند وقت نماز ظهر رسيد.
امام به حجاج بن مسروق فرمان داد اذان بگويد. حجاج اذان گفت. امام پيش از اقامه به نطق ايستاد و پس از نطق به مؤذن فرمود اقامه بگو. آنگاه به حر بن يزيد فرمود: آيا نمازت را به همراه اصحاب و لشكريانت خواهى خواند؟
حر گفت: نه بلكه نماز را با شما مىخوانم!
اين اولين ادب او به عنوان يك فرمانده بود كه با وجود هزار گونه ملاحظات و حيثيات مبارزه، خود و لشكرش را به اين گونه تواضع وا داشت.
پس امام نماز را به هر دو لشكر امامت كرد و سپس داخل سراپردهاش شد و اصحاب نزدش جمع آمدند. حر نيز داخل خيمهاى شد كه برايش برپا شده بود. اصحاب ويژهاش بر او گرد آمدند و باقى لشكر به محل صف خود برگشته در سايه مركب هاى خود نشستند تا هنگام عصر شد.
امام براى آن كه تا از نماز عصر فراغت مىيابند آماده حركت باشند فرمان داد براى كوچ آماده و مهيا باشند. سپس منادى به نماز عصر صدا بلند كرد، نماز عصر را نيز امام بر دو لشكر امامت كرد و پس از نماز كنار كشيده رو به جانب مردم كرد و پس از حمد و ثناى الهى، سخناني ايراد فرمود كه در آن، ارادة بازگشت خود را بخاطر بيوفائي كوفيان اعلام داشت.
حر گفت: ما فرمان داريم كه تا تو را ملاقات كنيم و از تو مفارقت ننماييم تا تو را به كوفه برده نزد عبيدالله بن زياد وارد كنيم.
امام فرمود: مرگ از اين آرزو به تو نزديكتر است. سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: سوار شويد. آنان سوار شدند و منتظر ماندند تا اهل حرم هم سوار شدند. فرمود: مركبها را از مسير كوفه برگردانيد. رفتند كه برگردند سپاه حر جلو آمد و مانع از برگشتن آنان شد.
امام حسين عليه السلام به حر فرمود: مادرت به عزايت بنشيند چه مىخواهى؟
حر گفت: هان به خدا اگر ديگرى از عرب اين كلمه را به من مى گفت و او در چنين گرفتارى بود كه تو هستى من واگذار نمىكردم و مادرش را به شيون و فرزند مردگى نام مىبردم و حتما به او پاسخ مى دادم هرچه باداباد، ولى به خدا من حق ندارم كه مادر تو را ذكر كنم مگر به نيكوترين صورتى كه مقدور باشد!(63)
و با اين ادبى كه نسبت به شخصيت حضرت زهرا عليها السلام ابراز داشت و با همه وجود نسبت به ايشان اداى احترام نمود تمام درهاى توفيق را به روى خود گشود و در نتيجه با سرعتى بيش از سرعت نور از دوزخ و از طاغوت و بتى چون يزيد دور شد و به امام حسين عليه السلام و بالاترين درجات بهشت نائل گشت.(64)
اصل هفتم در ارتباط با خدا: شوق داشتن نسبت به او
7. و الشوق إليه
اشتياق حالتي است كه انسان نه گرسنگي ميفهمد، نه تشنگي، نه خوابي دارد و نه راحتي، آرام و قرار ندارد تا به آنچه يا آنكه اشتياق دارد برسد، تنها به وصل ميانديشد و هر چيزي جز آنرا فراموش ميكند.
نقل شده: از مجنون پرسيدند حق با امام حسن است يا با معاويه؟ مجنون كه تنها عشق و اشتياق وصل ليلي داشت گفت: حق با ليلي است.
آيا ما واقعا مشتاق خداييم؟
ما در زندگي به دنبال چه چيزي هستيم؟ فكر و هم و غممان چيست؟ به چه چيزي ميخواهيم برسيم و گمشدة ما چيست؟
هر روز به دنبال كسي يا چيزي ميرويم. يكي دو روزي را با آن سر ميكنيم و ميبينيم گويا مطلوب ديگري داريم. فكر و خيال و هم و غممان سراغ چيز ديگري ميرود. در نمازمان گمشدههايمان را مييابيم و از گمشدة اصلي خود غافليم. حال يا اينست كه خداي ناكرده تا دم مرگ نميفهميم حقيقتا گمشدهمان چيست و همين بازي را ادامه ميدهيم و يا به خواست خدا توفيق يارمان ميشود و گمشدة اصلي خود را مييابيم:
ما نـدانـيـم كـه دلـبـسـتـة اوييم همه مست و سرگشتة آن روي نكوييم همه
شروع عشق و اشتياق:
هر عشقي با يك نگاه، با يك جمال و زيبايي ديدن آغاز ميشود. عشق و شوق اصلي ما شروعش از كي بوده يا هست؟
در ازل پـرتـو حسنت ز تـجـلي دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
حضرت باقر عليه السلام دربارة عالم ذر فرمودند: فعرّفهم و أراهم نفسه و لو لا ذلك لم يعرف أحد ربه.(65)
يعني: خدا خود را به آنها معرفي كرد و نشان داد و اگر جز اين بود كسي پروردگارش را نميشناخت.
عشق و شوق حق در وجود ما اصلي و فطري است. بايد آنرا در وجود خود بيابيم. معرفت كسبي زيادي هم لازم ندارد. شاهد بر اين عشق و شوق فطري اين قصه است:
ديد موسى يك شبانى را به راه كاو همىگفت اى خدا و اى اله
تو كجايى تا شـوم من چاكرت چارقـت دوزم كشم شانه سـرت
جامـهات شويم شپشهايت كُشم شـيـر پيشت آورم اى مـحتشم
دستكت بـوسـم بمالم پايـكـت وقـت خواب آيـد بروبم جايكت
اى فداى تـو هـمـه بزهاى من اى به يادت هيهى وهيهاى من
گفت موسى:هاى!خيرهسر شدى خود مسلمان ناشده كافر شدى؟
گفت: اى مـوسى دهانم دوختى و ز پشيمانى تـو جانـم سوختى
جامـه را بدريد و آهى كرد تفت سـر نهاد انـدر بيابانـى و رفـت
وحـى آمد سـوى موسى از خدا بـندهى ما را ز ما كردى جـدا؟
تـو براى وصـل كـردن آمـدى نـى بـراى فصل كـردن آمـدى
تا تـوانـى پا مـنـه انـدر فــراق أبـغـض الأشياء عـندي الطلاق
هـر كـسـى را سـيرتى بنهادهام هـر كـسى را اصطلاحى دادهام
چونكهموسىاينعتابازحقشنيد در بيابان در پـى چـوپان دويـد
عاقـبـت دريافت او را و بـديـد گفت مژده ده كه دستورىرسيد
هـيـچ آدابـى و تـرتيبى مـجـو هر چه مىخواهد دل تنگت بگو(66)
مشكلي به نظر ميرسد!
عشق و اشتياق كوچك به بزرگ چگونه متصور است؟
مثل اينكه بقالي عاشق وصلت با پادشاهي شود، چگونه اين ممكن است؟ خصوصا شاه شاهان و پادشاه عالم.
عاشق به جهان در طلب جانان است مـعـشوق بـرون ز عالم امكان است
نايد بـه مكان آن نـرود اين ز مكان اينست كه دردعشق بي درمان است
سؤال: اگر شاهي بخواهد با بقالي وصلت كند آيا اين امكانپذير است يا خير؟ گويي پادشاه عالم طالب وصل و دوستي است. پيامبران را هم فرستاده تا دلال محبتش باشند:
أوحي الله تعالى إلي داود: يا داود! لو يعلم المدبرون عني كيف انتظاري لهم و رفقي بهم و شوقي إلى ترك معاصيهم لماتوا شوقا إلي و تقطعت أوصالهم من محبتي يا داود هذه إرادتي في المدبرين عني فكيف إرادتي في المقبلين علي!؟(67)
خداوند متعال به حضرت داود وحي كرد: اي داود! اگر آنها كه به من پشت كردهاند ميدانستند چگونه منتظرشان هستم و چه رفاقت با آنها و چه اشتياقي به ترك معصيت آنها دارم از شوق من ميمردند و از محبت من بند بند پيكرشان از هم بريده ميشد. اي داود! اين اردات من به كساني است كه به من پشت كردهاند حال ببين ارادتم به آنها كه به من رو كردهاند چگونه است.
و قال الله تعالي: يا بن آدم! إني احبّك فأنت أيضا أحببني.(68)
خداوند متعال فرموده: اي آدمي زاد! همانا من تو را دوست دارم، پس تو نيز مرا دوست بدار.
قال أبو جعفر عليه السلام: إن الله تعالى أشد فرحا بتوبة عبده من رجل أضل راحلته و زاده في ليلة ظلماء فوجدها فالله أشد فرحا بتوبة عبده من ذلك الرجل براحلته حين وجدها.(69)
حضرت باقر عليه السلام فرمودند: همانا خداى تعالى به توبه و بازگشت بنده خود خوشحالتر است از مردى كه در شب تارى شتر و توشه خود را گم كند و آنها را بيابد، پس خدا به توبه بندهاش از چنين مردى در آن حال كه راحله گم شده را پيدا كند شادتر است.
هين مگو ما را بدان شه بار نيست با كـريـمـان كارها دشـوار نيست
ملاقات اصلي:
«مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ فَإِنَّ اَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ»(70)
كسى كه به ديدار خدا اميد دارد، به يقين زمان ديدار خدا (يعني زمان مرگ) آمدنى است
آنكه مشتاق ملاقات باشد حتما به راه ملاقات نيز اشتياق خواهد داشت. خدا مشتاق ملاقات مؤمن است اما مؤمنان غالبا مرگ را خوشس ندارند:
امام صادق عليه السلام از قول خداوند متعال نقل كردند كه حضرت حق فرموده: من در هيچ كارى ترديد نمىكنم جز در كار بنده مؤمنم، من ديدارش را دوست دارم ولى او مرگ را خوش ندارد پس مرگ را از او دور ميكنم.(71)
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند: هنگامى كه خدا اراده قبض روح ابراهيم عليه السلام را نمود ملك الموت به او نازل شد و عرضه داشت: سلام بر تو اى ابراهيم!
ابراهيم فرمود: و بر تو سلام اى ملك الموت، آيا خوش خبرى يا خبر مرگ آوردهاى؟
گفت: اى ابراهيم براى قبض روح تو آمدهام پس دعوت مرا اجابت كن.
ابراهيم عليه السلام فرمود: آيا ديدهاى دوست، دوستش را بميراند؟
امام عليه السلام فرمودند: ملك الموت برگشت تا در مقابل حقتعالي ايستاد و عرضه داشت: بار خدايا! خود شنيدى كه خليلت ابراهيم چه گفت!
حقتعالي فرمود: اى ملك الموت نزد او برو و بگو: آيا دوست از ملاقات دوست كراهت دارد، حبيب ملاقات محبوب را دوست مىدارد (يعني مرگ ملاقات دوست است)(72)
ارتباط با خويشتن:
اصل اول در ارتباط با خويشتن: ترس
و أصول معاملة النفس سبعة:
1-الخوف
رابطة دوم انسان پس از رابطة با خدا رابطة با خويشتن است. پس از خدا و پس از ولي خدا (كه او هم نسبت به ما اولي از خودمان است) كسي از خود ما به ما نزديكتر نيست. از اينرو اين رابطه پس از رابطة با خدا مطرح شده.
اولين اصلي كه حضرت صادق عليه السلام براي اين رابطه بيان كردند: «ترس» است.
در اينجا چند سؤال مطرح ميشود:
خوف از چه چيزي مقصود است؟
اگر مراد خوف از خداست چرا بحث خوف در اينجا ذكر شد و در رابطة با خدا مطرح نشد؟
با ذكر چند مقدمه انشاء الله به پاسخ اين سؤالات خواهيم رسيد:
توجه! توجه!!
مهمترين كه در رابطة با نفس بايستي دانست و مورد توجه قرار داد اينست كه نفس دشمن ماست. بلكه بنا بر حديث نبوي دشمنترين دشمن ما نفس ماست: «أعدي عدوك نفسك التي بين جنبيك»(73). يعني ما در رابطة با نفس با دشمن اصلي خود طرف هستيم. گاه دشمن در مقابل انسان است، مشخص است و به راحتي ميتوان با او جنگيد. گاه دشمن بصورت دوست وارد ميشود (منافق)، تشخيص دشمني او و جنگيدن در برابر او سخت است. اما گاه دشمن آنقدر خود را نزديك ميكند كه انسان او را با خودش اشتباه ميگيرد. دشمن در وجودش ريشه دارد. انسان گمان ميكند كه آن دشمن خودش است و خواستههاي او را به خيال اينكه خواستههاي خودش است برآورده ميكند. وجه تسمية نفس نيز همين است. دشمني اين دشمن بسيار خطرناكتر و تشخيص و جنگ با او بسيار سختتر است.
در زمين ديگران:
مولوى تمثيل خيلى خوبى دارد: فرض كنيد انسان، زمينى جهت ساختمان براى خودش تهيه كرده. به هر علتى روزها نمىرود آنجا ساختمان كند. هنگام شب، عمله و بنا و مهندس و مصالح مىفرستد آنجا تا يك ساختمان بسازند براى اينكه در آن سكونت كند. پولها خرج مىكند. خانهاى مىسازد كامل و مجهز، و او هم خاطرش جمع كه خانه خيلى خوبى براى خودش ساخته است. آن روزى كه حركت مىكند برود داخل خانه، وقتى نگاه مىكند مىبيند خانه را در زمين ديگران ساخته.
خانه را ساخته ولى نه در زمين خودش، در زمين ديگران. زمين خودش چطور؟
لخت و عور آنجا مانده. چه حالتى به انسان دست مىدهد؟ مىگويد اين، حالت همان آدمى است كه وارد قيامت مىشود، خودش را مىبيند مثل يك زمين لخت، آن كه برايش كار نكرده خودش است و آن كه برايش كار كرده او نبوده:
در زمين ديـگران خانه مكن كار خود كن كار بيگانه مكن
كيست بيگانه، تـن خاكى تو كـز براى اوسـت غمناكى تو(74)
تاتوتنراچربوشيرين ميدهى گوهـر جان را نيابى فـربـهى
همة اوامر و نواهي مولا به نفع «خودِ حقيقي» ماست. عمل به آنها باعث ميشود در شب دنيا خانة آخرتمان را آباد كنيم. مولا فرموده نماز بخوان و روزه بگير و مالت را بخاطر خودت پيش بفرست. اما نفس راحت خودش و رنج ما را طالب است، خور و خواب و شهوت ميخواهد.
يكى از سران بلاد جبل عامل هر سال كه به حج ميرفت خدمت حضرت صادق عليه السلام ميرسيد و امام او را در يكى از خانههاى خود جا ميداد. چند سال همين طور به حج مىآمد و خدمت امام ميرسيد.
يك سال ده هزار درهم به امام تقديم كرد تا حضرت برايش خانهاى بخرد و خود به جانب حج رهسپار شد. پس از بازگشت عرض كرد: فدايت شوم برايم خانه خريدى؟
فرمودند: آري.
قبالهاي به او دادند كه در آن نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحيم، اين سند خريدارى خانهايست براى فلانى از بلاد جبل. كه در بهشت براى او خانهاى خريدم؛ حد اول آن رسول خدا صلى الله عليه و آله، حد دوم امير المؤمنين عليه السلام، حد سوم امام حسن عليه السلام، و حد چهارم آن حسين بن على عليه السلام ميباشد.
وقتى سند را خواند عرض كرد: آقا راضيم، خدا مرا فداى شما كند.
حضرت فرمودند: من آن پول را بين فرزندان امام حسن و امام حسين عليهما السلام تقسيم كردم، اميدوارم خدا قبول كند و بهشت برين را به تو پاداش دهد.
آن مرد به وطن خود بازگشت، سند همراهش بود. بيمار شد و به حال احتضار افتاد. خانواده خود را جمع كرد و آنها را سوگند داد كه سند را با او دفن كنند. همين كار را كردند. فردا صبح كه بر سر قبرش رفتند همان سند را روى قبر ديدند كه زيرش نوشته بود: به خدا قسم جعفر بن محمد عليه السلام به آنچه در حق من وعده داده بود وفا كرد.(75)
گويي اصلا عمر آن مرد به سال بعد نرسيده كه احتياجي به خانهاي در مدينه پيدا كند. اگر او ميخواست به حرف نفسش گوش كند ميگفت: من پول دادهام خانه بخريد، چرا آنرا در راه خير داديد؟ نفس، خانهاي را ميخواهد كه جاي ماندن نيست. مولا خانهاي به ما ميدهد كه ابدي است.
رابطة با دشمن:
در رابطة با دشمن آيا بايد از او ترسيد و فكر چارهاي كرد يا با خيال راحت همة مملكت را به او واگذار كرد؟
دربارة يكي از شاهان ايران نقل شده: به او گفتند: دشمن به مرز حمله كرده. گفت: مشكلي نيست خودشان ميروند. گفتند: چند شهر را گرفته. گفت: ديگر شهرها ما را بس است. گفتند: پيشروي كرده و دارد به پايتخت ميرسد. گفت: همين يك شهر ما را بس است. گفتند: داخل شهر شده. گفت: اصل شاهي قصر و بارگاه است. از اين شهر همين ما را بس. گفتند: وارد قصر شده. گفت:مگر ما چقدر جا ميگيريم؟ يكي از رواقها ما را بس. دشمن هم كه هدفش قصر و بارگاه و تصاحب حكومت بود آنرا هم از چنگ او در آورد و او را بيرون انداخت.
اگر كسي نفهمد كه نفسش دشمن اوست از جهت نفس خيالش راحت باشد، نه بترسد و نه فكر چارهاي كند، و در چنگال نفس گرفتار گردد نفس او را رها نميكند تا نسبت به آخرت او قضية فوق روي دهد. لذا در رابطة با نفس بايد ترسيد و چارهاي انديشيد.
ترس از گناه:
يكي از ترسهايي كه ممدوح است، هم در روايات متعددي از اهلبيت عليهم السلام و هم در دعاهاي ايشان از آن سخن گفته شده ترس از گناه است. امام صادق عليه السلام فرمودند: المؤمن بين مخافتين ذنب قد مضى لا يدري ما صنع الله فيه و عمر قد بقي لا يدري ما يكتسب فيه من المهالك فهو لا يصبح إلا خائفا و لا يمسي إلا خائفا و لا يصلحه إلا الخوف.(76)
يعني: مؤمن ميان دو ترس قرار دارد:
1-گناهى كه انجام داده و نميداند خدا درباره آن چه ميكند.
2-عمرى كه باقى مانده و نميداند چه مهالكى (گناهانى كه مايه هلاك او است) مرتكب مىشود.
پس هر صبح و هر دم ترسان است و جز ترس اصلاحش نكند. (زيرا ترس موجب شود كه از گناهان گذشته توبه كند و در آينده بيشتر به طاعت و عبادت پردازد).
ترس از گناه گذشته باعث ميشود كه انسان در پي جبران آن برآيد. استغفار و توبه كند. كارهاي خير انجام دهد تا گناهش جبران شود. ترس از گناه آينده هم باعث ميشود انسان حواسش را جمع كند، مراقب باشد. به خدا پناهنده شود. چنان كه از امام سجاد عليه السلام روايت شده:
مردى با خانواده خود سوار كشتى شد، و در دريا به حركت آمد. كشتى شكست و از سرنشينان آن جز همسر آن مرد كسى نجات نيافت. زن بر تخت پاره اى قرار گرفت و موج دريا وى را به يكى از جزيرههاى ميان آب برد. در آن جزيره مرد راهزنى زندگى مىكرد كه هر حرامى را مرتكب شده و به هر فعل قبيحى دامن آلوده داشت. ناگهان آن زن را بالاى سر خود ديده به او گفت: آدمى زادى يا پرى؟ زن گفت: آدمم. ديگر سخنى نگفت، برخاست و با زن درافتاد و قصد كرد با او درآميزد، زن به خود لرزيد، راهزن سبب پرسيد، با دست اشاره كرد از خدا مىترسم. راهزن گفت: تاكنون چنين عملى مرتكب شدهاى؟ زن پاسخ داد: به عزتش سوگند نه. مرد راهزن گفت: با اينكه تو مرتكب چنين خلافى نشدهاى از خدا مىترسى در حالى كه من اين كار را به زور به تو تحميل مىكنم؟ به خدا قسم من براى ترس از حق سزاوارتر از توام! راهزن پس از اين جرقه بيدار كننده برخاست و در حالى كه همتى به جز توبه نداشت به نزد خاندان خود روان شد. در راه به راهبى برخورد و به عنوان رفيق راه با او همراه گشت. آفتاب هر دوى آنان را آزار داد، راهب به راهزن جوان گفت: دعا كن تا خدا به وسيله ابرى بر ما سايه افكند، ور نه آفتاب هر دوى ما را از پاى خواهد انداخت! جوان گفت: من در پيشگاه خدا براى خود حسنهاى نمىبينم تا جرأت كرده از حضرتش طلب عنايت كنيم. راهب گفت: پس من دعا مىكنم تو آمين بگو. جوان پذيرفت، راهب دعا كرد، جوان آمين گفت. ابرى بر آنان سايه انداخت، در سايه آن بسيارى از راه را رفتند تا به جايى رسيدند كه بايد از هم جدا مىشدند، ناگاه ابر بالاى سر جوان به حركت درآمد! راهب گفت: تو از من بهترى، زيرا دعا بخاطر تو به اجابت رسيد، داستانت را به من بگو. جوان برخورد خود را با آن زن گفت. راهب به او گفت: به خاطر ترسى كه از خدا به دل راه دادى تمام گناهانت بخشيده شد، بايد بنگرى كه در آينده نسبت به خداوند چگونه خواهى بود.(77)
اما ترس از گناه در بحث ما (ارتباط با خويشتن) چه جايگاهي دارد؟
مردابي كه در اطراف آن پر از پشهها و حشراتي است كه موجب بيماري ميشوند، دو كار ميتوان نسبت به آن انجام داد: اطراف مرداب را سم پاشي كرد تا حشرات نابود شوند، در اين صورت، پس از مدتي، باز بخاطر وجود مرداب حشرات توليد ميشوند و باز بايد سم پاشي كرد. كار دوم اينكه فكري به حال مرداب كرد و اصل مرداب را بر طرف ساخت. در اين صورت براي هميشه از شر حشرات آسوده ميشويم.
نفس اماره در وجود ما مثل مرداب است.(78) باعث گناهان مختلف در وجود ما ميشود. گناه ميكنيم و سپس استغفار و توبه، باز گناه و استغفار. در آينده نيز از شر او در امان نيستيم.
ترس از گناه، ترس از حشرات است و ترس از نفس، ترس از مرداب. ترس از گناه درجة پايينتر همان ترسي است كه مورد بحث ماست. ترس از خدا هم حقيقتا بخاطر وجود همان مرداب و حشرات اطراف آن است. نكند بخاطر وجود اين مرداب و حشرات اطرافش خدا از ما بازخواست كند و جوابي براي او نداشته باشيم. و گر نه:
آنرا كه حـساب پاك است از محاسبه چه باك است؟
راه چاره:
اين دشمن بجاي خود ما مينشيند. ما مستقيما نميتوانيم به جنگ او برويم زيرا ممكن است در جنگ نيز او را با خود اشتباه گرفته و به فرمان او با خود بجنگيم!
كشتن اين كار عقل و هوش نيست شير باطن سخرة خـرگـوش نيست
راه نجات از شر اين دشمن، دعا كردن و توسل نمودن به كسي است كه او را خوب ميشناسد و بر او تسلط دارد. امام سجاد عليه السلام در مناجات شاكين از شر نفس به خدا شكايت ميكند. ما هم بايد از امامان پيروي كنيم. بايد به پيامبر تأسي كنيم:
حضرت صادق عليه السلام فرمودند: ام سلمه همسر رسول خدا در شبي كه پيامبر صلى الله عليه و آله پيش او بود نيمههاي شب پيامبر را در بستر نيافت. گمان كرد حضرت نزد ديگر همسرانشان رفتهاند. به جستجوي حضرت پرداخت تا اينكه حضرت را در گوشهاي از خانه يافت كه دستانشان را به دعا بلند كرده و مشغول گريه و زاري بودند. و شنيد كه آن حضرت در ضمن دعاى خود مىفرمود: بارالها! مرا يك چشم بر هم زدن به حال خودم واگذار مكن.
از ديدن اين حالت پيامبر، ام سلمه نيز گريان شد، طوري كه رسول خدا صلى الله عليه و آله متوجة او شده و فرمودند: ام سلمه! چرا گرياني؟
عرضه داشت: پدر و مادرم به فداي شما اي رسول خدا! چرا گريه نكنم و حال آنكه شما با آن مقام و مرتبهاي كه نزد خدا داريد و خدا گناهان گذشته و آيندة شما را آمرزيده (اشاره به آية 2 سورة فتح) اين گونه دعا ميكنيد!
حضرت فرمودند: اى ام سلمه! چگونه ايمن باشم، و حال آنكه خداوند يك لحظه يونس را به حال خود نهاد و شد آنچه شد.(79)
پي نوشت ها :
35- مستدرك الوسائل، ج11، ص373.
36- عاديات، 8.
37- بقرة، 216.
38- إسراء، 11.
39- داستانهاي شگفت، ص112.
40- بقرة، 140.
41- بقرة، 216.
42- توحيد، ص401.
43- مسكن الفؤاد، ص87.
44- قصص الأنبياء، ص206.
45- نقل به مضمون از شرح حديث جنود عقل و جهل، ص177.
46- بقرة، 155 الي 157.
47- التمحيص، ص31.
48- التمحيص، ص48 و كافى، ج2، ص250.
49- عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج2، ص2.
50- عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج2، ص206.
51- مسترك الوسائل، ج2، ص404.
52- كافي، ج2، ص93.
53- خرمن معرفت، ص98.
54- ق، 16.
55- داستان عارفان، عنوان “فرو نشاندن شهوت”.
56- نغمه الهى، الهى قمشهاى.
57- حج، 30.
58- كافي، ج8، ص373.
59- تأويل الآيات، ص332.
60- تذكرة الأولياء، ص135.
61- داستان راستان، ج1، ص149.
62- عبرت آموز، ص33.
63- فلما ذهبوا لينصرفوا حال القوم بينهم و بين الانصراف فقال الحسين عليه السلام للحر: ثكلتك أمك ما تريد؟ فقال له الحر: أما لو غيرك من العرب يقولها لي و هو على مثل الحال التي أنت عليها ما تركت ذكر أمه بالثكل كائنا من كان، و لكن و الله ما لي إلى ذكر أمك من سبيل إلا بأحسن ما يُقْدَر عليه. (الإرشاد، ج2، ص80).
64- نقل به اجمال از عبرت آموز، ص35.
65- كافي، ج2، ص12.
66- تلخيص از مثنوى معنوى، دفتر دوم، ص225.
67- جامع السعادات، ج3، ص130.
68- تحرير مواعظ العددية، ص574.
69- كافي، ج2، ص435.
70- عنكبوت، 5.
71- جواهر السنية، ص690.
72- علل الشرايع، ج1، ص37.
73- تنبيه الخواطر، ج1، ص59.
74- فلسفه اخلاق، ص178.
75- مناقب ابن شهر آشوب، ج4، ص231.
76- كافي، ج2، ص71.
77- كافى، ج2، ص69.
78- مولوي در “دفتر دوم مثنوي ذيل عنوان «ملامت كردن مردم، شخصي را كه مادرش را كشت به تهمت»، ص192” مثال ديگري درباره نفس انسان زده كه آن نيز جالب و قابل توجه است.
79- تفسير قمى، ج2، ص74.
ادامه دارد…
/ع