توحيد يعني خدا را به يگانگي شناختن[1] و دانستن، به اين معنا كه دوّمي براي او فرض ندارد.[2] خدا يكي است، مقصود از آن «يكي»اي بعد از صفر و در مقابل دو يا سه و بيشتر از آن كه در اعداد و رياضيات به كار برده ميشود، نيست. زيرا يك و دو و سه تا بودن، از خواص موجودات محدود و نسبي است؛[3] بلكه مراد از آن، اين است كه شبيه، همتا و همسان براي او نميتوان فرض كرد. علاوه بر آن به مانند اجسام قابل تجزيه و تحليل نيست كه از بعضي جهات با ديگر موجودات شريك باشد و از بعضي جهات ديگر، از موجودات ديگر متمايز و جدا باشد؛ نه، او يكي است و هيچ گونه جزء از اجزاء در او وجود ندارد، به عبارت ديگر بسيط است.[4]جهت توضيح مطلب، لازم است كه معناي وحدت (يكي و يكتا) روشن گردد تا از سقوط در چاه مغالطه در امان باشيم.
گاه ميگويند: مقصود از آن وحدت عددي است. وحدت عددي، عددي است كه آغاز عدد و مبناي آن است، گرچه خودش عدد نيست، چون اوصاف اعداد برآن قابل تطبيق نيست. همچنان اگر كلي باشد و يك فرد از آن تحقق پيدا كرده باشد به آن هم «يكي»اي از نوع در اعداد اطلاق ميشود؛ چون فرض تكرار يعني دو و سه شدن در وجود آن ممكن است.
گاه يكي ميگويند و مراد از وحدت، «يكي»اي نوعي، جنسي و يا هر نوع وحدت كلي است و آن عبارت از كلي است كه از افراد و مصاديق كه در يك حقيقت مشترك هستند، انتزاع شده باشد.
گاه يكي ميگويند، مقصود وحدت تشكل يافته از اجزاء است كه در يك سيستم هماهنگ به وجود ميآيد فرق نميكند اين نوع وحدت بر اساس عواملي ايجاد كننده مجموعه متشكل به وجود بيايد يا بر اساس وحدت در هدف آن مجموع به وجود آمده باشد.
گاه گفته ميشود «يكي»: مراد از آن وحدت به معناي بينظيري در نوع يا جنس يا ارزش است.
گاه گفته ميشود يكي: مقصود وحدت در قانون است، يعني يك قانون بر اشياء مختلف يا انسان جريان و حكومت دارد.
گاه گفته ميشود يكي به معناي آن كه موجودي است كه نه مثلي دارد و نه ضدي و نه محدوديتي كه موجب يقين و اشاره حسي يا عقلي ميشود.[5]مقصود از يگانگي خدا، همين معناي آخري است كه هرگونه يگانگي عددي، نوعي، جنسي و محدوديتي را از خداوند نفي ميكند. در اين صورت وقتي كه ميگوئيم خدا «يكتا» است معنايش آن است، صفتي (مثل الوهيت) كه در اوست، صفتي است كه احدي با او در آن شريك نيست، يا اين كه هر صفت كمالي (مانند علم و قدرت و حيات) را كه براي خدا ثابت ميكنيم او را متكثر و داراي اجزاء نميكند. علم و قدرت و حيات و ديگر صفاتش همه يكي است و آن هم عين ذات اوست، هيچ يك از آنها به جز در مفهوم غير از ديگري نيست.[6] لذا وقتي گفته ميشود خدا يكي است، مراد از آن، اين نيست كه دو تا نيست. زيرا اگر مراد اين باشد، معنايش آن است كه يك فرد از ساير افراد، يا يك نوع از ساير انواع يا يك جنس جدا ومتمايز از ساير اجناس است، و اين با توحيد ناب قرآني انسجام ندارد، چون خداوند را در نوع يا جنس يا جوهر، با سايرين شريك كرده است. امّا وقتي ميگوييم خداوند تبارك و تعالي (واحد) يكياي قاهر است ـ كه اصطلاح قرآني است ـ يعني فرض فرد ديگر، شبيه و مثل او ممكن نيست. در اين صورت چيزي ممكن نيست در ذات يا صفات يا افعال او شريك باشد، چون چيزي از موجودات در عرض او قرار نميگيرد تا او را محدود سازد، هر چه هست، يا ذات اوست يا صفات او يا افعال او. موجودات ديگر همه مخلوقات اوست. در هيچ شأني از شئون او را محدود نميكند، هر كمالي كه در موجودات هست، خالص آن براي پروردگار است و ساحت مقدسش از هر نقصي مبرّا است.[7]از جمله تعبيرات قرآني كه توحيد ناب را تعليم ميدهد، ذيل آيه مباركه 73 سوره مائده است كه در نفي خداوندي حضرت مسيح ـ عليه السّلام ـ و تثليث (سه گانه پرستي) مسيحيان آمده است. «ما من اله الا اله واحد» اين جمله تأكيد رسايي است در توحيد، زيرا كلام را در جمله منفي همراه با كلمه استثنا آورده است. و بر سر «اله» ابتدايي جمله منفي كلمه «من» را در آورده است تا اين كه استغراق را تأكيد كند. مستثنا كه «اله واحد» ميباشد، به طور نكره آورده كه تنويع را برساند. بعد از توجه به اين نكات معناي آيه، اين ميشود كه در عالم وجود اصلا و به طور كلي از سنخ و جنس معبود، اله يافت نميشود، مگر معبود يكتايي كه يكتائيش يكتايي مخصوص است كه اصلاً قابل تعدد و تكثر نيست، نه در ذات، نه در صفات، نه در خارج و نه به حسب فرض.
اين معنا با جمله «ما من اله الا اله واحد» فهميده نميشود. چون «ما من اله الا اله واحد» اعتقاد باطل مسيحيت را دربارة خدايان سه گانه دفع نميكند چون آنها هم با توجه به اين جمله ميگفتند: آن ذات يكتا كه در يكتائيش ما هم حرف نداريم از نظرصفات به سه تعين متعين ميشود.
لذا ميگوييم كه در عين اين كه خدايان يكياند سه چيز است.[8] در نتيجه ميبينيد با اين تعبير يگانه دانستن خدا كه قرآن مردم را به آن فرا ميخواند، تأمين نميشود؛ توحيد نابي را كه قرآن مردم را به آن هدايت ميكند تفهيم نميگردد و مدعاي مسيحيت نفي و باطل نميگردد.
معناي ديگري هم توصيه شده است و آن اين است كه انسان در عمل، يگانه و يك جهت و در جهت ذات يگانه، شود. به عبارت ديگر، جنبش در جهت رسيدن به كمال و رفتن به سوي خداي يگانه است.[9] يگانه پرستي و يگانه شدن در پرستش حق باشيم، يعني فقط خدا را تقديس و تنزيه كنيم و او را جهت حركت، ايدهآل و قبله روحي و معنوي خود قرار دهيم.[10] يعني انسان بر اساس اعتقاد به توحيد خداوند همه اوصاف نفساني، افعال و حركات انسان خود را تنظيم و استوار سازد؛ زيرا افعال و حركات انسان بر پايه اوصاف ملكات نفساني شخص است، و اوصاف نفساني خود را عقايد او تنظيم و هدايت و رهبري ميكند.[11] اين ديد و معرفت توحيدي باعث ميشود كه انسان خود را در تمام حالات در حضور «الله» بداند[12] و از غير خدا توجهاش را بازگرداند و فقط به خدا متوسل و وابسته شود، و اگر به غير خدا تكيه كند آن را به عنوان وسيله بداند و يا اگر از غير خدا چيزي طلبيد آن را به عنوان مجراي فيض خدا بداند از او ميخواهد نه به عنوان ريشه اصلي و استقلال، چون هيچ موجودي در آسمان و زمين يافت نميشود، مگر اين كه از جهت ذات، صفت و فعل نيازمند به خداست. در حقيقت هستي او ، عبوديت و فقر ذاتي است.[13]
نصاب توحيد
مراد از نصاب توحيد در اسلام، يعني اولين مرتبهاي كه يك انسان از ديدگاه اسلامي موحد شناخته ميشود. انسان به كدام مرتبه از مراتب توحيد اعتقاد پيدا كند شخص موحد ميشود. و در آخرت هم وارد خانه بهشت و سعادت ميگردد؟ آيا انسان ذات خداوند را به يگانگي شناخت، و او را بينياز و غني دانست كافي است كه او موحد باشد؟ نه، اين اعتقاد لازم هست امّا كافي نيست. لازم است كه انسان بداند كه خدا تعدد پذير نيست،مثل و مانند ندارد،در مرتبه وجود او هيچ موجودي نيست. جهان از نظر اصل، مبدأ و منشأ و مرجع يكي است، متعدد نيست و در آخرت به همان اصل و حقيقت باز ميگردد؛ امّا اين عقيده كافي نيست، چون مشركين هم اعتقاد به خالقيت خداوند دارند. كه مرتبه ديگر از توحيد هم لازم است، يعني اين كه انسان اعتقاد داشته باشد كه صفات خداوند تبارك و تعالي با يكديگر و با ذات او يگانگي عيني دارد. از او هر گونه كثرت و تركيب از ذات و صفات را نفي كند. در مرحله بعد تمام نظامها و سنتها و علتهاي و معلولهاي جهان را فعل خدا و كار او و ناشي از اراده او بداند. همه را در ذات و صفات و فعل وابسته بداند، هيچ موجودي را در قبال خداوند مستقل نبيند.[14] كسي که اين بينش را يدا كرده است، به حد نصاب توحيد يعني به سعادت نزديك شده امّا نايل نشده است، وقتي داخل وادي رحمت ميشود و بر مسند سعادت تكيه ميزند كه خداي يگانه را بپرستد.
انبياء ـ عليهم السّلام ـ آمدهاند كه همة انسانها خداي يگانه را بپرستند و از پرستش موجودات ديگر بپرهيزند. يكتاپرستي با شكستن زنجيرهاي دوگانه پرستي همراه است و هر كه در سرلوحه برنامهها و درسهاي پيامبران الهي قرار دارد[15].
بنابراين مراد از توحيد يگانه دانستن خداوند تبارك و تعالي و يگانه شمردن او است، يعني يگانه شمردن در وجود،خالقيت، ربوبيت و كارگرداني جهان و قانونگذاري و امر و نهي و واجب الاطاعه بودن بيچون و چرا و سزاواري و اهليت عبوديت و الوهيت.[16]پس حد نصاب توحيد در اسلام اين است كه علاوه بر اعتقاد به يگانگي خالق، رب تكويني و معبود، اعتقاد به وحدت ربّ تشريعي نيز داشته باشد. اين چهار امر اركان توحيد اسلام است كه اگر هر يك از آنها خدشه دار شود توحيد واقعي تحقّق نخواهد يافت.[17]
توحيد اساس و ريشه دين
علت آن كه توحيد ريشه و اساس دين قرار گرفته است به اين دليل است كه شناخت خدا همان توحيد و يگانه دانستن اوست. «و معرفته توحيده و توحيده تمييزه من خلقه و حكم التمييز بينونة صفة لا بينونة عزلة»[18]؛ توحيد واقعي، جدا دانستن او از مخلوقات است به اين معنا كه صفاتش را مغاير ما سوي بدانيم نه اين كه خدا را از مخلوقاتش متمايز و جدا بدانيم.[19]اين معني در خطبه نخستين نهج البلاغه از امير المؤمنين علي ـ عليه السّلام ـ توضيح داده شده است. امام ـ عليه السّلام ـ ميفرمايد: پايه و اساس دين، معرفت پروردگار است، كمال آن را تصديق و ايمان به ذات پروردگار قرار داد، و بعد از آن كمال ايمان را در توحيد و يگانه دانستن او دانست، يعني اثبات اين كه خدا يگانه است و شريكي ندارد، باعث تكامل اذعان و ايمان نسبت به وجود خدا ميشود،[20] چون انسان وقتي به هستي واقعي او پي ميبرد كه بفهمد او يكتا است، يعني وجودي است كه هيچ گونه قيد و شرطي ندارد، در اين فرض كه او هيچ گونه قيد وشرط ندارد، از ذات او هر نوع محدوديت حتي فرض و يا خيالي را نفي كردهايم. و وقتي كه هرگونه محدوديت و حد را از او نفي نموديم، به معناي واقعي كلمه هم به يگانگي او و هم به هستي او آگاه شدهايم. لذا به اين جهت كه توحيد در شناسايي صحيح خداوند دخالت دارد، اصل و پايه قرار گرفته است كه مانند ريشه يك درخت، شاخهها و برگها و ميوهها به وجود ميآورد، و درسهاي عملي و تربيتي و فكري دين را بر آن بنا و پايهريزي ميكنيم.
دليل ديگر اين كه توحيد اساس دين قرار گرفته اين است كه اثبات اصل هستي و وجود خدا مستلزم اثبات توحيد و يگانگي اوست، زيرا دليلي كه ما راجع به اثبات خالق مطرح ميكنيم، براي خدا وجود بينهايت و هستي مطلق ثابت ميكند و او را از هر حد و فصل منطقي و داشتن ماهيت تنزيه مينمايد.[21] پس وجود حق تعالي عين هستي و محض ثبوت و تحقق است كه همراه آن هيچ قيد و حد عقلي و وهمي يا خارجي وجود ندارد و اين همان توحيد واقعي به معناي واقعي كلمه است.[22]دليل سوم، تلازم هستي صرف خدا و يگانگي او است، وجود خدا با چيزي مركب و آميخته نيست. او به همراه هر پديدهاي موجود است، يعني اگر خدا را تنها فرض كنيم و همه پديدهها را در مرحله وجود او ناديده بگيريم، او تحقق دارد؛ و نيز اگر هستي او را همراه وجود پديدهها تصور نمائيم، باز وجود حق تعالي ثابت و متحقق است. پس نتيجه اين كه وجود خدا به هر تقدير و بر هر فرض، ثابت و برقرار است.[23]شناسايي چنين وجودي صرف، فرع شناخت وحدت و يگانگي خاص خداوند است.
دليل چهارم، كه چرا توحيد اساس و پايه قرار گرفته است، از منظر جهان بيني ميباشد. از ديدگاه جهان بيني عالم بر اساس اسباب و مسببات آفريده اداره ميشود و اين اسباب و مسببات دست به دست هم دادهاند و انسان را به وجود آوردند و او را به سوي هدفش ـ كه برايش در نظر گرفته است ـ هدايت ميكند. در نتيجه انسان چارهاي ندارد اگر بخواهد به هدف و كمال مقصود و سعادت دست يابد، اساس زندگي و هدف تلاش و انتخاب خود را مطابق واقع بيني، موافق اسباب پايهريزي كند و در هر عمل و تلاش كه ميكند موافقت اسباب مزبور را در نظر بگيرد.
مافوق اين اسباب و مسببات، پديد آورنده انسان و اين اسباب و مسببات است، پس بنابراين لازم است كه همه در برابر آن مسبب الاسباب خاضع و تسليم باشند. خضوع و تسليم در برابر خدا به اين معنا كه در تمام حركات و افعال خودمان خدا را ملاحظه كنيم و اين كه توحيد در تمام شئون (رفتار، گفتار، كردار) ما مؤثر باشد. انگيزه ما خدا باشد و زندگيمان بر مدار يكتاپرستي بچرخد،[24] آگاهي و اشتياق او (خدا) محرك انسان در تمام حركات، لذتها و نفرتها باشد. و قدرت مطلقه او نگهبان شئون حيات انساني باشد.
معرفي منابع جهت مطالعه بيشتر:
1. مطهري، مرتضي، سيري در نهج البلاغه.
2. سبحاني، جعفر، منشور جاويد، ج2.
3. مصباح يزدي، محمد تقي، معارف اسلامي، ج1.
پي نوشت ها:
[1] . مطهري، مرتضي، آشنايي با قرآن، ج 2، ص 34؛ جوادي آملي، تفسير موضوعي قرآن، ج 12، قم، انتشارات، اسراء، ص 38.
[2] . مطهري، مرتضي، مسيري در نهج البلاغه، ص 60.
[3] . جوادي آملي، تفسير موضوعي قرآن، ج 8، ص 88 و 89.
[4] . طباطبايي، سيد محمد حسين، الميزان، ترجمه موسوي همداني، ج 1، ص 594.
[5] . جعفري، ترجمه و تفسير نهج البلاغه، ج 2، ص 39 و ج 25، ص 23 و ج 11، ص 50.
[6] . طباطبايي، سيد محمد حسين، الميزان، ترجمه موسوي همداني، ج 1، ص 594.
[7] . طباطبايي، سيد محمد حسين، الميزان، ترجمه موسوي همداني، ج 6، ص 129؛ جوادي آملي، تفسير موضوعي، انتشارات اسراء، ج 10، ص 161 و ج 11، ص 127 و ج 7، ص 30، ؛ مطهري، مرتضي، سيري در نهج البلاغه، ص 60 ـ 63.
[8] . طباطبايي، سيد محمد حسين، الميزان، ترجمه موسوي همداني، ج 6، ص 102 و 103.
[9] . مطهري، مرتضي، آشنايي با قرآن، ج 2، ص 34، و جهان بيني توحيدي، ص 55.
[10] . مطهري، مرتضي، جهان بيني توحيدي، ص 57؛ جوادي آملي، تفسير موضوعي، ج 8، ص 299.
[11] . جوادي آملي، تفسير موضوعي، ج 8، ص 124.
[12] . جوادي آملي، حكمت نظري و عملي در نهج البلاغه ، ص 101.
[13] . جوادي آملي، تفسير موضوعي قرآن، ج 8، ص 94.
[14] . مطهري، مرتضي، جهان بيني توحيدي، ص 48 ـ 59؛ مصباح يزدي، محمد تقي، معارف قرآن، ج 1، ص 50 و 51.
[15] . سبحاني، جعفر، منشور جاويد، ج 2، ص 381؛ جوادي آملي، تفسير موضوعي، ج 6، ص 399 و 115.
[16] . مصباح يزدي، محمد تقي، معارف اسلامي، ج 1، ص 61، 55، 54؛ سبحاني، جعفر، منشور جاويد، ص 382؛ جوادي آملي، تفسير موضوعي، ج 6، ص 58.
[17] . مصباح يزدي، محمد تقي، نظريه سياسي اسلام، ص 235.
[18] . طبرسي، احتجاج، به نقل از علل و فلسفه الهي، چاپ مرتضوي، ص 44؛ احتجاج طبرسي، دارالنعمان، ج1، ص 299.
[19] . طباطبايي، سيد محمد حسين، علي و فلسفه الهي، ص 45.
[20] . همان.
[21] . طباطبايي، سيد محمد حسين، علي و فلسفه الهي، ص 46 ـ 47.
[22] . همان، ص 38؛ جوادي آملي، تفسير موضوعي قرآن، انتشارات مركز فرهنگي رجاء، ج 4، ص 138.
[23] . همان، ص 39.
[24] . طباطبايي، الميزان، ترجمه موسوي همداني، ج 4، ص 181 و 182 و ج 1، ص 116 و ج 9، ص 256 و ج 7، ص 391؛ جعفري، فلسفه و هدف زندگي؛ ص 14؛ و ترجمه و تفسير نهج البلاغه، ج 21، ص 143 و 145 و ج 27، ص 50؛ مطهري، مرتضي، آشنايي با قرآن، ج 6، ص 113 و 124 و حكمتها و اندرزها، ص 13 و 15 و 45.