خانه » همه » مذهبی » مرد شامي و معجزه امام جواد (عليه السلام)

مرد شامي و معجزه امام جواد (عليه السلام)

مرد شامي و معجزه امام جواد (عليه السلام)

علي بن خالد مي گفت: روزي در سامراء بودم كه شنيدم يك مرد اهل شام را زنداني كرده اند چون ادعاي پيغمبري كرده، من كنجكاو شدم تا از اصل قضيه سر در بياورم به همين خاطر با زندانبان ها طرح دوستي ريختم و موفق شدم به ملاقات او بروم. بر خلاف شايعه اي كه راه انداخته بودند، ديدم آدم وارسته و عاقلي است، گفتم : فلاني درباره تو مي گويند كه ادعاي نبوت كرده اي؟ گفت : دروغ مي

979a9f1f 827c 433f 9d69 c7a072035f9f - مرد شامي و معجزه امام جواد (عليه السلام)

ma2078 - مرد شامي و معجزه امام جواد (عليه السلام)
مرد شامي و معجزه امام جواد (عليه السلام)

 

 

علي بن خالد مي گفت: روزي در سامراء بودم كه شنيدم يك مرد اهل شام را زنداني كرده اند چون ادعاي پيغمبري كرده، من كنجكاو شدم تا از اصل قضيه سر در بياورم به همين خاطر با زندانبان ها طرح دوستي ريختم و موفق شدم به ملاقات او بروم. بر خلاف شايعه اي كه راه انداخته بودند، ديدم آدم وارسته و عاقلي است، گفتم : فلاني درباره تو مي گويند كه ادعاي نبوت كرده اي؟ گفت : دروغ مي گويند، اين حكام زورگو، چون با اهل بيت و پيروان آنها دشمن هستند اين نقشه را كشيده اند. اصل جريان اين است كه من در رأس الحسين در شام، مشغول عبادت بودم، ناگاه ديدم شخصي نزد من آمدن و به من گفت : برخيز برويم، من با او راه افتادم، چند قدم نرفته بوديم كه ديدم در مسجد كوفه است. در آن جا نماز خوانديم، بعد با هم بيرون آمديم، مقداري كه رفتيم، ‌ناگاه ديدم كه در مسجد مدينه هستيم. به رسول خدا صلي الله عليه و آله سلام كرده و نماز خوانديم، بعد از آن جا خارج شديم، مقداري راه رفتيم كه ناگاه ديدم در مكه هستيم، با هم كعبه را طواف كرديم و بيرون آمديم. هنوز چند قدم نرفته بوديم كه ديدم را در جاي خودم در شام، هستم. آن مرد رفت و من بهت زده بودم كه خدايا او كي بود و اين چه قدرتي بود كه او داشت ؟! يك سال از اين جريان گذشت، روزي ديدم باز همان شخص آمد، من از ديدن او شاد شدم، مرا دعوت كرد كه با او بروم، و مانند سال گذشته به كوفه و مدينه و مكه رفتيم و به شام برگشتيم، وقتي مي خواست برود گفتم: تو را قسم مي دهم به آن خدايي كه اين قدرت را به تو داده بگو تو كيستي؟! فرمود : من محمد بن علي بن موسي بن جعفر هستم.
من قضيه را به چند نفر گفتم و پخش شد تا به گوش محمد بن عبدالملك زيات رسيد، او فرمان داد مرا به زنجير كشيده به اين جا آوردند و ادعاي پيامبري را به من نسبت دادند. گفتم : من با محمد بن عبدالملك زيات آشنا هستم، مي خواهي سفارشت را بكنم؟ گفت : سفارش كن. من نامه اي به محمد بن عبدالملك، وزير اعظم معتصم عباسي نوشتم و حقيقت را گفتم، اما وزير در زير نامه من نوشته بود: احتياج به خلاص كردن ما نيست، همان كسي كه در يك شب، او را از شام به کوفه و از كوفه به مدينه و از مدينه به مكه برد و باز به شام برگردانيد، حالا هم آزادش كند. من كه با اين جواب، از نجات او مأيوس شده بودم، گفتم : بروم و به او تسلي بدهم. اما وقتي به زندان رسيدم ديدم مأموران زندان همه غرق در حيرتند و بي خود به اين طرف و آن طرف مي دوند، گفتم : چه اتفاقي افتاده؟! گفتند: آن زنداني مدعي نبوت، در زندان نيست، درها بسته بود و او هم در غل و زنجير بود، ولي معلوم نيست در زمين فرو رفته و يا مرغان هوا او را ربوده اند!!!
علي بن خالد كه خودش هم زيدي مذهب بود، با ديدن اين ماجرا، اعتقادش به ائمه محكم گرديد و در زمره شيعيان درآمد.
منبع: نشريه قدر، شماره 36

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد