مردی از اوتاد(1)
مردی از اوتاد(1)
*درآمد
رابطه شهيد مدني و شهيد قاضي طباطبائي وغائله خلق مسلمان همواره محل بحث ها و سئوالات فراوان بوده است، عبد يزداني از مبارزان قديمي وكسي كه همواره در صحنه هاي گوناگون انقلاب حضور مؤثري داشته است، به دليل نزديكي با هر دو شهيد، تحليل جامعي از رابطه آنها و نيز حوادث مهم تبريز ارائه ميدهد كه در ساير مصاحبه ها كمتر به آنها اشاره شده است.
چه شد كه آيت الله شهيد مدني به تبريز هجرت كردند و آشنائي شما با ايشان چگونه بود؟
بعد از پيروزي انقلاب، در 22 بهمن در تهران، در تصرف زندان اوين، همراه اخوي و دو سه نفر ديگر شركت داشتم. در روز 21 بهمن، بختيار اعلام حكومت نظامي كرد. بعداً امام فرمود:«حكومت نظامي لغواست.» شبانه ميخواستند فاجعه و كشت و كشتار راه بيندازند و همافرها را قلع وقمع كنند. گارد جاويدان براي آنها خواب وحشتناكي ديده بود. وقتي امام فرمودند، حكومت نظامي لغو و نشستن در خانه ها حرام است، واقعاً اين گفته كار خود را كرد و جماعت بيرون ريختند. در تهران مردم در شب مثل روز در رفت و آمد بودند.
دراين باره يك خاطره شخصي دارم كه آن را در خاطراتم نوشتهام انقلاب، شبانه پيروز شد. آنها وضعيت بسيار وحشتاكي را به وجود آورده بودند. تانك ها در خيابان ها بودند، ولي مردم تا صبح به خانه هايشان نرفتند و بيرون بودند. آنها چند تانك را هم تصرف كردند، بعد به دانشگاه رفتند. ما هم در ميان جمعيت بوديم روز بعد از اين جريان اعلام كردند به زندان اوين نزديك نشويد، چون آنجا مين گذاري شده است. من همراه اخوي و شوهرخواهرم بودم كه مهندس صنايع نظامي بود. ما براي شركت در مراسم تشريف فرمايي امام به تهران و به منزل خواهرم رفته بوديم. گفتم:«بلند شويد برويم.» پرسيدند:« كجا؟» جواب دادم:«به زندان اوين.» گفتند««آنجا مين گذاري شده است.» گفتم:«اين كلك است. بياييد برويم من خودم مين يابم!»آنها خنديدند و قبول كردند كه برويم. رفتيم و ديديم واقعاً كلك بوده است. بالاخره آنجا را تصرف كرديم و خيلي هاهم در آنجا مجروح شدند.
در زندان اوين زاغهاي ديديم كه پر از اسلحه بود. اين زاغه در زير زمين بود. صورت مسير چاه مانندي گنده بودند كه بعداً به تونلي ميرسيد. اسلحه ها در صندوق در آنها بود. ظاهراً ساواكي ها و امركائي هائي كه در اوين سنگر گرفته بودند، ميخواستند آنجا را تصرف كنند و به اين اسلحه ها دست يابند و براي نفراتشان از آنها استفاده كنند تا وقتي انقلاب پيروز شد، كشت و كشتار به راه بيندازند.
بالاخره به تبريز آمدم و بعد از چند روز خدمت آيت الله قاضي رفتم. فرمانده لشكر اروميه نامهاي نوشته و ازآيت الله قاضي نيرو خواسته بود. من آن موقع در دادگاه بودم. آيت الله قاضي به من امر فرمود، فردا بيا كاردارم. صبح به محضرآقاي قاضي رفتم. اول كه وارد شدم ديدم سيد بزرگوار و موقري در محضر آيت الله قاضي نشسته اند. آقاي قاضي گفت:«آيت الله مدني تشريف آوردند.» ايشان را به من و مراهم به ايشان معرفي كرد. بعد نامه را داد و گفت:«بخوان.» متن نامه را به خاطر ندارم، ولي يادم هست كه در خواست فرمانده لشكر اروميه بود. معاون او هم سرهنگ ساكتي بود. آن نامه نوشته شده بودكه ما از شمانيرو ميخواهيم، اما ننوشته بود چرا آن نيروها را ميخواهند. آقا فرمود:«به اروميه برويد و ببينيد اين حرف يعني چه؟ مگر ارتش نيرو ندارد؟ ما از اينجا چه نيرويي بفرستيم؟.» وقتي خدمت آقاي قاضي ميرفتم، شوهر خواهرم هم همراهم بود. او گفت:«ايشان [سرهنگ ساكتي] در دانشگاه با من همدرس بود و خيلي با هم صميمي بوديم. مدتي است او را نديده ام، آيت الله قاضي به شوهر خواهرم گفت:«جناب سرهنگ! شما هم برويد.» رفتيم و سرهنگ ساكتي از آمدن ما خيلي خوشحال شد. شوهر خواهرم پرسيد:«چرا نيرو خواسته ايد؟» سرهنگ جواب داد:«براي نگهباني و نگهداري از زاغه ها و انبار اسلحه نيرو ميخواهيم اينجا اكثراً كومله هستند. حتي سربازان ماهم اين طوري اند ما به آنها اعتماد نداريم. ميخواهيم افراد انقلابي زير نظر آيت الله قاضي و با تشخيص ايشان به اينجا اعزام شوند. ما به آنها حقوق و لباس و آنها را تعليم ميدهيم بعد از دو ماه اگر خواستند بمانند، آنها را استخدام ميكنيم. اگر هم نخواستند، بروند.» صورتجلسهاي نوشتيم و محضر آيت الله قاضي رفتيم. شوهر خواهرم در استانداري دفتر گذاشت و اعلام و افراد را شناسايي ميكرديم. اگر سوابق آنها قابل قبول بود، آنها را در گروه هاي پنجاه نفري اعزام ميكرديم.بنده آيت الله مدني را درآنجا و با آن سلام و عليك شناختم. بعداً كه آيت الله مدني به تبريز تشريف آوردند، من غالباً خدمت ايشان ميرفتم. تا اين برهه، آشنايي ايشان با من در همين حد بود كه من هم يك مسلمانم و از سوابقم اطلاعي نداشتند. در آن روزها مخالفت با آيت الله قاضي بيشتر از سوي هم لباسي هايش بود. آنها ميخواستند زمينه فعاليت و استقرار خلق مسلمان را فراهم كنند و با وجود آيت الله قاضي نميتوانستند اين كار را انجام بدهند. سردمدار اين مخالفين حكم آبادي، ميرزا نصير واعظي و شربياني بودند كه صراحتاً مخالفت و آيت الله شريعتمداري را مطرح ميكردند. وقتي حزب جمهوري اسلامي تشكيل و زير نظر آيت الله قاضي، از طرف امام خميني و آيت الله بهشتي برنامه ريزي شد، از طرف آيت الله شريعتمداري هم تعدادي براي تشكيل حزب خلق مسلمان آمدند.
آقاي قاضي به بنده تلفن كرد و فرمود كه بعد از رفتن من، آنها آمده و گفته بودند ميخواهيم حزب خلق مسلمان را تشكيل دهيم. آيت الله قاضي گفت:«از نظر ادبي، اولاً ما ازكلمه خلق وحشت داريم، مثلاً از خلق كرد، خلق عرب، خلق بلوچ و- كلمه خلق را برداريد كه ميشود حزب جمهوري اسلامي مسلمان.» آنها گفتند:«از نظر ادبي خيلي سبك است و معنايي ندارد. مسلمان را هم برداريد.» آقاي قاضي گفت:«آن وقت ميشود حزب جمهوري اسلامي.» گفتند:«بله.» آقاي قاضي گفت:«اين را كه داريم. ديگرچه ميخواهيد؟» و آنها دست خالي برگشتند. آنها آقاي قاضي را مانع ميديدند و ميگفتند:«آن حزب زير نظر آقاي خميني باشد واين حزب زير نظرآقاي شريعتمداري.»آقاي قاضي گفت:«مگر هدف ما دو تاست؟ يك هدف است. آن هم اسلام است. حزب جمهوري اسلامي هم براي اسلام تشكيل ميشود. اسلام هم دو تا نيست، يكي است. با هم فعاليت كنيد كه پررونق و پرتحرك و مثمر ثمر باشد.» به همين دليل كساني كه طرفدار آيت الله شريعتمداري بودند از آيت الله قاضي كدورتي به دل داشتند. آقاي قاضي به آنها اجازه تشكيل حزب نداد و با آنها به شيوهاي عملي حرف زد و لذا نتوانستند كاري كنند.
دشمن از اين مسائل كه بنده در متن آنها بودم، سوءاستفاده ميكرد و ميخواست روز به روز شكاف بيشتري بين اقشار گوناگون ايجاد كند. عدهاي كه حالا هم نظير شان فراوان است، در خدمت آقاي مدنياز آقاي قاضي بد ميگفتند و بالعكس و اقشار منتسب به روحانيت را دو تكه كرده بودند. البته اين طور نبود كه آقاي مدني هم به سادگي حرف اينها را قبول كند. درابتدا هيچ كس حاضر نبود وارد كارهاي مربوط به زندان شود و مسئول تعيين كند. آيت الله قاضي اخوي بنده را كه به دليل مسائل انقلاب زنداني شده بود و آنجا را ميشناخت به همراه سي نفر از دوستان كه در تظاهرات و راه پيمايي ها بودند، جمع كرد تا بتوانند از عهده كارها بربيايند. اينها به امر آيت الله قاضي زندان را اداره ميكردند.خرج زندان و زندانيان را هم آيت الله قاضي ميداد. با معرفي آيت الله قاضي از تهران به بنده حكم داده بودند و در دادگاه انقلاب مسئوليتي را به عهده گرفتم. قدرت در دست آيت الله قاضي بود. اينها هم تمام فعاليت ها و اقدامات و رفت و آمدشان از قم و اينجا اين بود كه اين قدرت را از آيت الله قاضي بگيرند. لذا بهترين پايگاه و سنگر را بيت آيت الله مدني تشخيص داده بودند.
آيت الله مدني چنين شخصيتي نداشت كه تحت تأثير كسي قرار بگيرد. اما ميخواست ببيند اينها چه ميگويند به عنوان مثال اينها ميگفتند، يزداني ها و اطرافيانش از زندان خوردند و بردند و غارت كردند يك روز اكيپي با حضور آيت الله مدني، آيت الله قاضي و تجار و معتمدين تبريز باري بازديد از زندان آمدند. از روزنامه كيهان هم خبرنگار آمده بود. ما هم گفتيم، خوش آمديد. قدمتان روي چشم. آنها گفتند:«ميخواهيم از زندان بازديد کنيم.»اخوي پرسيد:«از كجاي زندان ميخواهيد بازديد كنيد؟ زندان قسمت هاي زيادي دارد. تأسيسات دارد، كارگاه هاي مختلف دارد، زندانياني دارد كه داخل زندان ها هستند.» آنهائي كه برنامه ريز بودند، جواب دارند:«ميخواهيم از كارگاه ها بازديد كنيم.» كارگاه قاليبافي وكارگاه رنگرزي بود زندان يك رنگرزخانه و تشكيلات مربوط به آن، نانوايي، كفاشي، نجاري و كارگاه در و پنجره سازي آهني كه زندانيان در دوره قبل از انقلاب در آنجا كار ميكردند و متخصص ميشدند و به ازاي كارشان مزدميگرفتند. كارگاه ها در حقيقت متعلق به پيمانكاراني بودند زير نظر مديريت زندان و انجمن زندان كار ميكردند.
وقتي انقلاب پيروز شد پيمانكارها كارگاه ها را بسته و رفته بودند. اخوي گفت:«اجازه بدهيد به صاحبان آنها بگوييم بيايند و اين كارگاه ها را باز كنند، چون ما نميتوانيم آنها را باز كنيم.» تلفن كردند و آنها آمدند و هر كدام كارگاه خودشان را باز كردند صاحبان كارگاه ها از اخوي پرسيدند:«چرا كارگاه ها را باز كردند؟»اخوي جواب داد:«ظاهراً ميخواهند ببينند اينجا آن طور كه شما آن را گذاشته و رفته ايد، هست يا كم و كسري دارد؟ گفتنند:«چطور ممكن است اين اتفاق بيفتد؟» حتي نانوايي گفت:«دويست وچند گوني خالي داشتم و چيز ديگري موجود نيست، چون آردها را ازاينجا برديم تا تلخ و خراب نشوند.» مورد بعد مربوط به كارگاه قاليبافي بود كه مسئول آنجا گفت:«همه دستگاه ها سر جايشان هستند.»اخوي پرسيد:«شما در بالافرش آماده هم داريد؟»گفتند:«بله» رفتند و ديدند فرش ها طبق صورتشان در آنجا موجود است. رنگرزي، كفاشي و ساير كارگاه ها را باز كردند و ديدند همه چيز سر جايشان است.
مرحوم حاج حسين آقا چاوقچي و ساير معتمدين شهر هم بودند پرسيدند:«از جنس هاي شما چيزي كه كم و كسر نشده؟» جواب دادند:«نه. چيزي كم و كسر نشده.» مسئول رنگرزي همه بسته ها را چك كردو گفت:«همه سر جايشان است. چطور مگر؟» روزنامه نگار كيهان گفت:«ميگفتند اين وسايل از اينجا كسر و دستكاري شده اند.» گفتند:«استغفرالله! آقاي يزداني[منظوراخوي بنده] كه اينجا هستند. اگر در گذشته ميشد، فعلاً با حضور ايشان اين اتفاق نميافتد.» خلاصه آقاي ذاكر كه از روزنامه نگاران كار كشته و از رژيم سابق در تبريز مخبر كيهان بود، گفت:«بيشتر دقت كنيد.» آنها گفتند:«ميخواهيد قسم بخوريم؟ شما ميخواهيد چه وصلهاي به ما بچسبانيد؟» او گفت:«قسم نميخواهيم فقط دقت كنيد و ببينيد چيزي کم و كسر نيست؟» گفتند«اصلاً اينها باز نشده اند. آنها بايد از ما كليد بگيرند و آنها را باز كنند. گرد و غباري كه در اين مدت روي اين وسايل نشسته، نشان ميدهد كسي قدم به اينجا نگذاشته.» آقاي ذاكرگفت:«من آنهايي را كه غلط كرده و گفته اند يزداني ها بردند و خوردند، رسوا خواهم كردتا مردم بدانند.» آنهايي كه اين حرف ها را ميزدند، روحاني هايي بودند كه با تظاهر به دفاع از حقوق مردم، زير چترآقاي مدني رفته بودند.»
خدارحمت كند آقاي قاضي را گفت!:«نه! شما شرعاً نبايد اين كار را بكنيد چه بسا افرادي بيايند و صحبت هايي بكنند كه يك نفر روحاني يا غير روحاني شك كند. اكنون كه شك آنها برطرف شده، ديگر چرا اين كار را ميكنيد؟» آقاي ذاكر خواست بگويد:«آن افرادي كه ميخواستند مخفيانه برادران يزداني و اطرافيانش را رسوا كنند، بايد رسوا شوند.» آقاي قاضي گفت:«نه! صحيح نيست.» و اجازه نداد اين كار را بكنند. خلاصه افرادي هم اين طوري بودند. از آن روز توجه و لطف آقاي مدني به ما بيشترشد و من هم خدمتشان ميرفتم.
آيا توانستند آن طور كه ميخواستند بين آيت الله قاضي و آيت الله مدني كدورت ايجاد كنند؟
نه، نتوانستند و لذا از راه ديگري وارد عمل شدند و البته آن موضوع هم ختم به خير و تمام شد. درباره خوردن و بردن و موارد و مسائل ديگر خيلي حرف ها ميزدند. هدف اصلي آنها از اين كارها اين بود كه ميخواستند قدرت را از آيت الله قاضي بگيرند. آيت الله مدني هم ديدند كه آنها به هر حال از لحاظ ظاهر، روحاني هستند، با كمال تواضع نزد آنها ميرفتند. در دفتراخوي ريش سفيد كار كشتهاي به نام حاج ابراهيم اخبارده بود، او مدير داخلي زندان بود و با اخوي كار ميكرد. او هم در زمان انقلاب زنداني شده بود. يك روز آيت الله قاضي گفت:«فردا ساعت 4 خودت، اخوي و مدير داخلي زندان به منزلم بياييد.» چون كمي رويم به آيت الله قاضي باز بود، پرسيدم:«حاج آقا! چرا بياييم؟» جواب داد:«درباره زندان صحبت خواهد شد.» گفتم:«چشم.» بعد از چشم گفتن عرض كردم:«اگر چنانچه سئوالي كردند يا حرفي شد، اجازه ميدهيد جواب بدهيم؟» گفت:«البته از تو سئوال ميكنند وبايد جواب بدهي، از من كه سئوال نميكنند. ببين سئوالشان چيست. جواب بده»، ولي نگفت چه كساني قرار است بيايند و فقط فرمود:«آنها ميآيند.» فردا ما رفتيم. من به اخوي و حاج ابراهيم اخبارده گفتم:«شما صحبت نكنيد. سئوال كه ميكنند، بگذاريد اول من جواب بدهم. اگر سئوال مربوط به شما بود، جواب بدهيد سئوالات راجع به زندان را من جواب ميدهم.» آنها گفتند:«چشم!»
شب فكر كردم كه در چه موردي صحبت خواهد شد؟ ميدانستم درپشت پرده چه مسائلي ميگذرد. اينها ميخواستند حزب جمهوري اسلامي دو تا شود و نشد، وقتي كميته ها را تقسيم به كميته هاي امام و آقاي شريعتمداري كردند، نتيجه و كاري ازپيش نبردند، شيوه هاي ديگر را در پيش گرفتند. من مطالبي را كه از فرمايشات امام در روزنامه چاپ شده بود، بريدم و در جيبم گذاشتم. ضمناً حكم تير بنده كه فراري هستم و آن را از مرند، جلفا و مرز فرستاده بودند و همين طور عكسم را كه روي آن بود برداشتم و به منزل آيت الله قاضي رفتيم.
وقتي وارد شدم ديدم آيت الله مدني و آيت الله قاضي و حاج عبدالحميد بنابيان هم آنجا هستند. اصل اين طراحي ها با او بود. در گذشته وقتي مردم تبريز بعد از شهادت حاج آقا مصطفي خميني در روز 29 بهمن 56 بازار و ادارات را به تعطيلي كشاندند، از طرف آيت الله شريعتمداري از داخل يك ماشين و با بلند گو دائماً صحبت ميكرد که برويد و راه را باز كنيد، ديگربس است، شلوغ نكنيد. در مسجد جامع هم روحاني ديگري مردم را جمع و فرمان آقاي شريعتمداري را ابلاغ كرده بود. يكي از برادران بنده با جمعي به آنجا رفته بود تا ببيند او چه ميگويد. آنها وقتي ديده بودند نهضت بعد از 29 بهمن 56 در حال پيشرفت است و رژيم مستأصل شده و ميخواهد با كمك فرمان آقاي شريعتمداري، بازار را باز كند. وقتي سخنان آن روحاني تمام شد، با اخوي بنده با صداي بلند گفته بود: «مردم! ما اين شاه را نميخواهيم. و السلام» گفتن چنين حرفي در آن شرايط، واقعاً جرئت ميخواست. در مهرماه سال 56 مردم دسته جمعي اين شعار را به تركي ميدادند و توطئه هاي آنها خنثي شد. در آن جلسهاي كه عرض ميكردم آقاي بنابيان هم آمد و نشست. عرض كردم:«حضرت آيت الله قاضي! در خدمت هستيم. امري داشتيد؟» آقاي قاضي گفت:«حضرت آيت الله مدني امري داشتند.»
از تعبير آيت الله استفاده كردند؟
بله، گفت:« حضرت آيت الله مدني امر و فرمايشي با شما داشتند.» گفتيم:«بفرماييد.» آقا گفت:«شما خيلي زحمت كشيديد. هم خودتان و هم برادران همراه وهم سنگرتان در زندان و همكارانتان خيلي زحمت كشيده و خسته شده ايد. مدت هاست كه در بيرون و حالا در زندان كار ميكنيد، لذا ما ميخواهيم شما استراحت كنيد. بليط آماده است. شما چند روزي به مشهد مشرف شويد و از طرف ما هم نايب الزياره بشويد تا خستگي در كنيد. در غياب شما افرادي جاي شما را ميگيرند و كار شما را انجام ميدهند. بعد از آمدن شما ببينيم چه كار ميشود كرد.» گفتم:«حضرت آيت الله! بنده يا همكاران يا اخوي به حضرتعالي گلايه از خستگي كرده ايم؟» گفت:«نه، ما احساس ميكنيم اين طور است.» از آيت الله قاضي پرسيدم. ايشان هم گفت:«نه، در اين باره چيزي نشنيده ام.» گفتم:«پس مزد ما اين شود كه لااقل از محضر دو بزرگوار و مجتهد دست خالي نرويم و اشكالات و اشتباهاتمان را رفع كنيم.» خدا رحمت كند، آيت الله مدني گفت:«نه، ما از شما اشكالي نديده ايم.» آقاي قاضي هم تصديق كرد. گفتم:«نميشود كه ما را دست خالي راهي كنيد! اگر ما را راهنمايي يا ارشاد بفرماييد، براي ما كافي است.» آقاي قاضي گفت:«آيت الله مدني اين طور صلاح ميدانند.» گفتم:«امر فرمودند كه چه كسي بيايد تحويل بگيرد تا ما كليد را با تجهيزات كارگاه ها از صاحبانشان بگيريم و عيناً تحويل دهيم.» آيت الله مدني گفت:«آقا! شما چرا اصرار ميكنيد؟ ما اين چنين صلاح دانستيم.» اخوي و حاج ابراهيم حرفي نزدند. وقتي آقاي مدني اين را فرمود، گفتم:«امر امام را اطاعت كنيم يا امر كس ديگري را؟» منظورم آقاي مدني بود. آقا گفت:«همه ما امر امام را اطاعت ميكنيم.» من فرمايشات امام را از جيبم در آوردم و گفتم:«امام نوشته اند آنهايي كه زندان كشيدهاند، آنهايي كه زجر ديدهاند، آنهايي كه از اول در مبارزه فعاليت داشته اند،، بايد در رأس امور باشند.» در ادامه گفتم:«در ايران همچون بنده پيدا ميشود كه نه فوت پدرش را ديده باشد، نه فوت مادرش را و هر دو به دست رژيم از دنيا رفته باشند؟ شايد خيلي كم.» حضرت آيت الله قاضي فرمودند كه مادرم شهيد است، وقتي كه حاج خانمي كه ناخنش را نامحرم نديده نيمه شب در رختخوابش چشم باز كند و ببيند كه قلدرهاي اجنبي رژيم اسلحه به دست ايستادهاند و ميگويند، نشاني فرزندت را بده، كجا پنهان شده؟ به بيمارستان كه رسيديم، ايشان فوت كرده بود. مادرم شهيد شد و خودم سال ها در زندان و سال ها فراري بودم. اين هم حكم تيرم است. من بايد باشم يا ديگران؟ من ميروم و اطلاع ميدهم. حضرت آيت الله! بدانيد حتماً اولين زنداني شما، بنده و اينها خواهند بود.» خدا رحمت كند آقاي مدني را اينها را گرفت و نگاه كرد و رو به بنابي كرد و گفت:«آقا! بگو ببينم پس چه ميگفتي؟ لال شدي؟ بگو؟!» بنابي يكدفعه كلافه شد و گفت:« حاج محمد حسين آقا افتخار انقلاب ماست.» و از اين حرف ها. آقاي مدني ناراحت شد و گفت:« ملعون! دروغگو! چه ميگفتي؟ بگو!» آقاي مدني به قدري ناراحت بود كه نزديك بود سكته كند. خدا رحمتش كند. يكباره چشم هايش از حدقه بيرون زد و گفت:« ملعون! چه ميگفتي؟ اينجا را ميگفتي؟» بنابي بلند شد و فرار كرد. نزديك بود عمامهاش بيفتد كه آن را گرفت، ولي عبايش جا ماند. آقاي مدني ميخواست دنبالش برود. آقاي قاضي كه ديد اين پيرمرد با اين عظمت، مثل بيد ميلرزد و خداي نكرده از پله ميافتد؛ دست هايش را بالا گرفت و گفت:«تو را به جده ات زهرا بنشين.» آقاي مدني ميلرزيد و گفت:«چرا نگفتيد اين كيست؟ آن ملعون درباره اينها چه ميگفت؟» آقاي قاضي گفت:«آرام باشيد.» بعد گفت آب بياورند. آب آوردند. آقاي مدني نشست. خدارحمتش كند. ميگفت:«ببين به كه ميگويد! چه ميگويد! به اينها ميگفت؟آقاي قاضي! شما چرا نگفتيد اين كيست و آن كيست؟» آقاگفت:«حاج محمد حسين يكي از صدها هزارها را اشاره كرد.» و از اين حرف ها.
وقتي آقاي مدني كمي آرام شد، گفت:«مرا ببخش.» گفتم:«من كه باشم كه شما را ببخشم؟ حضرت آيت الله !هر امري بفرماييد اجرا ميكنيم، اما بدانيد اولين زنداني اين تشكيلات، خودمان خواهيم بود. پشت پرده چيزهاي ديگري است.» عباي بنابي را برداشت و داد به من و اخوي كه اين را ببريد و به او بدهيد آيت الله مدني گفت:«هركه در پايين است بيايد و خطاب به همه گفت:«با اجازه آيت الله قاضي. من اعلام ميكنم بعد از اين اگر كسي حرفي درباره«ز» زندان و«ي» يزداني ها به ما بزند، خودم بدون سئوال و جواب، آنها را به زندان و تحويل خود آقايان يزداني ميدهم. بين چه ميگفتند و چه اتهاماتي ميزدند؟»
اشاره كردم كه اكثر ملاهاي تبريز ضدآقاي قاضي و درواقع ضد امام بودند، چون آقاي قاضي بازوي انقلاب و امام بود. در اينجا آيت الله قاضي و آيت الله مدني در تبريز، دريزد آيت الله صدوقي و درشيراز آيت الله دستغيب و افراد ديگري در جاهاي ديگر اين طور بودند، اما تبريز موقعيت خاصي داشت. در تاريخ هم آذربايجان و تبريز هميشه نقش مهمي داشتهاند.آيت الله قاضي گفت:«حضرت آيت الله مدني! اينها با انقلاب و امام كار دارند. من اينها را ميشناسم. بازحمت بسيار اينها را براي يك راه پيمايي جمع ميكردم. اخويام زنداني بود.( اخوي بزرگشان كه از نظر جثه كوچك تر،ولي از نظر سني از ما بزرگ تر است» مرتباً نامه ميفرستادم شكايت ميفرستادم اعلاميه ميدادم. نميآمدند. اينها با انقلاب روراست نيستند. حرف راست ندارند».
آيت الله مدني از آن لحظه به ما علاقمند شد و گفت:«من اينها را نميشناختم.» خودش تلفن زد و ميخواست كه به محضرشان بروم. چندين بارشد كه با حالت محبت و كمي خجالت گفت:«مرا ببخشيد.»من گريهام ميگرفت و ميگفتم:«حضرت آيت الله! جسارت است، اگر امر فرموديد، ديگر نميآيم خدمتتان. با اين وضع ميخواهم زمين شكافته شود و من اينجا نباشم. اين چه فرمايشي است؟ ما بايد از شما عذر بخواهيم. ما بايد از شما حلاليت بطلبيم.» گفت:«نه. نه. من نميتوانم.» گفتم:«شما را به جد بزرگوارتان، شما را به جان امام، ديگر اين فرمايش را نكنيد. اگر اين طور باشد. من ديگر نميآيم.» گفت:«ديگر نميگويم.» ما خدمتشان ميرفتيم و شب ها آنجا ميمانديم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
ادامه دارد…
/ج