سیره ی شهید محمدی عراقی در گفتگو با حاج محمدصادق اشک تلخ از نمازگزاران مسجد شهید
مصداق بارز توکل بر خدا (1)
سیره ی شهید محمدی عراقی در گفتگو با حاج محمدصادق اشک تلخ از نمازگزاران مسجد شهید
حاج محمدصادق اشک تلخ از نمازگزاران مسجد شهید که خود نیز برادر دو شهید گرانقدر است، از سنین نوجوانی از نمازگزاران مسجد شهید بوده و با دیگر شهید حادثه ی ترور شهید محمدی عراقی، یعنی علیرضا یوسف پور، نیز دوستی داشته. ایشان در این مصاحبه خاطرات خوبی را از آن دوران بازگو می کند:
حاج آقا، شما از چه زمانی شهید محمدی عراقی را به یاد می آورید؟
یاد و خاطره ی همه ی شهدا، مخصوصاً حاج آقا بهاء الدین محمدی عراقی و شهید علیرضا یوسف پور را گرامی می داریم و از خداوند متعال مسألت داریم که در روز قیامت ان شاء الله این عزیزان شفیع ما بشوند. ارتباط نزدیک بنده با شهید محمدی عراقی دقیقاً از بیست و هفتم یا بیست و نهم اسفند 1357 آغاز شد، چون اخوی ما در همین موقع در کردستان به شهادت رسید. البته برادران گرامی بنده یعنی شهیدان حسین و امیر اشک تلخ به فاصله ی چهل و هشت ساعت از همدیگر شهید شدند. شهید حسین بیست و یک ساله بود، شهد امیر نوزده ساله. به عبارت دیگر شهید حسین متولد 1336 بود و شهید امیر متولد 1338.
خود شما متولد چه سالی هستید؟
1340. یادم است که درست بعد از شهادت دو برادر عزیزم بود که این عالم بزرگوار مثل دیگر علمای معزز شهر برای عرض تسلیت به منزل ما آمدند. بنابراین اولین آشنایی نزدیک من با شهید محمدی عراقی تقریباً در آن موقع بود.
فرمودید که تاریخ شهادت برادران گرامی شما اواخر اسفند 1357 بوده که حدوداً چهل روز از بیست و دو بهمن می گذشته. در واقع به یک معنی برادران شما جزو نخستین شهدای کردستان- پس از شکل گیری نظام مقدس جمهوری اسلامی- بوده اند.
بله، تقریباً همین طور بود. اخوی های شهید بنده در آزادسازی کردستان سهیم بودند، به عبارت دقیق تر اولین دو شهید بعد از انقلاب به عنوان «دو برادر شهید» این دو عزیز بودند، چون برابر با اعلام رسمی بنیاد شهید هم همین نکته تأیید شده، به مادر ما می گفتند اولین «مادر دو شهید» بعد از انقلاب. به هرحال آشنایی چهره به چهره و از نزدیک ما با حاج آقا بهاء از همان موقع بود. هر چند منزل ما یک فاصله ی حدوداً کمتر از بیست متری با منزل آیت الله مرحوم حاج آقا سید مرتضی نجومی داشت و می شود گفت که تا قبل از فوت ایشان نزدیک به چهل و شش، هفت سال با آیت الله نجومی (رحمه الله) همسایه بودیم که سال 1388 فوت کردند. تقریباً می شود گفت از سال 1341 ما با مرحوم نجومی همسایه بودیم و ارتباطمان بیش از هر چیز با معظمٌ له بود، ولی در آن ماجرا با شهید محمدی عراقی از بیست و هفت اسفند نیز آشنا شدیم و چون ایشان در همه ی مراسم می آمدند و حضور پیدا می کردند، به خانواده ی ما محبت می کردند، اینها باعث شد که علاقه ی ما به حاج آقا بهاء روز به روز بیشتر شود و باب مراوده ما بیشتر به سوی مسجد ایشان باز شود. خدا رحمت کند رفقایی مثل مرحوم محمدعلی دریابار و شهید علیرضا یوسف پور را که من از قبل از انقلاب با آنها رفاقت داشتم. اینها به دلیل این که از مدت ها قبل در آن محله بودند و موقعیت منزل مسکونی شان نزدیک مسجد مرحوم اعتمادی بود، طبیعتاً با حاج آقا بهاء بیشتر نزدیک بودند و چون خود این دو بزرگوار هم از دوستان ما هم بودند، بالطبع این دوستی مشترک نیز بر نزدیکی روزافزون ما به شهید محمدی عراقی مؤثر بود. آن مقدمه ای هم که عرض کردم و حضور حاج آقا در تمام مراسم دو شهید خانواده ما در سال 1357 و 1358 این ها همگی زمینه ساز این امر شد که ما حضور و ارتباطمان با شهید عراقی بیشتر بشود و بیشتر به مسجد ایشان برویم و در مراسم و مناسک مختلفی که ایشان برگزار کرد حاضر شویم.
مرحوم اعتمادی که نامش را بردید، همان شخص بانی و وقف کننده ی مسجد اعتمادی بود؟
بله، مرحوم عباس اعتمادی خودش بود و خانمش و هیچ فرزندی هم نداشتند. آنها این ملک را می خرند و وقف مسجد می کنند. خانه ی محسنی که این جا- محل انجام این مصاحبه- در محله ای دیگر از کرمانشاه رو به روی حسینیه ی ما قرار دارد نیز از موقوفات همان مسجد است.
القصه، متعاقب آن چند دیدار و جذب شدن ما به شخصیت دوست داشتنی حاج آقا بهاء از آن پس ما ایشان را مرتباً می دیدیم. البته مشترکاً در یک محل کار نمی کردیم که مدام با هم در تماس باشیم. یعنی این ارتباط جنبه ی کاری و اجرایی نداشت، ما یک نیروی اجرایی بودیم- به عنوان عضوی کوچک از این انقلاب- و حاج آقا بهاء ظاهراً مسئولیت دادستانی استان را به عهده گرفته بودند و ما به واسطه ی رفقای مشترکمان همدیگر را می دیدیم و چون یکی از نیروهای انقلاب بودیم، حوزه ی تعلقاتمان بیشتر اظهار محبت و علاقه دوستانه و نماز و قرآن و دعا و حدیث و نیز شامل رفتن به مسجد و سر زدن و عرض ادب به آن وجود نازنین بود. این کل ماجرای آشنایی ما با شهید حاج آقا بهاء بود.
بعد از آن رابطه تان به چه شکلی ادامه پیدا کرد؟
شرایط خاص اوایل انقلاب و روی کار آمدن نظام باعث شد که رفته رفته بعد از سال های 1358 که تهدیدات گروهک ها بیشتر و بیشتر می شد، غالباً هر یک از ما بچه های حزب اللهی حراست از یک شخصیت را برعهده بگیریم. به این ترتیب ما رسماً جرو تیم حفاظتی مرحوم آقای نجومی قرار گرفتیم و مرحوم محمدعلی دریابار و شهید علیرضا یوسف پور جزو تیم حفاظتی شهید حاج آقا بهاء مشغول خدمت شدند. البته منظورم از تیم به معنای سازمانی آن نیست، بلکه حاکی از این است که در واقع در آن روزگار بچه حزب اللهی هایی که معمولاً با علما و روحانیت همراه بودند از طریق دادستان وقت، مسلح می شدند برای این که هر کدام از یکی از همین روحانیت معزز حفاظت کنند. اتفاقاً بسیاری از وقت ها توفیق نصیب ما هم می شد و حاج آقا بهاء که می خواست برود به کنگاور تا به حاج آقا بزرگ و غیره و ذلک سر بزند، دوستان به ما می گفتند و در معیت حاج آقا بهاء با هم می رفتیم کنگاور. به عبارتی مأموریت های بیرون شهری را ما با هم می رفتیم. در حوزه ی ارتباط هم که عرض کردم غالباً در جلساتی که روحانیت با هم داشتند، تعلق خاطر زیادی میان ما پیدا شده بود، به ویژه این که بین مرحوم آقای نجومی و شهید حاج آقا بهاء یک ارتباط خیلی نزدیک و حسنه ای برقرار بود. همین رابطه خوب باعث شده بود که تیم حفاظت هر دو بزرگوار از نزدیک با هم ارتباط داشته باشند. علاوه بر اینها جریانات و خط و خطوط فکری و اعتقادی و سیاسی ای که حاج آقا بهاء داشت و در آن زمان جزو خط و خطوط سالم در مسیر والای سلوک حضرت امام بود، همه ی این مقدمات و مؤخرات موجب شده بود که ما بیشتر با حاج آقا بهاء مراوده و به ایشان علاقه داشته باشیم، در یک مقیاس کلان و بزرگ تر وقتی یک کرسی مثل حضرت امام – رحمت الله علیه- را آدم می بیند، به دلیل آن روحیات ناشی از تقوا، مراقبات و اخلاقیاتی که حضرت امام داشتند، طبیعتاً روحیات آن بزرگوار در حوزه ی زیر مجموعه اش، شاگردانش، مریدانش و پیروانش نیز اثر خود را می گذاشت؛ حاج آقا بهاء دقیقاً همین طور بود. من مواردی از این مصادیق را خدمتتان عرض می کنم که تأثیر آن اعتقادات و مراقبتی که حاج آقا بهاء داشت، مثلاً روی آدم هایی امثال شهید علیرضا یوسف پور چطور تجلی خودش را نشان می داد. همه ی این ها ناشی از تأثیراتی بود که شهید یوسف پور از ایشان گرفته بود.
شما با شهید یوسف پور از چه زمانی آشنا شده بودید؟
از همان ماه های اول بعد از پیروزی انقلاب در سال 1358. البته من اگر بخواهم مسائل کلان کرمانشاه را تبیین کنم که وقتی انقلاب پیروز شد چند گروه مسلح در این شهر درست شد، خارج از این بحث هاست ولی یکی از جمع هایی که بعد از پیروزی انقلاب شکل گرفت، جمع مسلحی از بچه هایی بودند که در مسجد مرحوم آقای بروجردی جمع شدند و شهید بزرگ یوسف پور جزو بچه های آنجا بود.
گویا پیشنماز مسجد آیت الله العظمی بروجردی، شهید محراب اشرفی اصفهانی بودند.
احسنت. نکته قابل توجه این بود که شهید سیدمحمد سعید جعفری چون با همه این بخش ها، جمع ها و گروه های انقلابی و حزب اللهی ارتباط داشت، در یک شرایط و فرصتی که بعد از پیروزی انقلاب پیش آمد، همه ی اینها را در یک نقطه با هم جمع کرد. این یک بخش از نقطه سپاه بود، یک بخش از آن هم جمع بچه های حزب اللهی بود، آشنایی من با شهید علیرضا یوسف پور در همان روزها شکل گرفت. این آشنایی البته به ارتباط نزدیک ما منجر شد، چرا که قبل از پیروزی انقلاب به دلیل این که مسجد آیت الله بروجردی کانون مبدأ حرکت های انقلابی بود و تمام راهپیمایی ها از آن جا آغاز می شد، ما هم به هر حال وقتی وارد این مسجد می شدیم در همان موقع چهره ی نورانی شهید علیرضا را می دیدیم. ایشان جزو بچه های پا به کار و بسیار فعال آن مسجد بود، چون منزلشان نزدیک مسجد آقای بروجردی بود، ولی این آشنایی چهره به چهره به عنوان رفاقت نبود، فقط از این جهت بود که می دانستم علیرضا هم جزو بچه های این انقلاب است، ولی بعد از پیروزی انقلاب دیگر به اسم و رسم کاملاً با هم رفیق شدیم، یعنی نزدیک شدیم تا لحظه ی شهادت علیرضا یوسف پور. البته جا دارد که همین جا از شهید علیرضا یوسف پور بیشتر صحبت شود. ایشان دومین شهید حادثه ترور جانگداز آیت الله محمدی عراقی و تک فرزند ذکور خانواده ی خودش بود. از دو سالگی پدر و مادر علیرضا از هم جدا شده بودند. مادرش با رنج زیادی او را بزرگ کرده بود. این شهید جوان و عزیز در منزل دایی اش بزرگ شد، چون مادر شهید علیرضا در منزل برادرش زندگی می کرد. مادر شهید همیشه خیلی به او حساسیت داشت؛ چون هم تک فرزند و تنها پسرش بود، هم از دو سالگی با آن رنج و مشقت او را بزرگ کرده بود. می خواهم بگویم که متأسفانه جامعه ی ما امروز با این مسائل بیگانه شده است. وقتی این حرف ها مرور می شود، مثل حکایت و خاطره شده است، چون الان دیگر عینیتی وجود ندارد. ریشه ی همه ی این ها تأثیرپذیری از حاج آقا بهاء بود. اگر حاج آقا بهاء چنین ویژگی هایی نداشت، علیرضا نیز بالطبع نمی توانست این مسائلی را که می خواهم بگویم از خودش نشان بدهد. اینها همه تحت تعلیم و تربیتی بود که از حاج آقا بهاء به امثال علیرضا رسیده بود.
در واقع خیلی ها معتقدند که اگر بخواهیم به شخصیت حاج آقا بهاء و شهید اشرفی اصفهانی و شیهد باهنر و شهید بهشتی بپردازیم، یک جورهایی شخصت یگانه حضرت امام را به تصویر کشیده ایم. این گونه است که اگر ما سراغ شهیدانی چون علیرضا یوسف پور و سعید جعفری هم برویم، قطعاً به یک نوعی شهید حاج آقا بهاء الدین به تصویر کشیده می شود.
اینها در حقیقت دست پرورده های روحانیت بودند. به عبارتی اینها مکتب نرفته بودند و این طور هم نبود که بگوییم در کلاس های خاصی حضور داشته اند، تنها چیزی که برای اینها عامل برجستگی شان شد تا به این مقامات معنوی برسند و عند ربهم یرزقون بشوند این بود که به اصطلاح امروز مدل و اصلشان روحانیت بود. به عبارتی در یک سیر عملی و نه تئوری، حشر و نشر با عملیاتی مثل حاج آقا بهاء شخصیت علیرضا یوسف پور را به وجود آورد. بنده حالا به شما در بخش های مختلف همین مصاحبه می گویم که علیرضا یوسف پور چقدر انسانی مراقبی بود؛ در تمامی جنبه ها نسبت به خودش.
اما اگر بخواهیم وارد برخی مصادیق شخصیتی شهید محمدی عراقی بشویم، انصافاً یکی از ویژگی های ایشان که این روزها حرفش را خیلی می زنند- ولی این که در عمل چطور است بماند- این بود که حاج آقا بهاء به راستی اهل توکل بر خدا بود، نه فقط در لفظ؛ که در عمل ناب و خالص. کسانی که خیلی مدعی اند، اتفاقاً خدای متعال یکی دو امتحان که برای شان پیش می آورد معلوم می شود که قوه توکل آنها تا چه حد آسیب پذیر است ولی حاج آقا بهاء این گونه نبود.
یک مورد که خیلی جالب است اینکه حاج آقا بهاء چند پسر کم و سن سال داشت؛ شمس الدین و نجم الدین شهاب الدین. منزل آن بزرگوار در کوچه بن بستی در خیابان سعدی بود. معمولاً وقتی با ماشین به مسجد می آمد، این بچه ها هم با دوچرخه دنبالش می آمدند. حاج آقا هم می گفت بگذارید بیایند، توکل بر خدا، ان شاء الله هیچ طوری نمی شود.
خودشان راننده بودند؟
نه، شهید علیرضا یوسف پور راننده و مرحوم دریابار هم محافظ حاج آقا بودند. بچه ها علاقه داشتند که با دوچرخه بیایند به مسجد حاج آقا بهاء هم سخت نمی گرفت که مثلاً شما هم با ماشین بیایید. می گفت اگر راحتند، بگذارید با دوچرخه بیایند. آن موقع شاید کلاس سوم، چهارم دبستان بودند، کوچک بودند. الان آقازاده ها باید سی و هفت، هشت سالی داشته باشند. یکی از ویژگی های حاج آقا بهاء این بود که تلفنی کنار منبر بود که به وسیله ی آن در فاصله ی بین دو نماز استخاره ها را جواب می داد، مؤمنین تلفن می زدند، ایشان هم خیلی با سعه ی صدر جواب می دادند، بعد از نماز هم می نشستند تا اگر کسی کاری دارد، تلفنی دارد، به کارش رسیدگی کنند. بعدها ما این نکته را متوجه شدیم که خیلی از خانم ها که اهل مسجد هم بودند، روی شان نمی شد و شرم حضور داشتند که بیایند از حاج آقا سؤال داشته باشند، بنابراین بلافاصله که نماز تمام می شد، می رفتند منزل و از آنجا زنگ می زدند به حاج آقا بهاء و سئوالات خودشان را مطرح می کردند. حاج آقا بهاء با سعه ی صدر می نشستند به پاسخگویی؛ به طوری که همه ی ما خسته می شدیم و می گفتیم حاج آقا رضایت نمی دهد که از مسجد برویم. خیلی با حوصله و صبر کار می کردند. شب ها که همان بچه های شهید با دوچرخه می آمدند، حاج آقا بهاء هم پیگیر نمی شد که اینها رسیدند یا نرسیدند. واقعاً می گفت می آیند و می روند در امان خدا، اگر خدا بخواهد زنده بمانند؛ حتماً می مانند. ما هم همین طور، خیلی پیگیر نمی شدیم که این بچه ها رسیدند یا نرسیدند. یکی از روزها بین دو نماز زنگ زدند به حاج آقا بهاء که گوشی را برداشت، بسیار عادی مثل باقی وقت ها، نماز هم که تمام شد، مثل همیشه به تمام کارهای مردم رسیدگی کرد اما رفتار، گفتار و روحیات و برنامه اش هیچ تغییری نکرد. بعد از همه ی اینها حاج آقا بهاء گفت یک سری هم برویم بیمارستانی که آن موقع به «دویست تختخوابی» معروف بود که اصلی ترین بیمارستان اورژانسی تصادفات این شهر بود. حاج آقا در راه برای ما توضیح داد که مثل این که شمس الدین یا نجم الدین- یک کدامشان- که می آمده اند مسجد، در راه ماشین زده به دوچرخه شان و به من زنگ زدند و گفتند او را برده اند بیمارستان. یعنی در همین حد، خبر را تلفنی به ایشان گفته بودند ولی آنقدر سکینه قلب داشت که انگار نه انگار که چنین مسأله ای پیش آمده. اصلاً با خود نگفتند که من نماز را زودتر تمام کنم، سؤالات را کمتر جواب بدهم و دقیقاً همان رویه قبلی را اجرا کردند؛ انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. من در شرح احوال مرحوم آیت الله العظمی میرزا جواد آقا ملکی تبریزی (رحمه الله)، استاد حضرت امام، خواندم که ایشان وقتی پسر طلبه و جوانشان از دنیا می رود، درس آن روزشان که تمام می شود، بدون این که بگویند متوفی پسرم بوده، می گویند که تشییع جنازه ی جوان طلبه ی مؤمنی هست، من می خواهم بروم تشییع جنازه، شما نیز اگر دوست دارید بیایید. شاگردان به احترام ایشان و به سنت همراهی می گویند که در معیت شما می آییم. بعد که می آیند جنازه را تشییع می کنند، تازه واقعیت را می فهمند. آن استاد معظم این قدر آرامش قلبی داشته اند. این که می گویم توکل بر خدا، حاج آقا بهاء هم مصداق بارز آن بود و انگار نه انگار که این خبری را که الان تلفنی آورده اند مربوط به پسرش بوده، در جواب می گفت عجب عجب، خیر است ان شاء الله، پناه بر خدا و نه این که مثلاً چه شده؟ الان کجاست؟ او را برده اند اتاق عمل؟ … این روحیه ی همیشگی حاج آقا بود.
شما در بیمارستان حضور داشتید؟
بله، به جز آن نیز معمولاً این روحیات را از ایشان می دیدیم. هرگاه ما می رفتیم مسجد، ایشان هم در مسجد می نشست، یا آن که ما می آمدیم در حیاط؛ کنار ایشان بودیم. وقتی هم که حاج آقا روی منبر بود، مثل امروز نبود که حتماً بایستیم این طرف و آن طرف منبر، بلکه در حیاط و کوچه مسجد کنار ماشین بودیم، هم با یکدیگر گرم می گرفتیم و هم از بلندگو بیانات ایشان را می شنیدیم. به هرحال قدرت توکل حاج آقا بهاء برای همه زبان زد بود، که وقتی چنین مواردی پیش می آمد، اصولاً با سکینه ی قلب با کارها برخورد می کردند. از طرفی وقتی می رفتیم در حوزه ی امور سیاسی نیز همین سیره را از ایشان می دیدیم. آن موقع که قضیه ی انتخابات می خواست مطرح بشود، مثل حالا نبود. جلسات جامعه ی روحانیت هر هفته یک بار تشکیل می شد. هر هفته هم در منزل یکی از آقایان انجام می شد؛ یک بار شهید اشرفی، یک بار آقای نجومی یا حاج آقا بهاء و کلاً چرخشی بود. شرایط کشور و انقلاب برگزاری چنین جلساتی را ایجاب می کرد. روحانیت هم یک محوریتی در استان داشت، تهدیدات داخلی خیلی بالا بود، قضایای منافقین بالا گرفته بود و بحث انتخابات که مطرح شد، حاج آقا بهاء اصلاً رغبتی به کاندیداتوری نداشت. کاملاً به این قضیه بی میل بود. وقتی هم که به میدان آمد، این جمله از حاج آقا بهاء یادم است که گفت: «من چرا آمده ام؟ چرا کاندیدا شده ام؟ چون خوف این را دارم که نیایم در این میدان و بعد این گروهک ها و منافقین به مجلس راه پیدا کنند، آن وقت جواب پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را چه بدهم، اگر ایشان بگویند شما نیامدید، آنها آمدند، رأی هم آوردند، بعد نظام قانون گذاری اسلامی افتاد دست اینها». یعنی صددرصد تکلیفی عمل می کردند. الان نظام ما با این مسائل صددرصد بیگانه است. چه کسی الان برای تکلیف به میدان می آید یا با این دیدگاه که من می آیم تا دشمن نیاید؛ ابداً این طور نیست. این را می گویم که در این شرایط که سیره ی شهدا فراموش شده، سیاستمداران ما، جامعه ی ما با این چیزها بیگانه شده اند. و الا حاج آقا بهاء می دانست که این کار چقدر مشغله دارد. اصلاً میلی به این کار نداشت، ولی آنجا که مسأله ی تکلیف برایش پیش آمد، می گفت به هرحال اگر من نیایم و اینها بیایند، جواب پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را چه بدهم؟ قضیه همان مثل معروف امیر المؤمنین (علیه السلام) که وقتی بحث عدالت پیش آمد، تا پای خون خویش نیز پای آن ایستاد. شهید حاج آقا بهاء هم برای ادای تکلیفش پای خون خود ایستاد. در حقیقت باید بگویم شهادت حاج آقا بهاء به دلیل همان ادای تکلیف و احساس تکلیفی بود که می کرد. به پای آن وظیفه بود که خونش را داد. چه بسا اگر نمی آمد و به مرحله دوم راه پیدا نمی کرد، منافقین دنبال حذفش نبودند. منافقین دقیقاً به همین دلیل از میان شش نفری که به مرحله دوم راه پیدا کرده بودند و یکی از آنها حاج آقا بهاء به عنوان نفر دوم بود، تصمیم به حذف ناجوانمردانه ی ایشان گرفتند.
تا در واقع با شهادت آیت الله محمدی عراقی، جای خالی ایشان را کس دیگری پر کند؟
بله، انتخابات میان دوره ای بود و سه نفر باید انتخاب می شدند. بنابراین شش نفر به این مرحله راه پیدا کرده بودند که از این شش نفر، دو نفرشان جزو کادر سازمان مجاهدین خلق- منافقین- بودند.
راستی علت برگزاری این انتخابات چه بود؟ مگر اتفاقی افتاده بود و کرمانشاه سه نماینده خود را از دست داده بود؟ چون اصولاً دلیل برگزاری انتخابات میان دوره ای، یا اشتغال نماینده در جایی دیگر و استعفای اوست یا فوتش.
نه، از ابتدای برگزاری انتخابات اولین دوره مجلس شورای اسلامی آرای کاندیداهای آنجا به حد نصاب نرسیده بود. در قانون اساسی آن مرحله که بعدها اصلاح شد، آمده بود که اگر هر کسی نصف به علاوه یک رأی از آرای کل شرکت کنندگان را بیاورد می شود نماینده، اما هیچ کدام از کاندیداهای شهر ما به این میزان نیاوردند و تعیین سرنوشت، افتاد به مرحله دوم.
مجلس اول از هفتم خرداد 1359 آغاز به کار کرد و حاج آقا بهاء بیستم مرداد 1360 شهید شد، یعنی تا سال 1360 که بیش از یک سال از شروع دوره ی مجلس اول می گذشت- حدوداً چهارده ماه- کرمانشاه نماینده نداشت؟
بله.
جالب این است که آن زمان، شهرهای کوچک تر استان باختران- کرمانشاه امروز- نماینده داشتند.
اصل قضیه این بود که مرحله ی اول انتخابات که سال 1359 انجام شد به دلیل تقلبی که استاندار وقت- از وابستگان به طیف حاکم یعنی جریان بنی صدر- کرده بود، باعث شد که کل جریان منافقین و گروهک ها به مجلس راه پیدا کنند. به همین دلیل شهید جعفری که قبلش فرمانده ی سپاه استان کرمانشاه بود و آن زمان دیگر در این سمت نبود، چون در انتخابات تقلب به شکل گسترده ای انجام شده بود، تصمیم گرفت که همه ی ما برای ابطال انتخابات برویم و فرمانداری را تصرف کنیم.
یعنی می خواستند به شیوه ی صددرصد انقلابی عمل کنید. راستی فرمانداری دست بنی صدری ها بود دیگر؟
بله، اما چرا ایشان گفت باید فرمانداری را تصرف کنیم؟ چون شبی جلسه ای گذاشت و گفت اگر ما به عنوان مطالبه فقط بگوییم از تهران هیأتی به این جا بیاید و صندوق ها را بررسی کند، با وجود این فضای حاکم بر فرمانداری، آنها هر تغییری که بخواهند در صندوق آراء می دهند، بنابراین ما باید برویم فرمانداری را تصرف کنیم و بشویم نگهبان تمام صندوق هایی که در زیرزمین فرمانداری است و در آنها پلمب شده. باید بگوییم که در حضور ما از وزارت کشور بیایند و صندوق ها را بررسی کنند. چون اگر ما نباشیم و صندوق دست اینها باشد حتماً تغییری در آنها می دهند. یعنی گفتیم چون ما اعتمادی به شمارش آراء توسط فرمانداری کرمانشاه نداریم، وقتی از تهران می آیند، ما خودمان باید این جا حضور داشته باشیم.
به همین دلیل فرمانداری اشغال شد، یعنی برخوردهای اولیه صورت گرفت و محل محاصره شد که بحثش مفصل تر از این حرف هاست. سرانجام هیأتی از تهران آمد، همراه با نمایندگانی از طرف مرحوم شهید سعید جعفری که اینها نمایندگان روحانیت شهر هم بودند چون همه ی علمای شهر به این وضع اعتراض داشتند. شورای روحانیت هم هنوز وجود داشت. بعد از این رخداد تصمیم گرفتند که انتخابات کرمانشاه باطل بشود و شد. در فرصت بعدی، برگزاری انتخابات در کرمانشاه در یک مرحله ی دیگر به سال 1360 موکول و منجر به ترور حاج آقا بهاء شد. در سال 1359 شش نفر اول، زیر پنجاه درصد رأی آورده بودند که حاج آقا بهاء بین آنها دوم شد.
فرمودید از آن شش نفر دو نفر وابسته به منافقین بودند؟
بله، به علاوه این که یکی شان هم سید رضا موسوی، یک روحانی التقاطی و به عبارتی جزو جنبش مسلمانان مبارز بود. یعنی از سه نفری که راه پیدا کرده بودند، دو نفر از طرف سازمان مجاهدین خلق و یک نفر هم از طرف جنبش مسلمانان دکتر پیمان بودند. البته من همه ی مدارک مربوط به این ماجراها را دارم. سیدرضا موسوی و آن دو نفر کاندیدای مشترک حزب توده هم بودند.
سه نفر دیگر چه کسانی بودند؟
ارسلان صفایی، مرحوم آقای سیدزاده و حاج آقا بهاء.
به جز آقای محمدی عراقی آیا آن دو نفر هم مذهبی بودند؟ یعنی کاندیداهای شما بودند؟
بله، هر سه اینها کاندیداهای روحانیت بودند.
در نهایت وقتی حاج آقا بهاء شهید شدند، تکلیف انتخابات چه شد؟
حاج آقا بهاء شهید شد و پنج نفر باقی ماندند بنابراین نفر هفتم مرحله قبلی به عنوان نفر ششم آمد بالا. تا آنجا که یادم است ارسلان صفایی و مرحوم سیدزاده قطعاً رأی آوردند اما آن سه نفر رأی نیاوردند، یعنی هم آن دو نفر منافق و هم سیدرضا موسوی شکست خوردند و در نهایت ماجرا ختم به خیر شد. با شهادت مظلومانه حاج آقا بهاء آن سه نفر از صحنه بیرون رفتند.
یعنی اصلاً در دور دوم شرکت نکردند یا آن که رأی نیاوردند؟
رأی نیاوردند. چون دیگر قضیه سی خرداد سال 1360 اتفاق افتاده و جنگ مسلحانه منافقین دیگر آشکار شده بود، بالطبع، چهره اینها هم برای مردم آشکار شده بود.
منبع مقاله :
ماهنامه ی فرهنگی تاریخی شاهد یاران، دوره ی جدید، شماره ی 69، مردادماه 1390