خانه » همه » مذهبی » مفهوم سعادت در اخلاق نيكوماخس و جامع السعادات (1)

مفهوم سعادت در اخلاق نيكوماخس و جامع السعادات (1)

مفهوم سعادت در اخلاق نيكوماخس و جامع السعادات (1)

مسئله سعادت ( Happiness ) يكى از مسائل مهم مورد بحث دانشيان علم اخلاق است. دامنه‏ى سعادت در كلام محققان علم اخلاق، كم و بيش آشكار است. و كاربرد اين مفهوم در تثبيت نظريه اخلاق بسيار گسترده است.

e2bf50a9 5ade 420e 8cb8 79a7cfab268f - مفهوم سعادت در اخلاق نيكوماخس و جامع السعادات (1)

0010542 - مفهوم سعادت در اخلاق نيكوماخس و جامع السعادات (1)
مفهوم سعادت در اخلاق نيكوماخس و جامع السعادات (1)

 

نویسنده : حسين لطيفى

 

بررسى تطبيقى اخلاق نيكوماخس و جامع السعادات درباره مفهوم سعادت
 

مسئله سعادت ( Happiness ) يكى از مسائل مهم مورد بحث دانشيان علم اخلاق است. دامنه‏ى سعادت در كلام محققان علم اخلاق، كم و بيش آشكار است. و كاربرد اين مفهوم در تثبيت نظريه اخلاق بسيار گسترده است.
حوزه‏ى بحث در كلام و فلسفه اخلاقى يونان باستان و غرب گسترده است; ولى در اين تحقيق مفهوم سعادت از زاويه‏ى ديد ارسطو (322- 384 ق.م) و علامه محمد مهدى نراقى (1259 ه ق) پى‏گيرى مى‏شود و در پايان مقايسه‏اى اجمالى و كوتاه ميان دو تصوير از مفهوم سعادت، اين نوشتار را خاتمه مى‏دهد.
در آغاز به منظور آشنايى با فضاى عمومى اين بحث در تحولات فكرى، نظرى، كلامى و فلسفى غرب، گزارشى هر چند به اختصار، در باب تطور تاريخى انديشه‏ى سعادت در غرب ذكر خواهد شد.

سير تطور تاريخى انديشه‏ى سعادت در غرب
 

اصطلاح سعادت در ادبيات فلسفه اخلاق چيز شناخته شده‏اى است; به اين بيان كه سؤال‏هايى چند در بوته نقد و تضارب آرا قرار گرفته و جاى‏گاهش روشن گرديده; اما اين كه سعات چيست؟ آيا خير اعلى همان سعادت است؟ سعادت و خوش‏بختى حقيقى چيست؟ آيا سعادت مطلق است‏يا نسبى؟ سعادت چگونه به دست مى‏آيد؟ آيا خير شامل سعادت هم مى‏شود يا مشمول آن است؟ آيا سعادت مستلزم سعادت است؟ آيا كمال و سعادت از هم تفكيك ناپذيراند؟ اين گونه سؤال‏ها قدمت و سابقه‏اى به وسعت آغاز خلقت‏بشر تاكنون دارد.
به عبارت ديگر، از زمانى كه انسان پا به عرصه‏ى وجود گذاشت و خود را شناخت در اين انديشه بوده كه سعادت و خوش‏بختى را چه وقت و در چه چيز خواهد يافت. در اين ارتباط مكاتب و نظريات گوناگون براى پاسخ‏گويى به اين ابهام و سؤال پا به عرصه‏ى وجود گذاشتند و هر يك به گونه‏اى انسان را تفسير كردند، و تصويرى از سعادت ارائه دادند.
بيش‏تر فيلسوفانى كه درباره اخلاق قلم زده‏اند، در حد توان خويش راجع به نوع زندگى و براى دست‏يافتن به سعادت – زندگى‏اى شرافت‏مندانه و سعادت‏مندانه – اتفاق نظر دارند. و مبانى اخلاق نظرى بسيارى از محققان و فلاسفه علم اخلاق بر اساس سعادت بنا نهاده شده است.
پيش از «سقراط‏» اخلاق در چارچوب احترام قوانين (Polis) (شهر) تعريف مى‏شد. و هر چه براى شهر سودمند بود، ضرورتا خير و عمل اخلاقى به حساب مى‏آمد و هر چه مضر به حال آن بود پليدى و پستى تلقى مى‏گشت ; اما «سقراط‏» اخلاق را اسلوبى براى زندگى مى‏دانست و آن را از استخدام (Polis) به در آورد و در قلمرو معرفت انسانى جاى داد.
نخستين تفسير از سعادت را «سقراط‏» و «افلاطون‏» به دست داده‏اند. سقراط اولين كسى بود كه اهميت تحليل معناى خير، حق، عدالت و فضايل و تفكيك معيارهاى توصيف اين مفاهيم را شناخت. سقراط با طرح پرسش‏هايى درباره اين مفاهيم، اساس فلسفه اخلاق را پى ريخت.
در مكتب سقراط، اخلاق صرفا به معناى اطاعت از قانون نيست; بلكه چيزى فراتر از قوانين (Polis) است. اگر بدانيم چه كسى هستيم، خواهيم دانست‏به نيكى رفتار كردن چگونه است. اگرچه معرفت اخلاقى از طريق بحث و فحص قابل حصول است، سقراط تاكيد مى‏ورزد كه اخلاق آن نوع از معرفت كه عملا بتوان آن را ياد داد، نيست. معرفت‏حقيقى، ناظر بر جوهر اشيايى از قبيل رفتار درست‏يا عدالت است كه نهايتا بايد آن را خود شخص به دست آورد.
انسان در اين مكتب، در صورتى مى‏تواند درباره ماهيت‏خير و فضايل، معرفت كسب كند كه ابتدا بداند خوب چيست تا خوب عمل كند. هدف سقراط كشف حقيقت‏براى دريافت زندگى نيك است. و اين حقيقت‏بر حسب نفس هر انسانى متغير و متفاوت است; بنابراين، سعادت براى همگان يك‏سان نيست و هر كس، بر اساس معرفتى كه از نيك و بد پيدا مى‏كند زندگى سعادت‏مند خواهد داشت.
اين همان برداشتى است كه سقراط از عبارتى نظير «فضيلت معرفت است‏» دارد. و هيچ‏كس آگاهانه خطا نمى‏كند و همين كه انسان بداند چه كارى درست است ديگر خطا نخواهد كرد. (1)
ارزنده‏ترين خير يا سعادت حقيقى در تعاليم اخلاقى سقراط و افلاطون همان «حكمت‏» است; يعنى اگر كسى بداند چگونه بايد در هر حال و مناسبتى عمل كند، او خلاف آن را عمل نخواهد كرد. و اگر كسى نداند چه بايد بكند يا چه رفتارى را انجام دهد، عملى را كه از روى جهل و نادانى انجام دهد، چنين كسى به رذايل اخلاقى دچار مى‏شود و به سعادت دست نمى‏يابد.
اما خير اعلا يا ارزنده چيست و حد اين دانايى تا كجا است؟ نه سقراط بدان پاسخ مى‏دهد و نه افلاطون حدى را معين مى‏كند. افلاطون خير اعلا يا سعادت انسان را شامل معرفت‏خدا مى‏داند و در اين باره مى‏گويد:
«نهايت ‏سعادت انسان در تشبه او به خدا است و اين غايت از طريق آراستگى به فضايل حاصل مى‏شود… ما بايد تا حد امكان شبيه خدا شويم و آن عبارت است از عادل شدن به كمك حكمت‏» . (2)
افلاطون به اين انديشه كه فضيلت معرفت است و سعادت بدون دانايى ميسر نيست و هيچ‏كس دانسته و از روى اراده مرتكب رذيلت نمى‏شود، به استاد خويش سقراط وفادار مانده است; اما بر اساس و مبناى نظريه مثل، عالم مثال يا ابدها را خاستگاه همه چيز معارف از جمله: خير اعلى، زيبايى، خوبى، حكومت كامل، سعادت و فضيلت، مى‏پندارد و معرفت اين عالم را سايه و نيمه واقعى مى‏داند.
به اعتقاد افلاطون، اين مثل هست كه باعث مى‏شود مفاهيم اخلاقى را بشناسيم، بنابراين، مثل خاستگاه حقيقى جميع آرمان‏هاى انسانى است.
دومين تفسير از سعادت – كه ارسطو آن را ارائه داده – تفسير غايت‏انگارانه او است. تفسير ارسطو از مفهوم سعادت بعدا خواهد آمد; اما آن چه فعلا بايد گفته شود اين است كه سعادت غايت و برترين و بالاترين و كامل‏ترين غايتى است كه همگان در جست و جوى آن‏اند. طبق اين تصوير تنها يك چيز است كه سعادت را مى‏آفريند و هر چيز ديگر هم كه به نام سعادت خوانده شود به صورت وسيله‏اى است كه ما را به آن مقوله بسيط رهنمون مى‏سازد; ولى خود سزاوار عنوان سعادت نيست.
ارسطو بر خلاف سقراط و افلاطون كه معيار وصول به فضيلت و سعادت را معرفت مى‏دانند و تفسيرى كه از سعادت به دست مى‏دهند تفسيرى متافيزيكى است، معيار وصول به خير و سعادت را در مطالعه تجربى و روان‏شناسى و سياست پى مى‏گيرد و تصويرى كه از مفهوم سعادت ارائه مى‏دهد بيش‏تر جنبه عقلانى و تجربى دارد تا متافيزيكى.
سومين تفسير از سعادت را مكتب لذت گرايان ارائه داده بودند كه غايت زندگى را لذت مى‏پنداشتند. «آريستيپوس‏» (قرن پنجم قبل از ميلاد) مؤسس اين مكتب معتقد بود كه: تنها لذت براى انسان، خير است، آن هم با يك معناى بسيار سطحى; زيرا از لذت معنايى جز لذت جسمانى اراده نمى‏كردند و لذت جسمانى را بيش از لذت عقلانى ارزش مى‏نهادند. (3)
مكتب « اپيكوريسم‏ » كه تعديل شده‏ى مكتب لذت گرايان است نيز لذت را غايت زندگى مى‏دانند; ولى مراد آن‏ها از لذت معنا و مفهومى به مراتب وسيع‏تر از راى « آريستيپوس‏» بود. خير، در نزد «اپيكور» از رياضت و زهد حقيقى و لذتى كه فاقد الم باشد دست از اين رو، نقد «اپيكور» بر اخلاق «آريستيپوس‏» مبتنى بر اصالت‏سعادت و متضمن انتخاب عقلانى، لذات است‏» . (5) چنان كه خود در نقد آراى «آريستيپوس‏» مى‏گويد: «در التذاذ بايد رفاه و سعادت هميشگى را در نظر داشت نه اين كه مانند «آريستيپ‏» براى راحت نفسى و لذت يك دم و يك آن، عمر پايدار را از دست داده و براى لذت امروز به فردا و آينده بى اعتنا ماند» . (6)
در مقابل لذت‏گرايان، «كلبيان‏» تفسيرى ديگر از سعادت به دست داده‏اند. مكتب كلبيون كه منتسب به «آنتيس تنس‏» (445- 365 ق. م) است، راه رسيدن به فضيلت و سعادت را بى‏نيازى و استقلال روانى و آزاد بودن از همه چيز مى‏داند; چون نيازمند، به هر چيز تعلق خاطر پيدا مى‏كند و موجب مى‏شود انسان هنگام از دست دادن آن دچار اضطراب و ناراحتى شود. (7)
در مورد رواقيون نيز اين نكته را نمى‏توان از نظر دور داشت كه اخلاق رواقيون تعديل شده‏ى اخلاق كلبيان است; ولى تفسيرى كه از خير و لذت ارائه داده‏اند نه متاثر از مكتب اپيكوريسم هستند و نه مكتب كلبيان، بلكه تفسيرى عقلانى از مفهوم خير القا مى‏كند.
به عبارتى، بر حسب راى رواقيون لذت و الم نه خير است و نه شر. بلكه شر به چيزى مى‏گويند كه انسان تابع هواى نفس و اسير اميال خود باشد و از عقل متابعت نكند.
بنابر راى رواقيون: «خير حقيقى عبارت است از متابعت از احكام عقل. و متابعت عقل انسان را وادار مى‏سازد كه مطابق با طبيعت زندگى كند و با طبيعت زندگى كند و با طبيعت و سرنوشت‏سرسازگارى و سازش و تسليم داشته باشد» . (8)
به اين ترتيب، طبق تفسير رواقيون از مفهوم سعادت، انسان سعادت‏مند كسى است كه «زمام نفس خود را در دست‏بگيرد و هر كس بيش‏تر قدرت كف نفس داشته باشد سعادت‏مندتر است‏» . (9)
سعادت در تفسير فلاسفه قرون وسطى، آميخته‏اى از تفسير سقراطى و افلاطونى و ارسطويى و نوافلاطونى و تعاليم انجيلى است.
مصنفات اخلاقى آگوستين قديس (354- 430 م) بيش‏تر به اين مسئله‏ى بنيادى ارتباط پيدا مى‏كند كه حصول سعادت چگونه ممكن است. و در بيش‏تر نوشته‏هايش به حل اين مسئله اصولى روى مى‏آورد. وى با اين تمايل متعارف و رايج كه مفاهيم اخلاقى صداقت و فضيلت را به واسطه خير و خوشى فردى و اجتماعى تعريف مى‏كردند، به مخالفت‏برخاست و صداقت و فضيلت را به عنوان اطاعت از حاكميت الهى تفسير كرد.
آگوستين در اين باور كه، دست‏يافتن به سعادت در اين جهان ممكن نيست; زيرا اين جا فقط محل آزمايش براى دريافت پاداش اخروى است، با افلاطون هم عقيده مى‏شود. افلاطون – همان گونه كه بيان شد – سعادت حقيقى و خير اعلى در اين جهان را غيرممكن و سايه عالم مثل مى‏پنداشت. اما فيلسوفان قرون وسطاى متاخر، سعادت را اصلى از تعاليم مسيح مى‏دانستند كه بر حسب آن، هدف نهايى حيات آدمى اتحاد ماوراى طبيعى با خداوند است.
خيراخلاقى و مفهوم اساسى اخلاقى در قرون وسطاى متاخر ريشه در فلسفه‏اى از خير داشت كه بر حسب آن، خوبى، وصفى برتر از اوصاف طبيعى اشيا به شمار مى‏آمد، و بر حسب انواع فرق مى‏كند. بر پايه اين نوع فلسفه، خوبى و خير وقتى در مورد آدمى به كار گرفته شود، منجر به تفسيرى سعادت باورانه از خير انسانى خواهد شد; يعنى خير انسان به حالت ‏يا فعاليتى گفته مى‏شود كه فعليت كامل انسان در گرو آن است.
فيلسوفان قرون وسطاى متاخر، به تبع سنت‏باستانى، اين حالت‏با فعاليت را «سعادت‏» يا «بهجت‏» ناميدند و حكمت عملى را كوششى براى تشخيص سرشت و ماهيت‏بهجت و سعادت و ابزار تحصيل آن دانستند.
توماس آگويناس (1274- 1225م) حكيم و مدرس قرون وسطاى مسيحى، در مجموعه الهيات خويش در پى اين مسئله بود كه اصالت طبيعت در فلسفه ارسطو را با جزميت مسيحى اثبات كند و نظر واحدى پيرامون طبيعت و انسان و خدا ارائه دهد و در پى آن دو مفهوم الهياتى و ارسطويى سعادت را با هم سازگار سازد.
آگويناس استدلال مى‏كند كه سعادت در نخستين گام به بيش‏ترين فعاليتى مى‏گويند كه از سوى والاترين قوه انسان صورت مى‏دهد كه به نظر او عقل است; چون سعادت در نظر وى ابتدائا رؤيت عقلى ذات الهى است; پس ذات الهى والاترين معقول ممكن است. (10)
بعد از فيلسوفان متاخر قرون وسطى كه انديشه سعادت در نزد آنان بيش‏تر صبغه ارسطويى داشت، تا قرن هيجدهم، تفسير خاصى از مفهوم سعادت از سوى هيچ يك از متفكران اين دوره به دست نمى‏آيد. و تحقيق در اين‏باره بيان‏گر اين حقيقت است كه فلسفه اخلاق از قرن چهاردهم تا هفدهم بر انديشه اخلاق سنتى مبتنى بوده است و انديشه‏ورزان در اين دوره از ديدگاه سنتى كه ارسطو آن را به خوبى بيان كرده بود، پيروى مى‏كردند.
اما در قرن هيجدهم و نوزدهم تفسير نوينى از مفهوم سعادت توسط فلاسفه و دانشيان غرب به دست آمده است. ما در اين مختصر به دو تفسير «كانت‏» و «مكتب اصالت نفع‏» به اختصار اشاره مى‏كنيم:
ايمانوئل كانت (1724- 1804م) با ارائه تصويرى جديد از مفهوم سعادت و فضيلت ضمن نقدى بر انديشه پيشين، بر انديشه اخلاقى بعد از خود نيز تاثير شگرفى گذاشت.
كانت‏بر خلاف مكاتب اخلاقى پيش از خود، مبناى فلسفه اخلاق خود را بر پايه فضيلت و تكليف استوار داشته است. وى سعادت را جداى از فضيلت مى‏داند و معتقد است اخلاق سر و كارش با سعادت نيست، بلكه با كمال است.
از نظر كانت، فضيلت همان انجام دادن وظيفه مطابق آن است; اما صرف مطابقت‏با تكليف براى تحقق فضيلت كافى نيست; بلكه بايد فقط به منظور انجام دادن تكليف باشد و هيچ عامل و انگيزه‏ى ديگرى در آن دخالت نداشته باشد.
نقد كانت ‏بر آراى سه گانه كلامى و رواقى و ارسطويى مفصل است; اما خلاصه نظر او اين است كه قانون‏مندى، شرط اساسى اخلاق و وجه امتياز آن از سنت‏هاى اجتماعى است. و براى حفظ قانون‏مندى اخلاق چاره‏اى نيست جز اين كه بگوييم عمل اخلاق يا فضيلت عبارت است از عمل مطابق با تكليف; زيرا تكليف توسط قانون عقل تعيين مى‏شود. در واقع فضيلت، قدرت و تكليف، مقدمه‏اى براى فلسفه فضيلت كانت است.
كانت مى‏گويد: عقل عملى در جست و جوى خير اعلا است و خير اعلا فضيلت و سعادت را با خود دارد; به اين معنا كه كسى مى‏تواند به خير اعلى دست ‏يابد كه فضيلت و سعادت هر دو را جمع كرده باشد.
كانت پس از بحث مفصلى در اين زمينه به اين نتيجه مى‏رسد كه رابطه فضيلت و سعادت رابطه علت و معلول است; يعنى فضيلت، علت‏سعادت شمرده مى‏شود و از راه اداى تكليف دست‏يافتنى مى‏گردد; به ديگر سخن، فضيلت در اداى تكليف است; اما اين قضيه «فضيلت علت‏سعادت است‏» به تجربه قابل اثبات نيست; زيرا چه بسا تجربه خلاف آن را نشان مى‏دهد; مثلا اين امكان وجود دارد كه صاحب فضيلتى چنان در درد و رنج گرفتار باشد كه نتوان او را سعادت‏مند تلقى كرد. پس تجربه نمى‏تواند كمك و احياگر اين قضيه باشد. (11)
از طرف ديگر، اين قضيه از ضروريات عقل عملى است‏به اين معنا كه عقل عملى طبيعتا در جست‏وجوى خيراعلا است و اين امر بدون اجزاى اصلى آن يعنى فضيلت و سعادت تحقق نمى‏يابد; بنابراين، اين مشكل را چگونه بايد حل كرد؟
كانت مى‏گويد: قضيه «فضيلت علت‏سعادت است‏» فقط به اين شرط كاذب است كه هستى خود را به جهان محسوس و پديدار محدود كنيم; اما اگر بپذيريم كه ما به جهان معقول و عالم ذوات تعلق داريم، سعادت مى‏تواند در آن عالم تحقق يابد. در اين‏جا كانت‏به مفهوم خلود نفس مى‏رسد و فرض آن را از لوازم عقل عملى و تكميل اخلاق مى‏داند. بايد نفس در جهان معقول باقى باشد تا سعادت مطلوب را دريابد. (12)
توجه به دو نكته درباره انديشه سعادت كانت ضرورى مى‏نمايد:
نكته اول) اشتباه كانت كه متاسفانه در سراسر انديشه اخلاقى او سايه افكنده است، يكى اين است كه او سعادت را همان خرسندى‏اى انگاشته كه در حين ارضاى تمايلات ما تجربه مى‏شود. طبق اين ديدگاه هر فلسفه اخلاقى را هم كه سعادت را غايت نهايى‏اى تلقى مى‏كند كه بايد براى نيل به سعادت وسائطى اختيار كرد، به عنوان ديدگاهى فايده‏گرايانه و عمل‏گرايانه هم‏چون اخلاقى تهى از تكليف اخلاقى، مردود دانسته است. از اين روى، وى فلسفه‏اى اخلاقى كه سعادت را به معنا و مفهوم حقيقى آن هدف قرار مى‏دهد، بى‏پايه و اساس مى‏پندارد.
اين پنداشت ممكن است در صورت يكى انگاشتن سعادت با خرسندى صحيح باشد; ولى در مورد سعادتى كه به عنوان يك زندگى خوب يعنى يك هدف هنجارى نه هدفى انتهايى فهميده مى‏شود، صدق نمى‏كند.
وقتى ما اين حقيقت‏ بديهى را تصديق مى‏كنيم كه بايد هر چيزى را كه واقعا براى ما خير است دنبال كنيم، در حقيقت تحت‏يك امر مطلق قرار مى‏گيريم، به اين صورت كه بايد كمال يك زندگى اخلاقا خوب را هدف قرار دهيم. (13)
در يك مطالعه تطبيقى مسير اين اشتباه را مى‏توان در نوشته‏هاى فلاسفه جديد و حتى در تفكر افلاطون و تعاليم رواقى رديابى كرد.
دوم) اين كه كانت‏بين «سعادت‏» و «كمال‏» فرق قايل است و اعتقاد دارد وجدان اخلاقى انسان را به سوى كمال دعوت مى‏كند، نه سعادت; چون كانت‏باور دارد كه در دنيا يك خوبى بيش‏تر نيست و آن اراده نيك است. و اراده نيك يعنى در فرمان‏هاى وجدان مطيع مطلق بودن. و در تعريف «سعادت‏» مى‏گويد: خوشى هر چه بيش‏تر كه در آن هيچ رنج و دردى نباشد; در مقابل شقاوت. پس مبناى سعادت، خوشى است و حال آن كه وجدان به خوشى كارى ندارد.
در توجيه نظريه كانت مى‏بايست اين گونه گفت كه مراد او از سعادت، سعادت حسى است نه غير حسى; و گرنه نمى‏توان پذيرفت كه كمال غير از سعادت باشد. (14)
دومين تفسير از سعادت را فلاسفه جديد مكتب اصالت نفع ارائه مى‏دهند. نظرگاه، فلاسفه فايده‏گرايانى هم‏چون جرمى بنتام (1748- 1832 م) و جيمز ميل (1773- 1836 م) و جان استوارت ميل (1806- 1873 م) درباره سعادت كه تحت تاثير آن دسته از فلاسفه‏اى هستند كه انديشه اخلاقى آنان الهام گرفته از طبيعت است; البته با روشى متفاوت.
ادامه دارد …

پي نوشت ها :
 

1) ديو رابينسون و كريس گارات، اخلاق، ترجمه على‏اكبر عبدل آبادى (تهران: شيرازه، 1378) ص 34- 36; نيز ر.ك: كاپلستون، تاريخ فلسفه، ج 1، ص 125 به بعد.
2) فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه، سيد جلال الدين مجتبوى (انتشارات روشن، 1368)، ص 251.
3) همان، ص 145.
4) ژكس، فلسفه اخلاق، دكتر ابوالقاسم پورحسينى، (اميركبير، 1362) ص 46.
5) همان، ص 45.
6) همان، ص 44.
7) ر.ك: تاريخ فلسفه، ج 1، ص 141- 142.
8) فلسفه اخلاق، ص 78.
9) همان، ص 79.
10) تاريخ فلسفه اخلاق در غرب، ويراسته لارنس سى. بكرو…; ترجمه گروهى از مترجمان، مؤسسه آموزشى – پژوهشى امام خمينى (1378) ص 88- 89 .
11) همان، ص 184.
12) همان، ص 183- 184.
13) مورتيمر جى. آدلر ده اشتباه فلسفى، ترجمه انشاء الله رحمتى، (انتشارات بين المللى الهدى، چاپ اول، 1371) ص‏219.
14) مرتضى مطهرى، فلسفه اخلاق، (انتشارات صدرا، 1367) ص 70- 71.
 

منبع : www.naraqi.com
ادامه دارد ….
ae

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد