شواهد نشان می دهد که طراحی این موضوع از قبل بوده وتوطئه گران در باطن پیامبر وکسی راکه خلیفه بعد از خود ,معین کرده بود قبول نداشتند در کنار بستر پیامبر(ص)مخالفت را شروع نمودند که این حکایت از نقشه قبلی آنها دارد واز سپاه اسامه هم تخلف کردند.
جریان سقیفه و شکل گیرى خلافت ابوبکر خبر رحلت پیامبراکرم (صلى الله علیه وآله) به سرعت منتشر شد و مردم مدینه را در نگرانى و اندوه فرو برد. در میان ناله ها و فریادهاى مردم، یکى از صحابه با صداى بلند گفت: این چه نادانى است که شما دارید، چرا مى گویید پیامبر مرده است؟ نه، چنین گفتارى صحیح نیست; این سخن منافقان است. ابن عباس به او نزدیک شد و این آیه را خواند: و ما محمد الاّ رسول قد خلت من قبله الرسل أ فان مات أو قتل إنقلبتم على أعقابکم (سوره آل عمران، آیه 144) مرد قانع نشد و تهدید کرد: اگر کسى بگوید پیامبر مرده است، دست و پایش را قطع مى کنم. پیامبر به آسمان ها رفته است و باز مى گردد. مردم ناباورانه اشک مى ریختند. ابوبکر از راه رسید، آیه را دوباره تلاوت کرد و بانگ برآورد: پیامبر مرده است، اما خداى او نمرده است. هیجان مردم فرو نشست (1) و اندوه و ناله هایشان ادامه یافت. وقتى مراسم تجهیز و تکفین پیامبرخدا (صلى الله علیه وآله) برپا شد، پیکى آهسته به ابوبکر گفت: عمر تو را مى خواند. ابوبکر، که مراسم تدفین و تجهیز پیامبر را مهم تر مى دید، ناخشنود شد و سخن پیک را نادیده گرفت. قاصد دوباره پیام آورد. ابوبکر این بار اجابت کرد و همراه عمر و ابوعبیده روانه سقیفه شد.
درباره تشکیل سقیفه سؤالات و پرسش هایى وجود دارد که بخشى از آن عبارتند از:
الف. سقیفه گنجایش چند نفر را داشت؟ ب. چرا اجتماع در آن هنگام و در آن جا برقرار شد؟ ج. چرا گروهى از انصار در سقیفه گرد آمده بودند؟ د. چه کسى انصار را به اجتماع دعوت کرد؟ هـ . آیا مقدمات اجتماع از قبل برنامه ریزى شده بود؟ و. چه کسانى از انصار در محفل حضور داشتند؟ ز. آیا گردهمایى انصار براى انتخاب جانشین بود و جنبه سیاسى داشت؟ ح. کدام یک از انصار و با چه انگیزه اى پیش از همه بیعت کرد؟ ط. آیا، جز آن سه تن، هیچ یک از مهاجران از جریان سقیفه آگاه بود؟ ى. ابوبکر، که اواخر عمر خود را مى گذراند و به پیامبر (صلى الله علیه وآله) نیز اظهار اخلاص مى کرد، چگونه پس از آگاهى از جریان، پیکر پیامبر را رها ساخت و روانه سقیفه شد؟ ک. چرا به هیچ مهاجر دیگر و افرادى که گرد جسم پاک پیامبر مى گریستند; اطّلاع ندادند؟ ل. چرا در جلسه اى که سرنوشت مسلمانان تعیین مى شد، خاندان پیامبر را به حساب نیاوردند؟ م. اصولا این همه شتاب براى چه بود؟ آیا واقعاً فتنه تا آن حدّ نزدیک شده بود که نمى بایست یک روز هم صبر کرد؟ (2) آیا نباید گفت که کسانى در آن روز از دو پایه حکومت و دین، که اسلام بر آن استوار است، تنها به حکومت مى اندیشیدند؟ (3(
امروزه این پرسش ها و ده ها پرسش دیگر اندیش مندان و جویندگان راه مستقیم را به اندیشه و تحقیق جدى وا داشته است. به هر تقدیر، در سقیفه، مهاجرت، قریشى بودن و دوستى با پیامبر مورد استدلال قرار گرفت و سرانجام آخرین برگ پیروزى یعنى کهنسالى رو شد. یکى از انصار ـ بشربن سعد ـ که بعدها در شمار نزدیک ترین یاران معاویه قرار گرفت، به عنوان اولین نفر، بیعت کرد. البته در آن موقعیت، زمزمه هایى درباره غیبت اهل بیت، بنى هاشم و دیگر مهاجران و شخص على (علیه السلام) به گوش مى رسید; ولى سیاست هاى گروهى، رقابت هاى طایفه اى و حسادت هاى شخصى جاهلى دو قبیله اوس و خزرج زمینه موفقیت کارگردانان اخذ بیعت را فراهم آورد. سرانجام طایفه اسلم با جار و جنجال و شکل پلیسى وارد معرکه شد، با خلیفه بیعت کرد و (4( پیروزى سقیفه سازان را قطعى ساخت. در همان مجلس، گردانندگان صحنه رقابت، قتل سعدبن عباده انصارى را که نامزد جانشینى بود، پیشنهاد دادند; ولى با دخالت هوادارانش عملى نشد. بدین ترتیب، ابوبکربن ابوقحافه در سن 60 سالگى به خلافت رسید. (برگرفته از کتاب تاریخ تحلیلی اسلام) 1- پاورقی: 2- درباره عکس العمل عمربن خطاب در مقابل خبر وفات پیامبر (صلى الله علیه وآله) و ادعاى او دال بر این که آن حضرت نمرده است را نمى توان گفت که ایشان در آن لحظه فاجعه، اسیر اضطراب و پریشانى شده بود، به خصوص نقشى که او مستقیماً بعد از آن قضیه، در سقیفه ایفا کرد مؤید همین معناست.
به علاوه وقتى همان آیه را از زبان ابوبکر شنید کاملا آرام شد و پذیرفت، این وقایع گواه است که عمربن خطاب با این سخنان منتظر حضور ابوبکر بوده است تا مبادا بدون حضور او کارى در امر خلافت و جانشینى انجام گیرد و مردم به افکار انحرافى و… مشغول باشند. (ر.ک: فدک در تاریخ ، سیدمحمدباقرصدر، ترجمه محمود عابدى، ص 70 به بعد 3- زندگى فاطمه زهرا (علیها السلام) ، سیدجعفر شهیدى، ص 107. 4- تاریخ تحلیلى اسلام ، سیدجعفر شهیدى، صص 94 ـ 91. 5- بعدها از عمربن خطاب نقل شد که تا طایفه اسلم وارد معرکه نشده بود به پیروزى اطمینان نداشتم. ( تاریخ الطبرى ، ج 3، ص 205 و 222 و الجمل ، شیخ مفید، ص 59 تحلیل جریان سقیفه: در نهج البلاغه درباره … سه اصل استدلال شده است :
وصیت و نص رسول خدا , دیگر شایستگى امیرمؤمنان ( ع ) و اینکه جامه خلافت تنها بر اندام او راست مىآید , سوم روابط نزدیک نسبى و روحى آن حضرت با رسول خدا ( ص ) . نص و وصیت: برخى مى پندارند که در نهج البلاغه به هیچ وجه به مساله نص اشاره اى نشده است , تنها به مساله صلاحیت و شایستگى اشاره شده است. این تصور صحیح نیست , زیرا اولا در خطبه 2 نهج البلاغه که در فصل پیش نقل کردیم , صریحا درباره اهل بیت مى فرماید : و فیهم الوصیه و الوراثه یعنى وصیت رسول خدا ( ص ) و همچنین وراثت رسول خدا ( ص ) در میان آنها است .
ثانیا در موارد زیادى على ( ع ) از حق خویش چنان سخن مى گوید که جز با مساله تنصیص و مشخص شدن حق خلافت براى او بوسیله پیغمبر اکرم ( ص ) قابل توجیه نیست . در این موارد سخن على این نیست که چرا مرا با همه جامعیت شرائط کنار گذاشتند و دیگران را برگزیدند , سخنش اینستکه حق قطعى و مسلم مرا از من ربودند . بدیهى است که تنها با نص و تعیین قبلى از طریق رسول اکرم ( ص ) استکه مى توان از حق مسلم و قطعى دم زد , صلاحیت و شایستگى حق بالقوه ایجاد مى کند نه حق بالفعل , و در مورد حق بالقوه سخن از ربوده شدن حق مسلم و قطعى صحیح نیست .
اکنون مواردى را ذکر مى کنیم که على ( ع ) خلافت را حق خود مى داند . از آنجمله در خطبه 6 که در اوایل دوره خلافت هنگامى که از طغیان عایشه و طلحه و زبیر آگاه شد و تصمیم به سرکوبى آنها گرفت انشاء شده است , پس از بحثى درباره وضع روز مى فرماید : فو الله ما زلت مدفوعا عن حقى مستاثراعلى لى منذ قبض الله نبیه(ص )حتى یوم الناس هذا. به خدا سوگند از روزى که خدا جان پیامبر خویش را تحویل گرفت تا امروز همواره حق مسلم من از من سلب شده است .
در خطبه 170 که واقعا خطبه نیست و بهتر بود سید رضى اعلى الله مقامه آنرا در کلمات قصار مىآورد , جریانى را نقل مى فرماید و آن اینکه : شخصى در حضور جمعى به من گفت : پسر ابوطالب! تو بر امر خلافت حریصى , من گفتم : بل انتم و الله احرص و ابعد و انا اخص و اقرب , و انما طلبت حقا لى و انتم تحولون بینى و بینه و تضربون وجهى دونه , فلما قرعته بالحجه فى الملاء الحاضرین هب لا یدرى ما یجیبنى به . بلکه شما حریصتر و از پیغمبر دورترید و من از نظر روحى و جسمى نزدیکترم , من حق خود را طلب کردم و شما مى خواهید میان من و حق خاص من حائل و مانع شوید و مرا از آن منصرف سازید . آیا آنکه به حق خویش را مى خواهد حریصتر است یا آنکه به حق دیگران چشم دوخته است؟ همینکه او را با نیروى استدلال کوبیدم به خود آمد و نمى دانست در جواب من چه بگوید . معلوم نیست اعتراض کننده چه کسى بوده ؟ و این اعتراض در چه وقت بوده است ؟ ابن ابى الحدید مى گوید : اعتراض کننده سعد وقاص بوده آنهم در روز شورا , سپس مى گوید ولى امامیه معتقدند که اعتراض کننده ابوعبیده جراح بوده در روز سقیفه .
در دنباله همان جمله ها چنین آمده است : اللهم انى استعدیک على قریش و من اعانهم فانهم قطعوا رحمى و صغروا عظیم منزلتى و اجمعوا على منازعتى امرا هو لى . خدایا از ظلم قریش , و همدستان آنها به تو شکایت مى کنم , اینها با من قطع رحم کردند و مقام و منزلت بزرگ مرا تحقیر نمودند , اتفاق کردند که در مورد امرى که حق خاص من بود , بر ضد من قیام کنند . ابن ابى الحدید در ذیل جمله هاى بالا مى گوید : کلماتى مانند جمله هاى بالا از على مبنى بر شکایت از دیگران و اینکه حق مسلم او به ظلم گرفته شده به حد تواتر نقل شده و مؤید نظر امامیه است که مى گویند على بانص مسلم تعیین شده و هیچکس حق نداشت به هیچ عنوان بر مسند خلافت قرار گیرد , ولى نظر به اینکه حمل این کلمات بر آنچه که از ظاهر آنها استفاده مى شود مستلزم تفسیق یا تکفیر دیگران است , لازم است ظاهر آنها را تاویل کنیم , این کلمات مانند آیات متشابه قرآن است که نمى توان ظاهر آنها را گرفت .
ابن ابى الحدید خود , طرفدار افضلیت و اصلحیت على ( ع ) است, جمله هاى نهج البلاغه تا آنجا که مفهوم احقیت مولى را مى رساند از نظر ابن ابى الحدید نیازى به توجیه ندارد ولى جمله هاى بالا از آن جهت از نظر او نیاز به توجیه دارد که تصریح شده است که خلافت حق خاص على بوده است , و این جز با منصوصیت و اینکه رسول خدا ( ص ) از جانب خدا تکلیفرا تعیین و حق را مشخص کرده باشد , متصور نیست .
مردى از بنى اسد از اصحاب على ( ع ) از آن حضرت مى پرسد : کیف دفعکم قومکم عن هذا المقام و انتم احق به . چطور شد که قوم شما , شما را از خلافت باز داشتند و حال آنکه شما شایسته تر بودید ؟ امیرالمؤمنان ( ع ) به پرسش او پاسخ گفت . این پاسخ همان است که به عنوان خطبه 160 در نهج البلاغه مسطور است , على ( ع ) صریحا در پاسخ گفت در این جریان جز طمع و حرص از یک طرف , و گذشت ( بنا به مصلحتى ) از طرف دیگر , عاملى در کار نبود : فانها کانت اثره شحت علیها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرین . این سؤال و جواب در دوره خلافت على ( ع ) , درست در همان زمانى که على ( ع ) با معاویه و نیرنگهاى او درگیر بود واقع شده است , امیرالمؤمنین ( ع ) خوش نداشت که در چنین شرائطى این مساله طرح شود , لهذا به صورت ملامت گونه اى قبل از جواب به او گفت , که آخر , هر پرسشى جائى دارد , حالا وقتى نیستکه درباره گذشته بحثکنیم , مساله روز ما مساله معاویه است و هضم الخطبفى ابن ابى سفیان . . . ما در عین حال همانطور که روش معتدل و همیشگى او بود از پاسخ دادن و روشن کردن حقایق گذشته خوددارى نکرد . در خطبه ( شقشقیه( صریحا مى فرماید : ارى تراثى نهبا یعنى حق موروثى خود را مى دیدم که به غارت برده مى شود .
بدیهى است که مقصود از وراثت , وراثت فامیلى و خویشاوندى نیست , مقصود وراثت معنوى و الهى است. لیاقت و فضیلت از مساله نص صریح و حق مسلم و قطعى که بگذریم مساله لیاقت و فضیلت مطرح مى شود , در این زمینه نیز مکرر در نهج البلاغه سخن به میان آمده است , در خطبه ( شقشقیه( مى فرماید : اما و الله لقد تقصمها ابن ابى قحافه و انه لیعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى ینحدر عنى السیل و لا یرقى الى الطیر . به خدا سوگند که پسر ابوقحافه خلافترا مانند پیراهنى به تن کرد در حالى که مى دانست آن محورى که این دستگاه باید برگرد آن بچرخد من هستم . سرچشمه هاى علم و فضیلت از کوهسار شخصیت من سرازیر مى شود و شاهباز و هم اندیشه بشر از رسیدن به قله عظمت من باز مى ماند . در خطبه 195 اول مقام تسلیم و ایمان خود را نسبت به رسول اکرم ( ص ) و سپس فداکاریها و مواساتهاى خود را در مواقع مختلف یاد آورى مى کند و بعد جریان وفات رسول اکرم ( ص ) را در حالى که سرش بر سینه او بود , و آنگاه جریان غسل دادن پیغمبر ( ص ) را به دست خود نقل مى کند , در حالى که فرشتگان او را در این کار کمک مى کردند و او زمزمه فرشتگانرا مى شنید و حس مى کرد که چگونه دسته اى مىآیند و دسته اى مى روند و بر پیغمبر ( ص ) درود مى فرستند . و تا لحظه اى که پیغمبر ( ص ) را در مدفن مقدسش به خاک سپردند زمزمه فرشتگان یک لحظه هم از گوش على ( ع ) قطع نگشته بود .
بعد از یادآورى موقعیتهاى مخصوص خود از مقام تسلیم و عدم انکار ( بر خلاف بعضى صحابه دیگر ) گرفته تا فداکاریهاى بى نظیر و تا قرابت خود با پیغمبر ( ص ) تا جائى که جان پیغمبر ( ص ) در دامن على ( ع ) از تن مفارقت مى کند چنین مى فرماید : فمن ذا احق به منى حیا و میتا چه کسى از من به پیغمبر در زمان حیات و بعد از مرگ او سزاوارتر است ؟ قرابت و نسب چنانکه مى دانیم پس از وفات رسول اکرم ( ص ) سعد بن عباده انصارى مدعى خلافت شد و گروهى از افراد قبیله اش دور او را گرفتند , سعد و اتباع وى محل سقیفه را براى اینکار انتخاب کرده بودند , تا آنکه ابوبکر و عمر و ابوعبیده جراح آمدند و مردم را از توجه به سعد بن ابى عباده باز داشتند و از حاضرین براى ابوبکر بیعت گرفتند , در این مجمع سخنانى میان مهاجران و انصار رد و بدل شد و عوامل مختلفى در تعیین سرنوشت نهائى این جلسه تاثیر داشت. یکى از به اصطلاح برگهاى برنده اى که مهاجران و طرفداران ابوبکر مورد استفاده قرار دادند این بود که پیغمبر اکرم ( ص ) از قریش است و ما از طائفه پیغمبریم .
ابن ابى الحدید در ذیل شرح خطبه 65 مى گوید : عمربن خطاب به انصار گفت : عرب هرگز به امارت و حکومت شما راضى نمى شود زیرا پیغمبر از قبیله شما نیست , ولى عرب قطعا از اینکه مردى از فامیل پیغمبر ( ص ) حکومت کند , امتناع نخواهد کرد . . . کیست که بتواند با ما در مورد حکومت و میراثمحمدى معارضه کند و حال آنکه ما نزدیکان و خویشاوندان او هستیم . و باز چنانکه مى دانیم على ( ع ) در حین این ماجراها مشغول وظائف شخصى خود در مورد جنازه پیغمبر ( ص ) بود . پس از پایان این جریان على ( ع ) از افرادى که در آن مجمع حضور داشتند استدلالهاى طرفین را پرسید و استدلال هر دو طرف را انتقاد کرد و رد کرد . سخنان على ( ع ) در اینجا همانها است که سید رضى آنها را در خطبه 65 آورده است . على ( ع ) پرسید , انصار چه مى گفتند ؟ – گفتند : حکمفرمائى از ما و حکمفرماى دیگرى از شما باشد . – چرا شما بر رد نظریه آنها به سفارشهاى پیغمبر اکرم درباره آنها استدلال نکردید که فرمود : با نیکان انصار نیکى کنید و از بدان آنان درگذرید ؟ ! – اینها چه جور دلیل مى شود ؟ – اگر بنا بود حکومت با آنان باشد , سفارش درباره آنان معنى نداشت , اینکه به دیگران درباره آنان سفارش شده است دلیل است که حکومت با غیر آنان است . – خوب ! قریش چه مى گفتند ؟ استدلال قریش این بود که آنها شاخه اى از درختى هستند که پیغمبر اکرم ( ص ) نیز شاخه دیگر از آن درخت است . – احتجوا بالشجره و اضاعوا الثمره با انتسابخود به شجره وجود پیغمبر ( ص ) براى صلاحیت خود استدلال کردند اما میوه را ضایع ساختند . یعنى اگر شجره نسبت معتبر است, دیگران شاخه اى از آن درختمى باشند که پیغمبر یکى از آن شاخه هاى آن استاما اهل بیت پیغمبر میوه آن شاخه اند .
در خطبه 160 که قسمتى از آنرا قبلا نقل کردیم و سؤال و جوابى است از یک مرد اسدى با على ( ع ) آن حضرت به مساله نسب نیز استدلال مى کند , عبارت اینست : ( اما الاستبداد علینا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا و الاشدون برسول الله ( ص ) نوطا ( . استدلال به نسب از طرف على ( ع ) نوعى جدل منطقى است , نظر بر اینکه دیگران قرابت نسبى را ملاک قرار مى دادند على ( ع ) مى فرمود از هر چیز دیگر , از قبیل نص و لیاقت و افضلیت گذشته , اگر همان قرابت و نسب را که مورد استناد دیگران است, ملاکقرار دهیم , باز من از مدعیان خلافت اولایم . یگانه عیبى که به على گرفتند براى خلافت این بود که گفتند : عیب على این است که خنده روست و مزاح مى کند , مردى باید خلیفه بشود که عبوس باشد و مردم از او بترسند , وقتى به او نگاه مى کنند بى جهت هم شده از او بترسند . پس چرا پیغمبر اینجور نبود ؟ خدا که درباره پیغمبر مى فرماید : فبما رحمة من الله لنت لهم و لو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک .(1). اگر تو آدم تندخو و خشن و سنگدلى مى بودى , نمى توانستى مسلمین را جذب کنى و مسلمین از دور تو مى رفتند .
پس سبک و متود و روش و منطقى که اسلام در رهبرى و مدیریت مى پسندد لین بودن و نرم بودن و خوشخو بودن و جذب کردن است نه عبوس بودن و خشن بودن آن طور که على علیه السلام درباره خلیفه دوم مى فرماید : فصیرها فى حوزة خشناء یغلظ کلمها و یخشن مسها و یکثر العثار فیها و الاعتذار منها ( 2 ) ابوبکر خلافت را به شخصى داد داراى طبیعت و روحى خشن , مردم از او مى ترسیدند , عبوس ( مثل مقدسهاى ما ) و خشن که ابن عباس مى گفت فلان مسئله را تا عمر زنده بود جرأت نکردم طرح کنم و گفتم : درة عمر اهیب من سیف حجاج تازیانه عمر هیبتش از شمشیر حجاج بیشتر است . چرا باید اینجور باشد ؟ ! على در مسائل شخصى خوشخو و خنده رو بود و مزاح مى کرد ولى در مسائل اصولى انعطاف ناپذیر بود . برادرش عقیل چند روز بچه هایش را مخصوصا گرسنه نگه مى دارد , مى خواهد صحنه بسازد , آنچنان این طفلکها را گرسنگى مى دهد که چهره آنها از گرسنگى تیره مى شود کالعظلم ( 3 ) بعد على را دعوت مى کند و به او مى گوید: این بچه هاى گرسنه برادرت را ببین , قرض دارم , گرسنه هستم , چیزى ندارم , به من کمک کن . مى فرماید : بسیار خوب , از حقوق خودم از بیتالمال به تو مى دهم . برادر جان ! همه حقوق تو چه هست؟ ! چقدرش خرج تو بشود و چقدرش به من برسد ؟ ! دستور بده از بیت المال بدهند .
على ( ع ) دستور مى دهد آهنى را داغ و قرمز مى کنند و جلوى عقیل که کور بود مى گذارند و مى فرماید : برادر ! بردار . عقیل خیال کرد کیسه پول است . تا دستش را دراز کرد سوخت .تا ناله کرد فرمود : ثکلتک الثواکل یا عقیل اتئن من حدیدة احمیها انسانها للعبه و تجرنى الى نار سجرها جبارها لغضبه ( 4 ) . همان على که در مسائل شخصى و فردى اینقدر نرم است , در مسائل اصولى , در آنچه که مربوط به مقرراتالهى و حقوق اجتماعى است تا این اندازه صلابت دارد , و همان عمربن خطاب که در مسائل شخصى اینهمه خشونت داشت و با زنش با خشونت رفتار مى کرد , با پسرش با خشونت رفتار مى کرد , با معاشرانش با خشونت رفتار مى کرد , در مسائل اصولى تا حد زیادى نرمش نشان مى داد . مسئله تبعیض در بیت المال از عمربن خطاب شروع شد , که سهام مسلمین را به تفاوت بدهند براساس یک نوع مصلحت بینى ها بن خطاب یعنى برخلاف سیره پیغمبر .
در مسائل اصولى انعطاف داشتند و در مسائل فردى خشونت , و حال آنکه پیغمبر و على در مسائل فردى نرم بودند و در مسائل اصولى با صلابت . خلافت بعد از عمر بن خطاب:مى دانیم عمربن خطاب وقتى که ضربت خورد و خودش احساس کرد که رفتنى است, براى بعد از خودش , بدعتى به وجود آورد , یعنى کارى کرد که نه پیغمبر کرده بود و نه حتى ابوبکر , نه مطابق عقیده ما شیعیان بود و نه مطابق آنچه که امروز اهل تسنن مى گویند – که پیغمبر کسى را تعیین نکرد بلکه امت باید خودشان کسى را انتخاب کنند و پیغمبر این کار را به انتخاب امت و شوراى امت واگذار کردند – عمل کرد , و همچنین نه کارى را که ابوبکر کرد , انجام داد , چون ابوبکر وقتى مى خواست بمیرد , براى بعد از خود , شخصى معینى را تعیین کرد که خود عمر بود .
کار ابوبکر نه با عقیده شیعه جور در مى آید , نه با عقیده اهل تسنن . کار عمر نه با عقیده شیعه جور در مىآید , نه با عقیده اهل تسنن و نه با کار ابوبکر . یک کار جدید کرد و آن این بود که شش نفر از صحابه را به عنوان شورا انتخاب کرد , ولى شورایى نه به صورت به اصطلاح دموکراسى , بلکه به صورت آریستوکراسى , یعنى یک شوراى نخبگان که نخبه ها را هم خودش انتخاب کرد : على , عثمان , طلحه , زبیر , سعد وقاص و عبدالرحمن بن عوف . بعد خودش گفت تعداد افراد این شورا جفت است( معمولا مى بینید که تعداد افراد شوراها را طاق قرار مى دهند که وقتى راى گرفتند , تعداد هر طرف که حداقل نصف به علاوه یک باشد , آن طرف برنده است. ) , اگر سه نفرى یک راى را انتخاب کردند و سه نفر دیگر راى دیگر را , هر طرف که عثمان بود , آن طرف برنده است .
ترکیب شورا :شورا طورى ترکیب شده بود که عمر خودش هم مى دانست که بالاخره خلافت به عثمان مى رسد , چون على ( ع ) قطعا راى سه به علاوه یک نداشت . حداکثر این بود که على سه نفر داشته باشد که مسلما عثمان در میان آنها نبود , زیرا عثمان رقیبش بود . پس عثمان قطعا برنده است . از نظر عمر , على ( ع ) یا دو نفر داشت : خودش بود و زبیر ( چون زبیر آنوقت با على بود ) , و یا اگر احتمالا عبدالرحمن بن عوف , طرف على را مى گرفت , حداکثر سه نفر داشت . اینست که على ( ع ) در ( نهج البلاغه( مى فرماید : فصغا رجل منهم لضغنه , و مال الاخر لصهره ( 5 ) فلان شخص به دلیل کینه اى که با من داشت , از حق منحرف شد , و فلان شخص دیگر به خاطر رعایت رابطه قوم و خویشى و وصلت کارى خودش , رایش را به آن طرف داد . خود عمر هم اینها را پیش بینى مى کرد .
به هر حال نتیجه این شد که زبیر گفت من رایم را دادم به على , طلحه گفت من رایم را دادم به عثمان , سعد هم کنار رفت, کار دست عبدالرحمن بن عوف باقى ماند , به هر طرف که راى مى داد , او انتخاب مى شد . عبدالرحمن مى خواست خودش را بى طرف نگه دارد . عمر گفت اینها باید سه روز در اتاقى محبوس باشند و بنشینند و نظرشان را یکى بکنند . جز براى نماز و حوائج ضرورى حق ندارند بیرون بیایند . بعد یک عده مسلح فرستاد که اگر اینها تصمیم نگرفتند , شما حق کشتنشان را دارید .
بعد از سه روز اینها آمدند بیرون , تمام چشمها در انتظارند که ببینند نتیجه چه شد . بنى امیه از تیپ عثمان بودند و بنى هاشم و نیکان صحابه پیامبر همچون ابوذر و عمار که زیاد هم بودند , طرفدار على ( ع ) . اینان شور و هیجان داشتند که بلکه قضیه به نفع على ( ع ) تمام شود . ولى حضرت قبل از این خودش به طور خصوصى به افراد مى گفت که من مى دانم پایان کار چیست , ولى نمى توانم و نباید خودم را کنار بکشم که بگویند او خودش نمى خواست و اگر مى آمد , مسلما همه اتفاق آراء پیدا مى کردند .
عبدالرحمن اول آمد سراغ على ( ع ) , گفت: على ! آیا حاضرى با تو بیعت کنم , به این شرط که خلافت را به عهده بگیرى و بر طبق کتاب الله ( قرآن ) و سنت پیغمبر و سیره شیخین عمل کنى ؟ یعنى علاوه بر کتاب الله و سنت , یک امر دیگرى هم اضافه شد سیره یعنى روش . روش زمامدارى و رهبرى تو , همان روش شیخین ( ابوبکر و عمر ) باشد . ببینید على چگونه در اینجا بر سر دو راهى تاریخ قرار مى گیرد .
در چنین موقعیتى هر کس پیش خود به على مى گوید اکنون وقت تصاحب خلافت است , دو راهى تاریخ است, خلافت را یا باید بنى امیه ببرند یا تو . یک دروغ مصلحتى بگو . ولى على گفت : حاضرم قبول بکنم که به کتاب الله و سنت رسول الله و روشى که خودم انتخاب مى کنم , عمل کنم . عبدالرحمن بن عوف رفت سراغ عثمان و همان سؤال را تکرار کرد . عثمان گفت حاضرم , در صورتى که نه به کتاب الله عمل کرد , نه به سنت رسول الله و نه حتى به روش شیخین . این قضیه سه بار تکرار شد . عبدالرحمن مى دانست که على از حرف خودش بر نمى گردد و نمىآید در اینجا روش رهبرى شیخین را امضاء کند و بعد گفته خود را پس بگیرد . در این صورت , على خودش را قربانى خلافت کرده بود .
در هر سه نوبت , على ( ع ) پاسخ داد : بر طبق کتاب الله , سنت رسول الله و روشى که خودم انتخاب مى کنم و اجتهاد راى – آنطور که خودم اجتهاد مى کنم – عمل مى کنم . عبدالرحمن گفت : پس قضیه ثابت است , تو نمى خواهى به روش آن دو نفر باشى , تو مردود هستى . با عثمان بیعت کرد . عثمان به این شکل خلیفه شد . ولى همین عثمان , نه تنها امثال عمار و ابوذر را به زندان انداخت , تبعید کرد , شلاق زد و عمار را آنقدر کتک زد که این مرد شریف , فتق پیدا کرد , بلکه وقتى که سوار کار شد , کم کم به همین عبدالرحمن بن عوف هم اعتنایى نمى کرد , به طورى که عبدالرحمن در پنج شش سال آخر عمرش با عثمان قهر بود و گفت : وقتى من مردم , راضى نیستم عثمان بر جنازه من نماز بخواند .
پاسخ حضرت علی (ع)به عبدالرحمن ممکن است شما بگوئید : چرا على ( ع ) آنگونه پاسخ داد ؟ او باید مى گفت من بیعت مى کنم بر کتاب الله و سنت رسول الله , و بعد دیگر نمى گفت روشى که خودم انتخاب مى کنم , فقط روش دو خلیفه را رد مى کرد . مى گفت ما غیر از کتاب خدا و سنت رسول الله , شىء سومى نداریم . ولى شىء سوم را على ( ع ) قبول داشت اما نه به آن شکلى که آنها مى خواستند . این امر سوم , در شکلى که ابوبکر و عمر عمل کردند , غلط بود , شکل دیگرى دارد که پیغمبر به آن شکل عمل کرد و على هم مى خواست به آن شکل عمل کند . این امر , مسئله رهبرى است . کتاب و سنت , قانون است . شک نیست که رهبر ملتى که آن ملت از یک مکتب پیروى مى کند , اولین چیزى که باید بدان متعهد و ملتزم باشد , دستورات آن مکتب است , و باید به آنها احترام بگذارد . دستورات مکتب در کجا بیان شده ؟ در کتاب و سنت . ولى کتاب و سنت , قانون است و طرز اجرا و پیاده کردن مى خواهد .
حال ببینیم معنى جمله عبدالرحمن بن عوف و همچنین پاسخ على ( ع ) چیست ؟ عبدالرحمن به على ( ع ) گفت: تو باید متعهد شوى که قانون , کتاب الله و سنت رسول الله باشد ولى روش رهبرى , همان روش رهبرى شیخین باشد . اگر على ( ع ) روش شیخین را مى پذیرفت , در این صورت مثلا چنانچه عمر پیش خود خیال مى کرد که حق دارد متعه را که پیغمبر تحلیل کرده است تحریم کند , على ( ع ) باید مى گفت من هم مى گویم حرام است , و یا در مورد بیت المال که عمر تدریجا آن را از تقسیم بالسویه زمان پیغمبر خارج کرد و تبعیض روا داشت , باید متعهد مى شد که بعد از این , به همین ترتیب عمل مى کند , و باید بدعتهایى را که عمر در زمان خودش به عنوان اینکه من رهبرم و رهبر حق دارد چنین و چنان بکند به وجود آورده بود , مى پذیرفت.
مى خواستند على ( ع ) را در کادر رهبرى ابوبکر و عمر محدود کنند و این , براى على امکان نداشت چرا که در این صورت او هم باید العیاذ بالله مثل عثمان براى خودش تیپى درست کند و بعد مطابق دل خودش هر کارى که خواست, بکند و هر کس را هم که اعتراضى کرد کتک بزند , فتقش را پاره کند . على اى که مى خواهد بر اساس کتاب الله و سنت پیغمبر عمل کند , نمى تواند روش رهبرى آن دو نفر را بپذیرد . لذا گفت: من روش رهبرى آنها را نمى پذیرم . به خاطر این یک کلمه حاضر نشد با عبدالرحمن بن عوف بیعت کند .
زمینه به قدرت رسیدن امویان :پیغمبر اکرم در زمان خودش نیز هیچ کار اساسى را به بنى امیه واگذار نکرد ولى بعد از پیغمبر تدریجا بنى امیه در دستگاههاى اسلامى نفوذ کردند , و بزرگترین اشتباه تاریخى و سیاسى که در زمان عمربن خطاب رخ داد , این بود که یکى از پسران ابوسفیان به نام یزید والى شام شد و بعد از او معاویه حاکم شام شد و بیست سال یعنى تا آخر حکومت عثمان بر شامات که مشتمل بر سوریه فعلى و قسمتى از ترکیه فعلى و لبنان فعلى و فلسطین فعلى بود , حکومت مى کرد .
در اینجا یکجاى پا و به اصطلاح جاى مهرى براى بنى امیه پیدا شد. عثمان که خلیفه شد گو اینکه با سایر بنى امیه از نظر روحى تفاوتهایى داشت ( آدم خاصى بود , با ابوسفیان متفاوت بود ) ولى بالاخره اموى بود . بارى , پاى بنى امیه بطور وسیعى در دستگاه اسلامى باز شد . بسیارى از مناصب مهم اسلامى مانند حکومتهاى مهم و بزرگ مصر , کوفه و بصره , به دست بنى امیه افتاد . حتى وزارت خود عثمان به دست مروان حکم افتاد . این , قدم بس بزرگى بود که بنى امیه به طرف مقاصد خودشان پیش رفتند . معاویه هم روز به روز وضع خودش را تحکیم مى کرد . تا زمان عثمان اینها فقط دو نیرو در اختیار داشتند , یکى پستهاى مهم سیاسى , قدرت سیاسى و دیگر , بیت المال , قدرت اقتصادى .
با کشته شدن عثمان , معاویه , نیروى دیگرى را هم در خدمت خودش گرفت و آن اینکه , یک مرتبه داستان خلیفه مقتول و مظلوم را مطرح کرد و احساس دینى و مذهبى گروه زیادى از مردم را ( لااقل در همان منطقه شامات ) در اختیار گرفت .
پاورقی: 1- آل عمران,159. 2. نهج البلاغه , خطبه 3 : شقشقیه . 3- مانند نیل . 4. نهج البلاغه , خطبه . 215 عقیل ! داغدیدگان به عزایت بنشینند ! آیا از آهنى که یک انسان از روى بازى و شوخى داغ نموده فریاد مى کنى , و مرا به سوى آتشى مى کشى که خداوند جبار از روى خشم خود آنرا برافروخته است ؟ ! . 5 – نهج البلاغه , خطبه سوم معروف به شقشقیه . ________________________________________ برگرفته از تاریخ اسلام در آثار شهید مطهرى – جلد اول
جریان سقیفه و شکل گیرى خلافت ابوبکر خبر رحلت پیامبراکرم (صلى الله علیه وآله) به سرعت منتشر شد و مردم مدینه را در نگرانى و اندوه فرو برد. در میان ناله ها و فریادهاى مردم، یکى از صحابه با صداى بلند گفت: این چه نادانى است که شما دارید، چرا مى گویید پیامبر مرده است؟ نه، چنین گفتارى صحیح نیست; این سخن منافقان است. ابن عباس به او نزدیک شد و این آیه را خواند: و ما محمد الاّ رسول قد خلت من قبله الرسل أ فان مات أو قتل إنقلبتم على أعقابکم (سوره آل عمران، آیه 144) مرد قانع نشد و تهدید کرد: اگر کسى بگوید پیامبر مرده است، دست و پایش را قطع مى کنم. پیامبر به آسمان ها رفته است و باز مى گردد. مردم ناباورانه اشک مى ریختند. ابوبکر از راه رسید، آیه را دوباره تلاوت کرد و بانگ برآورد: پیامبر مرده است، اما خداى او نمرده است. هیجان مردم فرو نشست (1) و اندوه و ناله هایشان ادامه یافت. وقتى مراسم تجهیز و تکفین پیامبرخدا (صلى الله علیه وآله) برپا شد، پیکى آهسته به ابوبکر گفت: عمر تو را مى خواند. ابوبکر، که مراسم تدفین و تجهیز پیامبر را مهم تر مى دید، ناخشنود شد و سخن پیک را نادیده گرفت. قاصد دوباره پیام آورد. ابوبکر این بار اجابت کرد و همراه عمر و ابوعبیده روانه سقیفه شد.
درباره تشکیل سقیفه سؤالات و پرسش هایى وجود دارد که بخشى از آن عبارتند از:
الف. سقیفه گنجایش چند نفر را داشت؟ ب. چرا اجتماع در آن هنگام و در آن جا برقرار شد؟ ج. چرا گروهى از انصار در سقیفه گرد آمده بودند؟ د. چه کسى انصار را به اجتماع دعوت کرد؟ هـ . آیا مقدمات اجتماع از قبل برنامه ریزى شده بود؟ و. چه کسانى از انصار در محفل حضور داشتند؟ ز. آیا گردهمایى انصار براى انتخاب جانشین بود و جنبه سیاسى داشت؟ ح. کدام یک از انصار و با چه انگیزه اى پیش از همه بیعت کرد؟ ط. آیا، جز آن سه تن، هیچ یک از مهاجران از جریان سقیفه آگاه بود؟ ى. ابوبکر، که اواخر عمر خود را مى گذراند و به پیامبر (صلى الله علیه وآله) نیز اظهار اخلاص مى کرد، چگونه پس از آگاهى از جریان، پیکر پیامبر را رها ساخت و روانه سقیفه شد؟ ک. چرا به هیچ مهاجر دیگر و افرادى که گرد جسم پاک پیامبر مى گریستند; اطّلاع ندادند؟ ل. چرا در جلسه اى که سرنوشت مسلمانان تعیین مى شد، خاندان پیامبر را به حساب نیاوردند؟ م. اصولا این همه شتاب براى چه بود؟ آیا واقعاً فتنه تا آن حدّ نزدیک شده بود که نمى بایست یک روز هم صبر کرد؟ (2) آیا نباید گفت که کسانى در آن روز از دو پایه حکومت و دین، که اسلام بر آن استوار است، تنها به حکومت مى اندیشیدند؟ (3(
امروزه این پرسش ها و ده ها پرسش دیگر اندیش مندان و جویندگان راه مستقیم را به اندیشه و تحقیق جدى وا داشته است. به هر تقدیر، در سقیفه، مهاجرت، قریشى بودن و دوستى با پیامبر مورد استدلال قرار گرفت و سرانجام آخرین برگ پیروزى یعنى کهنسالى رو شد. یکى از انصار ـ بشربن سعد ـ که بعدها در شمار نزدیک ترین یاران معاویه قرار گرفت، به عنوان اولین نفر، بیعت کرد. البته در آن موقعیت، زمزمه هایى درباره غیبت اهل بیت، بنى هاشم و دیگر مهاجران و شخص على (علیه السلام) به گوش مى رسید; ولى سیاست هاى گروهى، رقابت هاى طایفه اى و حسادت هاى شخصى جاهلى دو قبیله اوس و خزرج زمینه موفقیت کارگردانان اخذ بیعت را فراهم آورد. سرانجام طایفه اسلم با جار و جنجال و شکل پلیسى وارد معرکه شد، با خلیفه بیعت کرد و (4( پیروزى سقیفه سازان را قطعى ساخت. در همان مجلس، گردانندگان صحنه رقابت، قتل سعدبن عباده انصارى را که نامزد جانشینى بود، پیشنهاد دادند; ولى با دخالت هوادارانش عملى نشد. بدین ترتیب، ابوبکربن ابوقحافه در سن 60 سالگى به خلافت رسید. (برگرفته از کتاب تاریخ تحلیلی اسلام) 1- پاورقی: 2- درباره عکس العمل عمربن خطاب در مقابل خبر وفات پیامبر (صلى الله علیه وآله) و ادعاى او دال بر این که آن حضرت نمرده است را نمى توان گفت که ایشان در آن لحظه فاجعه، اسیر اضطراب و پریشانى شده بود، به خصوص نقشى که او مستقیماً بعد از آن قضیه، در سقیفه ایفا کرد مؤید همین معناست.
به علاوه وقتى همان آیه را از زبان ابوبکر شنید کاملا آرام شد و پذیرفت، این وقایع گواه است که عمربن خطاب با این سخنان منتظر حضور ابوبکر بوده است تا مبادا بدون حضور او کارى در امر خلافت و جانشینى انجام گیرد و مردم به افکار انحرافى و… مشغول باشند. (ر.ک: فدک در تاریخ ، سیدمحمدباقرصدر، ترجمه محمود عابدى، ص 70 به بعد 3- زندگى فاطمه زهرا (علیها السلام) ، سیدجعفر شهیدى، ص 107. 4- تاریخ تحلیلى اسلام ، سیدجعفر شهیدى، صص 94 ـ 91. 5- بعدها از عمربن خطاب نقل شد که تا طایفه اسلم وارد معرکه نشده بود به پیروزى اطمینان نداشتم. ( تاریخ الطبرى ، ج 3، ص 205 و 222 و الجمل ، شیخ مفید، ص 59 تحلیل جریان سقیفه: در نهج البلاغه درباره … سه اصل استدلال شده است :
وصیت و نص رسول خدا , دیگر شایستگى امیرمؤمنان ( ع ) و اینکه جامه خلافت تنها بر اندام او راست مىآید , سوم روابط نزدیک نسبى و روحى آن حضرت با رسول خدا ( ص ) . نص و وصیت: برخى مى پندارند که در نهج البلاغه به هیچ وجه به مساله نص اشاره اى نشده است , تنها به مساله صلاحیت و شایستگى اشاره شده است. این تصور صحیح نیست , زیرا اولا در خطبه 2 نهج البلاغه که در فصل پیش نقل کردیم , صریحا درباره اهل بیت مى فرماید : و فیهم الوصیه و الوراثه یعنى وصیت رسول خدا ( ص ) و همچنین وراثت رسول خدا ( ص ) در میان آنها است .
ثانیا در موارد زیادى على ( ع ) از حق خویش چنان سخن مى گوید که جز با مساله تنصیص و مشخص شدن حق خلافت براى او بوسیله پیغمبر اکرم ( ص ) قابل توجیه نیست . در این موارد سخن على این نیست که چرا مرا با همه جامعیت شرائط کنار گذاشتند و دیگران را برگزیدند , سخنش اینستکه حق قطعى و مسلم مرا از من ربودند . بدیهى است که تنها با نص و تعیین قبلى از طریق رسول اکرم ( ص ) استکه مى توان از حق مسلم و قطعى دم زد , صلاحیت و شایستگى حق بالقوه ایجاد مى کند نه حق بالفعل , و در مورد حق بالقوه سخن از ربوده شدن حق مسلم و قطعى صحیح نیست .
اکنون مواردى را ذکر مى کنیم که على ( ع ) خلافت را حق خود مى داند . از آنجمله در خطبه 6 که در اوایل دوره خلافت هنگامى که از طغیان عایشه و طلحه و زبیر آگاه شد و تصمیم به سرکوبى آنها گرفت انشاء شده است , پس از بحثى درباره وضع روز مى فرماید : فو الله ما زلت مدفوعا عن حقى مستاثراعلى لى منذ قبض الله نبیه(ص )حتى یوم الناس هذا. به خدا سوگند از روزى که خدا جان پیامبر خویش را تحویل گرفت تا امروز همواره حق مسلم من از من سلب شده است .
در خطبه 170 که واقعا خطبه نیست و بهتر بود سید رضى اعلى الله مقامه آنرا در کلمات قصار مىآورد , جریانى را نقل مى فرماید و آن اینکه : شخصى در حضور جمعى به من گفت : پسر ابوطالب! تو بر امر خلافت حریصى , من گفتم : بل انتم و الله احرص و ابعد و انا اخص و اقرب , و انما طلبت حقا لى و انتم تحولون بینى و بینه و تضربون وجهى دونه , فلما قرعته بالحجه فى الملاء الحاضرین هب لا یدرى ما یجیبنى به . بلکه شما حریصتر و از پیغمبر دورترید و من از نظر روحى و جسمى نزدیکترم , من حق خود را طلب کردم و شما مى خواهید میان من و حق خاص من حائل و مانع شوید و مرا از آن منصرف سازید . آیا آنکه به حق خویش را مى خواهد حریصتر است یا آنکه به حق دیگران چشم دوخته است؟ همینکه او را با نیروى استدلال کوبیدم به خود آمد و نمى دانست در جواب من چه بگوید . معلوم نیست اعتراض کننده چه کسى بوده ؟ و این اعتراض در چه وقت بوده است ؟ ابن ابى الحدید مى گوید : اعتراض کننده سعد وقاص بوده آنهم در روز شورا , سپس مى گوید ولى امامیه معتقدند که اعتراض کننده ابوعبیده جراح بوده در روز سقیفه .
در دنباله همان جمله ها چنین آمده است : اللهم انى استعدیک على قریش و من اعانهم فانهم قطعوا رحمى و صغروا عظیم منزلتى و اجمعوا على منازعتى امرا هو لى . خدایا از ظلم قریش , و همدستان آنها به تو شکایت مى کنم , اینها با من قطع رحم کردند و مقام و منزلت بزرگ مرا تحقیر نمودند , اتفاق کردند که در مورد امرى که حق خاص من بود , بر ضد من قیام کنند . ابن ابى الحدید در ذیل جمله هاى بالا مى گوید : کلماتى مانند جمله هاى بالا از على مبنى بر شکایت از دیگران و اینکه حق مسلم او به ظلم گرفته شده به حد تواتر نقل شده و مؤید نظر امامیه است که مى گویند على بانص مسلم تعیین شده و هیچکس حق نداشت به هیچ عنوان بر مسند خلافت قرار گیرد , ولى نظر به اینکه حمل این کلمات بر آنچه که از ظاهر آنها استفاده مى شود مستلزم تفسیق یا تکفیر دیگران است , لازم است ظاهر آنها را تاویل کنیم , این کلمات مانند آیات متشابه قرآن است که نمى توان ظاهر آنها را گرفت .
ابن ابى الحدید خود , طرفدار افضلیت و اصلحیت على ( ع ) است, جمله هاى نهج البلاغه تا آنجا که مفهوم احقیت مولى را مى رساند از نظر ابن ابى الحدید نیازى به توجیه ندارد ولى جمله هاى بالا از آن جهت از نظر او نیاز به توجیه دارد که تصریح شده است که خلافت حق خاص على بوده است , و این جز با منصوصیت و اینکه رسول خدا ( ص ) از جانب خدا تکلیفرا تعیین و حق را مشخص کرده باشد , متصور نیست .
مردى از بنى اسد از اصحاب على ( ع ) از آن حضرت مى پرسد : کیف دفعکم قومکم عن هذا المقام و انتم احق به . چطور شد که قوم شما , شما را از خلافت باز داشتند و حال آنکه شما شایسته تر بودید ؟ امیرالمؤمنان ( ع ) به پرسش او پاسخ گفت . این پاسخ همان است که به عنوان خطبه 160 در نهج البلاغه مسطور است , على ( ع ) صریحا در پاسخ گفت در این جریان جز طمع و حرص از یک طرف , و گذشت ( بنا به مصلحتى ) از طرف دیگر , عاملى در کار نبود : فانها کانت اثره شحت علیها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرین . این سؤال و جواب در دوره خلافت على ( ع ) , درست در همان زمانى که على ( ع ) با معاویه و نیرنگهاى او درگیر بود واقع شده است , امیرالمؤمنین ( ع ) خوش نداشت که در چنین شرائطى این مساله طرح شود , لهذا به صورت ملامت گونه اى قبل از جواب به او گفت , که آخر , هر پرسشى جائى دارد , حالا وقتى نیستکه درباره گذشته بحثکنیم , مساله روز ما مساله معاویه است و هضم الخطبفى ابن ابى سفیان . . . ما در عین حال همانطور که روش معتدل و همیشگى او بود از پاسخ دادن و روشن کردن حقایق گذشته خوددارى نکرد . در خطبه ( شقشقیه( صریحا مى فرماید : ارى تراثى نهبا یعنى حق موروثى خود را مى دیدم که به غارت برده مى شود .
بدیهى است که مقصود از وراثت , وراثت فامیلى و خویشاوندى نیست , مقصود وراثت معنوى و الهى است. لیاقت و فضیلت از مساله نص صریح و حق مسلم و قطعى که بگذریم مساله لیاقت و فضیلت مطرح مى شود , در این زمینه نیز مکرر در نهج البلاغه سخن به میان آمده است , در خطبه ( شقشقیه( مى فرماید : اما و الله لقد تقصمها ابن ابى قحافه و انه لیعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى ینحدر عنى السیل و لا یرقى الى الطیر . به خدا سوگند که پسر ابوقحافه خلافترا مانند پیراهنى به تن کرد در حالى که مى دانست آن محورى که این دستگاه باید برگرد آن بچرخد من هستم . سرچشمه هاى علم و فضیلت از کوهسار شخصیت من سرازیر مى شود و شاهباز و هم اندیشه بشر از رسیدن به قله عظمت من باز مى ماند . در خطبه 195 اول مقام تسلیم و ایمان خود را نسبت به رسول اکرم ( ص ) و سپس فداکاریها و مواساتهاى خود را در مواقع مختلف یاد آورى مى کند و بعد جریان وفات رسول اکرم ( ص ) را در حالى که سرش بر سینه او بود , و آنگاه جریان غسل دادن پیغمبر ( ص ) را به دست خود نقل مى کند , در حالى که فرشتگان او را در این کار کمک مى کردند و او زمزمه فرشتگانرا مى شنید و حس مى کرد که چگونه دسته اى مىآیند و دسته اى مى روند و بر پیغمبر ( ص ) درود مى فرستند . و تا لحظه اى که پیغمبر ( ص ) را در مدفن مقدسش به خاک سپردند زمزمه فرشتگان یک لحظه هم از گوش على ( ع ) قطع نگشته بود .
بعد از یادآورى موقعیتهاى مخصوص خود از مقام تسلیم و عدم انکار ( بر خلاف بعضى صحابه دیگر ) گرفته تا فداکاریهاى بى نظیر و تا قرابت خود با پیغمبر ( ص ) تا جائى که جان پیغمبر ( ص ) در دامن على ( ع ) از تن مفارقت مى کند چنین مى فرماید : فمن ذا احق به منى حیا و میتا چه کسى از من به پیغمبر در زمان حیات و بعد از مرگ او سزاوارتر است ؟ قرابت و نسب چنانکه مى دانیم پس از وفات رسول اکرم ( ص ) سعد بن عباده انصارى مدعى خلافت شد و گروهى از افراد قبیله اش دور او را گرفتند , سعد و اتباع وى محل سقیفه را براى اینکار انتخاب کرده بودند , تا آنکه ابوبکر و عمر و ابوعبیده جراح آمدند و مردم را از توجه به سعد بن ابى عباده باز داشتند و از حاضرین براى ابوبکر بیعت گرفتند , در این مجمع سخنانى میان مهاجران و انصار رد و بدل شد و عوامل مختلفى در تعیین سرنوشت نهائى این جلسه تاثیر داشت. یکى از به اصطلاح برگهاى برنده اى که مهاجران و طرفداران ابوبکر مورد استفاده قرار دادند این بود که پیغمبر اکرم ( ص ) از قریش است و ما از طائفه پیغمبریم .
ابن ابى الحدید در ذیل شرح خطبه 65 مى گوید : عمربن خطاب به انصار گفت : عرب هرگز به امارت و حکومت شما راضى نمى شود زیرا پیغمبر از قبیله شما نیست , ولى عرب قطعا از اینکه مردى از فامیل پیغمبر ( ص ) حکومت کند , امتناع نخواهد کرد . . . کیست که بتواند با ما در مورد حکومت و میراثمحمدى معارضه کند و حال آنکه ما نزدیکان و خویشاوندان او هستیم . و باز چنانکه مى دانیم على ( ع ) در حین این ماجراها مشغول وظائف شخصى خود در مورد جنازه پیغمبر ( ص ) بود . پس از پایان این جریان على ( ع ) از افرادى که در آن مجمع حضور داشتند استدلالهاى طرفین را پرسید و استدلال هر دو طرف را انتقاد کرد و رد کرد . سخنان على ( ع ) در اینجا همانها است که سید رضى آنها را در خطبه 65 آورده است . على ( ع ) پرسید , انصار چه مى گفتند ؟ – گفتند : حکمفرمائى از ما و حکمفرماى دیگرى از شما باشد . – چرا شما بر رد نظریه آنها به سفارشهاى پیغمبر اکرم درباره آنها استدلال نکردید که فرمود : با نیکان انصار نیکى کنید و از بدان آنان درگذرید ؟ ! – اینها چه جور دلیل مى شود ؟ – اگر بنا بود حکومت با آنان باشد , سفارش درباره آنان معنى نداشت , اینکه به دیگران درباره آنان سفارش شده است دلیل است که حکومت با غیر آنان است . – خوب ! قریش چه مى گفتند ؟ استدلال قریش این بود که آنها شاخه اى از درختى هستند که پیغمبر اکرم ( ص ) نیز شاخه دیگر از آن درخت است . – احتجوا بالشجره و اضاعوا الثمره با انتسابخود به شجره وجود پیغمبر ( ص ) براى صلاحیت خود استدلال کردند اما میوه را ضایع ساختند . یعنى اگر شجره نسبت معتبر است, دیگران شاخه اى از آن درختمى باشند که پیغمبر یکى از آن شاخه هاى آن استاما اهل بیت پیغمبر میوه آن شاخه اند .
در خطبه 160 که قسمتى از آنرا قبلا نقل کردیم و سؤال و جوابى است از یک مرد اسدى با على ( ع ) آن حضرت به مساله نسب نیز استدلال مى کند , عبارت اینست : ( اما الاستبداد علینا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا و الاشدون برسول الله ( ص ) نوطا ( . استدلال به نسب از طرف على ( ع ) نوعى جدل منطقى است , نظر بر اینکه دیگران قرابت نسبى را ملاک قرار مى دادند على ( ع ) مى فرمود از هر چیز دیگر , از قبیل نص و لیاقت و افضلیت گذشته , اگر همان قرابت و نسب را که مورد استناد دیگران است, ملاکقرار دهیم , باز من از مدعیان خلافت اولایم . یگانه عیبى که به على گرفتند براى خلافت این بود که گفتند : عیب على این است که خنده روست و مزاح مى کند , مردى باید خلیفه بشود که عبوس باشد و مردم از او بترسند , وقتى به او نگاه مى کنند بى جهت هم شده از او بترسند . پس چرا پیغمبر اینجور نبود ؟ خدا که درباره پیغمبر مى فرماید : فبما رحمة من الله لنت لهم و لو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک .(1). اگر تو آدم تندخو و خشن و سنگدلى مى بودى , نمى توانستى مسلمین را جذب کنى و مسلمین از دور تو مى رفتند .
پس سبک و متود و روش و منطقى که اسلام در رهبرى و مدیریت مى پسندد لین بودن و نرم بودن و خوشخو بودن و جذب کردن است نه عبوس بودن و خشن بودن آن طور که على علیه السلام درباره خلیفه دوم مى فرماید : فصیرها فى حوزة خشناء یغلظ کلمها و یخشن مسها و یکثر العثار فیها و الاعتذار منها ( 2 ) ابوبکر خلافت را به شخصى داد داراى طبیعت و روحى خشن , مردم از او مى ترسیدند , عبوس ( مثل مقدسهاى ما ) و خشن که ابن عباس مى گفت فلان مسئله را تا عمر زنده بود جرأت نکردم طرح کنم و گفتم : درة عمر اهیب من سیف حجاج تازیانه عمر هیبتش از شمشیر حجاج بیشتر است . چرا باید اینجور باشد ؟ ! على در مسائل شخصى خوشخو و خنده رو بود و مزاح مى کرد ولى در مسائل اصولى انعطاف ناپذیر بود . برادرش عقیل چند روز بچه هایش را مخصوصا گرسنه نگه مى دارد , مى خواهد صحنه بسازد , آنچنان این طفلکها را گرسنگى مى دهد که چهره آنها از گرسنگى تیره مى شود کالعظلم ( 3 ) بعد على را دعوت مى کند و به او مى گوید: این بچه هاى گرسنه برادرت را ببین , قرض دارم , گرسنه هستم , چیزى ندارم , به من کمک کن . مى فرماید : بسیار خوب , از حقوق خودم از بیتالمال به تو مى دهم . برادر جان ! همه حقوق تو چه هست؟ ! چقدرش خرج تو بشود و چقدرش به من برسد ؟ ! دستور بده از بیت المال بدهند .
على ( ع ) دستور مى دهد آهنى را داغ و قرمز مى کنند و جلوى عقیل که کور بود مى گذارند و مى فرماید : برادر ! بردار . عقیل خیال کرد کیسه پول است . تا دستش را دراز کرد سوخت .تا ناله کرد فرمود : ثکلتک الثواکل یا عقیل اتئن من حدیدة احمیها انسانها للعبه و تجرنى الى نار سجرها جبارها لغضبه ( 4 ) . همان على که در مسائل شخصى و فردى اینقدر نرم است , در مسائل اصولى , در آنچه که مربوط به مقرراتالهى و حقوق اجتماعى است تا این اندازه صلابت دارد , و همان عمربن خطاب که در مسائل شخصى اینهمه خشونت داشت و با زنش با خشونت رفتار مى کرد , با پسرش با خشونت رفتار مى کرد , با معاشرانش با خشونت رفتار مى کرد , در مسائل اصولى تا حد زیادى نرمش نشان مى داد . مسئله تبعیض در بیت المال از عمربن خطاب شروع شد , که سهام مسلمین را به تفاوت بدهند براساس یک نوع مصلحت بینى ها بن خطاب یعنى برخلاف سیره پیغمبر .
در مسائل اصولى انعطاف داشتند و در مسائل فردى خشونت , و حال آنکه پیغمبر و على در مسائل فردى نرم بودند و در مسائل اصولى با صلابت . خلافت بعد از عمر بن خطاب:مى دانیم عمربن خطاب وقتى که ضربت خورد و خودش احساس کرد که رفتنى است, براى بعد از خودش , بدعتى به وجود آورد , یعنى کارى کرد که نه پیغمبر کرده بود و نه حتى ابوبکر , نه مطابق عقیده ما شیعیان بود و نه مطابق آنچه که امروز اهل تسنن مى گویند – که پیغمبر کسى را تعیین نکرد بلکه امت باید خودشان کسى را انتخاب کنند و پیغمبر این کار را به انتخاب امت و شوراى امت واگذار کردند – عمل کرد , و همچنین نه کارى را که ابوبکر کرد , انجام داد , چون ابوبکر وقتى مى خواست بمیرد , براى بعد از خود , شخصى معینى را تعیین کرد که خود عمر بود .
کار ابوبکر نه با عقیده شیعه جور در مى آید , نه با عقیده اهل تسنن . کار عمر نه با عقیده شیعه جور در مىآید , نه با عقیده اهل تسنن و نه با کار ابوبکر . یک کار جدید کرد و آن این بود که شش نفر از صحابه را به عنوان شورا انتخاب کرد , ولى شورایى نه به صورت به اصطلاح دموکراسى , بلکه به صورت آریستوکراسى , یعنى یک شوراى نخبگان که نخبه ها را هم خودش انتخاب کرد : على , عثمان , طلحه , زبیر , سعد وقاص و عبدالرحمن بن عوف . بعد خودش گفت تعداد افراد این شورا جفت است( معمولا مى بینید که تعداد افراد شوراها را طاق قرار مى دهند که وقتى راى گرفتند , تعداد هر طرف که حداقل نصف به علاوه یک باشد , آن طرف برنده است. ) , اگر سه نفرى یک راى را انتخاب کردند و سه نفر دیگر راى دیگر را , هر طرف که عثمان بود , آن طرف برنده است .
ترکیب شورا :شورا طورى ترکیب شده بود که عمر خودش هم مى دانست که بالاخره خلافت به عثمان مى رسد , چون على ( ع ) قطعا راى سه به علاوه یک نداشت . حداکثر این بود که على سه نفر داشته باشد که مسلما عثمان در میان آنها نبود , زیرا عثمان رقیبش بود . پس عثمان قطعا برنده است . از نظر عمر , على ( ع ) یا دو نفر داشت : خودش بود و زبیر ( چون زبیر آنوقت با على بود ) , و یا اگر احتمالا عبدالرحمن بن عوف , طرف على را مى گرفت , حداکثر سه نفر داشت . اینست که على ( ع ) در ( نهج البلاغه( مى فرماید : فصغا رجل منهم لضغنه , و مال الاخر لصهره ( 5 ) فلان شخص به دلیل کینه اى که با من داشت , از حق منحرف شد , و فلان شخص دیگر به خاطر رعایت رابطه قوم و خویشى و وصلت کارى خودش , رایش را به آن طرف داد . خود عمر هم اینها را پیش بینى مى کرد .
به هر حال نتیجه این شد که زبیر گفت من رایم را دادم به على , طلحه گفت من رایم را دادم به عثمان , سعد هم کنار رفت, کار دست عبدالرحمن بن عوف باقى ماند , به هر طرف که راى مى داد , او انتخاب مى شد . عبدالرحمن مى خواست خودش را بى طرف نگه دارد . عمر گفت اینها باید سه روز در اتاقى محبوس باشند و بنشینند و نظرشان را یکى بکنند . جز براى نماز و حوائج ضرورى حق ندارند بیرون بیایند . بعد یک عده مسلح فرستاد که اگر اینها تصمیم نگرفتند , شما حق کشتنشان را دارید .
بعد از سه روز اینها آمدند بیرون , تمام چشمها در انتظارند که ببینند نتیجه چه شد . بنى امیه از تیپ عثمان بودند و بنى هاشم و نیکان صحابه پیامبر همچون ابوذر و عمار که زیاد هم بودند , طرفدار على ( ع ) . اینان شور و هیجان داشتند که بلکه قضیه به نفع على ( ع ) تمام شود . ولى حضرت قبل از این خودش به طور خصوصى به افراد مى گفت که من مى دانم پایان کار چیست , ولى نمى توانم و نباید خودم را کنار بکشم که بگویند او خودش نمى خواست و اگر مى آمد , مسلما همه اتفاق آراء پیدا مى کردند .
عبدالرحمن اول آمد سراغ على ( ع ) , گفت: على ! آیا حاضرى با تو بیعت کنم , به این شرط که خلافت را به عهده بگیرى و بر طبق کتاب الله ( قرآن ) و سنت پیغمبر و سیره شیخین عمل کنى ؟ یعنى علاوه بر کتاب الله و سنت , یک امر دیگرى هم اضافه شد سیره یعنى روش . روش زمامدارى و رهبرى تو , همان روش شیخین ( ابوبکر و عمر ) باشد . ببینید على چگونه در اینجا بر سر دو راهى تاریخ قرار مى گیرد .
در چنین موقعیتى هر کس پیش خود به على مى گوید اکنون وقت تصاحب خلافت است , دو راهى تاریخ است, خلافت را یا باید بنى امیه ببرند یا تو . یک دروغ مصلحتى بگو . ولى على گفت : حاضرم قبول بکنم که به کتاب الله و سنت رسول الله و روشى که خودم انتخاب مى کنم , عمل کنم . عبدالرحمن بن عوف رفت سراغ عثمان و همان سؤال را تکرار کرد . عثمان گفت حاضرم , در صورتى که نه به کتاب الله عمل کرد , نه به سنت رسول الله و نه حتى به روش شیخین . این قضیه سه بار تکرار شد . عبدالرحمن مى دانست که على از حرف خودش بر نمى گردد و نمىآید در اینجا روش رهبرى شیخین را امضاء کند و بعد گفته خود را پس بگیرد . در این صورت , على خودش را قربانى خلافت کرده بود .
در هر سه نوبت , على ( ع ) پاسخ داد : بر طبق کتاب الله , سنت رسول الله و روشى که خودم انتخاب مى کنم و اجتهاد راى – آنطور که خودم اجتهاد مى کنم – عمل مى کنم . عبدالرحمن گفت : پس قضیه ثابت است , تو نمى خواهى به روش آن دو نفر باشى , تو مردود هستى . با عثمان بیعت کرد . عثمان به این شکل خلیفه شد . ولى همین عثمان , نه تنها امثال عمار و ابوذر را به زندان انداخت , تبعید کرد , شلاق زد و عمار را آنقدر کتک زد که این مرد شریف , فتق پیدا کرد , بلکه وقتى که سوار کار شد , کم کم به همین عبدالرحمن بن عوف هم اعتنایى نمى کرد , به طورى که عبدالرحمن در پنج شش سال آخر عمرش با عثمان قهر بود و گفت : وقتى من مردم , راضى نیستم عثمان بر جنازه من نماز بخواند .
پاسخ حضرت علی (ع)به عبدالرحمن ممکن است شما بگوئید : چرا على ( ع ) آنگونه پاسخ داد ؟ او باید مى گفت من بیعت مى کنم بر کتاب الله و سنت رسول الله , و بعد دیگر نمى گفت روشى که خودم انتخاب مى کنم , فقط روش دو خلیفه را رد مى کرد . مى گفت ما غیر از کتاب خدا و سنت رسول الله , شىء سومى نداریم . ولى شىء سوم را على ( ع ) قبول داشت اما نه به آن شکلى که آنها مى خواستند . این امر سوم , در شکلى که ابوبکر و عمر عمل کردند , غلط بود , شکل دیگرى دارد که پیغمبر به آن شکل عمل کرد و على هم مى خواست به آن شکل عمل کند . این امر , مسئله رهبرى است . کتاب و سنت , قانون است . شک نیست که رهبر ملتى که آن ملت از یک مکتب پیروى مى کند , اولین چیزى که باید بدان متعهد و ملتزم باشد , دستورات آن مکتب است , و باید به آنها احترام بگذارد . دستورات مکتب در کجا بیان شده ؟ در کتاب و سنت . ولى کتاب و سنت , قانون است و طرز اجرا و پیاده کردن مى خواهد .
حال ببینیم معنى جمله عبدالرحمن بن عوف و همچنین پاسخ على ( ع ) چیست ؟ عبدالرحمن به على ( ع ) گفت: تو باید متعهد شوى که قانون , کتاب الله و سنت رسول الله باشد ولى روش رهبرى , همان روش رهبرى شیخین باشد . اگر على ( ع ) روش شیخین را مى پذیرفت , در این صورت مثلا چنانچه عمر پیش خود خیال مى کرد که حق دارد متعه را که پیغمبر تحلیل کرده است تحریم کند , على ( ع ) باید مى گفت من هم مى گویم حرام است , و یا در مورد بیت المال که عمر تدریجا آن را از تقسیم بالسویه زمان پیغمبر خارج کرد و تبعیض روا داشت , باید متعهد مى شد که بعد از این , به همین ترتیب عمل مى کند , و باید بدعتهایى را که عمر در زمان خودش به عنوان اینکه من رهبرم و رهبر حق دارد چنین و چنان بکند به وجود آورده بود , مى پذیرفت.
مى خواستند على ( ع ) را در کادر رهبرى ابوبکر و عمر محدود کنند و این , براى على امکان نداشت چرا که در این صورت او هم باید العیاذ بالله مثل عثمان براى خودش تیپى درست کند و بعد مطابق دل خودش هر کارى که خواست, بکند و هر کس را هم که اعتراضى کرد کتک بزند , فتقش را پاره کند . على اى که مى خواهد بر اساس کتاب الله و سنت پیغمبر عمل کند , نمى تواند روش رهبرى آن دو نفر را بپذیرد . لذا گفت: من روش رهبرى آنها را نمى پذیرم . به خاطر این یک کلمه حاضر نشد با عبدالرحمن بن عوف بیعت کند .
زمینه به قدرت رسیدن امویان :پیغمبر اکرم در زمان خودش نیز هیچ کار اساسى را به بنى امیه واگذار نکرد ولى بعد از پیغمبر تدریجا بنى امیه در دستگاههاى اسلامى نفوذ کردند , و بزرگترین اشتباه تاریخى و سیاسى که در زمان عمربن خطاب رخ داد , این بود که یکى از پسران ابوسفیان به نام یزید والى شام شد و بعد از او معاویه حاکم شام شد و بیست سال یعنى تا آخر حکومت عثمان بر شامات که مشتمل بر سوریه فعلى و قسمتى از ترکیه فعلى و لبنان فعلى و فلسطین فعلى بود , حکومت مى کرد .
در اینجا یکجاى پا و به اصطلاح جاى مهرى براى بنى امیه پیدا شد. عثمان که خلیفه شد گو اینکه با سایر بنى امیه از نظر روحى تفاوتهایى داشت ( آدم خاصى بود , با ابوسفیان متفاوت بود ) ولى بالاخره اموى بود . بارى , پاى بنى امیه بطور وسیعى در دستگاه اسلامى باز شد . بسیارى از مناصب مهم اسلامى مانند حکومتهاى مهم و بزرگ مصر , کوفه و بصره , به دست بنى امیه افتاد . حتى وزارت خود عثمان به دست مروان حکم افتاد . این , قدم بس بزرگى بود که بنى امیه به طرف مقاصد خودشان پیش رفتند . معاویه هم روز به روز وضع خودش را تحکیم مى کرد . تا زمان عثمان اینها فقط دو نیرو در اختیار داشتند , یکى پستهاى مهم سیاسى , قدرت سیاسى و دیگر , بیت المال , قدرت اقتصادى .
با کشته شدن عثمان , معاویه , نیروى دیگرى را هم در خدمت خودش گرفت و آن اینکه , یک مرتبه داستان خلیفه مقتول و مظلوم را مطرح کرد و احساس دینى و مذهبى گروه زیادى از مردم را ( لااقل در همان منطقه شامات ) در اختیار گرفت .
پاورقی: 1- آل عمران,159. 2. نهج البلاغه , خطبه 3 : شقشقیه . 3- مانند نیل . 4. نهج البلاغه , خطبه . 215 عقیل ! داغدیدگان به عزایت بنشینند ! آیا از آهنى که یک انسان از روى بازى و شوخى داغ نموده فریاد مى کنى , و مرا به سوى آتشى مى کشى که خداوند جبار از روى خشم خود آنرا برافروخته است ؟ ! . 5 – نهج البلاغه , خطبه سوم معروف به شقشقیه . ________________________________________ برگرفته از تاریخ اسلام در آثار شهید مطهرى – جلد اول