شهید محمدی عراقی در گفتگو با طیبه محمدی عراقی فرزند شهید
مقید به نماز اول وقت
شهید محمدی عراقی در گفتگو با طیبه محمدی عراقی فرزند شهید
برای ما بگویید متولد چه سالی هستید و همچنین از نخستین روزهایی که پدرتان را شناختید و به یاد می آورید تعریف کنید، از زمانی که متوجه شدید پدر شما با پدرهای دیگر فرق می کند و در بین مردم و جامعه احترام و جایگاهی ویژه دارد.
بسم رب الشهداء و الصدیقین و لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاءٌ عند ربهم یرزقون. از شهدا و شهید گفتن مسئولیت سنگینی است. آدم از عهده ی این مسئولیت برنمی آید؛ مخصوصاً کسی مثل من. بعد از گذشت سی سال از شهادت ابوی هم دیگر حافظه ام قدرت ندارد. سی سال است ایشان شهید شده و تازه امسال، نخستین بار است که یادی از ایشان می کنند. به هر حال ما توقعی نداریم و از زحمات شما که از راه دور زحمت کشیده و تشریف آورده اید تشکر می کنم. عرض کنم که بنده متولد 1329 در کنگاور هستم ولی در شهر مقدس قم زندگی می کردیم. پدر من دارای صفات با ارزش و زیبایی بودند. هرچه یادم است، مربوط به اوان کودکی ام است و از زمانی که بزرگتر شدم چیز زیادی یادم نمانده است.
شما بعد از ازدواج به شهر همدان آمدید؟
خیر، ما تازه ده سال است که به همدان آمده ایم و پیش از آن هم قم بودیم. در واقع بین قم و اصفهان بودیم. پدرم هم بنابر وظایفشان آمدند کرمانشاه و آن جا زندگی می کردند، به این ترتیب معمولاً از همدیگر دور بودیم، ولی از همان اوان کودکی که با ایشان بودیم، از صفات زیبای ابوی چیزهایی در نظرم است. ایشان عاشق نماز، عبادت، دعا و راز و نیاز با خدای شان بودند. عاشق نماز جماعت ها، درس ها و اساتیدشان، به خصوص عاشق استاد بزرگواری چون حضرت امام خمینی بودند که آن موقع امام رحمت الله علیه در قم معروف به «حاج آقا» بودند. آن موقع که پدرم از شاگردان امام بودند، علمای دیگری از بین مراجع و مجتهدین هم در قم بودند که همه با اسم های شان معروف بودند ولی حضرت امام خمینی در حوزه ی علمیه ی قم به حاج آقا معروف بودند. وقتی می گفتند «حاج آقا» دیگر همه می دانستند که منظور، همان حضرت امام هستند. پدرم عاشق امام بودند ولی چون خیلی بی ریا و مخلص بودند، اصلاً دوست نداشتند که خودشان مطرح شوند. خیلی به درسشان علاقه داشتند، خیلی مواظب وقتشان بودند که اوقاتشان تلف نشود. خیلی مقید بودند که سر ساعت در درسشان حاضر بشوند. حتی یادم است که گاهی اوقات که پدرشان یعنی پدربزرگم مرحوم حاج آقا بزرگ، تشریف می آوردند به قم و ما سعادت این را داشتیم که در خدمت و حضورشان باشیم، اکثر علما و فضلای حوزه علمیه ی قم به دیدن ایشان می آمدند و با این که اتاق پر از جمعیت بود ولی پدرم سر ساعت، برای شرکت در درسشان تشریف می بردند بیرون. گاهی مادرم به ایشان اعتراض داشتند که الان میهمانانی در منزل هستند که به دیدن پدرتان آمده اند، ابوی می گفتند من آمده ام قم درس بخوانم.آن قدر به درسشان مقید بودند که آن موقع که بچه بودم، هیچ وقت یادم نمی آید که شب ها با پدرم شام بخوریم، چون پدر تا دیروقت مشغول مطالعه بودند و همیشه هم قبل از شام باید مطالعه شان را انجام می دادند. ما هیچ وقت نمی دیدیم و نمی دانستیم که پدر کی شام می خورند، کی می خوابند و هیچ وقت نماز خواندن پدرمان را در منزل ندیدیم، چون خیلی مقید به اقامه ی نماز به جماعت بودند. تا آن سالی که شاه ملعون امام خمینی را دستگیر کرد و سال 1342، 1343 بود که بنا به اعتراض تمام علماء، نماز جماعت های شهر مقدس قم را تعطیل کردند، پدرم به ناچار در منزل نماز می خواندند و ما پشت سر ایشان صف نماز جماعت را- هرچند کوچک- تشکیل می دادیم.
ابوی خیلی مقید به تربیت دینی ما فرزندانشان از جمله در آموزش قرآن و نیز رعایت و دقت در حجاب توسط ما دخترها بودند. در رفت و آمدهای فامیلی هیچ وقت دوست نداشتند با افراد نامحرم منتسب، یک جا بنشینیم و غذا بخوریم. همیشه اتاق آقایان با اتاق خانم ها جدا بود. خیلی به برنامه های دینی خانواده مقید بودند. خیلی دوست داشتند همه بچه ها و دامادهای شان طلبه باشند. به زی طلبگی خیلی علاقه داشتند. خیلی ساده زیست بودند. از تجملات و تشریفات به دور بودند. سالی چندین مرتبه به زیارت حضرت امام رضا (علیه السلام) در مشهد مشرف می شدند. هر از گاهی به مکه مکرمه و کربلای معلی و عتبات عالیات نیز مشرف می شدند.
از مبارزات شهید بگویید، شما که در خانه بودید، کمابیش باید می دیدید که پدر در زمینه ی مبارزه و نهضت اسلامی چه دغدغه هایی دارند.
ابوی طوری رفتار می کردند که نزدیک ترین کسانشان هم آن طور که باید و شاید متوجه کارهای شان نمی شدند. مثلاً از زمان حضرت آیت الله العظمی بروجردی- خدا رحمتشان کند که من آن سالها شاید هشت، نه ساله بودم، یادم است که پدرم شیفته ی آقای بروجردی بودند و بعد هم جذب حضرت امام شدند ولی آن طور که مثلاً ظاهرسازی کنند که همگان جزئیات این علاقه و همراهی را بفهمند؛ خیر؛ به نظر من این گونه نبودند.
در واقع فرمایش شما از دو جنبه قابل بررسی است. یکی این که پدر بزرگوارتان کارهای شان را هم به صورتی انجام نمی دادند که جنبه ی تظاهر و خودنمایی پیدا کند و هم این که در عین حال بسیار خویشتن دار و رازدار بودند. به هرحال مبارزه برای خود ضرورت هایی دارد که حداقل از این دو جنبه قابل بحث است. از مبارزات ایشان دیگر چه چیزی به خاطر دارید؟
متأسفانه حافظه ام چندان یاری نمی کند.
می رسیم به آن جایی که پدر بنا به خواسته ی تعدادی از علمای اعلام تشریف می آورند کرمانشاه؛ چه سالی بود؟ آن زمان آیا شما ازدواج کرده بودید؟
من سال 1346 ازدواج کرده بودم و شاید سال 1347، 1348 بود که ابوی به کرمانشاه هجرت کردند.
در آن سال ها چه اتفاقاتی افتاد؟
از قم تشریف آوردند کرمانشاه و دیگر آن جا در حوزه ی علمیه ی کرمانشاه تدریس داشتند. فعالیت های زیادی داشتند ولی ما دیگر خیلی در جریان برنامه ها و کارهای شان نبودیم، چون ما قم بودیم و ایشان کرمانشاه بودند.
پدر شما در آن سالهای مبارزه تا بیست و دو بهمن 1357 زندانی هم شدند؟
بله، آن سالها برادرم زندانی بودند و بعد از سه سال وقتی ایشان می خواستند آزاد شوند، تازه پدرم را دستگیر کرده بودند.
در واقع دارید از نزدیکی های پیروزی انقلاب اسلامی سخن می گویید که برادرتان حاج آقا محمود می خواستند آزاد بشوند.
بله، من آن سال باردار بودم و خانواده می خواستند موضوع را از من پنهان کنند. اتفاقاً در جمعی بودیم و کسانی بودند که نمی دانستند من اطلاع ندارم، وقتی گفتند من خیلی شوکه شدم. گفتم این همه پدر رفتند برای ملاقات اخوی و آمدند و دوست داشتند ایشان آزاد بشوند، حالا که ایشان آزاد می شوند، پدرم زندان هستند.
اما بعداً خوشبختانه هر دو با هم آزاد شدند. یعنی در نقطه ای، زندانی شدن پدر و برادر به هم وصل شد.
بله، تقریباً چون مصادف شد با پیروزی انقلاب و ناگهان درهای زندان ها همگی باز شد.
از سالهای بعد از انقلاب شهید عزیز، چه خاطراتی دارید؟
بعد از انقلاب هم ایشان مشغله های متعددی داشتند، از جمله این که در کرمانشاه مسئول بنیاد و حاکم شرع دادگاه انقلاب بودند.
ریاست بنیاد شهید استان بودند؟
دقیق نمی دانم، ولی یادم است که مسئولیتی در بنیاد شهید داشتند.
به علاوه اینها شهید محمدی عراقی عضو شورای روحانیت استان نیز بودند که حدود ده نفر از روحانیون مبرز استان در آن فعال بودند؛ مانند حاج آقا عطاء الله اشرفی اصفهانی؛ چهارمین شهید محراب. راستی مادر شما چه سالی به رحمت خدا رفتند؟
چهار سال است که ایشان فوت کرده اند.
خدا رحمتشان کند، یعنی سال 1386. برای ما تعریف کنید که مادرتان از شهید چگونه سخن می گفتند؟
نگاه مادرم به ابوی هم تقریباً نزدیک به همین دیدگاهی بود که شمه ای از آن را برای تان گفتم. مادرم هاجر خانم نورالحاجیه ساری اصلانی بودند. «ساری اصلانی» به زبان ترکی یعنی شیر زرد. این طور که برای ما تعریف می کردند، جدشان یک وقتی در شکار با یک پلنگ روبه رو شده و یک تنه پلنگ را از پا در آورده بوده، نمی دانم ناصرالدین شاه یا یکی از این پادشاه ها، این لقب را به ایشان داده بود، چرا که فقط شیر زرد است که می تواند پلنگ را از پای درآورد و به ایشان لقب ساری اصلان داده بودند.
بیشتر بر چه نکاتی از زندگی و شخصیت شهید عزیزمان تأکید می کردند؟
مادرم جنبه هایی از تقیدات پدر را می گفتند و از این که ایشان بسیار مقید به اقامه ی نمازها در اول وقت بودند؛ آن هم به جماعت. از اخلاقیاتشان می گفتند و این که ابوی بسیار با محبت و مهربان بودند، خشن و بدخو نبودند، خوش اخلاق بودند و خیلی به عباداتشان مقید بودند.
کلاً پدر عزیز شما نسبت به فرزندان و همسرشان چگونه مرد خانواده ای بودند؟
خیلی به فرزندانشان علاقه داشتند، بسیار خانواده دوست بودند، دوست داشتند فرزندانشان اهل دین و تدین باشند، دوست داشتند طلبه شوند، درس حوزه بخوانند و در راه دین گام بردارند.
از شهادت پدر بگویید.
آن سال داشتیم از اصفهان برمی گشتیم، شنیدیم که کرمانشاه را بمباران کرده اند. اتفاقاً در منزلمان تلفن نداشتیم، رفتیم از جایی تلفن زدم به پدرم، پدرم در منزل تنها بودند، بچه ها را فرستاده بودند جایی که امن باشد. یادم است در آن تلفن آخری پدرم دوست داشتند خیلی زیاد صحبت کنند. همه اش می گفتند که مرا تهدید به شهادت کرده اند و من دیگر شهید می شوم. اما چون آن خط تلفن مال خودمان نبود، بنده نمی خواستم زیاد صحبت کنم و معطل کنم.
چون که شما میهمان بودید و نمی خواستید هزینه اش زیاد نشود؟
نه فقط به خاطر هزینه، بلکه کلاً همیشه رعایت می کردم. آن روز پدرم دوست نداشتند گوشی را زمین بگذارند. این، آخرین صحبت ما بود. آخرین دیدارمان هم چهل روز قبل بود که به مناسبت شهادت شهید محمدتقی محمدی عراقی- پسر عموی شان حاج آقا مجتبی- و نیز شهادت آقای هاشمی سنجانی آمده بودند.
شهید هاشمی سنجانی، از شهدای حادثه هفتم تیر، نماینده کجا بودند؟
نماینده ی اراک در مجلس شورای اسلامی.
شهادت هر دوی این عزیزان همزمان بود؟
تقریباً بله. روز آخر ماه شعبان بود که ابوی آمدند در منزل قم ما را دیدند، هر چه اصرار کردیم، گفتند من امروز باید بروم کرمانشاه. می گفتند چون امشب شب اول ماه رمضان است، برای گرفتن روزه حتماً باید کرمانشاه باشم. بعد، تقریباً چهل روز از آن دیدار گذشته بود که خبر شهادتشان را دادند.
شما چگونه باخبر شدید؟
ساعت شش یا هفت صبح فردای حادثه بود که از اخبار رادیو، خبر شهادت پدر را شنیدیم.
در واقع مانند فرزندان بسیاری از رجال انقلاب و نظام گویا منتظر شنیدن این خبر تلخ هم بودید. چون در کوران اتفاقات فراوان سال 1360 و بعد از شهادت هفتاد و دو تن بود که منافقین داشتند یکی یکی بزرگان ما را می زدند.
بله، ولی راستش باز هم باورمان نمی شد؛ باورش سخت بود. حکایت فراق، هرچند هم که آمادگی داشته باشی، همیشه ناگفتنی است. فقط یادم است که من با بچه ها در خانه بودم و همسرم، حاج آقای موسوی، نیز دادگاه بودند. خیلی متحیر و ناراحت بودم، تا این که رفتم خانه مادر و با خواهرم رفتیم منزل حاج آقا عمو، پدر شهید محمدتقی محمدی عراقی. بعد همه ی فامیل یک دستگاه مینی بوس گرفتند برای آمدن به کنگاور ولی ما را زودتر با یک اتومبیل سواری فرستادند که به کنگاور برسیم. ما دوست داشتیم جنازه ی شهید را ببریم قم، تا لااقل آنجا بیشتر سر مزارشان برویم.
شما آن موقع مقیم قم بودید؟
بله، ما قم می نشستیم، پدرم مقبره ای خانوادگی داشتند، از جدشان که در کنگاور دفن بود. در شهر پدری ما را بردند مقبره را دیدیم، حتی قبر را هم آماده کرده بودند. گفتم ما به هیچ عنوان نمی گذاریم پدرم را این جا دفن کنید، باید ایشان را ببریم. شنیده بودم که خودشان هم وصیت کرده بودند که باید جنازه ی مرا به قم ببرند. هنوز جنازه از کرمانشاه به کنگاور نیامده بود، بین راه بود که ما با همان سواری رفتیم و رسیدیم به آمبولانس و رفتیم پیش جنازه.
جنازه را دیدید؟
تا وقتی که جنازه آن جا بود نه، اما در داخل آمبولانس توانستیم روی بهشتی پدرمان را ببینیم. در واقع، تشییع جنازه، ساعاتی طولانی طول کشیده بود، تا این که وقتی پیکر پاک شهید به شهر صحنه رسید، دیگر ما نیز به آنجا رسیده بودیم. البته از صحنه تا کنگاور راهی نیست ولی از بس که جمعیت زیاد بود و همه ی مردم آمده بودند، کار به درازا کشید. بنده خواهرم را برداشتم و دوتایی رفتیم داخل آمبولانس پیش جنازه. ما مشغول راز و نیاز با روح ملکوتی پدر بودیم و داشتیم گریه و زاری می کردیم و جمعیت پرشماری هم در خیابان ها بودند. حتی می گفتند دوربین های بنیاد شهید از فرط فشار جمعیت خراب شده و نتوانسته اند آن طور که باید و شاید فیلمبرداری کنند. شب بود که رسیدیم کنگاور و می خواستند جنازه را به سردخانه ببرند. گفتیم قدیم ها که سردخانه نبود، جنازه را در منزل می گذاشتند و خانواده تا صبح دورش بودند، قرآن می خواندند، نماز می خواندند، فکر کنید الان هم آن موقع است. البته گرم بود هوا، تابستان بود، مردادماه بود. گفتند که چون جنازه تیر خورده است، ممکن است خونریزی کند و باید در سردخانه باشد. جنازه را به سردخانه بردند ولی ما صبح زود با خواهرم رفتیم به سردخانه بیمارستان، که لااقل جنازه را ببینیم. وقتی روی جنازه را باز کردند که ما ببینیم، دیدند کفن خونی شده، آن آقایانی که آنجا بودند به ما گفتند که شما بفرمایید، مثل این که دوباره باید جنازه را تطهیر و کفن را عوض کنند. فقط روی شهید را باز کردند و صورت و گردن پدر را دیدیم.
دوست دارید این مصاحبه چگونه تمام شود؟
اولاً از روح پاک ایشان می خواهم که همه ی ما را دعا کنند، البته اول برای فرج امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) دعا کنند، برای اصلاح وضعیت مملکتمان، برای طول عمر رهبرمان، برای تمام جوان ها، مردم، ایرانی ها که بتوانند به وظایفشان عمل کنند، راه شهیدان را پی بگیرند، و در نهایت این که شهدا از ما راضی و خشنود باشند.
منبع مقاله :
ماهنامه ی فرهنگی تاریخی شاهد یاران، دوره ی جدید، شماره ی 69، مردادماه 1390