بايد دانست كه بحث قوميت گرايي و قوم سالاري، معضلي نيست كه فقط مختص به ايران و كشورهاي خاصّي در دنيا باشد، بلكه اين معضل گريبانگير اكثر كشورهاي جهان شده است. والتر كان، پيرامون اين مسئله مي گويد: «تعداد متنابهي از دولت ها چند قوميتي «Multi Ethnic» هستند. آگاهي قومي در سال هاي اخير قطعاً در حال افزايش بوده است. هيچ طبقه بندي از دولت ها، چند قوميتي، دولت هاي اقتداري يا دمكراتيك، فدراتيو يا ساده، آسيائي، آفريقايي،
آمريكايي و اروپايي از اثر تجزيه كننده قوميت «Fissiparous» مصون نبوده، و همه آنها به نحوي بدان مبتلا مي باشند»[1]اين سخنان كاملاً درست و قابل دفاع است بويژه آنكه از پايان جنگ سرد، جهان شاهد احياء موضوع قوميّت ها به مثابه يك معضل در سياست و منشأي براي منازعات داخلي و بين المللي بوده است. اهميت سياسي موضوع قوميت نه تنها در قلمرو سرزمين هاي تحت استعمار جهان سوّم، بلكه در دموكراسي هاي فراصنعتي پيشرفته اروپاي غربي و شمال آمريكا و نيز بسياري از ملل كمونيست، چون اتحاد شوروي سابق، يوگسلاوي، اروپاي شرقي و جمهوري خلق چين نيز مطرح است. اين موضوع به قدري فراگير شده است كه حتّي نفوذ تجدّد يا «مدرنيته» در تمامي مناطق جهان نتوانسته است موضوع قوميت را به عنوان منبع ايجاد منازعات سياسي از اعتبار ساقط سازد. حتّي به نظر مي رسد اهميت آن در نتيجه گسترش تجدّد بيش از پيش هم شده باشد.
الف:نزاع هاي قومي در جهان:
همانطوريكه گفته شد بحث قوميت گرايي كه بعضاً منجر به نزاع هاي داخلي شده است، يك معضل فراگير بوده كه اكثر كشورهاي دنيا به آن برخورد نموده اند. اين مشكل چه در كشورهاي جهان سومي و چه در كشورهاي ديگر روي داده است كه براي نمونه بايد به چندين نمونه آن اشاره نمود. به عنوان نمونه بايد به بروز زد و خوردهاي تجزيه طلبانه در برمه، بنگلادش، سودان، نيجريه، مراكش، اتيوپي و فيليپين و همين طور جنگ هاي قومي داخلي در زئير، آنگولا و جنگ بين الدولي مابين اتيوپي و سومالي بر سر منطقه «اوگادِن»، بين هند و پاكستان بر سر كشمير، و شورش هاي نژادي در هندوستان، سري لانكا، مالزي، گينه و اخراج آسيايي ها از اوگاندا و يا نبيبي ها از ساحل عاج و گابن و دهها مورد ديگر از اين دست اشاره نمود كه همه و همه دال بر معضلي به نام قوميت گرايي در كشورهاي دنيا مي باشد.
البته اين معضل در كشورهاي پيشرفته هم ديده شده است. چند نمونه آن از اين قبيلند: جدائي طلبان باسك در اسپانيا، ناراضيان حكومت ايتاليائي ها در جنوب تيرول، شورش ناسيوناليستي اسكاتلندي ها و ولزي ها در انگليس، خشونت هاي ديرينه ايرلند شمالي، احساسات جدايي طلبانه فرانسوي ـ كانادايي در استان كِبك (واقع در كانادا)، رقابت بين والون ها و فلميايي ها در بلژيك، منازعه نژادي مستمر در ايالات متحدهآمريكا و بروز نزاع هاي مشابه در انگلستان، تماماً گواهي بر نقش تعلقات قومي به عنوان منبعي براي ايجاد منازعه در بخش عظميي از دموكراسي هاي فراصنعتي اروپاي غربي و شمال آمريكا مي دهد.[2]علاوه بر اين موارد بايد به تجزيه شوروي سابق به پانزده جمهوري مستقل و حتّي بروز حركت هاي جدايي طلبانه قومي در بعضي از آنها مانند گرجستان (اوستياهاي جنوبي و آبخازي ها)، نزاع هاي خونين بين ارمنستان و آذربايجان در منطقه مورد نزاع (قره باغ) و حتي خود روسيه (چچن) اشاره نمود، تا مشخص شود قوميت گرايي دايره وسيعي در دنيا دارد. غير از اين بايد به تجزيه يوگسلاوي به پنج جمهوري جديد و استمرار بحران هاي قومي در درون برخي از جمهوري هاي مورد بحث، مانند: كوزوو، يودينيا، بوسني و…، جدايي چك از اسلواكي، جدايي و استقلال ارتيره از اتيوپي، ايجاد مناطق امن در شمال عراق و طرح نظام خودگرداني براي اكراد اين منطقه (پيش از سقوط صدام)، آزار و اذيت اقليت هاي مجاد در روماني، سوءظن لهستان نسبت به آلماني هاي ساكن در قلمرويي كه در اواخر جنگ جهاني دوم به لهستان بازگردانيده شد، و بالاخره ناكامي چين در ريشه كن ساختن تمايلات استقلال طلبانه موجود در بين تبتي ها اشاره نمود؛ كه همگي دال بر مسئله قوميت گرايي در اكثر قريب باتفاق دولت هاي جهان مي باشد.
ب. ايران و مسئله قوميت ها:
ايران اگرچه كشوري با اكثريت فارسي زبان مي باشد (60%) ولي اقليت هاي مختلفي در سرزمين پهناور خود جاي داده است. به عنوان مثال، ترك ها 22 در صد، لرها 6 درصد، بلوچ ها 2 درصد، و عرب ها 8 درصد از جمعيت ايران را تشكيل مي دهند. شايد با توجه به اهميت اين امر باشد كه، ريچارد كاتم كشور ايران را كشور چند مليتي مي خواند.[3] اما اين نكته قابل ذكر است كه برخلاف اكثر كشورهاي دنيا، در ايران تنوع نژادي و زباني در مقابل اشتراك ديني و مذهبي كه عامل اساسي پيوند اجتماعي در ايران است به كلي مي تواند رنگ ببازد، زيرا بستگي هاي مذهبي اساساً فرا طبقاتي و بين نژادي است.
ايران و بحران قوميت گرايي:
به طور كلي بايد گفت بحث تشديد قوميت گرايي و ايجاد عمده اختلاف و تنش بين قومها در ايران چه در دوران حكومت شاهنشاهي يا پس از انقلاب اسلامي، ريشه در تحريكات خارجي و عوامل وابسته داخلي داشته است. البته در اين ميان نبايد از سياست هاي تفرقه افكنانه حكام مستبد و بي ريشه پهلوي و ديگر عوامل در ميان قوم هاي ايراني غافل بود، ولي با اين همه به نظر ميرسد دست هاي خارجي بيشتر در اين مورد به چشم مي خورد كه ذيلاً به چند نمونه آن به اختصار اشاره مي نمائيم.
1. شيخ خزعل كه حركت تجزيه طلبانه اودرخوزستان توسط انگليسي ها هدايت مي شد. ولي بعدها دولت انگلستان به اين نتيجه رسيد كه دولت متمركز ايران(درزمان رضاشاه) مهمتر است، لذا دست از حمايت شيخ خزعل برداشت و اين حركت خودبخود از بين رفت.
2. از سال 1920 م «1299ش» دخالت ها و حمايتهاي خارجي ها از حركت هاي قومي کم شد، امّا در برخي جاها بحران هاي قومي در بالاترين حدّ خودش بود. ولي به محض اينكه دولت انگلستان حمايت خود را از حركت هاي قومي در مناطق بحران خيزي، مانند بلوچستان، خوزستان، كردستان و… قطع كرد، روند بحران قومي در كشور فروكش نمود.
2. در فاصله 1930 م «1309 ش» تا 1933 كه بحران نفتي ايران با انگليس وجود دارد، تنش هاي قومي افزايش مي يابد. اين روند تا سال 1947 م «1326ش» ادامه داشت. در اين سال ها ميزان مداخله خارجي ها و اشغال كشور به بالاترين حدّش مي رسد و تنش هاي قومي هم بالا مي رود.
3. در دوران حكومت محمدرضاشاه در بين سال هاي 1963 «1342ش» تا 1967 م روند آرامي از تنش هاي قومي را شاهد بوديم كه اين دوران مصادف است با حكومت كوتاه مدت كِنِدي در آمريكا. در اين دوران سياست آمريكا بر كم شدن حمايت از حركت هاي قومي استوار شده بود.
4. در سال هاي پاياني حكومت محمدرضاشاه، رژيم عراق ابتداء شروع به حمايت از تمام گروههاي قومي موجود در ايران مي كند. در اين دوران تنش هاي قومي بالا مي رود ولي هرچه دولت عراق ضعيف تر مي شود و حمايتش كمتر مي شود ميزان تنش هاي قومي نيز به حدّ متنابهي كاهش مي يابد.[4]اين مسائل بيانگر همين واقعيت است كه بحث قوميت گرايي و تفرقه ميان قوم ها، اكثراً ريشه خارجي دارد. همان مسئله اي كه نويسنده مقاله مذكور هم به آن اذعان نموده و تأكيد كرده است. آنجايي كه به درستي دستهاي خارجي ها را در تجزيه ايران به افغانستان و آذربايجان و از دست رفتن منطقه كمزار از شمال كشور عمان و بحرين و همين طور تجزيه عثماني، دخيل مي داند.
اين معضل از يك سو توسط دست ها و دخالت هاي خارجي صورت گرفته است، و از سوي ديگر بي تدبيري و حاكمان وقت ايران در آن ديده مي شود ولي در هر صورت معضلي نيست كه پايان پذير باشد. اين اختلاف ها در همه دوران ها بوده ولي مهم آنست كه برخورد حاكمان با اين پديده چگونه بوده است؟ آيا در مقابل آن برخورد معقولانه صورت پذيرفته است؟ وآيا با خردورزي و قاطعيت در مقابل هرگونه تفرقه انگيزي ايستادگي شده است؟ در اين مورد خوبست كه اين معضل را در عصر جمهوري اسلامي مورد بررسي مختصر قرار دهيم:
در سال هاي ابتدايي جمهوري اسلامي وقايع تأسف باري در مورد بحث قوميت گرايي مطرح شده بود كه همگي آنها از خارج تنظيم، تبليغ و تغذيه مي شد؛ غائله هايي مانند: رويداد كردستان، گنبد، آذربايجان و… بارزترين نمونه آن را مي توان در همين چند سال اخيردرآذربايجان مشاهده نمود. چنان كه جمهوري نوپاي آذربايجان در زمان حكومت ابوالفضل ايلچي بيك، قبل از آنكه به فكر حلّ مشكلات متعدد داخلي خود باشد، بارها در رابطه با تبيين استراتژي سياسي جمهوري آذربايجان اعلان داشت كه يك از اهداف ما رهايي برادران آذريِ آن طرف اَرَس از يوغ و سلطه فارس ها خواهد بود.
البته شعاري از اين دست قبلاً از سوي اشخاصي چون باقراوف و علي اوف (به عنوان عضو پليت بورو) در نظام امپراطوري شوروي سابق مطرح شده بود. شعاري كه گوياي انگيزه هاي توسعه طلبي و سلطه جويي ابرقدرتي در مقطع تاريخي خاصّ بود، اينك از سوي رهبر جامعه اي گرفتار در مسائل داخلي و چالش هاي خارجي، تكرار مي شد. مقارن همين احوال بود كه دولت تركيه نيز با طرح شعار پان تركيسم خواهان اتصال و وحدت آذربايجان ايران و شوروي به تركيه شده بود. در كنار اين مشكلات بحث سني و شيعه در مناطق سني نشين كشور ما با تحريكات عوامل مزدور، به معضلي ديگر تبديل شده بود.[5]اماهچکدام ازآنهاراه به جايي نبردند.
حال با توجه به مطالبي كه ذكر شد،مي توان گفت: كه اگر اختلاف اندازي يا دو دستگي ميان قوميت ها و نژادهاي موجود در ايران بوده است همواره از سوي اجانب صورت گرفته است.در مورد نژادهاي ساكن در ايران همان گونه كه در اصول قانون اساسي هم به آن اشاره شده، هيچ نژادي برتر از نژاد ديگر شناخته نشده است ؛و سياست و خط مشي حاكمان و مسئولين محترم هم همين مسأله بوده است و تمامي دغدغه فكري و اجرايي آنان بر قراري عدالت اجتماعي در تمام نقاط كشور به ويژه رسيدگي ويژه به مناطق محروم جامعه در اقصي نقاط كشور بوده است.در عمل هم اين مسأله نسبت به دوران طاغوت و رژيم شاهنشاهي، كه حمايت و توجه ويژه به مراكز مركزي كشور داشت، كاملاً مشهود است. خدماتي مانند:ساختن جاده و آبرساني و برق رساني تا مسائل بهداشتي و ساير خدمات را حكومت جمهوري اسلامي از طريق نهادهاي ملي و جهاد سازندگي به مناطق محروم و حاشيه اي كشور ،كه غالباً اقليت هاي نژادي مانند كردها و ترك ها و عرب ها و… ساكن بوده اند،را بدون هيچ تبعيضي ارسال داشته است .آنچه در اين كشور بعد از استقرار نظام اسلامي و تحقق انقلاب، همت مردم و مسئولين را متوجه خود ساخته است بحث استقرار قوانين دين و شرع اسلام است و حركت به سمت توحيد ويكتاپرستي بدون توجه به رنگ، نژاد و قوميت افراد مي باشدزيرادر مكتب اسلام برتري انسان ها به تقواي الهي مي باشد.
پي نوشت ها:
[1] . برگرفته از مقاله اي متعلق به آقاي: تي. ديويدميسون:
T. Davidmason, “Ethnicity and politics”, in: Encyclopedia of Government and politics, (London: Routledge, 1992), pp. 568-586.
[2] . پيشين.
[3] . كاتم، ريچارد، ناسيونالسم در ايران، 1979، ص 166.
[4] . فصلنامه مطالعات راهبردي، پيش شماره اول، بهار 1377، صص 225-224.
[5] . پيشين، ص 213.