طلسمات

خانه » همه » مذهبی » مکتب کمونیسم -اندیشه مارکسیسم

مکتب کمونیسم -اندیشه مارکسیسم

تبیین کامل و همه جانبه موضوعات فوق از گنجایش یک نامه خارج بوده و نیازمند مراجعه به منابعی است که در این زمینه وجود دارد . در ادامه به اختصار مطالبی ارائه می گردد :
الف) اصطلاح دیالکتیک (Dialectic) به معناى: 1. وجود دو عامل متضاد در یک پدیده. 2. کاربرد بحث منطقى هنگام بررسى حقیقت یک عقیده یا تئورى. 3. شیوه بررسى در منطق و فلسفه که همه ى اشیاء و پدیده ها را در حرکت و تغییر و دگرگونى مداوم مى داند و پیشرفت را در مبارزه اضداد و تبدل از دگرگونى کمى به کیفى مشاهده مى نماید. 4. شاخه اى از منطق فلسفى که حالات بنیادى استدلال دقیق را آن چنان که پیاپى در آثار سقراط، افلاطون، ارسطو، رواقیان، کانت، هگل، مارکس و انگلس آمده است، منعکس مى سازد(فرهنگ علوم سیاسى، مرکز مطلاعات و مدارک علمى ایران، بهار 1374، ص 60). هگل دانشمند شهیر آلمانى منطق مخصوص و روش خاصى را براى راه بردن عقل در کشف حقایق انتخاب نمود و نام آن را دیالکتیک گذاشت که (تناقض) را وارد مفهوم دیاکلتیک کرد. از نظر هگل تناقض شرط اساسى فکر و موجودات است و جریانى است که تمام هستى را دربرمى گیرد، هم جریان فکر و هم جریان طبیعت و تناقض شرط اساسى این جریان است. برحسب دیاکلتیک هگل که متضمن مفهوم (جمع ضدین و نقیضین) است دو نکته را باید وارد فکر و اندیشه خود کنیم تا طرز فکر ما، دیالکتیکى گردد: اول این که بدانیم هر چیزى هم هست و هم نیست. دیگر این که بدانیم همین تناقض درونى و واقعى اشیاء پایه حرکت و تکامل آن هاست. هگل معتقد است هر چه ذهن است واقعیت است و هر چه واقعیت است ذهن است، یعنى به نوعى تطابق میان ذهن و واقعیت معتقد است. آن چه هگل آن را دیالکتیک مى نامد جز حرکت اشیاء در ذهن و در واقعیت بر طبق مثلث (تز، آنتى تز، سن تز) نیست(تفکر فلسفى غرب از استاد مطهرى، على دژکام، ص 265). از این تفسیر دیالکتیک برداشت هاى مختلفى شده است. به عنوان نمونه ماتریالیسم دیالکتیک(Dialictical Materialism)، نظریه ى مبتنى بر درک پدیده هاى طبیعت و جامعه از روى اصول ارتباط، تحول، جهش و تضاد که جهان بینى و اسلوب و مبناى تئوریک احزاب کمونیستى است. این نظریه با اعتقاد به تقدم ماده بر شعور، شعور را بازتاب جهان مادى در مغز انسان مى داند، و این که علت اصلى تکامل اشیاء و پدیده ها در خود آن ها قرار دارد و هر شیئى یا پدیده در اثر مبارزه اى که بین جنبه هاى متضاد آن وجود دارد از ساده به بغرنج، از یک مرحله نازل به مرحله اى عالى تر تکامل مى یابد، قانون تضاد یا قانون وحدت ضدین، هسته دیالکتیک ماتریالیستى است. مارکس به کمک این تئورى مى خواست ثابت کند که سوسیالیسم در دنیاى جدید حتمى الوقوع است. به نظر او، تاریخ تمام جوامع بشرى، تاکنون تاریخ مبارزه آشتى ناپذیر دو طبقه استثمارگر و استثمارشونده بوده است. تقابل یا تضاد بین فئودال ها(تز) و رعیت ها(آنتى تز) جامعه بورژوایى (سنتز) را پدید آورد و تضاد بین بورژوایى(تز) و پرولتاریا(آنتى تز) سرانجام سنتز جدیدى را که سوسیالیسم است، به وجود مى آورد(جهت اطلاع بیشتر ر.ک: نظریه هاى نظام سیاسى، ویلیام تى. بلوم، ترجمه احمد تدین). در هر صورت تمامى کوشش منطق دیالکتیک بر این اساس که عالم طبیعت را که عالم حرکت است، طورى تفسیر بکند که نیازى به ماوراى طبیعت نباشد. این فلسفه غلط است و محال است که با منطق قرآن جور دربیاید(شناخت در قرآن، شهید مطهرى، ص 177، به نقل از تفکر فلسفى غرب از منظر استاد مطهرى، ص 265). ب) انگلس(Engels)؛ فرید ریک انگلز، فیلسوف، عالم اقتصاد و سیاستمدار آلمانى (1820ـ1895)، دوست کارل مارکس، بود که با وى «خانواده ى مقدس» و «مانیفست حزب کمونیسم» را تنظیم کرد. وى پس از مرگ مارکس موجب انتشار کتاب «سرمایه» او شد(فرهنگ فارسى، دکتر معنى، ج 5، ص 190 / تاریخ عقاید و مکتب هاى سیاسى، گائتا نوموسکا و دکتر گاستون بوتو، ترجمه دکتر حسین شهیدزاده، ص 323). ج) لنین (Lenin) ولادیمیر ایلیچ لنین بنیانگذار حکومت شوروى که با رهبرى و کارگردانى انقلاب بلشویکى سال 1917 روسیه حکومت کمونیستى شوروى را بنا نهاد(جهت اطلاع بیشتر ر.ک: فرهنگ علوم سیاسى، محمود طلوعى، ص 754).
همچنین گفتنی است :
اسلام با مارکسیسم تفاوت ها و اختلاف های اساسی متعددی دارد ؛ در مسائل جهان بینی ، اقتصاد، در اخلاق، حکومت و رهبری، جامعه شناسی، انسان شناسی، و بالاخره در کلیه مسائل فلسفی و علمی بین اسلام و مارکسیسم تفاوت عمیق و ریشه ای وجود دارد .مهمترین آن ها عبارتند از اینکه اسلام هستی را در هستی مادی خلاصه نمی کند و در بینش اسلام که تمام هستی ها، تمام پدیده ها به یک هستی مطلق بنام خدا باز می گردد در حالیکه مارکسیسم اصالت را به ماده بیشعور می دهد. بدیهی است بررسی تمامی این تفاوت ها نیازمند ارائه مطالب مبسوطی است که از ظرفیت یک نامه خارج است . لذا در ادامه به توضیح مارکسیسم و نقد و بررسی مهمترین اصول آن از منظر اسلامی می پردازیم : [کامل از کد116348] مارکسیسم : واژه مارکسیسم از نام کارل مارکس (1883 – 1818)، بنیان گزار سوسیالیسم علمى گرفته شده و عبارت است از مجموعه نظریات و آموزش هاى فلسفى و سیاسى و اقتصادى مارکس و فردریک انگلس (1895 – 1820). این مکتب، قدرت هاى مادى تولید و مبارزه طبقاتى را نیروهاى بنیادى فعال در تاریخ مى داند. مطلب اساسى در مارکسیسم، مدلل کردن نقش و رسالت تاریخى پرولتاریا به عنوان سازنده جامعه بدون طبقه کمونیستى است. مارکسیسم بر بنیاد فلسفى ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخى قرار دارد. نظریه ارزش اضافى (تفاوت مزد کارگر و ارزش کالایى که طى یک دوره معین تولید مى شود)، ماتریالیسم تاریخى (اعتقاد به اینکه نظام اجتماع بر پایه شرایط اقتصادى قرار دارد و تولید مادى نقش تعیین کننده را در تکامل آن ایفا مى کند و زندگى فرهنگى نیز انعکاسى از نظام اقتصادى جامعه است)، مبارزه طبقاتى (تاریخ کلیه جوامع انسانى که پدید آمده اند تاریخ مبارزه طبقاتى است که گاهى پنهان و گاهى آشکار ادامه یافته است)، رابطه متقابل استثمار و مالکیت، نفى دولت (نهاد زورگوى اجتماعى متعلق به دوران روابط و کشمکش هاى طبقاتى که با از میان رفتن طبقات اجتماعى علت وجودى آن نیز از بین مى رود)، انقلاب (انقلاب دموکراتیک یا بورژوا – دموکراتیک و انقلاب سوسیالیستى) و دیکتاتورى پرولتاریا از جمله اختصاصات مارکسیسم شمرده مى شوند. در ادامه به نقد و بررسی برخی از عقاید مارکسیستی می پردازیم : مـارکـسـیسم مى گوید : خداپرستى انسان , مایه از خود بیگانگى او است زیرا فرد خداپرست با پرستش و توجه به غیر , از خود بیگانه گشته و به دیگرى وابسته شده است , همچنانکه این سخن را درباره مالکیت انسان نیز تکرار مى کند و مساله مالکیت انسان را نسبت به چیزى مایه تعلق انسان به غیر خود مى داند , و براى رهائى ازپدیده از خود بیگانگى مذهبى و از خود بیگانگى اقتصادى , اصل مذهب ومالکیت را حذف مى کند تا او را از این وابستگیها رهائى بخشد . ولـى هـنگامى که به نوشته هاى مذهبى مراجعه مى کنیم , مى بینیم نظریه اسلام درست بر خلاف نظریه مارکس بوده و اسلام خدا فراموشى را مایه خود فراموشى مى داند . در اینجایادآور مى شویم نظریه اى که درباره از خود بیگانگى انسان در سایه مذهب از مارکس نـقـل شد , مربوط به خود او نیست , بلکه وى آن را از فویر باخ پیشواى مادیگرى قبل از مارکس گرفته و آن را تحت عنوان اومانیسم ( انسان گرائى ) وارد فلسفه خود ساخته است . هـدف او از وارد ساختن این اصل به فلسفه مادیگرى , ترمیم خشکى و خشونت فلسفه ماده گرائى است که هر انسان غربى آن را لمس مى کند , زیرا مادیگرى قرن هیجدهم انسان را مانند یک ماشین مى دانست و مکانیسم آن را مثل یک ماشین مى پنداشت . درقـرن نـوزدهـم , نـظـریـه مـکانیکى مردود شناخته شد , و مادیگرى دیالکتیکى ,جایگزین مـادیـگـرى مـیـکـانـیکى گردید , ولى در هر حال هر دو بر اثر اصالت بخشیدن به ماده و نفى معنویت با خشکى و خشونت خاصى همراهند که با روح لطیف معنوى انسان ناسازگار است . فـویر باخ در یکى از سخنان خود چنین مى گوید : در انسان پرستشگر یک نوع حالت تعلق و وابستگى پدید مى آید , چه بهتر که از این حالت بیرون آئیم , زیرا وقتى بشر خدا را مى پرستد و از او فرمان مى برد , به صورت موجودى وابسته وبى شخصیت درمى آید , که دیگر به خود تعلق ندارد . مارکس نیز همین جملات را تکرار مى کند و مى گوید : انسان باید گرد خود بگردد , نه گرد وجود دیگرى . مـارکـسـیـسم از این فرصت استفاده کرده و خواسته است براى تز اقتصادى خود ,یک اصل فلسفى نیز بیندیشد و آن اینکه : مالکیت انسان , مایه تعلق او به غیر خودمى گردد , و انسان نباید مانند اشیاء و ابزار به غیر خود متعلق و وابسته گردد . ولى با اصرارى که مارکسیسم در این مورد انجام مى دهد , هنوز نتوانسته است ازخشونت و قساوت فلسفه مادیگرى سر سوزنى بکاهد . فلسفه اى که به چیزى غیر از ماده و انرژى نمى اندیشد , و تکامل انسان را در پرتو تکامل ابزار تولید و روابـط اقـتـصادى مى داند , و حتى عامل تکامل را در انسان امر درونى ندانسته و آن رابرخاسته از عامل خارجى ( تکامل اقتصادى ) مى پندارد , چگونه مى تواند از اصالت انسان و انسانگرائى سخن بـگـوید و دم از معنویت بزند ؟اگر واقعا براى مارکسیستها مساله انسان گرائى مطرح است , و مـعـتقدند که به غیر انسان نباید اصالت داد , پس چرا انسان را وابسته به تکامل ابزار تولید و روابط اقـتـصـادى مـى دانـند و به جاى اینکه اقتصاد را در خدمت انسان قرار دهند ,انسان را در خدمت اقـتـصاد و ابزار تولید درمى آورند ؟ اگر انسان اصل است , پس چرا او را در حد یک حیوان مصرف کـننده تنزل داده و پیوسته شعار مى دهند : از هر کس باید به اندازه توان او کار کشید و به اندازه نیاز , به او پرداخت . بـا تـوجه به این مطلب , اکنون به تحلیل اصل مطلب مى پردازیم :1 – ارتباط با کمال مطلق , مایه تکامل است . خدا پرستى , به معنى ارتباط با کمال مطلق است . خدا از نظر یک فرد مذهبى ,سراسر , جمال و کمال و از هر عیب و نقص پیراسته و مبرا است . او آفریدگار دانا و توانا است که به جهان و انسان , هستى بخشیده است . و اگر لحظه اى فیض او قطع گردد , تاریکى وحشت زاى عدم مطلق همه جا را فرا مى گیرد . ارتباط با چنین کمال مطلق , مایه تعالى انسان است . و بـه وجـدان هـاى بـیـدار , شعورو ادراک و به حس علم جوئى و کنجکاوى انسان , قدرت و نیرو مـى بـخشد و موقعیت انسان را در جهان , با واقطع بینى کاملى روشن مى سازد و از نخوت و بلند پروازى اومى کاهد . مـعـنـى اصـالـت انـسـان , ایـن نیست که پیوند او را از کمال مطلق قطع کنیم , و به بهانه اعطاء شـخـصـیـت , او را خـودخـواه و خودپرست بار آوریم , که مفهومى جز زبونى و ناتوانى او در برابر تمایلات نفسانى ندارد . آیا علاقه انسان به علم و دانش , به اخلاق , نیکوکارى , هنر و زیبائى ها , مایه ازخود بیگانگى او است , یا مایه کسب کمال , و لذا , یک نوع بازگشت به خویشتن است ؟ عین این سخن درباره خداجوئى و خدایابى نیز حاکم است , زیرا انسان خداجو و خداپرست مى خواهد از طریق پیوند با کمال مطلق , بر کمال خود بیفزاید . مـعنى راستین اومانیسم و حفظ اصالت انسان نیز سوق دادن او به ارزش هاى اخلاقى و سجایاى انسانى است که به ذات او برمى گردد , و در ذات والاى او جاى مى گیرد . مـارکـسـیـسم , از آثار سازنده خداگرائى آنچنان غافل است که خداپرست را فاقد شخصیت تلقى مى کند و خویشتن گرائى و نفس پرستى را مایه تجلى شخصیت مى داند . او خـدا را بسان یک حاکم ستمگر و خودکامه تصور کرده است که از کرنش بندگان و خردکردن شخصیت آنان لذت مى برد , و با سلب شخصیت از آنها , مقام خود را بالا مى برد . در صورتى که پرستش خدا جز طلب کمال و سیر در جهت قرب به خدا , جز یک نوع حق شناسى و قدردانى از نعمت هاى او و جز اظهار لیاقت و شایستگى براى بهره مندى ازنعمتهاى بیشتر , چیزى نیست . خـداپـرسـتـى , داراى آثار ارزنده و کمال آفرینى است که هیچ فرد خردمندى در آن شک و تردید ندارد . خـداشناسى , مایه تکامل علوم و دانش ها , کنترل کننده غرائز مرزنشناس انسانى ,پرورش دهنده فضائل اخلاقى و سجایاى انسانى , و مایه آرامش روح و روان در سختى هاو دشواریها است . مـحـققان الهى در کتاب هاى مربوط به عقائد و مذاهب , پیرامون آثار سازنده آن سخن گفته اند , که نیازى به تکرار آنها نیست . و در اینجا به همین مختصر اکتفا مى شود . 2 – ریشه مذهب در نهانگاه روح از نظر متفکران , مذهب , ریشه عمیقى در روح و روان انسان دارد , و تـوجـه بـه خـداو مـاوراء طـبیعت , تجلى احساس درونى است که آفرینش انسان با آن سرشته گردیده است . بـشـر در تـاریـخ زنـدگى خود , عادات و رسومى را پدید آورده و سپس آنها را به دست فراموشى سپرده است , ولى هرگز مذهب را از قاموس زندگى حذف ننموده و با آن وداع نکرده است . خاصیت تحول پذیرى انسان , بر نظر او درباره مذهب اثرى نگذارده است . همه اینها نشان مى دهد که مذهب ریشه عمیقى در نهاد انسان دارد . روانـشـنـاسـى امـروز , حس مذهبى را یکى از چهار حسى مى داند که متن روان انسان راتشکیل مى دهند . این چهار حس , عبارتند از :1 – حس علم جوئى و کنجکاوى . 2 – حس اخلاق و نیکوکارى . 3 – حس هنرجوئى و زیباخواهى . 4 – حس خداجوئى و مذهبى . آنان درباره هر چهار حس و چگونگى آمیزش آنهابا روان انسان , سخنان ارزنده اى دارند . از ایـن رو , بر خلاف نظریه مارکس , خداجوئى یک نوع بازگشت به خویشتن , و الحاد وانکار خدا یک نوع از خود بیگانگى است . ایـن حـقـیـقـت در آیه زیر به روشنى بازگوشده است که مى فرماید : و لا تکونوا کالذین نسواللّه فانساهم انفسهم (1) . مـانـنـد آن گـروه نباشید که خدا را فراموش کردند و خداوند آنان را به خود فراموشى دچار ساخت . این آیه , به روشنى خدا فراموشى را مایه خود فراموشى مى داند . و نکته آن , همان است که یادآور شدیم . امیرمومنان علیه السلام در یکى از سخنان کوتاه خود مى فرماید : من نسى اللّه انساه نفسه و اعمى قلبه (2) . هر کس خدا را فراموش کند , او را به خود فراموشى و کوردلى , دچار مى سازد . 3 – مـوقـعـیت معلول نسبت به علت اصولا از نظر فلسفه , وجود معلول , جز یک وجود وابسته به علت و قائم به او چیزى نیست . معلول , لطیف ترین و دقیق ترین وابستگى را به مقام علت داراست . بنابر این واقعیت جهان امکانى – اعم از انسان و غیره – جز یک نوع تعلق و وابستگى به آفریدگار چیزى نیست . اعـتراف به وجود خداى یگانه , و توجه به منبع کمال , یک نوع اعتراف به واقعیتى است که براهین فـلـسفى از آن پرده برداشته است ,و الحاد و انکار خدا و یا بى توجهى به آن , یک نوع پرده پوشى بر سیماى حقیقت به شمار مى رود . اگر واقعا معلول و مخلوق , مقامى و حقیقتى جز تعلق و وابستگى ندارد , آیا اعتراف به چنین تعلق , حـقـیـقت گرائى است یا انکار آن ؟ و اگر انسان , مخلوق ذات بالاتر و برتر است , توجه به چنین وابستگى که عین واقعیت وجود او است , از خود بیگانگى است , یا عین خودگرائى ؟سخن درباره مالکیت انسان را که از نظر مارکس مایه از خود بیگانگى است , به وقت دیگرى موکول مى کنیم . ولى اجمال سخن درباره آن چنین است که :حقیقت مالکیت در اسلام , تعلق مال به انسان است نه تعلق انسان به مال . به تعبیردیگر , مال از نظر اسلام براى انسان وسیله زندگى است , نه هدف . مالکیت در صورتى مایه از خود بیگانگى است که دنیا هدف و کعبه آمال باشد , نه وسیله زندگى . امیرمومنان على علیه السلام در این مورد تعبیرى بس لطیف دارد , آنجا که مى فرماید : و من ابصر بها بصرته و من ابصر الیها اعمته (3) . هـر کـس بـه جـهـان , بـه دیـده معبر و گذرگاه و وسیله و ابزار کا بنگرد , مایه روشنى دل او مى گردد . و هر کس به آن از زاویه هدف و آرمان نگاه کند , او را کوردل , و قلب او را بى بصیرت مى سازد . از ایـن جـهـت , در اسـلام دنـیادارى و تجمل پرستى مذموم , و مایه نابودى سعادت انسان بشمار مى رود . پرسشها و پاسخها، سبحانى – جعفر 1 – سوره حشر , آیه 19 . 2 – فهرست غرر الحکم , ص 381 . 3 – نهج البلاغه , خطبه 79 . بـر اهـل ادب و معنى تفاوت بها و الیها واضح و روشن است و امام علیه السلام در این جمله کوتاه , نظریه اسلام را درباره توجه به دنیاروشن ساخته است . }درباره مارکسیسم، کتاب هاى فراوانى وجود دارد، از جمله: 1- نقدی بر مارکسیسم ، مرتضی مطهری . 2- فلسفه ما شهید صدر 3- درس هایى درباره مارکسیسم جلال الدین فارسى 4- فلسفه اسلامى و حصول دیالکتیک جعفر سبحانى 5- پایان عمر مارکسیسم ناصر مکارم 6- نقدى بر مارکسیسم محمد جاسمى 7- نقدى بر دیدگاه اخلاقى مارکسیسم محسن غرویان 8- شناخت و سنجش مارکسیسم احسان طبرى 9- فراسوى مارکسیسم ترجمه: مختارى . 10 . از بردگى روم تا مارکسیسم حجتى کرمانى [پایان کد انتخابی] (لوح فشرده پرسمان، اداره مشاوره نهاد رهبری، کد: 3/100117704)

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد