نجات منجي
صداي خنده و همهمه کشتي را پر کرده بود.هر کس خاطره اي تعريف مي کرد و چيزي مي گفت. مرد جوان از خاطرات خريد و فروش ها و تجربياتش تعريف مي کرد. در فکرش به دنبال خاطره ديگري مي گشت که در خور جمع باشد. روزهاي گذشته را زير و رو مي کرد که ناگهان احساس کرد صدايي مي شنود. سرش را به عقب برگرداند و گوش هايش را تيزتر کرد.
نجات منجي
نويسنده: نعيمه جلالي نژاد
صداي خنده و همهمه کشتي را پر کرده بود.
هر کس خاطره اي تعريف مي کرد و چيزي مي گفت. مرد جوان از خاطرات خريد و فروش ها و تجربياتش تعريف مي کرد. در فکرش به دنبال خاطره ديگري مي گشت که در خور جمع باشد. روزهاي گذشته را زير و رو مي کرد که ناگهان احساس کرد صدايي مي شنود. سرش را به عقب برگرداند و گوش هايش را تيزتر کرد.
انگار کسي کمک مي خواست!
انگشتش را به علامت سکوت روي بيني اش گذاشت و گفت: « هيس… ! انگار کسي کمک مي خواهد. گوش کنيد….»
همه ساکت شدند. صدا دوباره تکرار شد؛ کمک… کمک…
مرد جوان با عجله به طرف عرشه دويد. قايق کوچکي در نزديکي کشتي غرق شده بود و دو نفر در ميان آب هاي عميق و خروشان دريا به کام مرگ مي رفتند. چقدر برايش آشنا بودند. انگار چهره هايشان را مي شناخت… بايد کاري مي کرد تا آن ها را از مرگ نجات دهد. فرصتي براي تأمل نبود. دريا لحظه به لحظه آن ها را بيش تر در کام خود فرو مي برد.
ناخدا با دست پاچگي فرياد کشيد: « هر کس بتواند اين دو مرد را نجات دهد، براي نجات هر کدام از آن ها پنجاه دينار از من مي گيرد».
مرد جوان بدون توجه به حرف ناخدا خودش را به لبه کشتي رساند و با شيرجه اي بلند ميان آب پريد. عمق دريا را به خوبي حس مي کرد. آب ها را کنار مي زد و خودش را به جلو مي کشاند.
از دو نفري که در حال غرق شدن بودند خبري نبود. هر دو به زير آب رفته بودند و اميدي به زنده ماندن شان باقي نمانده بود.
مرد جوان نفسش را در سينه حبس کرد و در حالي که سعي مي کرد چشمانش را باز نگه دارد به زير آب رفت. لحظاتي بعد در حالي که دور کمر يکي از غرق شدگان را گرفته بود. سر از آب بيرون آورد. نفسي تازه کرد و به طرف کشتي شنا کرد.
با کمک مسافران مرد را داخل کشتي برد.
مرد زنده بود و به سختي نفس مي کشيد.
مرد جوان خوش حال بود از اين که توانسته حداقل يکي از آن ها را نجات دهد.
ناخدا نگاهي به قايق واژگون شده و آب هايي که آرام و بي تلاطم مردي را بلعيده بودند انداخت و گفت: « عمر اين مرد به دنيا بود و عمر ديگري به سر آمده بود. براي همين هم توانستيم او را نجات دهيم. شايد هم يکي از علت هاي مرگ آن مرد تأخيري بود که تو در نجاتش داشتي!»
مرد جوان گوشه پيراهنش را ميان مشت هايش چلاند و گفت: « چيزي که تو مي گويي قطعي است و شکي در آن ندارم. عمر هر کس که به سر بيايد، راهي براي نجاتش نيست، ولي در اين کار حکمت ديگري هم بود که تو از آن بي خبري! وقتي به قصد نجات غرق شدگان جلو رفتم، ميلم براي نجات اين مرد بيش تر بود تا مردي که هلاک شد! ترجيح دادم او را زودتر نجات دهم.»
ناخدا به صورت جوان خيره شد و گفت: « يعني تو در ميان اين دو، يکي را انتخاب کردي؟»
مرد جوان نيشخندي زد و گفت: « سال ها پيش وقتي در بياباني درمانده بودم و راه به جايي نداشتم اين مرد از راه رسيد. من را بر شترش سوار کرد آب و غذايش را با من نصف کرد و به مقصد رساند. آن روز اگر اين مرد سر نرسيده بود، مرگ من حتمي بود. او يک بار ديگر به من زندگي بخشيد. و من را از چنگال مرگ بيرون کشيد. امروز وقتي او را ديدم که با مرگ دست و پنجه نرم مي کند، دلم فرو ريخت. نگاهم به مرد ديگر افتاد او را نيز شناختم. وقتي کودک بودم آن مرد من را با تازيانه اش زد و بدنم از ضربه تازيانه اش کبود شد. مي دانستم که فرصت نيست تا هر دوي آن ها را نجات بدهم. به همين دليل بود که از ميان آن دو نفر، يکي را انتخاب کردم.»
ناخدا که از شنيدن اين حکمت شگفت زده شده بود. دست جوان را فشرد و گفت: « صدق الله… خدا به درستي فرمود که هر کس خوبي کند، به خودش خوبي کرده است و هر کس بدي کند به خويشتن بدي کرده است.»
منبع: ماهنامه ديدار آشنا شماره 131
هر کس خاطره اي تعريف مي کرد و چيزي مي گفت. مرد جوان از خاطرات خريد و فروش ها و تجربياتش تعريف مي کرد. در فکرش به دنبال خاطره ديگري مي گشت که در خور جمع باشد. روزهاي گذشته را زير و رو مي کرد که ناگهان احساس کرد صدايي مي شنود. سرش را به عقب برگرداند و گوش هايش را تيزتر کرد.
انگار کسي کمک مي خواست!
انگشتش را به علامت سکوت روي بيني اش گذاشت و گفت: « هيس… ! انگار کسي کمک مي خواهد. گوش کنيد….»
همه ساکت شدند. صدا دوباره تکرار شد؛ کمک… کمک…
مرد جوان با عجله به طرف عرشه دويد. قايق کوچکي در نزديکي کشتي غرق شده بود و دو نفر در ميان آب هاي عميق و خروشان دريا به کام مرگ مي رفتند. چقدر برايش آشنا بودند. انگار چهره هايشان را مي شناخت… بايد کاري مي کرد تا آن ها را از مرگ نجات دهد. فرصتي براي تأمل نبود. دريا لحظه به لحظه آن ها را بيش تر در کام خود فرو مي برد.
ناخدا با دست پاچگي فرياد کشيد: « هر کس بتواند اين دو مرد را نجات دهد، براي نجات هر کدام از آن ها پنجاه دينار از من مي گيرد».
مرد جوان بدون توجه به حرف ناخدا خودش را به لبه کشتي رساند و با شيرجه اي بلند ميان آب پريد. عمق دريا را به خوبي حس مي کرد. آب ها را کنار مي زد و خودش را به جلو مي کشاند.
از دو نفري که در حال غرق شدن بودند خبري نبود. هر دو به زير آب رفته بودند و اميدي به زنده ماندن شان باقي نمانده بود.
مرد جوان نفسش را در سينه حبس کرد و در حالي که سعي مي کرد چشمانش را باز نگه دارد به زير آب رفت. لحظاتي بعد در حالي که دور کمر يکي از غرق شدگان را گرفته بود. سر از آب بيرون آورد. نفسي تازه کرد و به طرف کشتي شنا کرد.
با کمک مسافران مرد را داخل کشتي برد.
مرد زنده بود و به سختي نفس مي کشيد.
مرد جوان خوش حال بود از اين که توانسته حداقل يکي از آن ها را نجات دهد.
ناخدا نگاهي به قايق واژگون شده و آب هايي که آرام و بي تلاطم مردي را بلعيده بودند انداخت و گفت: « عمر اين مرد به دنيا بود و عمر ديگري به سر آمده بود. براي همين هم توانستيم او را نجات دهيم. شايد هم يکي از علت هاي مرگ آن مرد تأخيري بود که تو در نجاتش داشتي!»
مرد جوان گوشه پيراهنش را ميان مشت هايش چلاند و گفت: « چيزي که تو مي گويي قطعي است و شکي در آن ندارم. عمر هر کس که به سر بيايد، راهي براي نجاتش نيست، ولي در اين کار حکمت ديگري هم بود که تو از آن بي خبري! وقتي به قصد نجات غرق شدگان جلو رفتم، ميلم براي نجات اين مرد بيش تر بود تا مردي که هلاک شد! ترجيح دادم او را زودتر نجات دهم.»
ناخدا به صورت جوان خيره شد و گفت: « يعني تو در ميان اين دو، يکي را انتخاب کردي؟»
مرد جوان نيشخندي زد و گفت: « سال ها پيش وقتي در بياباني درمانده بودم و راه به جايي نداشتم اين مرد از راه رسيد. من را بر شترش سوار کرد آب و غذايش را با من نصف کرد و به مقصد رساند. آن روز اگر اين مرد سر نرسيده بود، مرگ من حتمي بود. او يک بار ديگر به من زندگي بخشيد. و من را از چنگال مرگ بيرون کشيد. امروز وقتي او را ديدم که با مرگ دست و پنجه نرم مي کند، دلم فرو ريخت. نگاهم به مرد ديگر افتاد او را نيز شناختم. وقتي کودک بودم آن مرد من را با تازيانه اش زد و بدنم از ضربه تازيانه اش کبود شد. مي دانستم که فرصت نيست تا هر دوي آن ها را نجات بدهم. به همين دليل بود که از ميان آن دو نفر، يکي را انتخاب کردم.»
ناخدا که از شنيدن اين حکمت شگفت زده شده بود. دست جوان را فشرد و گفت: « صدق الله… خدا به درستي فرمود که هر کس خوبي کند، به خودش خوبي کرده است و هر کس بدي کند به خويشتن بدي کرده است.»
منبع: ماهنامه ديدار آشنا شماره 131