خانه » همه » مذهبی » نراقى و درك زمان

نراقى و درك زمان

نراقى و درك زمان

او، در روزگارى در اين ديار پرتو افكند، به هر كوى و كومه‏اى، هر دشت و دمنى نورافشاند كه شبهاى ديجور و ديرپاى ستم و نامردميها، روحها و جانها را فسرده و از تكاپو، به سكون كشانده بودند.

fbb5514f 9cfd 40ab 87f9 aedddd9268d5 - نراقى و درك زمان

0012859 - نراقى و درك زمان
نراقى و درك زمان

 

نويسنده:مجتبى احمدى

 

طلوع آفتاب وجود او، بهنگام بود و در گاه نياز.
او، در روزگارى در اين ديار پرتو افكند، به هر كوى و كومه‏اى، هر دشت و دمنى نورافشاند كه شبهاى ديجور و ديرپاى ستم و نامردميها، روحها و جانها را فسرده و از تكاپو، به سكون كشانده بودند.
روزگار، روزگار هرج ‏و مرج بود. حكومت و دولت با اقتدار و شوكتى بر پا نبود كه كارها را سامان دهد و مدار و محور قرار بگيرد.
داعيه‏داران، با دسته و گروهى از جيره‏خواران ، اوباشان ، هرزگان ، هرزه‏درايان ، هرزه‏انديشان ژاژخاى ، قد بر مى‏افراشتند، پس از يغماگريها، خونريزيها و در هم‏كوباندن اراده مردمان، در بخشى و سرزمينى علم حكمروايى خويش را بر مى‏افراختند و دمادم با نيزه‏داران‏شان رعب مى‏انگيختند و با گروه بدسگال ژاژخاى، زشتى و تباهى مى‏پراكندند.
در هر بخشى و ناحيه‏اى از اين ديار، كركسهايى به نام خان و شاه‏زاده، به دور از خوى و منش انسانى، مردمانى را در زير يوغ خود داشتند كه نه جسمها، جانها را مى‏ميراندند و خاكسترشان را بر باد مى‏دادند.
پاييز جانها بود. جانها و روحها، بسان برگهاى خزان‏زده، از بلنداى جسمها فرو مى‏ريختند و جسمهاى بى‏برگ‏وبار روح، اسير سرپنجه بادهاى بى‏رحم بنيان برافكن بودند.
از سرپنجه بادهاى پاييزى خون مى‏چكيد، بى‏رحمانه و خشماگين، از همه سوى مى‏توفيدند و گردبادى هول‏انگيز بر مى‏انگيختند و آن هم، بى‏محابا و بى‏باكانه، جامهاى بلورين را مى‏شكست و جسمهاى بهت‏زده و بى‏انگيزه را در بيابانهاى خشك و خموش رها مى‏ساخت.
چه دهشت‏انگيز است، گورستان جانها. از هر سوى آن مرگ مى‏توفد و از آسمان آن، مرگ مى‏بارد . مرگ در مرگستان جانها، با تمام وجود و اژدهاگون، دهان مى‏گشايد و هر موجود ذى‏روحى را به كام خود مى‏كشد.
چه ترسناك و هول‏افزاست، سرزمينى كه جسمهاى مردمان آن، فربه، از اين سوى به آن سوى مى‏روند، مى‏خورند و مى‏آشامند، همسر و همخوابه مى‏گزينند، زادوولد مى‏كنند، شادمانه مى‏زيند، در ميهمانيها و جشنها، شادمانه و سرخوشانه مى‏گويند و مى‏خندند، در درگيريها، نزاعها، كشمكشها، شركت مى‏جويند، عليه اين و آن قد بر مى‏افرازند، اما روح و جان فردافرد آنان، خمود و خموش، خسته و بال و پرشكسته، نااميد و افسرده، بى‏هيچ تكاپو و خيزشى، راه گورستان پيش گرفته است.
چه دلگزاست دشت خموشى كه روزگارى رويشگاه جانهاى آبديده، روحهاى شاداب و رخشان بوده؛ اما داس ستم، نه جسمها كه روحها را درويده و بيابان خشك و سوزانى، بى‏هيچ رويش و زايشى، به جاى نهاده است.
چه دلگير است سرزمين خوابگردان. مردمانى كه چشم دارند، اما زيباييها و جلوه‏هاى آفرينش را نمى‏بينند، گوش دارند، اما سخن حق، فرياد ستمديدگان، آه‏و ناله زجركشيدگان و صفير شلاق ستم را بر بدن برهنگان زمين، نمى‏شنوند كه روح آنان از حق پويى و حقيقت‏بينى، بازمانده و در حجاب هزار توى گرفتار آمده است.
با اين روحهاى فرو مرده و جانهاى فسرده، نمى‏شود مشعلى افروخت، حركتى آفريد و خيزشى را سامان داد و بيرق دين و آيينى را برافراشت و از زندگى عزت‏مندانه و كرامت انسانى سخن گفت.
روح، بايد آسمانى شود و در آن رستاخيز پديد آيد و نشور، تا هم خود و هم كالبد خود را از پريشانى، مرگ سياه و ذليلانه در باتلاق و لجن‏زار زندگى برهاند.
روح، تا اوج نگيرد و به آسمانها بر نشود، درهاى آسمانها را به روى خود نگشايد و از انوار حق پرتو نگيرد، در چشمه‏هاى حيات‏بخش آسمانى، تن نشويد و زنگارهاى خود را نزدايد، نمى‏تواند در ميدان كارزار، با ديو و دد، درافتد.
حيات روح، در گرو نبرد جانانه با ناپاكيها و پلشتيهاست. زشتيها و ناپاكيها، همه‏گاه، با او در ستيز و نبردند و به سوى او لجن مى‏پراكنند، تا او را از عرصه بتارانند. رمز ماندگارى او در اين ميدان مرگ و زندگى، پاكى و زلالى است. وقتى پاك بماند و زلال و جارى، هر زشتى را مى شويد و هر ناپاكى را از دامن زندگى مى‏سترد.
روح، بايد با توان و هيمنه و شكوه، بر اهريمنهاى زشت روى، كه سياهى مى‏گسترانند، چيره شود و زمين و ساحت زندگى خود را از آنها پاك سازد.
نياز هميشگى و دمادم روح است كه از آفتاب پرتو بگيرد، تا شب بر او نتازد. با خورشيد همراه و همگام باشد و در روشنايى آن راه بپويد، تا سياهى و تاريكى بر او چيره نگردد .
روح، تا با براق روشنايى بر ظلمت نتازد و با شمشير آبديده و رخشان، تاريكى را از خود نتاراند، نمى‏تواند به دنياى روشن خورشيد وارد شود و از نسيم دلگشا و روح‏افزاى بهشت جانها بهره برد كه ظلمت او را در كام مخوف و بويناك خود فرو مى‏برد.
روح آسمانى و ملكوتى است، با براق تن، گام در عرصه دنيا گذارده، تا توشه برگيرد و خود را كمال بخشد و بال و پر پرواز گيرد و به آشيان خود برگردد. حال اگر مركب تن با سوار پرتكاپو و شورانگيز خود همراهى نكند و به چرا سرگرم شود و به خواست سوار خود گردن ننهد و سر از آخور بيرون نياورد و بين آخور و مزبله در رفت و آمد باشد و هر سبزه‏زارى را ببيند، بلهوسانه به آن سوى بتازد و همنوا با مرغ باغ ملكوت، كه چند روزى نغمه‏سراى باغ اوست، نغمه نسرايد، از نوا و پرواز مى‏افتد و طعمه كركسها مى‏شود.
كسانى كه در برابر ديوان و ددان زانوزده و به دريوزگى، اين در و آن در را دق‏الباب كرده و زبونانه، بر آستان اين و آن، سرساييده‏اند، تا راحت‏تر زندگى را بگذرانند و جسم خود را از گرما و سرما، رنج و درد، آوارگى و بى‏خانمانى، برهنگى و گرسنگى برهانند و چند روز دنياى دنى را شادمانه و سرخوشانه، سپرى كنند، روح و جان‏شان را، پيش از آن كه با تن به چاه ژرف و عمق ناپيداى زبونى و پستى، سرنگون گردند، به زنجير بسته و آن را از بالندگى، افق‏گشايى، سپيده‏آفرينى ، ميدان‏دارى و دامن‏گسترى، بازداشته و نگذاشته‏اند به بام بلند معنى بالا رود، تا به هر چه پستى و رذلى است، پشت پا زند.
روحهاى ناپروريده، صيقل ناديده و گردافشانى نشده و بيمار، در كالبدها و جسمهاى فربه، گرفتار به چرب و شيرين دنيا، فرو رفته در مردابهاى بويناك عالم‏خاكى، فاجعه‏آميزند.
اينها از اشراقات ربانى و نفحات رحمانى بى‏بهره‏اند. چون بى‏بهره‏اند، با شتاب به سوى وادى ظلمت در سيرند و آن به آن، از دنياى روشن و راه‏هاى پرمشعل و نشان، دور مى‏شوند و به دره‏هاى ترسناك و هول‏انگيز نزديك مى‏شوند.
خداوند جان آفرين، براى روشنايى جانها، مشعلهايى افروخته است، در همه‏جا و در همه آفاق .
جان، به هر سو بنگرد، مشعلى افروخته خواهد ديد و نشانى افراشته.
جان، اين مقدس‏ترين، والاترين و با شكوه‏ترين آفريده خداوند، هميشه و همه‏گاه، در هاله‏اى از نور در حركت است.
هيچ‏جانى، بى‏هاله نيست، مگر خود هاله را بر درد و گام در ظلمت گذارد.
خداوند، آن به آن، جان فردا فرد انسانها را در خنكاى نسيم و نفحه رحمانى خود، حيات نوين مى‏بخشد، مگر جانى كه براثر آلودگى، از اين فيض ربانى بى‏بهره ماند و گرفتار بادهاى صرصر گردد.
خداوند كه جان را آفريد، در هر دشت و هامون، در هر تپه ما هور، در هر كوه و كوهسار، در هر دشت خشك و خموش، براى آن چشمه‏اى گوارا آفريد، تا سبوى تشنه خويش را از آنها لبالب سازد و راه جانان پيش گيرد، مگر جانى كه چشمه چشمش خشكيده باشد و به چشمه‏هاى زندگى‏بخش راه نيابد و تشنگى جانش را بگيرد.
ملااحمد نراقى، از اين مشعلها بود كه خداوند جانش را افروخت و در برهه‏اى تاريك و هراس‏انگيز، فرا راه مردمان اين‏ديار افراخت.
ملا احمد نراقى، از اوان حركت در جاده زندگى، روح و جانش، در دژ و حصارى استوار، از هر گزندى به دور ماند و پاك و بى‏آلايش، در گلستانى خوش و خرم باليد و دامن‏گسترد.
پدر باروبان اين بارو بود و باغبان سخت‏كوش و چيره دست اين باغ و گل‏آراى خوش ذوق و سليقه اين گلستان.
او، براى تربيت و پرورش روحها، باغى دلگشا، با گوناگون گلها و ميوه‏ها آراست و با دقت و حوصله و پشتكار، علف هرزهاى آن را وجين كرد و خارهاى آزاردهنده را از بيخ و بن بركند .
او، در اين بوستان دلفروز، رواقهايى بنا كرد و هر رواقى را با گلها و درختهاى ميوه‏اى كه در چشم‏انداز آن بود، نامى نهاد و بر آستان بلند آنها، نام جامع‏السعادات را بر روى زبرجدى زيبا نقش كرد.
به اين نيز بسنده نكرد. با بيانى دلنشين و آهنگى خوش، اما بيدارگر و پرهيز دهنده، علف‏هرزها و خارها را به او نماياند و خطر يك‏يك آنها را گوشزد كرد.
به او يادآور شد: هيچ‏گلى بى‏خار نمى‏شود. براى رسيدن به گلهاى سكرآور نيك‏بختى و ميوه‏هاى آرام‏بخش آلام، بايد خارها را ريشه كن ساخت و علف هرزها، و پيچكهاى سمج را وجين كرد .
با كار آزمودگى تمام، او را به گوناگون هنگامه‏ها و معركه‏ها، وارد مى‏ساخت، تا روح و روانش آبديده شود و با توفانهاى سهمگين رويارويش مى‏ساخت، تا روح و روانش به ايستادگى و پايمردى، خو بگيرد و براى دست‏و پنجه نرم كردن با دشواريهاى توان‏فرسا آمادگى بيابد .
در حقيقت جامع‏السعادات ، بوته ذوب بود. پسر را در آن مى‏گداخت، سپس بسان آهن تفته به روى سندان مى‏گذاشت و با پتك مى‏كوبيد، تا يارايى و برايى يابد و براى روزگار سخت هول‏انگيز كه در پيش داشت و در طالع او مى‏ديد، مهيا گردد.
اين رسالت بزرگ كه تربيت و پرورش روح بزرگ بود، پايان پذيرفت و پدر بيرق حق را در بحرانى‏ترين و غبارانگيزترين روزگار، به دست پسر سپرد و چشم از جهان فرو بست.
ملااحمد، وقتى ايران را تار و پود گسسته ديد و دريافت كه اين گسستگى از بى‏مدارى است، به انديشه چاره افتاد. از نبوغ، دانش و تجربه خود بهره برد و طرحى دقيق، بر اساس معارف بلند اسلامى شيعى پى‏ريخت و آن ولايت مطلقه فقيه بود.
اين انديشه والا و بلند كه از چشمه‏سار ولايت پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و ائمه اطهار (علیهم السلام) سرچشمه مى‏گرفت، محور و مدار و انگيزاننده خيزشها و حركتها شيعى بود و اصلى شناخته شده و مورد پذيرش، اما نراقى به آن سامانى نوين بخشيد و در بوته انديشه خود، تمام زواياى آن را دقيق و باريك‏انديشانه به نقد و بررسى گذاشت و هرم حكومت ولايى را به زيباترين روى، نگارگرى كرد و با گوناگون دليلها، به برهانى كردن اين كه بايد در رأس اين هرم، فقيه زمان‏شناس، تقواپيشه، شجاع، تدبيرگر و سياستمدار آگاه و تيزنگر باشد، پرداخت.
او، باور راسخ داشت كه هركسى به جز فقيه جامع و همه‏سونگر در رأس مخروط حكومت باشد، حكومت، ناشايست و غاصبانه خواهد بود.
در اين انديشه، انسان كامل هسته مركزى حركت است و جلودار مردم. او، هم به بست و گشاد كارها مى‏پردازد، امور جارى را سامان مى‏دهد، در گسترش امنيت به تلاش بر مى‏خيزد، زمينه را براى بهينه‏سازى اقتصاد فراهم مى‏آورد ، دانش و دانايى و بينش را مى‏گستراند، با جهل و خرافه به مبارزه بر مى‏خيزد، مرزها را استوار مى‏سازد، روابط بين‏المللى را برابر معيارهاى شرع و خرد سازمان مى‏دهد، اقامه عدل و قسط مى‏كند، نسيم مهر و مهروزى را بر هر كوى و برزن مى‏وزاند، ريشه ستم و بيداد را مى‏سوزاند و هم روحها و جانها را مى‏پروراند، اوج مى‏دهد و از خمودى و خستگى مى‏رهاند.
انسان كامل در اين انديشه، كه در برج‏وباروى جامعه قرار مى‏گيرد، افزون بر نگاه‏هاى تيز و هوشيارانه‏اى كه به بيرون جامعه‏اش دارد كه دشمن يورش نياورد و روزنه‏اى نيابد و به درون دژ راه‏يابد، درون را نيز، همه‏گاه رصد مى‏كند كه روحهاى والا، شاداب، پرتكاپو، سالم، آسمانى و ملكوتى، دچار آفت و بيمارى نشوند.
اين انديشه و آن روح سالم و تربيت شده، نراقى را بر مى‏انگيزاند كه شبان و روزان، گاه و بى‏گاه، براى رسيدن به چنين جامعه آرمانى و مدينةالنبى به تلاش و تكاپو بپردازد و شجاعاته و بى‏باكانه، گام در راه‏هاى بى‏رهرو بگذارد و تمام دشواريهاى را به جان بخرد كه كارنامه درخشان او، كه صفحه‏اى از آن را پيش روى داريد، نشان‏گر اين معناست.
نراقى، با درسى كه از مكتب جان پرور پدر گرفته بود و دانش و تجربه خود او نيز، چنين راهش مى‏نمودند كه شالوده ريزى مدينه ولايى، بدون روحهاى آسمانى و جانهاى شعله‏ور كه بسان تندر بر شب و شب‏آفرينان، بخروشند و روشنايى بيافرينند، ممكن نيست.
از اين روى، به تلاش سخت توان‏فرسا دست‏زد و بوته ذوبى را كه پدر براى آبديده شدن او ساخته بود، برابر روح و روان و توان مردم زمان خود، بازسازى كرد، تا روحهاى زنگارزده و از كارآيى افتاده را بگدارد و صيقل دهد و براى پنجه‏افكندن با روزگار ستم‏آلود و جانكاه و برافراشتن بيرق نظام ولايى، مهيا سازد.
او، برنامه و طرح خود را براى تربيت روحها و بردن آنها به سرچشمه‏هاى روشن، نردبان سعادت نام‏گذاشت.
او، براى رسيدن به قله‏هاى بلند عزت و بنيان‏گذارى جامعه ولايى، با زبانى شيرين و آهنگى نرم و گوش‏نواز، نغمه‏هاى‏آسمانى خود را مى‏سرود و مردمان روح خسته و بيمار را به پيمودن پله‏هاى سعادت و فرارفتن به بام مقدس و والاى رستگارى فرا مى‏خواند.
اين نردبان بلند و مقدس و افراشته به بام رستگارى، انسان را راهنمايى مى‏كند كه چگونه روح خويش را پله پله بالا برد و در هر پله‏اى چه سان زشتيها را فرو ريزد، بار خويش را سبك كند و توان نو برگيرد، تا بتواند به پله بالاتر گام بگذارد، تا كم كم، به آخرين پله برسد و نسيم رستگارى ، روح او را سرمست كند و در سكر ابدى و سرمدى فرو برد.
اين حركت بزرگ و آسمانى او، در جنگ دوم ايران و روس خود را نماياند و شگفت جلوه‏گرى كرد و جانها و روحهايى را برانگيزاند كه از لاك تن به در آيند و حماسه‏اى با شكوه بيافرينند .
او، گرچه مجال نيافت انديشه بنيادين خود را پياده كند و به يارى روحهاى شعله‏ور و ساخته شده در كارگاه معراج‏السعاده، دستگاه ستم را برچيند و ستم‏پيشگان و حاكمان ناكارامد و بى‏تدبير را از ساحت اين ديار بروبد و خود سرخوشانه به تماشاى شكوه‏آفرينى روح‏پرورى و انديشه ناب و والايش بنشيند؛ اما شكر خداى را كه پس از سالها، امام خمينى توفيق يافت، با همين دو بال، در آسمان اين ديار به پرواز درآيد و رستاخيزى برزگ بيافريند.
امام، معمار توانا و چيره‏دست و با ذوق روحها بود. روحها و جانهاى با شكوهى ساخت و در جاى جاى اين ديار افراشت و آن‏گاه انديشه ولايى خود را بر آنها وزاند ، آن چنان كه ديديد و ديديم ، زير و زبر كرد و بنياد نوينى پى‏ريخت.
رحمت و درود خداوند بر آنان بادا.
منبع: www.naraqi.com

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد