نقاشی عموبابا
عموبابا که بیاید، حتماً خوشحال میشود وقتی ببیند یک طوطی واقعی گرفتهام. یک طوطی واقعی که میتواند نقاشیاش را بکشد.
مامان اخم کرده: «طوطی بیچاره! اصلاً شاید صاحب داشته باشد.»
شانه بالا میاندازم؛ یعنی ندارد و اگر هم دارد به من ربطی ندارد. خودم طوطی را گرفتم و به هیچکس هم نمیدهم.
مامان همیشه خرده نانهای خشک و برنج پختههای اضافی را توی ظرف مخصوص گنجشکها میریزد و میگذارد لبهی دیوار حیاط. گنجشکها زمستان و تابستان برای خوردن پلوهای مامان هم که شده میآیند لابهلای تنها درخت نارنج باغچه. هیچ کس کاری به کار بروبچّههای گنجشکی مامان ندارد. همه میگویند حیاط ما منطقهی امن است. من هم کاری به کار گنجشکهای مامان ندارم؛ امّا طوطی گنجشک نیست.
مامان صدایش را بلندتر میکند و میگوید: «حتماً گنجشکها طوطی بیچاره را آوردند، طوطی فکر کرده اینجا کسی کاری به کارش ندارد.»
طوطی گوشهی قفس کز کرده و انگار لال شده.
مامان که حسابی کفری شده میگوید: «عموبابا بیاید خدمتت میرسد، حیوان خدا را اسیر کردهای که چی بشود؟!»
عموبابا، هم عموی من است و هم بابایم شده. وقتی بابا جنگ رفت و برنگشت عمو با مامان ازدواج کرد و شد عموبابایم. خودش گفت: «اگر دلت میخواهد میتوانی بابا صدایم کنی، اگر هم نه، عمو صدایم کن.» من او را عموبابا صدا کردم.
عموبابا که بیاید حتماً دوباره میخواهد قصّهی اسارتش را برایم بگوید و بگوید که دشمن با اسیران جنگی چه بدرفتاریهایی میکرده؛ امّا من با طوطیام بدرفتاری نمیکنم.
عموبابا که میآید، مامان توی آشپزخانه پچپچ راه میاندازد، دارد شکایتم را میکند، عموبابا چیزی نمیگوید، به اتاق کارش میرود و در را میبندد. از سوراخ کلید نگاهش میکنم. زل زده به نقّاشی نیمهتمامش و کاری نمیکند، حالا دیگر مطمئنم دارد برایم نقشه میکشد؛ از همان نقشههایی که توی اردوگاه برای فرار و آزادی میکشیدند.
دو سه تا تق تق به در میزنم و میروم توی اتاق. همین طور که پشتش به من است میگوید: «قفس طوطی را بیاور و روبهروی بوم نقّاشی بگذار»؛ همین کار را میکنم.
گیج میشوم، نقّاشی قبلی را تمام نکرده، میرود سراغ یک نقّاشی دیگر! دارد طرح یک طوطی را میکشد؛ ولی نه توی قفس، او دارد طوطی را آزاد در جنگلهای سرسبز میکشد که دارد از این شاخه به آن شاخه میپرد!
عموبابا همین طور که تندتند مداد را روی بوم میکشد، قصّهی اسیر شدنش را برای بار چندم تعریف میکند که زخمی بوده و عراقیها او و دوستانش را اسیر میکنند و با خودشان به اردوگاه میبرند، عموبابا و دوستانش چند بار نقشهی فرار میکشند؛ ولی فایدهای نداشته. آنها برای آزادی لحظهشماری میکردند. هر وقت عمو از آن روزها میگوید، بُغض توی صدایش میپیچد و من میفهمم که دلش میخواهد گریه کند.
نقّاشی عموبابا که تمام میشود، جنگلی سرسبز را کشیده با طوطی قشنگی که روی شاخههای درختان در حال پرواز است. طوطی توی قفس زل زده است به طوطی نقاشی. طوطی نقاشی انگار دارد با طوطی توی قفس حرف میزند!
طوطی ناگهان خودش را به در و دیوار قفس میکوبد! جیغ میکشد و چند تایی هم از پرهایش میریزد، کف قفس میافتد و یکدفعهای میمیرد!!
عموبابا انگار نه انگار که طوطی بیچاره مرده، پشت به من دارد درختهای جنگل را سبزتر میکند.
قفس را به حیاط میبرم، در قفس را باز میکنم، طوطی را توی باغچه میگذارم، ناگهان طوطی جان میگیرد، پر میکشد و میرود روی لبهی دیوار مینشیند و نگاهم میکند، چشمهایش غمگین نیست، صدایی از گلویش بیرون میآید که مثل خنده است، بعد هم پر میکشد و میرود.
عمو پشت پنجره ایستاده و با لبخند، رفتن طوطی را نگاه میکند.
منبع: مجله باران