در داستان حضرت يوسف(ع)، پيراهن او در چند جا مطرح شده است:
1. «و جاؤا علي قميصه بدم كذب»[1]؛ برادران، پيراهن يوسف را با خون دروغين آغشته كرده و نزد پدر بردند كه گرگ يوسف را خورده است.
2. «قدّ قميصه من دبر»[2]؛ در خلوتگه زليخا و يوسف پيراهن از پشت پاره شده و سبب كشف جرم و مجرم مي شود.
3. «اذهبوا بقميصي»[3]؛ پيراهن يوسف گمگشته، چون به كنعان باز آمد، موجب شفاي يعقوب نابينا مي شود. اگر پيراهني كه جوار يوسف است نابينا را بينا مي كند، پس در تبرك به مرقد و صحن و سرا و درب و ديوار و پارچه و هر چيز ديگري كه در جوار اولياي خدا باشد، اميد شفا هست.
پي نوشت:
[1] يوسف/18
[2] يوسف/ 25
[3] يوسف/93