نمونه رأفت اسلامی(1)
نمونه رأفت اسلامی(1)
*درآمد
وضعيت بحراني تبريز پس از روزهاي پيروزي انقلاب و ضرورت حضور عالمي مجتهد، قاطع و شجاع در آن خطه موجب گرديد که امام پس از شهادت آيت الله قاضي، شهيد مدني را به آنجا گسيل دارند. ايشان نيز با صبري انقلابي و هوشمندي توانست بحران آن خطه را مديريت كرده و به ويژه غائله حزب خلق مسلمان را خاتمه دهد. اين گفتگو شرح جالبي از اين توانمندي هاست.
اولين آشنائي شما با شهيد مدني چگونه بود؟
آيت الله مدني در زماني كه آيت الله قاضي به شهادت رسيدند، امامت جمعه تبريز را به عهده گرفتند و بنده و چند نفر ديگر محافظت ايشان را به عهده داشتيم و در بيت و نماز جمعه و اين طرف و آن طرف كه ميرفتند، همراهشان بوديم. بارها شده بود كه هم دوستان و هم بنده حقير ديده بوديم كه در روزهاي گرم تابستان يا شب ها كه نگهباني دادن، سخت بود، ايشان ميآمدند و تلاش ميكردند به نگهبان ها بقبولانند كه بروند و استراحت كنند و ميگفتند مگر براي من نيامدهايد؟ من خودم هستم و نگهباني ميدهم. ايشان چنين روحيهاي داشت و با اين كار به ما ميفهماند كه من هم مثل شما هستم و به اين مسئله افتخار هم ميكنم، ولي چون حالا از طرف نظام مسئوليتي به عهدهام هست، همه بايد از اين مسئوليت حفاظت كنيم.
در اوايل انقلاب، برخورد بقاياي رژيم گذشته، منافقين، ليبرال ها، سلطنت طلبان و دشمنان انقلاب، بچه هاي حزب اللهي را نگران مي كرد. جنگ كه شروع شد، اكثر بچه هاي سپاه مجرد بودند و اين نگراني ها، به اضافه قضيه جنگ باعث ميشد كه اينها ازدواج نكنند. حاج آقا جلسهاي با مسئولين سپاه و ساير نهادها گذاشتند و بحثشان اين بود كه بچه ها را تشويق کنيد ازدواج كنند و امام هم نظرشان همين است. ميگفتند: نميگوئيم نگران اين مسائل نباشيد، ولي اين نبايد جلوي ازدواج شما را بگيرد. هر يك از بچه ها هم اقدام به ازدواج ميكردند، آقا داوطلبانه خطبه عقد آنها را ميخواندند. خطبه عقد خود ما را هم در سال 60 و 68 روز پيش از شهادتشان خواندند.
در همان جلسه مطرح شد كه بچه ها بضاعت اين كار را ندارند آقا بحث مفصلي درباره خيرات و كمك ها و احسان كردند و فرمودند:« از خصوصيات يك مسلمان اين است كه در اين راه اقدام كند و از آن مهم تر و توفيق بالاتر اين است كه قبل از آنكه كسي نيازش را بيان كند، مسلمان نياز او را تشخيص بدهد و رفع كند. اين يك توفيق الهي است كه قبل از آنكه نيازمندي براي بيان نيازش دچار شرم شود، به كمك او بشتابيم. خوشبختانه چنين كساني در جامعه ما هستند. اينها اولياءالله هستند. اگر شما هم چنين آدم هائي را شناختيد، سلام من را به آنها برسانيد».
شما همواره با شهيد محشور بوديد، از برخوردهاي شخصي شهيد، خاطراتي را نقل كنيد.
من در دفتر ايشان بودم.ايشان ميز كوچكي داشتند كه قرآن و چند كتاب و نامه هاي مردم را روي آن ميگذاشتند و معمولاً خودشان مستقيم به مشكلات رسيدگي ميكرد. يك روز يك كسي نامهاي دستش بود و آمده بود مطلبش را به آقا بگويد و نامه را گذاشت روي قرآن. آقا نامه را برميداشت ميگذاشت آن طرف. آن فرد متوجه نبود، نامه را برميداشت، توضيح مي داد و دوباره ميگذاشت روي قرآن چندين بار اين اتفاق تكرار شد. منظور اينكه آقا حتي به اين نكات ريز هم توجه داشتند.
مسئولين سپاه و جهاد در حضور ايشان جلسه اي را تشكيل دادند. آقا هميشه اين روال را داشتند كه اگر جلسه به نماز يا ناهار وصل ميشد، امكان نداشت آن افراد را مرخص كنند و بايد ناهار را ميماندند و بعد ميرفتند. يك هفته در ميان يا هر هفته، اين دو نهاد جلسهاي را در خدمت آقا تشكيل ميدادند و گزارش خود را تقديم ميكردند و رهنمودها را از ايشان ميگرفتند، به خصوص نكات اخلاقي اي كه ايشان بيان ميكردند، از اهميت خاصي برخوردار بود.
آن روز حاج آقا شيخ علي خاتمي، نماينده امام در جهاد استان، به نمايندگي از طرف بقيه صحبت كرد. صحبت هاي ايشان كه تمام شد، حاج آقا به هيچ نكته اخلاقياي اشاره نكردند. اصرار همه بر اين بود كه حاج آقا خاتمي از آقا بخواهند كه آن نكته اخلاقي را بگويند، چون خيلي براي همه مهم بود. حاج آقاي خاتمي اصرار كرد، ولي آقا چيزي نگفتند. بعد كه جلسه تمام شد و نماز خوانده شد، آقا همه را براي ناهار نگه داشتند. ناهار ايشان هم معمولاً يا آش بود يا آبگوشت كه اگر مهمانان ناخواندهاي مثل ما آمد، كار مشكل نشود و آب غذا را زياد كنند.سفره پهن شد و آش را آوردند و ما همه با ولع آش را خورديم. واقعاً خيلي لذيذ بود. آقا فقط يك قاشق خوردند و دست كشيدند. وقتي سفره جمع شد، آشپز متوجه شد كه حاج آقا چيزي نخورده اند. جلو آمد و گفت:« چطور آش نخورديد؟ خودتان گفته بوديد براي ناهار آش بگذارم. دوست نداشتيد؟» شهيد مدني گفتند:« بي انصاف! آخر اين غذا را خيلي لذيذ پختهاي، نميشود خورد!» همه ما از خجالت آب شديم كه خدايا! اين چه جور آدمي است. ما شرمنده شديم كه با ولع آن غذا را خورديم و ايشان چون غذا خيلي لذيذ بود، يك قاشق خورد و ديگر نخورد. آنجا بود كه ياد گرفتيم حسنات الابرار سئيات المقربين. واقعاً مرد اخلاص و عمل بود. ايشان به سختي دعوت ناهار كسي را قبول ميكرد، مگر آنكه كاملاً به تدين او و پاكي غذا اطمينان داشت، آن هم آن قدر نمك روي غذا ميپاشيد كه ماهيت آن را عوض ميكرد تا صاحبخانه و مردمي كه آنجا هستند، ناراحت نشوند و غذا را بخورد، اما لذت نبرد.
آيا شما در طول مسير هم همراه شهيد بوديد يا فقط در دفتر حضور داشتيد؟
من چون مسئوليت به عهدهام بود، معمولاً در دفتر بودم، ولي نماز جمعه يا برخي از جاها همراهشان بودم.
آيا در طول مسير كار خاصي، از جمله ذكر يا مطالعه را انجام ميدادند؟
هميشه به راننده ميفرمود كه آهسته برود تا اگر كسي كاري يا حرفي داشت، سريع نگه دارد و او بتواند حرفش را بزند و با توجه كامل به حرف هاي او گوش ميكرد. يا در مسير مسجد شكلي (آيت الله مدني) چنين برخورد هائي داشت. بسيار دوست داشت كه مردم بدون واسطه و مستقيم با ايشان صحبت و مسائلشان را مطرح كنند.
در دوران مسئوليت ايشان به عنوان امام جمعه تبريز، شهيد بهشتي، شهيد باهنر، شهيد رجائي و مسئولين ديگري به تبريز آمدند. آيا از آن ملاقات ها نكته خاصي به يادتان هست؟
يادم هست كه اين آقايان تشريف آوردند، ولي خاطرات آن روزها نكته خاصي يادم نيست، ولي موقعي كه بني صدر آمد، در آن فاصله خدمت آقا نبودم، چون در دوران دفاع مقدس، رژيم بعث عراق از نظر تسليحاتي بيشتر به شوروي وابسته بود. جنگ كه شروع شد، پيش بيني شد كه از طرف شوروي هم تحركاتي صورت بگيرد و به ما مأموريت دادند كه در نوار مرزي دشت مغان، سيه رود و جلفا، بسيج عشايري را تشكيل بدهيم. با دوستان به آنجا رفتيم و از اينكه در خدمت آيت الله مدني باشيم، محروم شديم. از جمله مواردي كه حاج آقا خيلي از سپاه پيگير بودند، يكي هم همين گزارشات نوار مرزي بود.
ما موظف بوديم هر ده، پانزده روز يك بار كه از بسيج عشاير دشت مغان به تبريز ميآمديم، هم به سپاه گزارش بدهيم هم به شهيد مدني. ما اين روال را هميشه انجام ميداديم. يك بار كه از مغان به تبريز ميآمديم، امام جمعه قبلي آنجا كه به رحمت خدا رفته، به ما گفت در تبريز خدمت آيت الله مدني ميرويد، از قول من به ايشان بگوئيد باران نباريده و همه محصولات سوخته اند و در دشت مغان اوضاع وخيم است. البته در همه آذربايجان شرقي باران نيامده بود. آمديم و گزارشات را عرض كرديم و پيغام امام جمعه مغان را هم داديم. ايشان آه بغض آلودي از دل كشيد. در نماز جمعه، ايشان دعا كرد و با حال عجيبي از خدا باران خواست. خدا شاهد است نماز تمام نشده، در تبريز و سراسر استان باران عجيبي آمد. با آن حال كه ايشان دعا ميكرد، معلوم بود كه چه اتفاقي خواهد افتاد. اين را ما به چشم ديديم.
قبل از رفتن به نماز جمعه چه كارهائي را انجام ميدادند؟
ما با اغلب امام جمعه هاي استان همراه بوديم و ميديديم كه چند ساعتي قبل از نماز جمعه را صرف مطالعه ميكنند. من اين را در حاج آقا خيلي كم ديدم. اگر هم مطالعه ميكردند، فقط محدود به آن روز نبود و اگر كسي مراجعاتي داشت، انجام ميدادند. من نديدم كه ايشان لحظهاي كار را تعطيل كنند. هر ساعتي هر كسي مراجعه ميكرد و مطلب و موردي داشت، در منزل باز بود.
از نمازهاي جمعه ايشان خاطرهاي يادتان هست؟
در خطبه هاي نماز جمعه نهايت پايبندي ايشان به اسلام و انقلاب و امام مثال زدني است. زهد و تقوا و عرفان ايشان در همه خطبه هائي كه ميخواندند، موج ميزد. هر يك از خطبه هاي نماز جمعه ايشان واقعاً مجموعهاي از شجاعت و پايداري و تقوا است كه اگر مكتوب شود، مجموعه عظيمي خواهد بود و ميتوان روي نكته نكته حرف هاي ايشان بحث و بررسي كرد. تك تك كلماتشان روي حساب و تحقيق بود. بحراني كه از سوي حزب خلق مسلمان در تبريز پيش آمد، فتنه بزرگي بود كه در آن به بحث قوميت، رنگ مذهبي داده بودند و شخصيت هاي مذهبي رهبري اين قضيه را پيگيري ميكردند.
نماز جمعه در ميدان راه آهن برگزار ميشد و اينها كار را به جائي رساندند كه جمعه شب، محراب را به آتش كشيدند، زن و مردهائي را كه از نماز جمعه برميگشتند با قمه و دشته و چماق، زخمي ميكردند و آنها را سنگباران ميكردند، ولي حاج آقا همه را به صبر دعوت ميكرد. در آن صحنه فتنه،ما از صبر و بصيرت و شجاعت حاج آقا درس گرفتيم يادم هست قضيه كه به اوج رسيد، در خيابان جمهوري اسلامي، بازار، يك دكه بليت فروشي بود.اين اشرار ميخواستند به آقا جسارت كنند و نهايتاً بالاجبار حاج آقا را در آن دكه حبس كردند. خدا شاهد است كه ميآمدند و به روي آيت الله مدني آب دهان ميانداختند. حرفشان اين بود كه شما بايد از اين جريان حمايت و كساني را كه با اين جريان برخورد ميكنند، محكوم كنيد. حاج آقا هم با متانت و با طمأنينه زياد پاسخ ميداد. پسرم! شما نميدانيد ريشه اين قضيه چيست. براي ما بسيار دشوار بود كه سكوت كنيم، چون محافظ ايشان بوديم.
شما را هم داخل كيوسك بردند؟
خير، ما بيرون بوديم. يكي از برادرها همراه آقا بود. ايشان ميديد كه بچه ها دارند عذاب ميكشند. آن روزها اوضاع طوري بود كه وقتي با حاج آقا از منزل بيرون ميآمديم، همگي غسل شهادت ميكرديم. ايشان متوجه بود كه داريم عذاب ميكشيم و مكرر تأكيد ميكرد كه مبادا برخوردي بشود.
هر وقت آقا را جائي ميبرديم يا ميآورديم، عدهاي از اشرار را با چوب و چماق و قمه سر راه ايشان ميفرستادند كه مثلاً به حاج آقا فشار بياورند كه حرف سران فتنه قبول شود، ولي ايشان با صبر علوي، با صبر فاطمي مقاومت ميكرد و بصيرت و شجاعتش براي ما درس بود. هميشه متوجه ما بود كه مبادا احساساتي بشويم و برخوردي پيش بيايد.
آن بزرگمردي كه در خطبه هاي نماز جمعه آن گونه بر استكبار، منافقين و دشمنان دين و انقلاب ميغريد و شجاعتش نظير نداشت، در مقابل اهانت منافقين و خلق مسلماني ها اين طور تحمل ميكرد و مراقب بود كه ما از كوره در نرويم و همواره ميگفت:« شما بايد صبر داشته باشيد و تحمل كنيد. ما هنوز اول راه هستيم. اسلام از اين دشمنان و موانع زياد دارد.برخورد نكنيد تا مردم به تدريج خودشان متوجه شوند.» تا بالاخره كار به جائي رسيد كه وقتي آيت الله مدني از خانه بيرون ميآمدند، مردم جمع ميشدند و شعار ميدادند: ما اهل كوفه نيستيم، علي تنها بماند. اين شعار اولين بار در تبريز داده شد، صبر و تحمل و پايداري ايشان در بحران ها و شجاعت و دفاع جانانه از حق و عقب نشيني نكردن در هيچ شرايطي، درس بزرگي براي ما بود.
تصاويري از شهيد مدني هست كه ايشان به جبهه رفتهاند. در آن مقطع همراهشان بوديد؟
نه، من در آن مقطع در دشت مغان در مأموريت بودم، اما در مورد جنگ خدمتتان عرض كنم كه عكسي هست كه ايشان لباس سپاه را پوشيده حاج آقا با آن لباس نزد ما آمد و گفت:« خوشا به حال شما كه در اين انقلاب، جوان و پاسدار هستيد و به اسلام و نظام خدمت ميكنيد.» به حال ما غبطه ميخورد. لباس سپاه را انگار كه يك لباس بهشتي بر تن كرده است. تمام وجوش و روحش در آن لباس در آرامش است. غبطه ميخورد كه افسوس كه جواني از دست ما رفت. كاش به سن شما بوديم و به اين انقلاب خدمت ميكرديم.
نيروهاي آذربايجان در شروع جنگ در سوسنگرد مستقر بودند. حاج آقا به رغم مشغله هاي فراواني كه در تبريز داشتند، هم به قضيه دشت مغان و هم موضوع جبهه را پيگيري ميكردند. حتماً شنيدهايد كه سوسنگرد در روز تاسوعا و عاشورا در محاصره قرار گرفت. بچه هاي آذربايجان شرقي كه اكثراً پاسدار رسمي بودند، در آن محل مستقر بودند. قبل از آن بني صدر با توطئهاي كاري كرده بود كه چند تن از دوستان ما خيلي ساده اسير شده بودند. شبانه نيروهاي ارتشي به فرمان بني صدر از تپه هاي الله اكبر عقب نشيني كرده بودند و نيروهاي بعثي خيلي راحت آمده و در سنگرها مستقر شده بودند. اين را به بچه هاي سپاه نگفته بودند و باعث شد فرمانده اين نيروها به همراه چند تن از دوستان اسير شدند كه بعداً يكي از آنها برگشت، اما بقيه را شهيد كرده بودند. البته بني صدر ملعون ميخواست كينهاي را كه داشت سر بچه هاي حزب اللهي خالي كند. حتماً قضيه هويزه را شنيدهايد. دانشجويان خط امام، با فرماندهي شهيد اعلمالهدي در آنجا مستقر بودند و به عقيده من بني صدر انتقام تسخير لانه جاسوسي را در آنجا از آنها گرفت. همه را تنها گذاشتند و هيچ كسي به كمكشان نيامد.
در سوسنگرد، برادران قضيه اسير شدن دوستان را ديده بودند و اين محاصره خيلي مهم بود، آن هم در روزهائي كه شور حسيني در روح و قلب بچه هاي آذربايجان غوغا ميكند. موضوع به گوش آيت الله مدني ميرسد كه اوضاع از اين قرار است. من اين را به قطع و يقين عرض ميكنم كه اگر پيگيري آيت الله مدني از طريق امام و دفتر امام نبود، مطمئناً هويزه ديگري در سوسنگرد اتفاق ميافتاد، هيچ كس به كمكشان نميرفت و محاصره تنگ تر و بچه ها قتل عام ميشدند. پيگيري مستقيم و پياپي حاج آقا باعث شد كه اين فاجعه پيش نيايد و محاصره سوسنگرد بالاخره شكسته شد. مأموريت بچه هاي سپاه و ارتش اين بود كه با عمليات ايزائي نگذارند دشمن وارد خاك كشور شود، ولي بني صدر ملعون خيلي راحت مطرح مي کرد که جنگ يک مقوله تخصصي است و من هم فرمانده كل قوا هستم و اين طور مصلحت ميبينيم كه بگذاريم دشمن وارد خاک ما شود.
آيتالله مدني خارج از بحث جنگ و فرماندهي كل قوا، مستقيماً با شخص امام مسئله را حل كرد. محاصره سوسنگرد شكست و بچه ها زحمت خيلي زيادي كشيدند، اما قضيه در نهايت به نفع نيروهاي اسلام تمام شد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
ادامه دارد…
/ج