وارث درستكار
يكي از تجار بصره، هر سال اموالي را به وسيله كشتي به كشور چين حمل و نقل ميكرد. در يكي از سالها، پيرمردي از اهالي بصره به او گفت: يك خروار قلع به تو ميدهم و تقاضا ميكنم هنگامي كه دريا توفاني ميشود، آن را به دريا اندازي تاجر هم پذيرفت. از قضا، تاجر اين موضوع را فراموش كرد، وقتي به مقصد رسيد، جواني آمد و از او پرسيد: آيا هيچ قلع همراه داري تا بخرم؟ تاجر ناگهان سفارش پيرمرد به خاطرش آمد، با خود گفت: اكنون كه وصيت پيرمرد را فراموش كردم، خوب است آن
وارث درستكار
نويسنده:محمد علي کريمي نيا
يكي از تجار بصره، هر سال اموالي را به وسيله كشتي به كشور چين حمل و نقل ميكرد. در يكي از سالها، پيرمردي از اهالي بصره به او گفت: يك خروار قلع به تو ميدهم و تقاضا ميكنم هنگامي كه دريا توفاني ميشود، آن را به دريا اندازي تاجر هم پذيرفت. از قضا، تاجر اين موضوع را فراموش كرد، وقتي به مقصد رسيد، جواني آمد و از او پرسيد: آيا هيچ قلع همراه داري تا بخرم؟ تاجر ناگهان سفارش پيرمرد به خاطرش آمد، با خود گفت: اكنون كه وصيت پيرمرد را فراموش كردم، خوب است آن را بفروشم و براي او كالايي كه صرفه داشته باشد، خريداري كنم. از اين رو، قلع را به آن جوان فروخت و با پول آن، جنسي براي پيرمرد خريد. چون به بصره رسيد، احوال پيرمرد را پرسيد، گفتند: وي از دنيا رفته و وارثي هم ندارد، مگر يك برادر زاده كه چون در حال حياتش با او مخالف بوده، وي را از خود رانده است. جوان هم به ديار غربت سفر كرده است. مرد بازرگان، جنس او را در كيسهاي گذاشت و مهر كرد و نام آن پيرمرد را بر آن نوشت تا آن را به وارثش برساند. روزي در دكان نشسته بود، ديد جواني آمد و گفت: اي مرد! آيا مرا ميشناسي؟
ـ نه!
ـ من همان جواني هستم كه در كشور چين، از تو يك خروار قلع خريدم، در ميان آن قلع، طلاي بسياري پنهان كرده بودند. با خود گفتم: من قلع خريدهام و تصرف در اين طلاها بر من حرام است. آدرس تو را گرفتم تا آن را به تو تحويل دهم. تاجر بصري گفت: آن قلعها از من نبود، از پيرمردي از اهل بصره بود به نام فلان، كه در فلان محلّه زندگي ميكرد. جوان لبخندي زد و خداي را سپاسگزاري كرد و گفت: آن پيرمرد، عموي من بود و مقصود او از غرق اموال، اين بود كه مرا از ارث محروم كند. وليكن خداوند خواست كه آن اموال به من برسد. و پس از آن كه ادعاي خود را اثبات نمود، آن اموال را نيز به عنوان ميراث از آن بازرگان دريافت كرد.[1]
ـ نه!
ـ من همان جواني هستم كه در كشور چين، از تو يك خروار قلع خريدم، در ميان آن قلع، طلاي بسياري پنهان كرده بودند. با خود گفتم: من قلع خريدهام و تصرف در اين طلاها بر من حرام است. آدرس تو را گرفتم تا آن را به تو تحويل دهم. تاجر بصري گفت: آن قلعها از من نبود، از پيرمردي از اهل بصره بود به نام فلان، كه در فلان محلّه زندگي ميكرد. جوان لبخندي زد و خداي را سپاسگزاري كرد و گفت: آن پيرمرد، عموي من بود و مقصود او از غرق اموال، اين بود كه مرا از ارث محروم كند. وليكن خداوند خواست كه آن اموال به من برسد. و پس از آن كه ادعاي خود را اثبات نمود، آن اموال را نيز به عنوان ميراث از آن بازرگان دريافت كرد.[1]
پي نوشت ها:
[1] . «ابواب الجنه» محمود استعلامي، ص 27، انتشارات دارالتبليغ اسلامي، 1397 ق.
منبع:داستانهاي جوانان
/خ