وصایا
ابدال عرب. از ابدال عرب است. به جوان مردی یکّه است. کیست که فخر عرب است و مظلوم جهانی؟! این ها با هم نمی شود. نمی شود جمع شان کرد و گفت یکی از ابدال عرب! از پهلوانِ پهلوانان عرب… و حالا یکّه و تنها! غریب و مظلوم! کیست؟
وصایا
نویسنده: مصطفی جمشیدی
یادم ز وفای اشجع الناس آید
و از چشم ترم سوده الماس آید
آید به جهان اگر حسین –علیه السلام- دگری
هیهات برادری چو عباس آید
این شعر سوزناک، شعری است که حضرت حجت –عجل الله تعالی فرجه- بر آن وفادار است و مرثیه عمویش حضرت ابوالفضل –علیه السلام- که سخت به آن دلبسته است. شاید این قصه…
ابدال عرب. از ابدال عرب است. به جوان مردی یکّه است. کیست که فخر عرب است و مظلوم جهانی؟! این ها با هم نمی شود. نمی شود جمع شان کرد و گفت یکی از ابدال عرب! از پهلوانِ پهلوانان عرب… و حالا یکّه و تنها! غریب و مظلوم! کیست؟ نکند از آن زمانی که گریخته، جهان، مجموعه شهرها و آبادی ها رسوم خود را از یاد برده اند؟ «می خواهم یاری اش کنم. من سال های سال را بادیه نشین صحرا بودم. به دور از اغیار و هم نشین سنگ ها و گیاهان. دوستان من بُتّه های خارزار هستند و میش ها که جرعه آبی به زور برایشان فراهم می کند و غروب گاهان، وقت اُنس من با این هاست. آن جهان را چه کنم؟ این جهانِ دور شده را چه؟ این جا کوفه است. بعد من، کوفه بعد من و من ها و اوها و آنها… پس کجایند…؟»
– به جنگی رفته اند. خود پسرِ رسول خدا را دعوت کردند و خود بی شرمانه به ستیزش برخاستند!
– من خوی عرب که در خونم است را می شناسم و مهمان نوازی و جوان مردی قومم را شناخته ام. حال چگونه شده است؟
– جهان عوض شده است. یاری اش نکردند. زیاده اگر از این می خواهی به کنار «قصر خرابه ها» برو، آن جا دیوانه وشی است که سال ها خود را به دیوانگی زده. شاید ببینی اش. او عاقل ترین عاقلان است. شاید از میان حرف های او رازها بشنوی. همان گونه که پیشینیان شنیده بودند.
– این چنین خواهم کرد…
مرد عرب با یال و کوپالی که درشتی و عظمت از آن می بارید به راه شد. جاده ای پر ریگ که به تپه ای می رسید و از پس آن خرابه ای کوچک و سپس اولین خانه ها… آن طور که گفته بود آن دیوانه وش در پسِ کوچه ای باید سکنی گزیده باشد که آن سوی اش قصری است. چرا این نام را به آن جا داده اند. هر شهر بر این خرابه ها درنگی داشته. از ازل سرنوشت. گویی رازها را آن جاها باید جست!
هوا گرم بود و نسیمی اگر می وزید، عطش اولین هدیه اش بود. خانه ها در سکوتی خفقان آور خفته بودند. در شارع ها استری می دوید یا شتری کف به دهان آورده به سویی می دوید. چند گوسفند، یله در سایه کپرها ریشه خاری را به دندان گرفته بودند و با هر صدا سری می جنباندند. به سویی که سراب بود و آب نبود و گرما و تیغ درشت آفتاب بود. از آنها که گذشت، جایی کنار «خفته آبی» مردی را دید که کنار جاده ای به آهستگی راه می رفت و چیزی شاید چند بیت شعر را زیر لب نجوا می کرد.
– ای عرب! آیا دیوانه وشی که رازها را می داند و فعلاً در این شهر خواب زده و ویران، در برآوردن نیاز و پرسش من تنها یکه دهر است را می شناسی!
مرد عصایش را بلند کرد و به او اشاره کرد. بعد با تأنی نگاهش کرد:
– ای مرد اعرابی! من هم مثل تو، غریبه ام. لباست می رساند که از اهل این شهر نیستی. زمخت چون چهره بیابانی ات! مرا هم شترفروشی به این شهر کشانده و حالا غیب اش زده است. می گویند به جنگی رفته! شاید درآمدش از فروش شترهای کج و کور این دیار که زایایی ندارند بیشتر بوده است که سودای جمع کردن سپر و زره و خُود به سرش زده… اوف… می گوید کشته… کشته از پس کشته… از کوفیان نیز!…
– ابدال عرب… از ابدال عرب…!
– آیا غزلی زمزمه می کنی؟ از معلقات سبعه که لابد هذیان شب و روزت بوده است. در بیابان ها…؟!
مرد عرب فریاد کشید: این گونه نیست! بادیه نشینی هوای دلم را مرمّت می کرده است، دلم جوان است و پیچیده به عطری که از افق ها می آید. به شهر و آوازه های آن بی اعتنایم. گوشه عزلت داشته ام که دلم به آلایشی،زرق و برقی روی نگرداند و بی تاب این و آن نشود! هیهات که رؤیایی عجیب آرامشم را به هم ریخته است. سرگشته و حیرانم!
– چه رؤیایی دیده ای؟
– خواب دیدم که فخر عرب، جوان مرد جوان مردان که چهره پوشیده داشت از تباهی روزگار در شکایت بود. اجداد من همگی شکارچی شیر بوده اند. نسل در پی نسل… سودای شکار شیر در سرم بود که نعمت بیابان ها را شناختم. پدرانم سفر خود را آغاز کردند. مثل سفرِ بازی یا عقابی در دلِ آسمان. کوچیدند. رفتند. آن گاه به دارایی خرد خود قناعت کردم. دوشیدن شیری، پرورش گوسفندی، آذوقه دادن به مرغ و ماکیانی… رؤیایی عجیب کرده ام را تکانید. چنان تکیده شدم که ساز و کار جهانم به هم آمد! چرا عرب که به شعر و پهلوانان خود مفتخر است به ننگی فرو شود که آه از نهاد ابدال آن بلند شود. این چه شیوه ای است که خرّمیان زر و زور و دنیا به آن آغشته گشته اند. این کجای مروت و رسم فتوتی است که عرب آوازه دار و داعی آن است ها؟
مرد عصایش را به زمین کوبید و بر روی خاک ها نشست.
– رفته اند… رفته اند… به پس کوه. هفت آتش، هفت کوه دریا، هفت کوه خشم و دوزخ… به جنگی رفته اند که ایلغاری در پس آن نبوده است. نه فخری نه شعری، پوش در پوش. مثل خُپ کردن گربه ای در خوف یک شبح. درمانده روح و روانشان! در خلنگزارها و بیابان ها…
شتری رمیده و هراسان به سویشان دوید. هر دو به طرفش و حیوان سراسیمه راه برگشت را در پیش گرفت. مرد عابر گفت: دلم برایت می سوزد! آن چنان که برای خودم. این راه را بگیر و برو، عجوزه زنی در آن سوی آن کشتزار چادری دارد. خودِ خادمه چوب دار شهر بوده است. رازها در پوش اوست. شاید دوای درد و اَلَم تو پیش او باشد!
مرد خاک ها را از خود تکانید و عزم رفتن کرد. با خود اندیشید «اگر غریبه بود آن زن را از کجا می شناخت؟ اگر غریبه بود از پیشه ام چه خبرها داشت. از مزاج و بیابان و حکمت روزگار و وصف جنگی که شده است. خدایا راهنمایی ام کن!»
به بقایای شهر که در پیش رو بود نگاه کرد. شهری خفته در کابوس ها و تاریخ خود. دیوارها کوتاه و گلی و نخل هایی که نه سبز بودند و نه خشک! عمارت دارالخلافه در محاصره خانه هایی بود، از خوف خطری. «به کجا بروم؟»
– کاش این خواب مرا آسوده می گذاشت و آن چهره بر من نظری نمی کرد. با همان گیاهان و سنگ و خارها سخنم را می گفتم و غروب را به آشتی می خواندم! با ماه که برمی آید برمی آمدم و با خورشید و حرارات می خواندم. می سوختم و همدم سنگ های تشنه. جالیزهای خاک را جست و جو می کردم، در پی صفا، آسایشی…! شهر محاصره در یل های عرب حالا به خفتکده ای حقیر بدل شده است که مردهایش را رها کرده است، کجایند؟ خدایا به کجای این جهان، به ستاره کدام شبی خود را بیاویزم که آسودگی رهاوردم باشد؟
– ای مرد اعرابی! ابدال عرب چند تایند. زُهیر و ابوعمر و خالد و در رأس آنان ابوفاضل که از خاندان بنی هاشم است. رخسارش چو ماه چهارده سپهر، قامتش هم چون سَروی تناور و نگاهش چون جویباری از نور! کجا باید بیابی اش؟
وسط خارزارها و بیابان ها، کرب و بلا. سرزمینی که بلا را به حسین – علیه السلام – و یارانش فرو بارید. تیغ های رَمان و شتران افسارگسیخته و خیمه های در آتش…
تَف! تفِ مرگبار و زهرآگین که تیغ پس از تیغ می رویاند و آتش از پی آتش! آن جنگی نابرابر که قوشان و وحوش از دیدنش به وحشت و فعان برآمدند!
– ای پیرزن! اینها را از کجا می دانی؟
– ای اعرابی! اگر چشم هایم نابیناست. چشم های دلم نابیناست. بُجوی اش تا بیابی اش.
– ابدال عرب!
«ای خارها… مرا در بربگیرید. شن های سوزان کجایید؟ او را دیده بودم. پورعلی. آن زمانی که همسرم زبیده در دستانم آخرین ریق رحمت را سرکشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد، در آن زمان به دیدارم آمد. در کنار خیمه سپرسازی ایستاده بود و شمشیری کهن را سازوکار می بخشید. به من نگاه کرد. آری چهره اش هنوز در مقابل دیدگانم است! او پسر علی است. خلیفه مسلمین. یار حسین و حسن –علیهم السلام- و اصحابش. پهلوان عرب که جوان مردان از رکابش جوع و گرسنگی خود را برطرف می کردند و از مشگِ بلند اعتبارش نام و سیرابی می جستند. آری. اینک همان چهره در مقابلم است:
– برخیز و ناله ها را کم کن! بر مصیبت خداوند صبر پیشه ساز و از معبودان زمینی به خدای بلند مرتبه پناه ببر! تنها او معبود ابدی توست! اگر بیابان بیابان گرسنگی در مقابلت باشد بهتر از خمیدن در زیر بار جهل و بی ایمانی و خاری!»
مرد عرب به خود آمد: « این حرف ها را آیا او زده بود؟» نه! در نگاهی که کوتاه بین او و آتشی که در درونش می سوخت این کلام ها فرصت درخشش نداشتند.
دست های بلند و نگاه پرمهر او بود که به وجودش آرامش می بخشید.
– می گویند گیاهی که بر کوه سیاه می روید و هر چهل سال یک بار تخم خود را بر دشت ها می پاشاند و از دل آن سیاهی ها که جز شوره زارها نمی رویاند به آسمان سر می کشد، عامل مرگ او بوده است. ما بادیه نشین ها از خاک آن چه می جوییم، همان قوت لایموت مان است. حاجات بسیار و شوره زارهای تلخ! او گیاه را دَم کرد و جوشانده آن را سرکشید. بوی آن خرزهره چنان بود که او را در سودای نفعی از آن مفتون خود ساخت! می دانی ای جوان مرد! تا به خودمان بیاییم کار آن یکّه من، کار آن شریک من که همدم و هماره همراهم بود به سرآمد!
مرد از کنار پیرزن بلند شد. راه ها را نمی دانست چگونه طی کرده است. چرا این شهر در سکوت خود حرف می زند و نمی زند. هذیان می گوید و نمی گوید. خواب است و بیدار است! خیانت می کند و نمی کند؟ چرا چون خوی شغالان است و به رفتار آدمیان. یا چون غوکی که خود را از چشم خاک و باد و ستاره مخفی داشته است! چرا این چنین می کنند با ابدال عرب!
چند دروازه بزرگ را با دست های نیرومندش به هم کوفت. اما صدایی نیامد. با چوب دستی و سنگ امتحان کرد، فایده ای نبخشید. سکوت و فریاد و تلواسه استغاثه و خشم بود که می رفت و می رفت…
ساعاتی گذشت. صدای اسب ها، نوید چالاکی چند سوار، چکاچک شمشیری… و حضور گزمگان!
حالا در بالای تپه ای بود که خاک ها و خاک ها، خاربتّه ها و سیاهی ها، درختچه های سوخته و تل های شن و رمل هم در چشم انداز آن بود. با ستاره ها می توانست راه را بیابد… و پیری سال خورده، مردی که از دیرباز همدمش بود اینک در کنارش بود.
شب سیطره خود را به همه جای بیابان کشانده بود. پیر از مرد اعرابی پرسید: چند روز راه است؟ سال ها بر من گذشته، و بر تو… حساب کار از دستم رفته است. آن وقت ها پدرانت شیرهای مرده را بر دوش شترها می گذاشتند و شب هایی میزبانشان بودم. حالا با پای زخمی ام و این روزگار، این رنج ها، همه چیز از یادم رفته است!!
مرد اعرابی ریگی را به زیر پای تپه انداخت:
– دو شب راه را با سمت آن ستاره می روم چند سالی است که ندیده امت! بعد از مرگ زبیده به احدی رو نشان ندادم. تنها او بود که سکوت و تنهایی ام را می پسندید. همان بیابان ها بهترین همدمم! همان اشباحی که از هر آدمیزاده ای به آنها محتاج ترم. آنها بهتر از…
صدا در گلویش خفه شد. بغضی آرام راه صدا را بست. به سختی نفس کشید: کاری به کار جهانی نداشتم. تا آن خواب…
پیرمرد بلند شد و ایستاد تا شب را در شکوه خودش دوباره بیابد. بعد به آسمانی خیره شد که ماهش رفته رفته کامل می شد و ساعاتی دیگر به زوال خود می شتافت.
– از وقتی دیگر تو را ندیدم و نه آن پدران که آوازه شان به هر کوی و برزنی بود از زندگی ناامید شدم. شتران را فروختم و بندگانم را آزاد ساختم. در دیه ها می چرخیدم و به چاه کنی می پرداختم. ذی القعده ای این جا، محرم الحرامی آن جا و بقیه سال را در همین گوشه خاک!
مرد اعرابی خسته شد: مرا کوفتند. از جنگی گفتند که حسین بن علی قربانیِ هجوم ددان شده بود. آن یل یلان، شهیدِ گل گونِ آن کشتار بود. پسر رسول خدا که قربانی شهوت و آز مردمان گشت! حالا وظیفه ام چیست؟ نه قوتی دارم، نه روح و بُنیه ای؟
مدتی سکوت بین ایشان حایل شد. سکوت هم که مثل شب آرام بود. دلهره داشت.
مرد اعرابی از سکوت آن پیر در تعجب شد. می دانست که طبیعت بیابان، آن خلوت های سهمگین، چنین آرام و پرتأنی اش ساخته است. لابد خود او هم تیره ای، نوعی، آدمی دیگر از این نو آدمیان بود. در سال هایی دورتر، اگر مجال زنده ماندنی از جانب حق در کار باشد!
پیر آرام آرام زبان گشود:
– سال های پیش آخرین بقایای نصرانی های راهب در آن قلعه متروکی که آن جا می بینی از این دیار کوچیدند. صد البته بسیاری از آنها کشته شدند. بر اثر حوادثی چند، بعضی هایشان اسلام آوردند. خردمندترین آنان چنین بودند. در احوال یکی از آنها که در لسان پدران ما آمده است، حکایتی عجیب باقی است. شاید باور نکنی. احوال چنین جنگی را به خاصان خود گوشزد کرده بودند. به آنان از قومی گفته بودند که چنین اند و چنان، و روزی بر چهره پسر پیامبر آخرین، تیغ خواهند کشید! از همه نعمات حق چشم پوشیده ام که چنین روزی در مقابلم اتفاق نیفتد. زمان آن را نمی دانستم. خسته بودم. حالا هم هستم! پدرانم می گفتند دریاها صدف ها را در دلِ عمیق خود نگه می دارند، گوش ماهی پوک بر ساحل می پوسد و دُرّ گرانبها در اعماق خروارها آب به ضخامت خود می افزاید. آن نصاری بر خردمندی خود پای فشردند. نازنین ترهایشان به اسلام گرویدند. مابقی کوچیدند و رفتند… تو از ابدال عرب می گویی! من از خروارها خروار خاطره که حالا سنگینی پلک هایم را افزون تر کرده است و سفیدی محاسنم را پُررنگ تر! رنج آنها و رنج دانایی ام خمیده ام ساخته… اگر رستگاری غنیمت من باشد که بر این روزگار و تباهی اش این امید نیست. فُسوسا!
ماه به آخرین نقطه نورافشانی خود رسیده بود. اعرابی آه کشید.
– سجن و زندان و کوبیدن گزمگان اثری نداشت. باروی علی ابن ابیطالب –علیه اسلام- در کوفه جلوی چشم هایم می چرخد! جوانی رشید. آن که خال بر گونه اش چون مرواریدی سیاه است و ابروانش چون حریری سیاه بر بالای دو گوی فروزان رُخش درخشش دارد جلوی چشمم است. گرسنگان به خانه علی، به دروازه های آن آویزان شده بودند. ماه، ماه صیام بود. جوانی رعنا به در خانه آمد و مَشکی شیر به کاسه های افطارشان گرفت. هر گرسنه سیراب می شد و کاسه اش لبریز شیر شتر می گشت. جوانی بلند بالا ظرف خرما را در مقابلشان می گرفت. آه، همان نگاه ها، همان تک نگاه کار مرا ساخته است. ای پیر!… و حالا تک صدایی که از ابدال عرب نشان داشت. از پهلوانی به آن اعتبار… و مگر من چه کرده ام و این چه سرنوشتی بود که بر من رفت؟!
باز سکوت بود و صدای حشره های خفته در پای بتّه ها که از دوردست می آمد. از دور گاه زوزه شغالی بلند می شد و خفه می گشت. صدای ماغ کشیدن حیوانی اگر بود و در آن دوردست تر، زاغه پیرمرد در حال خواب بود.
– آن بی بدیل عرب را به کمک تو نیازی نبود. آن هم در کرب و بلای خونین! مسلّم این است پسرم. آن صدا، تنها صدای حامی بلندمرتبه ای بود که می توانست و می تواند آموزگار تو بشود. آموزگار بقای مظلوم آن نگاه ها و آن مرام!
حکمت هر شهید مانایی آن است. او با تو می ماند و با هر تنِ شیفته و نگاه معصوم و قلب رشید! او نمرده است. جاری با هر آهی است که هر سنگریزه ای می کشد هر تنفسی که گیاهی دارد و پرتلألو است با درخشش هر ماهی که با ماهاست. در نگاه نازک و پرمعنایش. این حکمت آن صدا بوده است پسرم!
بادها زایا و پرنفس می آیند، می روند. هر ماه نو می شود و بیابان ها با خفّت و کوتاهی خود تازه می شوند و علی رغم خفگی. خود هزاران زندگی را بر خود می زایانند. از زاد و ولد هر چرنده و خزنده و پرنده ای ناشناخته که به بو و سلوک گیاهان خُرد آن عادت داشته است. در دل آن کویر که ظاهر مرگ را دارد و باطن زنده ای را در پس خود نهان داشته مردی نفس می کشد، چرا که با شهیدان است و با جاری نگاه و صدای مظلوم اش!
– آن پیر خود یکی از نصاری بود. با من حیا کرده بود. ای میش! و بزها و چرنده هایم! در دل این شب تار که دیگر ماه ندارد. سفر دیگر، در سالی که کوفه دست خوش هزاران بلا بود و هر گوشه از شبه جزیره در گرداب فتنه ای می سوخت به دیدنش رفتم. وصیت نامه ای نوشت و به من سپرد. «این آخرین شب حیات من است. چرا باید رازهایم را با شماها بگویم. تو که همدم موران و ملخ ها و مارهایی؟!» حالا من برای شما همدم هایم این را می گویم. من که از دیو و دَد ملول شده ام و پناه می جویم. پناه…! آن پیر خودش بود. به من گفته بود و کفن و دفن مُسلمی این چنین به حکمت سفری مقدّر گشته بود.
«در این حکمتی بوده. عزلت گیرترین آدم، کوری عصاکش کوری دگر…» حالا بزهایم، گوسفندانم، ای تک شترم… بروید بخوابید… زبیده صدایش می آید و گریه، شاید نجواهایش. و ماه، ماه که دیگر نیست!…
منبع:فصلنامه آدینه شماره 2
/ن
و از چشم ترم سوده الماس آید
آید به جهان اگر حسین –علیه السلام- دگری
هیهات برادری چو عباس آید
این شعر سوزناک، شعری است که حضرت حجت –عجل الله تعالی فرجه- بر آن وفادار است و مرثیه عمویش حضرت ابوالفضل –علیه السلام- که سخت به آن دلبسته است. شاید این قصه…
ابدال عرب. از ابدال عرب است. به جوان مردی یکّه است. کیست که فخر عرب است و مظلوم جهانی؟! این ها با هم نمی شود. نمی شود جمع شان کرد و گفت یکی از ابدال عرب! از پهلوانِ پهلوانان عرب… و حالا یکّه و تنها! غریب و مظلوم! کیست؟ نکند از آن زمانی که گریخته، جهان، مجموعه شهرها و آبادی ها رسوم خود را از یاد برده اند؟ «می خواهم یاری اش کنم. من سال های سال را بادیه نشین صحرا بودم. به دور از اغیار و هم نشین سنگ ها و گیاهان. دوستان من بُتّه های خارزار هستند و میش ها که جرعه آبی به زور برایشان فراهم می کند و غروب گاهان، وقت اُنس من با این هاست. آن جهان را چه کنم؟ این جهانِ دور شده را چه؟ این جا کوفه است. بعد من، کوفه بعد من و من ها و اوها و آنها… پس کجایند…؟»
– به جنگی رفته اند. خود پسرِ رسول خدا را دعوت کردند و خود بی شرمانه به ستیزش برخاستند!
– من خوی عرب که در خونم است را می شناسم و مهمان نوازی و جوان مردی قومم را شناخته ام. حال چگونه شده است؟
– جهان عوض شده است. یاری اش نکردند. زیاده اگر از این می خواهی به کنار «قصر خرابه ها» برو، آن جا دیوانه وشی است که سال ها خود را به دیوانگی زده. شاید ببینی اش. او عاقل ترین عاقلان است. شاید از میان حرف های او رازها بشنوی. همان گونه که پیشینیان شنیده بودند.
– این چنین خواهم کرد…
مرد عرب با یال و کوپالی که درشتی و عظمت از آن می بارید به راه شد. جاده ای پر ریگ که به تپه ای می رسید و از پس آن خرابه ای کوچک و سپس اولین خانه ها… آن طور که گفته بود آن دیوانه وش در پسِ کوچه ای باید سکنی گزیده باشد که آن سوی اش قصری است. چرا این نام را به آن جا داده اند. هر شهر بر این خرابه ها درنگی داشته. از ازل سرنوشت. گویی رازها را آن جاها باید جست!
هوا گرم بود و نسیمی اگر می وزید، عطش اولین هدیه اش بود. خانه ها در سکوتی خفقان آور خفته بودند. در شارع ها استری می دوید یا شتری کف به دهان آورده به سویی می دوید. چند گوسفند، یله در سایه کپرها ریشه خاری را به دندان گرفته بودند و با هر صدا سری می جنباندند. به سویی که سراب بود و آب نبود و گرما و تیغ درشت آفتاب بود. از آنها که گذشت، جایی کنار «خفته آبی» مردی را دید که کنار جاده ای به آهستگی راه می رفت و چیزی شاید چند بیت شعر را زیر لب نجوا می کرد.
– ای عرب! آیا دیوانه وشی که رازها را می داند و فعلاً در این شهر خواب زده و ویران، در برآوردن نیاز و پرسش من تنها یکه دهر است را می شناسی!
مرد عصایش را بلند کرد و به او اشاره کرد. بعد با تأنی نگاهش کرد:
– ای مرد اعرابی! من هم مثل تو، غریبه ام. لباست می رساند که از اهل این شهر نیستی. زمخت چون چهره بیابانی ات! مرا هم شترفروشی به این شهر کشانده و حالا غیب اش زده است. می گویند به جنگی رفته! شاید درآمدش از فروش شترهای کج و کور این دیار که زایایی ندارند بیشتر بوده است که سودای جمع کردن سپر و زره و خُود به سرش زده… اوف… می گوید کشته… کشته از پس کشته… از کوفیان نیز!…
– ابدال عرب… از ابدال عرب…!
– آیا غزلی زمزمه می کنی؟ از معلقات سبعه که لابد هذیان شب و روزت بوده است. در بیابان ها…؟!
مرد عرب فریاد کشید: این گونه نیست! بادیه نشینی هوای دلم را مرمّت می کرده است، دلم جوان است و پیچیده به عطری که از افق ها می آید. به شهر و آوازه های آن بی اعتنایم. گوشه عزلت داشته ام که دلم به آلایشی،زرق و برقی روی نگرداند و بی تاب این و آن نشود! هیهات که رؤیایی عجیب آرامشم را به هم ریخته است. سرگشته و حیرانم!
– چه رؤیایی دیده ای؟
– خواب دیدم که فخر عرب، جوان مرد جوان مردان که چهره پوشیده داشت از تباهی روزگار در شکایت بود. اجداد من همگی شکارچی شیر بوده اند. نسل در پی نسل… سودای شکار شیر در سرم بود که نعمت بیابان ها را شناختم. پدرانم سفر خود را آغاز کردند. مثل سفرِ بازی یا عقابی در دلِ آسمان. کوچیدند. رفتند. آن گاه به دارایی خرد خود قناعت کردم. دوشیدن شیری، پرورش گوسفندی، آذوقه دادن به مرغ و ماکیانی… رؤیایی عجیب کرده ام را تکانید. چنان تکیده شدم که ساز و کار جهانم به هم آمد! چرا عرب که به شعر و پهلوانان خود مفتخر است به ننگی فرو شود که آه از نهاد ابدال آن بلند شود. این چه شیوه ای است که خرّمیان زر و زور و دنیا به آن آغشته گشته اند. این کجای مروت و رسم فتوتی است که عرب آوازه دار و داعی آن است ها؟
مرد عصایش را به زمین کوبید و بر روی خاک ها نشست.
– رفته اند… رفته اند… به پس کوه. هفت آتش، هفت کوه دریا، هفت کوه خشم و دوزخ… به جنگی رفته اند که ایلغاری در پس آن نبوده است. نه فخری نه شعری، پوش در پوش. مثل خُپ کردن گربه ای در خوف یک شبح. درمانده روح و روانشان! در خلنگزارها و بیابان ها…
شتری رمیده و هراسان به سویشان دوید. هر دو به طرفش و حیوان سراسیمه راه برگشت را در پیش گرفت. مرد عابر گفت: دلم برایت می سوزد! آن چنان که برای خودم. این راه را بگیر و برو، عجوزه زنی در آن سوی آن کشتزار چادری دارد. خودِ خادمه چوب دار شهر بوده است. رازها در پوش اوست. شاید دوای درد و اَلَم تو پیش او باشد!
مرد خاک ها را از خود تکانید و عزم رفتن کرد. با خود اندیشید «اگر غریبه بود آن زن را از کجا می شناخت؟ اگر غریبه بود از پیشه ام چه خبرها داشت. از مزاج و بیابان و حکمت روزگار و وصف جنگی که شده است. خدایا راهنمایی ام کن!»
به بقایای شهر که در پیش رو بود نگاه کرد. شهری خفته در کابوس ها و تاریخ خود. دیوارها کوتاه و گلی و نخل هایی که نه سبز بودند و نه خشک! عمارت دارالخلافه در محاصره خانه هایی بود، از خوف خطری. «به کجا بروم؟»
– کاش این خواب مرا آسوده می گذاشت و آن چهره بر من نظری نمی کرد. با همان گیاهان و سنگ و خارها سخنم را می گفتم و غروب را به آشتی می خواندم! با ماه که برمی آید برمی آمدم و با خورشید و حرارات می خواندم. می سوختم و همدم سنگ های تشنه. جالیزهای خاک را جست و جو می کردم، در پی صفا، آسایشی…! شهر محاصره در یل های عرب حالا به خفتکده ای حقیر بدل شده است که مردهایش را رها کرده است، کجایند؟ خدایا به کجای این جهان، به ستاره کدام شبی خود را بیاویزم که آسودگی رهاوردم باشد؟
– ای مرد اعرابی! ابدال عرب چند تایند. زُهیر و ابوعمر و خالد و در رأس آنان ابوفاضل که از خاندان بنی هاشم است. رخسارش چو ماه چهارده سپهر، قامتش هم چون سَروی تناور و نگاهش چون جویباری از نور! کجا باید بیابی اش؟
وسط خارزارها و بیابان ها، کرب و بلا. سرزمینی که بلا را به حسین – علیه السلام – و یارانش فرو بارید. تیغ های رَمان و شتران افسارگسیخته و خیمه های در آتش…
تَف! تفِ مرگبار و زهرآگین که تیغ پس از تیغ می رویاند و آتش از پی آتش! آن جنگی نابرابر که قوشان و وحوش از دیدنش به وحشت و فعان برآمدند!
– ای پیرزن! اینها را از کجا می دانی؟
– ای اعرابی! اگر چشم هایم نابیناست. چشم های دلم نابیناست. بُجوی اش تا بیابی اش.
– ابدال عرب!
«ای خارها… مرا در بربگیرید. شن های سوزان کجایید؟ او را دیده بودم. پورعلی. آن زمانی که همسرم زبیده در دستانم آخرین ریق رحمت را سرکشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد، در آن زمان به دیدارم آمد. در کنار خیمه سپرسازی ایستاده بود و شمشیری کهن را سازوکار می بخشید. به من نگاه کرد. آری چهره اش هنوز در مقابل دیدگانم است! او پسر علی است. خلیفه مسلمین. یار حسین و حسن –علیهم السلام- و اصحابش. پهلوان عرب که جوان مردان از رکابش جوع و گرسنگی خود را برطرف می کردند و از مشگِ بلند اعتبارش نام و سیرابی می جستند. آری. اینک همان چهره در مقابلم است:
– برخیز و ناله ها را کم کن! بر مصیبت خداوند صبر پیشه ساز و از معبودان زمینی به خدای بلند مرتبه پناه ببر! تنها او معبود ابدی توست! اگر بیابان بیابان گرسنگی در مقابلت باشد بهتر از خمیدن در زیر بار جهل و بی ایمانی و خاری!»
مرد عرب به خود آمد: « این حرف ها را آیا او زده بود؟» نه! در نگاهی که کوتاه بین او و آتشی که در درونش می سوخت این کلام ها فرصت درخشش نداشتند.
دست های بلند و نگاه پرمهر او بود که به وجودش آرامش می بخشید.
– می گویند گیاهی که بر کوه سیاه می روید و هر چهل سال یک بار تخم خود را بر دشت ها می پاشاند و از دل آن سیاهی ها که جز شوره زارها نمی رویاند به آسمان سر می کشد، عامل مرگ او بوده است. ما بادیه نشین ها از خاک آن چه می جوییم، همان قوت لایموت مان است. حاجات بسیار و شوره زارهای تلخ! او گیاه را دَم کرد و جوشانده آن را سرکشید. بوی آن خرزهره چنان بود که او را در سودای نفعی از آن مفتون خود ساخت! می دانی ای جوان مرد! تا به خودمان بیاییم کار آن یکّه من، کار آن شریک من که همدم و هماره همراهم بود به سرآمد!
مرد از کنار پیرزن بلند شد. راه ها را نمی دانست چگونه طی کرده است. چرا این شهر در سکوت خود حرف می زند و نمی زند. هذیان می گوید و نمی گوید. خواب است و بیدار است! خیانت می کند و نمی کند؟ چرا چون خوی شغالان است و به رفتار آدمیان. یا چون غوکی که خود را از چشم خاک و باد و ستاره مخفی داشته است! چرا این چنین می کنند با ابدال عرب!
چند دروازه بزرگ را با دست های نیرومندش به هم کوفت. اما صدایی نیامد. با چوب دستی و سنگ امتحان کرد، فایده ای نبخشید. سکوت و فریاد و تلواسه استغاثه و خشم بود که می رفت و می رفت…
ساعاتی گذشت. صدای اسب ها، نوید چالاکی چند سوار، چکاچک شمشیری… و حضور گزمگان!
حالا در بالای تپه ای بود که خاک ها و خاک ها، خاربتّه ها و سیاهی ها، درختچه های سوخته و تل های شن و رمل هم در چشم انداز آن بود. با ستاره ها می توانست راه را بیابد… و پیری سال خورده، مردی که از دیرباز همدمش بود اینک در کنارش بود.
شب سیطره خود را به همه جای بیابان کشانده بود. پیر از مرد اعرابی پرسید: چند روز راه است؟ سال ها بر من گذشته، و بر تو… حساب کار از دستم رفته است. آن وقت ها پدرانت شیرهای مرده را بر دوش شترها می گذاشتند و شب هایی میزبانشان بودم. حالا با پای زخمی ام و این روزگار، این رنج ها، همه چیز از یادم رفته است!!
مرد اعرابی ریگی را به زیر پای تپه انداخت:
– دو شب راه را با سمت آن ستاره می روم چند سالی است که ندیده امت! بعد از مرگ زبیده به احدی رو نشان ندادم. تنها او بود که سکوت و تنهایی ام را می پسندید. همان بیابان ها بهترین همدمم! همان اشباحی که از هر آدمیزاده ای به آنها محتاج ترم. آنها بهتر از…
صدا در گلویش خفه شد. بغضی آرام راه صدا را بست. به سختی نفس کشید: کاری به کار جهانی نداشتم. تا آن خواب…
پیرمرد بلند شد و ایستاد تا شب را در شکوه خودش دوباره بیابد. بعد به آسمانی خیره شد که ماهش رفته رفته کامل می شد و ساعاتی دیگر به زوال خود می شتافت.
– از وقتی دیگر تو را ندیدم و نه آن پدران که آوازه شان به هر کوی و برزنی بود از زندگی ناامید شدم. شتران را فروختم و بندگانم را آزاد ساختم. در دیه ها می چرخیدم و به چاه کنی می پرداختم. ذی القعده ای این جا، محرم الحرامی آن جا و بقیه سال را در همین گوشه خاک!
مرد اعرابی خسته شد: مرا کوفتند. از جنگی گفتند که حسین بن علی قربانیِ هجوم ددان شده بود. آن یل یلان، شهیدِ گل گونِ آن کشتار بود. پسر رسول خدا که قربانی شهوت و آز مردمان گشت! حالا وظیفه ام چیست؟ نه قوتی دارم، نه روح و بُنیه ای؟
مدتی سکوت بین ایشان حایل شد. سکوت هم که مثل شب آرام بود. دلهره داشت.
مرد اعرابی از سکوت آن پیر در تعجب شد. می دانست که طبیعت بیابان، آن خلوت های سهمگین، چنین آرام و پرتأنی اش ساخته است. لابد خود او هم تیره ای، نوعی، آدمی دیگر از این نو آدمیان بود. در سال هایی دورتر، اگر مجال زنده ماندنی از جانب حق در کار باشد!
پیر آرام آرام زبان گشود:
– سال های پیش آخرین بقایای نصرانی های راهب در آن قلعه متروکی که آن جا می بینی از این دیار کوچیدند. صد البته بسیاری از آنها کشته شدند. بر اثر حوادثی چند، بعضی هایشان اسلام آوردند. خردمندترین آنان چنین بودند. در احوال یکی از آنها که در لسان پدران ما آمده است، حکایتی عجیب باقی است. شاید باور نکنی. احوال چنین جنگی را به خاصان خود گوشزد کرده بودند. به آنان از قومی گفته بودند که چنین اند و چنان، و روزی بر چهره پسر پیامبر آخرین، تیغ خواهند کشید! از همه نعمات حق چشم پوشیده ام که چنین روزی در مقابلم اتفاق نیفتد. زمان آن را نمی دانستم. خسته بودم. حالا هم هستم! پدرانم می گفتند دریاها صدف ها را در دلِ عمیق خود نگه می دارند، گوش ماهی پوک بر ساحل می پوسد و دُرّ گرانبها در اعماق خروارها آب به ضخامت خود می افزاید. آن نصاری بر خردمندی خود پای فشردند. نازنین ترهایشان به اسلام گرویدند. مابقی کوچیدند و رفتند… تو از ابدال عرب می گویی! من از خروارها خروار خاطره که حالا سنگینی پلک هایم را افزون تر کرده است و سفیدی محاسنم را پُررنگ تر! رنج آنها و رنج دانایی ام خمیده ام ساخته… اگر رستگاری غنیمت من باشد که بر این روزگار و تباهی اش این امید نیست. فُسوسا!
ماه به آخرین نقطه نورافشانی خود رسیده بود. اعرابی آه کشید.
– سجن و زندان و کوبیدن گزمگان اثری نداشت. باروی علی ابن ابیطالب –علیه اسلام- در کوفه جلوی چشم هایم می چرخد! جوانی رشید. آن که خال بر گونه اش چون مرواریدی سیاه است و ابروانش چون حریری سیاه بر بالای دو گوی فروزان رُخش درخشش دارد جلوی چشمم است. گرسنگان به خانه علی، به دروازه های آن آویزان شده بودند. ماه، ماه صیام بود. جوانی رعنا به در خانه آمد و مَشکی شیر به کاسه های افطارشان گرفت. هر گرسنه سیراب می شد و کاسه اش لبریز شیر شتر می گشت. جوانی بلند بالا ظرف خرما را در مقابلشان می گرفت. آه، همان نگاه ها، همان تک نگاه کار مرا ساخته است. ای پیر!… و حالا تک صدایی که از ابدال عرب نشان داشت. از پهلوانی به آن اعتبار… و مگر من چه کرده ام و این چه سرنوشتی بود که بر من رفت؟!
باز سکوت بود و صدای حشره های خفته در پای بتّه ها که از دوردست می آمد. از دور گاه زوزه شغالی بلند می شد و خفه می گشت. صدای ماغ کشیدن حیوانی اگر بود و در آن دوردست تر، زاغه پیرمرد در حال خواب بود.
– آن بی بدیل عرب را به کمک تو نیازی نبود. آن هم در کرب و بلای خونین! مسلّم این است پسرم. آن صدا، تنها صدای حامی بلندمرتبه ای بود که می توانست و می تواند آموزگار تو بشود. آموزگار بقای مظلوم آن نگاه ها و آن مرام!
حکمت هر شهید مانایی آن است. او با تو می ماند و با هر تنِ شیفته و نگاه معصوم و قلب رشید! او نمرده است. جاری با هر آهی است که هر سنگریزه ای می کشد هر تنفسی که گیاهی دارد و پرتلألو است با درخشش هر ماهی که با ماهاست. در نگاه نازک و پرمعنایش. این حکمت آن صدا بوده است پسرم!
بادها زایا و پرنفس می آیند، می روند. هر ماه نو می شود و بیابان ها با خفّت و کوتاهی خود تازه می شوند و علی رغم خفگی. خود هزاران زندگی را بر خود می زایانند. از زاد و ولد هر چرنده و خزنده و پرنده ای ناشناخته که به بو و سلوک گیاهان خُرد آن عادت داشته است. در دل آن کویر که ظاهر مرگ را دارد و باطن زنده ای را در پس خود نهان داشته مردی نفس می کشد، چرا که با شهیدان است و با جاری نگاه و صدای مظلوم اش!
– آن پیر خود یکی از نصاری بود. با من حیا کرده بود. ای میش! و بزها و چرنده هایم! در دل این شب تار که دیگر ماه ندارد. سفر دیگر، در سالی که کوفه دست خوش هزاران بلا بود و هر گوشه از شبه جزیره در گرداب فتنه ای می سوخت به دیدنش رفتم. وصیت نامه ای نوشت و به من سپرد. «این آخرین شب حیات من است. چرا باید رازهایم را با شماها بگویم. تو که همدم موران و ملخ ها و مارهایی؟!» حالا من برای شما همدم هایم این را می گویم. من که از دیو و دَد ملول شده ام و پناه می جویم. پناه…! آن پیر خودش بود. به من گفته بود و کفن و دفن مُسلمی این چنین به حکمت سفری مقدّر گشته بود.
«در این حکمتی بوده. عزلت گیرترین آدم، کوری عصاکش کوری دگر…» حالا بزهایم، گوسفندانم، ای تک شترم… بروید بخوابید… زبیده صدایش می آید و گریه، شاید نجواهایش. و ماه، ماه که دیگر نیست!…
منبع:فصلنامه آدینه شماره 2
/ن