چون کوه در برابر توهین های ناروا (2)
چون کوه در برابر توهین های ناروا (2)
درباره نمازجمعه هاي آيت الله مدني حضور ذهن داريد؟
نمازجمعه هاي ايشان همواره توأم با خضوع بود. اين بزرگوار بدون استثنا در پايان هر دو خطبه در حالي كه گريه و دست هايش را رو به آسمان بلند ميكرد، از خدا طلب شهادت ميكرد. ما ته دلمان ميگفتيم اگر قرار باشد شهيد شويد كه ميشويد، چرا اين جور با اصرار از خدا طلب شهادت ميكنيد؟ ايشان با گريه و تضرع اين درخواست را ميكردند و در اين مسئله استثنا وجود نداشت. در آن برهه، برگزاري نمازجمعه با مشكلاتي همراه بود. مثلاً مدتي نماز جماعت در ميدان راه آهن برگزار ميشد و مردم بايد از اقصي نقاط شهر به ميدان راه آهن ميآمدند. عدهاي پاي پياده ميآمدند. از ميدان ساعت تا ميدان راه آهن حداقل 6، 7 كيلومتر است. نقاط دورتر شايد 10، 12 كيلومتر هم ميشد و مردم پاي پياده هم كه شده ميآمدند. آن روزها خلق مسلماني ها تسلط داشتند و اذيت ميكردند. چه بسا كساني را كه به نمازجمعه ميرفتند، سنگباران ميكردند، كتك ميزدند، جيب هايشان را ميگشتند و اگر در جيب آنها مُهر بود و متوجه ميشدند كه براي نمازجمعه ميرود، آزارش ميدادند.
معمولاً اينها از محلات خاصي رد ميشدند كه آن محلات در اختيار خلق مسلماني ها بود، از جمله حكم آباد و خطيب؟؟ گاهي عدهاي به ميدان راه آهن كه ميرسيدند معلوم بود كه كتك خوردهاند، چون لباس هايشان پاره و بدنشان زخمي بود. با اين مشكلات نماز برگزار ميشد.
بعد از آنكه غائله خلق مسلمان ختم شد، نماز جمعه براي مدتي در ميدان نماز برگزار ميشد و قبل از آن هم مدتي در مقابل منزل امام جمعه برگزار ميشد، البته در آن موقع آيت الله مدني در محله شتربان در خيابان شمس تبريزي سكونت داشتند و هنوز به منزل آيت الله مجتهدي نيامده بودند. بنده چندين بار در آنجا خدمتشان رسيديم. يك بار هم شهيد باهنر تشريف آورده بودند و ما براي ارائه گزارشي خدمت شهيد آيت الله مدني رفتيم و شهيد باهنر را هم زيارت كرديم.
اگر اجازه بدهيد بنده دو خاطره ديگر را هم از شهيد مدني بيان و بحث را ختم كنم. يكي از اين خاطرات مربوط ميشود به حق شناسي شهيد آيت الله مدني. الحق والانصاف ايشان آدم بسيار حق شناسي بودند. اشاره كردم كه آقاي ناصرزاده در قضيه رها كردن شهيد آيت الله مدني از كيوسك تلفن كه بدست طرفداران خلق مسلمان صورت گرفته بود، نقش داشت. دو سه سال از اين جريان گذشت و غائله ها خوابيد. ما در دانشگاه بوديم و خبر دادند كه آقاي ناصرزاده بيمار شده و ايشان را در بيمارستان امام بستري كردهاند. ايشان پس از چند روز به رحمت خدا رفت. عدهاي ار بچه هاي حزب اللهي دانشگاه در آنجا جمع شدند و گفتند اجازه نميدهيم براي ايشان نماز اقامه شود. ايشان جزو سركردگان حزب خلق مسلمان بوده و باعث شده عده زيادي شهيد شوند و خون ها ريخته شود. دانشگاه نميتوانست در دعواهائي كه بين دو گروه وجود داشت، وارد شود. از طرف ديگر به نيروي انتظامي هم نميتوانستند بگويند، نهايتاً به منزل شهيد آيت الله مدني تلفن زدند كه اين اتفاق افتاده. عدهاي به عنوان اقوام و علاقمندان ايشان آمدهاند و ميخواهند تشييع جنازه كنند و بچه هاي حزب اللهي ميگويند كه ايشان حتي در قبرستان مسلمان ها هم نبايد دفن شود. با اين اوضاع چه كنيم؟ شايد نيم ساعت هم نگذشت كه ديديم شهيد آيت الله مدني، خودشان تشريف آوردند و تمام بچه هاي حزب اللهي را كنار كشيدند. ايشان بلافاصله دستور دادند جنازه را بياورند و نماز خواندند و خودشان جلو افتادند و تشييع جنازه انجام شد. كساني كه شاهد جريانات آن روز بودند، به يكديگر ميگفتند اين پاداش همان كاري است كه آقاي ناصرزاده در حق شهيد آيت الله مدني كرد و خداوند تبارك و تعالي خواسته نشان بدهد كه پاداش كار نيك، به آن دنيا نميماند و افراد نيكوكار در همين دنيا پاداش كار خودشان را ميگيرند.
خاطره ديگر اين است كه در آن زمان هنوز شوراهاي اسلامي شهر تشكيل نشده بود. ولي آقاي مهندس غروي كه استاندار بود و الحق و الانصاف آدم وارد و با سياست و مردمي بودند. آقاي نورالدين غروي معتقد بودند كه يك شوراي موقت شهر تشكيل شود و عدهاي از چهره هاي شناخته شده از اقشار مختلف را در اين شورا وارد كردند. بنده هم در كنار بقيه دوستان در اين شورا بودم. هيچ فراموش نميكنم، آن زمان شهرداري كه انتخاب كرده بودند، آقاي اقتصاد خواه، از انسان هاي پاك و پدرشان جزو اوتاد بود. اين آقا هم بسيار متدين و وارد به كار بود.
(جا افتادگي نوار)
يك عده از مردم هم از حاشيه شهر ميآمدند و خواسته هائي داشتند كه در چهارچوب قوانين شهرداري نميگنجيد و لذا شهردار ميگفت برويد نظرتان را به شورا بگوئيد شورا ميتوانست با اختياراتي كه گرفته بود، ميتوانست اين كار را انجام بدهد و لذا ما هر وقت به شورا ميرفتيم، ميديديم و گروه هاي 7، 8 نفره آمدهاند و گوئي محكمهاي تشكيل ميشد و به حرف هاي مردم گوش ميدادند و راهكار پيدا ميشد. در جلسات ما معمولاً آقاي شهردار هم شركت ميكرد. يك روز رفتيم و منشي گفت كه آقاي شهردار نيستند و رفتهاند. همه اعضا جمع شدند و هر چه نشستيم، ايشان نيامد و بعد معلوم شد كه اتفاقي افتاده و آقاي اقتصاد خواه استعفا دادهاند. در آن استعفانامه نوشته شده بود چون از طرف آيت الله مدني عدهاي پاسدار آمده بودند كه مرا تحت الحفظ نزد ايشان ببرند، بنابراين به عنوان اعتراض، استعفا ميدهم و فرد ديگري را معين كنيد. هرچه به منزل ايشان زنگ زديم، گفتند نيامده است، يعني آقاي شهردار جائي رفته بود كه ما ديگربه ايشان دسترسي نداشتيم. ما پرس و جو كرديم، معلوم شد شهيد مدني ميخواستند با آقاي اقتصاد خواه صحبت كنند، ولي هرچه شماره دفتر ايشان را ميگيرند، كسي برنميدارد و يكي از خنّاسان به شهيد مدني ميگويد ايشان وقتي ميبيند شما با او كار داريد، مخصوصاً گوشي را برنميدارد. اجازه بدهيد ما كسي را بفرستيم تا به ايشان بگويند كه به اينجا تشريف بياورند. شهيد مدني هم ميگويند يك نفر دنبال ايشان برود، به اينجا تشريف بياورند، من با ايشان كار دارم.
آنها به جاي اينكه يك فرد عادي را دنبال آقاي اقتصادخواه بفرستند، دو نفر پاسدار را ميفرستند و ميگويند برويد و آقاي شهردار را تحت الحفظ به اينجا بياوريد! پاسدارها وارد شهرداري ميشوند و به مسئول دفتر شهردار ميگويند كه بايد آقاي شهردار را تحت الحفظ به دفتر مدني ببريم و چرا تلفن ها را جواب نميدهيد؟ منشي ميگويد دارند كابل ها را عوض ميكنند و تلفن ها از صبح قطع هستند. پاسدارها ميگويند ما اينها را نميدانيم ما را فرستادهاند كه شهردار را ببريم. آقاي اقتصاد خواه ميگويد برويد و خدمت آقا سلام برسانيد. من دو سه تا كار مردم هست، انجام ميدهم و خودم ميآيم و خلاصه آنها را قانع ميكنند كه بروند و همان جا استعفايش را مينويسد و ميرود.
وقتي شورا متوجه اين مسئله شد، به اين نتيجه رسيد كه شهر بدون شهردار نميشود و اين غائله بايد ختم شود نه براي آقاي مدني اين وضع خوب است و نه براي شهردار و لذا از طرف شورا سه نفر انتخاب شدند. اين سه نفر عبارت بودند از: مرحوم حاج سيد احمد ميلاني،رئيس اتاق بازرگاني، حاج ستار زعفراني كه الان رئيس هيئت است و نفر سوم هم بنده حقير بودم. قرار شد اين سه نفر بردند و جريان را به شهيد مدني بگويند. با ماشين آقاي زعفراني به منزل شهيد مدني رفتيم كه به ما گفتند ايشان به آذرشهر رفتهاند. از همان جا با ماشين به سرعت به آذرشهر رفتيم. حوالي غروب بود كه رسيديم و به ما گفتند شهيد مدني پيش پاي شما به تبريز برگشتند. دوباره برگشتيم و به منزل شهيد آيت الله مدني در خيابان شمس تبريزي رفتيم و ديديم ايشان تازه رسيدهاند. نشستيم و مطلب را گفتيم و تلفن ها از صبح قطع بوده و پاسدارها از طرف شما آمده و در حضور كاركنان به ايشان اهانت كردهاند. به محض اينكه اين حرف را زديم، ايشان مثل يك بچه شروع كردند به گريه كردن. به قدري صحنه متأثر كنندهاي بود كه مشكل اصلي فراموشمان شد. در حالي كه گريه ميكردند گفتند يك قلم و كاغذ برايم بياوريد. آورديم و ايشان مطلبي نوشتند وگفتند همين امشب كاغذ را به آقاي اقتصاد خواه برسانيد و بگوئيد پشتش بنويسد كه مرا حلال كرده است و از ايشان حليّت بطلبيد و بياوريد، وگرنه من تا صبح نميتوانم بخوابم. در آن نامه ايشان با لحن عذرخواهي كرده بود كه ما باورمان نميشد كه نماينده امام بايد و با چنين لحني بگويد آقا! من اشتباه كردهام و شما حلالم كنيد،ببخشيد هرجا که بگوئيد، از شما عذرخواهي خواهم كرد كه به يك برادر مسلمان از جانب من اهانت شده است.
گفتيم آقا اين را عوض كنيد. گفتند ابداً ! اگر پشت همين ننويسد كه مرا حلال كرده است تا صبح خوابم نخواهد برد. به زور ما را فرستادند كه برويم آقاي اقتصادخواه را پيدا كنيم. ما تا ساعت 11 شب هرجا را گشتيم، ايشان را پيدا نكرديم. حوالي ساعت 11 به منزل شهيد مدني برگشتيم و ديديم بنده خدا با حال پريشاني نشسته است. گفتيم حاج آقا تا جائي كه مقدور بود، گشتيم و پيدايش نكرديم. ما از طرف ايشان به شما قول ميدهيم كه شما را عفو خواهد كرد. برويد استراحت كنيد. حوالي ساعت 12 شب اين مسئله به اين ترتيب حل شد. آقاي اقتصادخواه چون شخصيت خاصي دارند، ديگر حاضر نشدند بيايند و شهردار بشوند، ولي گفتند كه ايشان را بخشيدم و حلال كردم.
از ديداري كه شهيد باهنر به ديدن شهيد مدني آمده بودند، خاطره خاصي داريد؟
ما صرفاً براي ديدن شهيد باهنر رفته بوديم. بنده بودم و مرحوم دكتر نيشابوري. ما مشكلاتي را در عملكرد برخي از افرادي كه به عنوان مسئول و كارگزار يا طرفداران انقلاب مشاهده كرده بوديم. اينها گاهي اوقات اعمالي را انجام ميدادند كه در شأن انقلاب نبود و انسان عملاً احساس ميكرد اين اعمال بيش از آنكه چهره واقعي انقلاب را نشان بدهد، چهره اصيل و پاك انقلاب را مشوّه ميكند. ما شنيديم كه مرحوم شهيد باهنر تشريف آوردهاند و منزل آيت الله شهيد مدني هستند. ماه رمضان بود و ما خدمت ايشان رفتيم تا اين مشكلات را مطرح كنيم.
بنده با شهيد باهنر آشنائي قبلي داشتيم. ايشان قبل از انقلاب، همراه با شهيد بهشتي، يكي از اعضاي اصلي جامعه تعليمات اسلامي بودند.ايشان يك بار قبل از انقلاب به عنوان نماينده جامعه تعليمات اسلامي به تبريز تشريف آوردند. وضعيت هتل هاي آن روز، به نحوي نبود كه در شأن يك روحاني باشد كه به آنجا بروند و لذا بنده ايشان را به منزلم دعوت كردم. بنده در آن زمان جزو هيئتي بودم كه مدارس جامعه تعليمات اسلامي را در تبريز اداره ميكردند و نامشان «هيئت صفا» بود، خدا رحمتشان كند. بسيار عميق، تودار، خوش فكر و مدبري بودند. حتي اگر تند و تيزترين مطالب را خدمتشان ميگفتيم، با دقت گوش ميكردند و با آرامي و وقار و طمأنينه خود، تمام عصبانيت طرف را ميگرفتند. اجازه ميدادند كه طرف كاملاً خودش را خالي كند و بعد با آرامش جواب ميدادند.
در جلسه آن روز منزل شهيد هم ما مطالبمان را گفتيم و ايشان با دقت يادداشت كردند و گفتند رسيدگي ميكنيم ايشان هم درد دل هائي داشتند و ميگفتند عده زيادي هنوز معناي انقلاب، معناي نظم و معناي قانون را نميدانند و عدهاي هم ما به ازاي هر خدمتي كه ميكنند و صدمهاي كه ميخورند، طلبكار ميشوند و اين طور نيست كه همه فكر كنند در واقع با خدا معامله كردهاند. ما ميگفتيم همه اين نقائص را ميدانيم، ولي بالاخره بايد راهكاري پيدا كنيم. با اينها صحبت و نصيحتشان كنيد. ايشان ميگفتند شما تصور ميكنيد كه كار، فقط همين هاست؟ ده ها هزار كار روي زمين مانده است و نميتوانيم به امور كم اهميت تر از جنگ و مسئله منافقين بپردازيم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
/ج