جمال بر دو قسم است: جمال صورت ظاهر، به چشم سر دریافته شود، و جمال صورت باطن، به چشم دل و نور بصیرت دریافته آید. و اول: کودکان و ستوران دریابند تا کار به غیر آن انجامد. ارباب دل به دریافت آن مخصوص باشند.
چه بصیرت باطن قویتر از بصر ظاهر است، و دل قویتر از آن ادراک کند که چشم، و جمال معانی که به عقل دریافته شود بزرگتر از جمال صورتهاست که چشم را ظاهر شود. پس هرآینه لذت دلها بدانچه ادراک کند — از کارهای شریف الهی که بزرگتر ازآن است که حواس آن را دریابد — تمامتر و کاملتر باشد، پس میل طبع سلیم و عقل صحیح بدو قویتر باشد.
پس کسی که از بصیرت باطن محروم باشد آن را ادراک نکند و بدان لذت نیابد، پس آن را دوست ندارد و بدان مایل نشود. و هرکه بصیرت باطن بر او غالبتر از حواس ظاهر باشد، معانی باطن را بیش از آن دوست دارد که معانی ظاهر را و کسی که نقشی را که بر دیواری نگاشته باشند برای جمال صورت ظاهر آن دوست دارد، بغایت دور باشد از کسی که پیغامبری را از پیغامبران برای جمال صورت باطن او دوست بدارد.
جمال باطن: برگرفته از نشریه پرسمان
مدت ها بود که با هم درباره «زیبایى» بحث مى کردیم، گاهى هم به نقطه نظرهاى «مشترک» مى رسیدیم.
پرسید: به نظر تو «زیبایى» چه تعریفى دارد؟
گفتم: زیبایى حسى یا عقلى؟
گفت: مگر زیبایى عقلى هم داریم؟
گفتم: تا دلت بخواهد! ولى ابتدا درباره همین زیبایى حسى به نتیجه اى برسیم، بعد به مقوله هاى دیگر بپردازیم.
گفت: من فکر مى کنم هر چیزى که چشم و گوش ما را ارضا کند، زیباست.
گفتم: پس زیبایى را با لذت یکى مى دانى؟
گفت: تقریباً. زیبا چیزى است که انسان را به طرف خود جذب کند؛ آنچه به ما لذت ببخشد، همین طور است.
گفتم: با این حساب، نمى توان براى زیبایى تعریفى کرد و نمى شود چیزى نزد همه زیبا باشد، چون یکى از تماشاى طبیعت لذت مى برد، یکى از شنیدن موسیقى. براى یکى غذاى خوشمزه لذت بخش است، براى دیگرى مهرورزى به دیگران، یکى از ورزش لذت مى برد، یکى از دعا و نیایش، یکى از احسان و نیکى به دیگران و دیگرى از دزدى و غارت. حتى در زمینه چهره و قیافه نیز، یکى صورت سبزه را مى پسندد، دیگرى سفید را، یکى لب نازک را زیبا مى داند، دیگرى لب کلفت را، مثل آفریقایى ها. پس تنها لذت بخش بودن، معیار زیبایى نیست.
گفت: پس تو چه تعریفى از زیبایى دارى؟
گفتم: زیبایى از چیزهایى است که درک مى شود؛ اما به توصیف نمى آید.
گفت: مگر مى شود؟ وقتى آدم چیزى را درک مى کند، باید بتواند آن را وصف کند.
گفتم: حتماً بعضى آدم ها و قیافه ها را دیده اى که بانمک اند؛ یعنى ملیح اند. آیا مى توانى ملاحت را تعریف کنى؟ مى توانى بگویى یک قیافه اگر چه طور باشد بانمک است؟
فکر کرد و فکر… ولى جوابى نداشت که بدهد.
گفتم: درک زیبایى حسى است، البته در زیبایى هاى محسوس، ولى غیر قابل توصیف است. همین قدر مى توان گفت که انسان به سمت و سوى جمال کشیده مى شود. زیبایى با فطرت انسان همخوانى دارد. اگر فطرت انسان یک حقیقت است، پس زیبایى هم بهره اى از حقیقت دارد. اگر زیبایى. از ویژگى هاى خدا و اوصاف اوست، پس جمال، بعدى الهى دارد.
گفت: حدیثى مشهور است که خدا زیباست و زیبایى را دوست دارد.
گفتم: درست است. «ان الله جمیل یحب الجمال». ولى جمال الهى غیر از زیبایى مادى است، یعنى کلاً اوصافى که براى خدا مى گوییم، با همان اوصاف وقتى به دیگران نسبت مى دهیم، در ماهیت و جوهره تفاوت دارد.
گفت: کمى مصداقى تر بحث کنیم. مثلاً وقتى یک نقاشى یا چهره یا صدا یا منظره را زیبا مى دانیم، یعنى چه؟ حتماً در زیبا و غیر زیبا ویژگى هایى متفاوت است که آنها را از هم متمایز مى سازد؟
گفتم: بله، در خط یک خطاط یا نقاشى یک هنرمند یا صدا و آواز یک خواننده، نوعى ظرافت، پختگى، هماهنگى، دقت، تناسب و نظم دیده مى شود و همین ها اثر هنرى را زیبا مى سازد. پس مى توان توازن و تعادل و هماهنگى و نظم را از زیرساخت هاى «جمال» دانست. در یک قیافه، اگر بین چشم و ابرو و بینى تناسب نباشد، زیبایى پدید نمى آید. در اوج و فرود و آغاز و انجام یک صدا و آواز، اگر هماهنگى نباشد، زیبا نیست. چرا جهان را زیبا مى دانیم؟ چون این نظم و دقت و ظرافت در همه جاى آن دیده مى شود. اگر گفته اند:
«جهان چون خد و خال و چشم و ابروست
که هر چیزى به جاى خویش نیکوست»
به خاطر همین توازن و تناسب است.
گفت: پاى فطرت را به میان کشیدى. فطرت چه نقشى در شناخت جمال یا پدید آمدن زیبایى دارد؟
گفتم: فطرت، گاهى تناسب بعضى چیزها را با خودش در مى یابد، آن وقت آن چیز مى شود زیبا. پس آفرینش زیبایى، کمى هم به مراعات حد و حدود فطرت بستگى دارد. فطرت را خدا سرشته است. خدا هم زیباست. آنچه هم همسو با فطرت باشد زیبا مى شود.
گفت: وارد مقوله هاى غیر حسى شدى.
گفتم: نمى شود وارد نشد، چون یک حقیقت است. اصلاً یک سؤال: آیا از دورویى خوشت مى آید یا نفرت دارى؟ نفاق، زشت است یا زیبا؟
گفت: روشن است که زشت است و نفرت انگیز.
گفتم: دروغ هم همین طور است، خیانت هم همین طور، بخل هم زشت است، فریب هم نازیباست. چون در همه اینها نوعى تعارض با فطرت وجود دارد. کسى که قیافه قشنگ و لباس شیک و ظاهر آراسته اى دارد؛ اما باطنش پلید و پرفتنه و کینه آلود است، زشت است. به قول شاعر «اى بس آلوده، که پاکیزه ردایى دارد».
گفت: و به قول شاعر:
تن آدمى شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت
گفتم: این غزل هاى زیباى سعدى است و خیلى خوب گفته است. اشاره او به همان «جمال برتر» و زیبایى غیر مادى است.
گفت: بالاخره نفهمیدم جمال نامحسوس و زیبایى غیر حسى یعنى چه.
گفتم: یک مثال مى زنم. یکى چهره زیبایى دارد؛ اما خیلى خودخواه و مغرور و متکبر است. یا یکى خیلى پول دار است؛ اما حاضر نیست حتى یک ریال به دیگرى بدهد. از سویى یکى هست که چهره خندان زیبایى ندارد؛ ولى بسیار باصفا و خاکى و متواضع است، یا با این که وضع مالى اش توپ نیست، ولى از روحیه ایثار و گذشت برخوردار است. کدام یک در نظر فطرت زیباتر است؟
گفت: معلوم است، آن کم پول ایثارگر و آن خاکى و باصفا، ولى با چهره معمولى برایم جالب تر از آن دیگرى است. این آدم است و آن آدم نما!
گفتم: پس تواضع، صفا، ایثار، بخشندگى و امثال این صفات، هم زیبایند، هم در هر که باشد، زیباست. این همان زیبایى عقلى و جمال معنوى است. اتفاقاً در سخنان پیشوایان ما به این نکته تصریح شده است. حضرت على علیه السلام پاکدامنى را زینت فقر و سپاسگزارى را زینت ثروتمندى مى داند. حتى در سخنى تصریح کرده است که: «خوش سیمایى، جمال ظاهر است و خوش فکرى جمال باطن». (حسن الصورة جمالٌ ظاهرٌ و حسن العقلِ جمالٌ باطن).
گفت: بحث، کمى سنگین شد.
گفتم: سنگین نشد، فقط یک حدیث به عربى خواندم.
گفت: وقتى ما عربى ندانیم، حرف ها برایمان دست انداز پیدا مى کند.
گفتم: به هر حال، از چهره زیبا چه سود، اگر دل آلوده باشد و چهره باطن زشت شود؟ این همان بحث «صورت» و «سیرت» است. باز به قول شاعر:
صورت زیبا، نیاید هیچ کار
اى برادر، سیرت زیبا بیار
گفت: تو چهره زندگى را زیبا مى بینى یا زشت؟
گفتم: این بسته به عینکى است که به چشم زده باشیم. از پشت عینک تیره، جهان را هم تیره مى بینیم. عینک اگر روشن باشد، سیماى زندگى و دنیا را هم روشن و زیبا خواهیم دید.
گفت: من هم مى خواهم شعرى بخوانم.
گفتم: بخوان.
گفت:
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
گفتم: این یعنى نگاه و زاویه دیدى «جمال شناسانه». این نگاه زیبابین و پرامید کجا، و نگاه یأس آلود پوچ گرا و نیهیلیست کجا!
گفت: خوانده ام که روزى حضرت عیسى علیه السلام با حواریون خود از راهى مى رفتند. با لاشه یک سگ مرده برخورد کردند. آنان گفتند: چه بوى بد و متعفنى دارد. عیسى علیه السلام فرمود: چه دندان هاى سفیدى دارد.
گفتم: این یعنى دیدن نیمه پر لیوان، نه نیمه خالى. نگاه باید زیباشناس و زیبابین باشد. به گفته یک دانشمند: سعى کن عظمت در نگاه تو باشد، نه در آن چه بدان مى نگرى. و من مى گویم: سعى کن از پشت عینک «جمال بین» و «زیبانگر» به هستى و زندگى نگاه کنى.
گفت: یعنى مى خواهى بگویى دین، نگاهى زیباشناسانه به زندگى دارد؟
گفتم: البته. وقتى دین ما مى گوید: لذت هاى حلال و طیبات را براى اهل ایمان آفریده اند، وقتى پیامبر ما همیشه معطر و آراسته بود و نظافت را جزء دین مى دانست، وقتى در حدیث قدسى آمده است که خداوند انسان آراسته را دوست دارد و از ژولیده بیزار است، وقتى شانه کردن موى سر و صورت مستحب است، وقتى توصیه شده، قرآن را با صداى زیبا بخوانید، وقتى خط زیبا کلید رزق به شمار آمده است، وقتى تمیزى، خوش بویى، خوش رویى، خوش خویى، خوش گویى و خوش رفتارى سفارش دین است، وقتى مزاح و شوخى البته در حد اعتدال و دور از استهزاء، از اخلاق مؤمن است. وقتى شاد کردن یک نفر عبادت است، وقتى پیامبران و امامان همه از خوش سیماترین افراد بوده اند، وقتى در دَوَران امر بین دو پیش نماز، آنکه چهره اش زیباتر و قرائتش نکوتر است، ترجیح دارد و… بسیارى از این نمونه ها، آیا جاى تردید مى ماند که نگاه دین، نگاه زیباشناسانه و جمال گرایانه است؟!
گفت: من تا حالا خیال مى کردم این گونه مقولات مربوط به زیبایى، ربطى به اسلام ندارد و در دین چنین نگرشى نیست.
گفتم:
سال ها دل طلب جام جم از ما مى کرد
آن چه خود داشت، ز بیگانه تمنا مى کرد
گوهرى کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا مى کرد
http://www.porseman.net/defaulte.aspx?namayesh=1279