نمی دانی اصلاً هوایی هست؟ تغییر تو را می کشد. می دانم این را .
هوایی هم باشد راهی نیست. باید دل گذر داشته باشی. اصلا باید دل داشته باشی،جگر داشته باشی و نیمه راه ولم نکنی و آرامشم را به آتش نکشی. ممکن است هیچی منتظرت نباشد. دلش را داری؟ طاقتی مانده برایت؟دل گذشتن و برنگشتن وندیدن وهمچنان رفتن. گیرم راهی که می روی به ترکستان باشد.
می ترسی به گذشته برگردی. می ترسی چون فرق کرده ای. گویی آبشش هایت را از تو گرفته اند و به تو شش داده اند و می ترسی دوباره به آبی برگردی که نتوانی نفس بکشی و ادامه دهی.
دلت برای حرفهایی که باید بزنی و سالهاست درونت حقنه کرده ای و آرام آرام بغضش می کنی و فرومی دهی شان تنگ شده،برای حرفهایی که دیگر کسی حوصله شنیدنش را ندارد،برای چشمهایی که ساعتها می بارد و صبح کسی متوجه ورم کردنشان نمی شود. برای عروسک قرمز کوچکی که پشت ویترین تو را انتظار می کشد و لبخند تلخ تو را می بیند و روی برگرداندنت را و مچاله می شود. برای دنیایی که دنیایت بود و حالا دست در دستت با تو راه نمی آید ،برای جیغهای بنفش سر دره ای عمیق که به تو یاد آور کند هنوز هستی و وجود داری و فقط کوه است که به تو پاسخ می دهد. دلت برای کسی تنگ شده که حرفهایت را غرغری از سر بی حوصلگی نبیند و برایش وقت بگذارد ببیند چه مرگت شده،دنیایت چرا کج و ماوج شده،چرا خوابهایت دیگر رنگی نیست،چرا دیگر از دهانت نقل و شکر نمی ریزد. دلت برای حافظ و شاخه نباتش تنگ شده برای سعدی عزیز که “هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم و نبود بر سر آتش میسّرم که نجوشم”،برای سهراب که نوجوانی ات را عینکی داد تا همه جا را رنگی ببینی که اگر هزار بار بخوانی “دچار یعنی عاشق” سیر نشوی و باز بخوانی که “فکر کن که چه تنهاست، که فکر کن که چه تنهاست،
که فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک ،دچااااارر آبی دریای بیکران باشد”؛و بعد برای این “فکر نازک غمناک” بغض کنی و چانه بلرزانی.
دلت برای هزار بار شنیدن و سیر نشدن از شبانگاهان در فضای باز و همخوانی در غروبی بهاری با مختاباد تنگ شده،کسی هست بگوید چه صدای صافی داری ؟صدایت هنوز صاف است؟هنوز غم دارد؟
تابلوی رنگ و روغن پرتره دخترک گل به سر را چه کردی؟ صورتش را تمام کردی؟ موهایش را نقاشی کردی یا فقط رنگ آسترش را زدی؟ چند سال است که لبخند بر لبهای دخترک گل به سر ماسیده بس که انتظار کشیده موهایش را تمام کنی. اینقدر زود تمام شدی؟
خوابهای رنگی که تعبیرش رد خور نداشت کجاست؟ذهن قافیه پردازت را در کدام سطل آشغال سر راهی پرت کردی ؟آخرین قافیه ات چه بود؟آینه و دست و دل و نیمکت؟اینها که قافیه نیستند. هیچ وقت هم با هم قافیه نمی شوند. این را نفهمیدی؟
قافیه ات را در یک روز بهاری گذاشتی کنار در خانه ات تا ببرندش. می دانم، برایت مهم نبود؛ این قافیه نشد یک قافیه دیگر. قافیه قحطی که نیامده. هنوز هم “ببریده ام،من دیده ام،نور هر دو دیده ام و…” قافیه های خوبی محسوب می شوند،گیرم که معمولی باشند. مگر تو معمولی نیستی؟
معمولی نیستی؟! باید باشی.
محبوبه ناطق