بخشی از داستان حضرت یوسف(ع) اختصاص به ملاقات برادرانش با وی دارد. به این واقعه، هم در قرآن و هم در تورات – البته با تفاوتهایی – به صورت نسبتاً مفصل پرداخته شده است. قرآن که از آیه 58 سوره یوسف تا آیه 100 آن به ماجرای ملاقاتها و گفتوگوهای یوسف با برادرانش – بعد از انتصابش به عزیزی مصر – میپردازد، اینگونه میگوید:
«و برادران یوسف آمدند و بر او وارد شدند. [او] آنان را شناخت ولى آنان وی را نشناختند. و چون آنان را به خوار و بارشان مجهّز کرد، گفت: برادرِ پدرى خود را نزد من آورید. مگر نمیبینید که من پیمانه را تمام میدهم و من بهترین میزبانان هستم، پس اگر او را نزد من نیاوردید، براى شما نزد من پیمانهاى نیست، و به من نزدیک نشوید».[1]
تورات این بخش را چنین نقل میکند:
«یعقوب به فرزندان خود دستور داد تا به سوى سرزمین مصر سرازیر شده از آنجا طعامى خریدارى کنند. فرزندان داخل مصر شدند و به حضور یوسف رسیدند، یوسف ایشان را شناخت ولى خود را معرفى نکرد، و با تندى با ایشان سخن گفت و پرسید: از کجا آمدهاید؟ گفتند: از سرزمین کنعان آمدهایم تا طعامى بخریم، یوسف گفت: نه، شما جاسوسان اجنبى هستید، آمدهاید تا در مصر فساد برانگیزید، گفتند: ما همه فرزندان یک مردیم که در کنعان زندگى میکند، و ما دوازده برادر بودیم که یکى مرده و یکى دیگر نزد پدر ما مانده. یوسف گفت: از کجا معلوم که راست میگویید؟ فقط در صورتی درستی حرفهای شما ثابت میشود که برادر کوچکتان هم به اینجا بیاید و گرنه به حیات فرعون قسم که اجازه نخواهم داد از مصر خارج شوید. یکی از شما برود و برادرتان را بیاورد. بقیه را اینجا در زندان نگاه میدارم تا معلوم شود آنچه گفتهاید راست است یا نه. اگر دروغ گفته باشید خواهم فهمید که شما برای جاسوسی به اینجا آمدهاید. فرزندان یعقوب سه روز زندانى شدند، آنگاه احضارشان کرده از میان ایشان شمعون را گرفته زندانی کرد و در زندان نگه داشت، سپس به بقیه اجازه مراجعت داد تا برادر کوچکتر را بیاورند. یوسف دستور داد تا خورجینهایشان را پر از گندم نموده پول هر کدامشان را هم در خورجینش گذاشتند».[2]
کلیات آنچه در این فراز از تورات وجود دارد، در قرآن نیز مشاهده میشود، اما در برخی جزئیات، اندک تفاوتهایی وجود دارد. به عنوان نمونه در قرآن به این موضوع اشاره نشده است که برادران یوسف، نزد خود او ادعا کردهاند که یوسف مرده است!(البته قرآن نیز این بخش از داستان را نفی نمیکند).
در ادامه داستان، شباهتها بیشتر میشود، ولی باز هم هر کدام از این دو کتاب به فرازهایی پرداختهاند که در دیگری موجود نیست. تورات نیز به این جزئیات میپردازد:
«فرزندان یعقوب به کنعان بازگشته جریان را به پدر گفتند. پدر از دادن بنیامین خوددارى کرد و گفت: مرا بی اولاد کردید؛ یوسف دیگر برنگشت، شمعون از دستم رفت و حالا میخواهید بنیامین را هم از من جدا کنید. چرا این همه بدی در حق من واقع میشود. در نهایت یعقوب اجازه داد بنیامین را ببرند، و دستور داد تا از بهترین هدایاى سرزمین کنعان نیز براى عزیز مصر برده و پول را هم که او برگردانیده، دوباره ببرند. فرزندان نیز چنین کردند. … وکیل یوسف، … شمعون را آزاد نمود، آنگاه همگى ایشان را نزد یوسف برد، ایشان در برابر یوسف به سجده افتادند و هدایا را تقدیم داشتند… یوسف: آیا پدر شما … به سلامت است؟ گفتند: پدر ما به سلامت است…».[3]
گذاشتن ظرف پادشاه در میان اثاث بنیامین و در پی آن، نگهداشتن خود او، از دیگر اشتراکات قرآن و تورات است:
«…یوسف دستور داد، طاس عزیز مصر را در میان اثاث برادر کوچکترشان جاى دهند. وکیل یوسف نیز چنین کرد. همین که از شهر بیرون شدند، … وکیل یوسف از عقب رسید و گفت: عجب مردم بدى هستید، این همه به شما احسان کردیم، شما در عوض ظرف مولایم که با آن آب میآشامد را دزدیدید. فرزندان یعقوب از شنیدن این سخن دچار بهت شدند و گفتند: حاشا بر ما از اینگونه اعمال! … این ما و این بارهاى ما، از بار هر که درآوردید او را بکشید، و خود ما همگى غلام و برده سید و مولاى تو خواهیم بود. وکیل یوسف به همین معنا رضایت داد، به بازجوئى وسائل پرداخت، … و در آخر اثاث بنیامین را تفتیش کرد و ظرف را از آن بیرون آورد. برادران وقتى دیدند که طاس سلطنتى از میان بارهای بنیامین بیرون آمد، لباسهاى خود را در تن دریده به شهر بازگشتند، و مجدداً گفتههاى خود را تکرار نمودند، در حالى که خوارى و شرمسارى از سر و رویشان میبارید، یوسف گفت: حاشا که ما غیر آن کسى را که متاع خود را در بارش یافتهایم بازداشت کنیم، شما میتوانید به سلامت به نزد پدر باز گردید. یهودا نزدیک آمد گریه و تضرع را سرداد … و گفت: پدر ما اگر بشنود که بنیامین را نیاوردهایم میمیرد، آنگاه پیشنهاد کرد که مرا به جاى او نگهدار و او را آزاد کن، تا بدین وسیله چشم پیر مردى را که با فرزندش انس گرفته، … روشن کنى.
یوسف در اینجا دیگر نتوانست خود را در برابر حاضرین نگهدارد، فریاد زد که تمامى افراد را بیرون کنید و کسى نزد من نماند، وقتى جز برادران کسى نماند، گریه خود را که در سینه حبس کرده بود سرداده گفت: من یوسفم. آیا پدرم هنوز زنده است؟
برادران نتوانستند جوابش را بدهند چون از او به وحشت افتاده بودند. یوسف به برادران گفت: نزدیک من بیایید. مجدداً گفت: من برادر شما یوسفم و همانم که به مصریان فروختید، و حالا شما براى آنچه کردید تأسف مخورید و رنجیده خاطر نگردید، چون این شما بودید که وسیله شدید تا من بدینجا بیایم، … اینک به سرعت بشتابید و به طرف پدرم بروید و به او بگویید پسرت یوسف چنین میگوید: خدا مرا حاکم سراسر مصر گردانیده است. بی درنگ نزد من بیا و در زمین جوشن ساکن شو تا تو با همه فرزندانت و نوههایت و تمامی گله و رمه و اموالت نزدیک من باشی. من در اینجا از تو نگهداری خواهم کرد؛ زیرا پنج سال دیگر از این قحطی باقیست و اگر نزد من نیایی تو و همه فرزندان و بستگانت از گرسنگی خواهید مُرد. همه شما و برادرم بنیامین شاهد هستید که این من هستم که با شما صحبت میکنم. پدرم را از قدرتی که در مصر دارم و از آنچه دیدهاید آگاه سازید و او را فوراً نزد من بیاورید.[4]
بخش وسیعی از آنچه که در این فراز از تورات نقل شد، در قرآن کریم نیز وجود دارد با این تفاوت که بر اساس تورات، برادران یوسف، او را در سفر دوم شناختند، اما بنابر آنچه قرآن فرموده، فرزندان یوسف بعد از دستگیر شدن بنیامین و برگشتشان به کنعان، یکبار دیگر نیز به توصیه پدرشان یعقوب(ع) برای کسب خبر از یوسف و برادرش عازم مصر شده و تنها در این سفر سوم بود که پیبردند عزیز مصر، همان برادرشان یوسف است.
قرآن به ماجرای ورود برادران به مصر از دروازههای گوناگون به توصیه یعقوب(ع) و متهم شدن خود یوسف(ع) به دزدی از جانب برادرانش بعد از دستگیری بنیامین نیز اشاره میکند که در تورات بدان پرداخته نشده است.
«و برادران یوسف آمدند و بر او وارد شدند. [او] آنان را شناخت ولى آنان وی را نشناختند. و چون آنان را به خوار و بارشان مجهّز کرد، گفت: برادرِ پدرى خود را نزد من آورید. مگر نمیبینید که من پیمانه را تمام میدهم و من بهترین میزبانان هستم، پس اگر او را نزد من نیاوردید، براى شما نزد من پیمانهاى نیست، و به من نزدیک نشوید».[1]
تورات این بخش را چنین نقل میکند:
«یعقوب به فرزندان خود دستور داد تا به سوى سرزمین مصر سرازیر شده از آنجا طعامى خریدارى کنند. فرزندان داخل مصر شدند و به حضور یوسف رسیدند، یوسف ایشان را شناخت ولى خود را معرفى نکرد، و با تندى با ایشان سخن گفت و پرسید: از کجا آمدهاید؟ گفتند: از سرزمین کنعان آمدهایم تا طعامى بخریم، یوسف گفت: نه، شما جاسوسان اجنبى هستید، آمدهاید تا در مصر فساد برانگیزید، گفتند: ما همه فرزندان یک مردیم که در کنعان زندگى میکند، و ما دوازده برادر بودیم که یکى مرده و یکى دیگر نزد پدر ما مانده. یوسف گفت: از کجا معلوم که راست میگویید؟ فقط در صورتی درستی حرفهای شما ثابت میشود که برادر کوچکتان هم به اینجا بیاید و گرنه به حیات فرعون قسم که اجازه نخواهم داد از مصر خارج شوید. یکی از شما برود و برادرتان را بیاورد. بقیه را اینجا در زندان نگاه میدارم تا معلوم شود آنچه گفتهاید راست است یا نه. اگر دروغ گفته باشید خواهم فهمید که شما برای جاسوسی به اینجا آمدهاید. فرزندان یعقوب سه روز زندانى شدند، آنگاه احضارشان کرده از میان ایشان شمعون را گرفته زندانی کرد و در زندان نگه داشت، سپس به بقیه اجازه مراجعت داد تا برادر کوچکتر را بیاورند. یوسف دستور داد تا خورجینهایشان را پر از گندم نموده پول هر کدامشان را هم در خورجینش گذاشتند».[2]
کلیات آنچه در این فراز از تورات وجود دارد، در قرآن نیز مشاهده میشود، اما در برخی جزئیات، اندک تفاوتهایی وجود دارد. به عنوان نمونه در قرآن به این موضوع اشاره نشده است که برادران یوسف، نزد خود او ادعا کردهاند که یوسف مرده است!(البته قرآن نیز این بخش از داستان را نفی نمیکند).
در ادامه داستان، شباهتها بیشتر میشود، ولی باز هم هر کدام از این دو کتاب به فرازهایی پرداختهاند که در دیگری موجود نیست. تورات نیز به این جزئیات میپردازد:
«فرزندان یعقوب به کنعان بازگشته جریان را به پدر گفتند. پدر از دادن بنیامین خوددارى کرد و گفت: مرا بی اولاد کردید؛ یوسف دیگر برنگشت، شمعون از دستم رفت و حالا میخواهید بنیامین را هم از من جدا کنید. چرا این همه بدی در حق من واقع میشود. در نهایت یعقوب اجازه داد بنیامین را ببرند، و دستور داد تا از بهترین هدایاى سرزمین کنعان نیز براى عزیز مصر برده و پول را هم که او برگردانیده، دوباره ببرند. فرزندان نیز چنین کردند. … وکیل یوسف، … شمعون را آزاد نمود، آنگاه همگى ایشان را نزد یوسف برد، ایشان در برابر یوسف به سجده افتادند و هدایا را تقدیم داشتند… یوسف: آیا پدر شما … به سلامت است؟ گفتند: پدر ما به سلامت است…».[3]
گذاشتن ظرف پادشاه در میان اثاث بنیامین و در پی آن، نگهداشتن خود او، از دیگر اشتراکات قرآن و تورات است:
«…یوسف دستور داد، طاس عزیز مصر را در میان اثاث برادر کوچکترشان جاى دهند. وکیل یوسف نیز چنین کرد. همین که از شهر بیرون شدند، … وکیل یوسف از عقب رسید و گفت: عجب مردم بدى هستید، این همه به شما احسان کردیم، شما در عوض ظرف مولایم که با آن آب میآشامد را دزدیدید. فرزندان یعقوب از شنیدن این سخن دچار بهت شدند و گفتند: حاشا بر ما از اینگونه اعمال! … این ما و این بارهاى ما، از بار هر که درآوردید او را بکشید، و خود ما همگى غلام و برده سید و مولاى تو خواهیم بود. وکیل یوسف به همین معنا رضایت داد، به بازجوئى وسائل پرداخت، … و در آخر اثاث بنیامین را تفتیش کرد و ظرف را از آن بیرون آورد. برادران وقتى دیدند که طاس سلطنتى از میان بارهای بنیامین بیرون آمد، لباسهاى خود را در تن دریده به شهر بازگشتند، و مجدداً گفتههاى خود را تکرار نمودند، در حالى که خوارى و شرمسارى از سر و رویشان میبارید، یوسف گفت: حاشا که ما غیر آن کسى را که متاع خود را در بارش یافتهایم بازداشت کنیم، شما میتوانید به سلامت به نزد پدر باز گردید. یهودا نزدیک آمد گریه و تضرع را سرداد … و گفت: پدر ما اگر بشنود که بنیامین را نیاوردهایم میمیرد، آنگاه پیشنهاد کرد که مرا به جاى او نگهدار و او را آزاد کن، تا بدین وسیله چشم پیر مردى را که با فرزندش انس گرفته، … روشن کنى.
یوسف در اینجا دیگر نتوانست خود را در برابر حاضرین نگهدارد، فریاد زد که تمامى افراد را بیرون کنید و کسى نزد من نماند، وقتى جز برادران کسى نماند، گریه خود را که در سینه حبس کرده بود سرداده گفت: من یوسفم. آیا پدرم هنوز زنده است؟
برادران نتوانستند جوابش را بدهند چون از او به وحشت افتاده بودند. یوسف به برادران گفت: نزدیک من بیایید. مجدداً گفت: من برادر شما یوسفم و همانم که به مصریان فروختید، و حالا شما براى آنچه کردید تأسف مخورید و رنجیده خاطر نگردید، چون این شما بودید که وسیله شدید تا من بدینجا بیایم، … اینک به سرعت بشتابید و به طرف پدرم بروید و به او بگویید پسرت یوسف چنین میگوید: خدا مرا حاکم سراسر مصر گردانیده است. بی درنگ نزد من بیا و در زمین جوشن ساکن شو تا تو با همه فرزندانت و نوههایت و تمامی گله و رمه و اموالت نزدیک من باشی. من در اینجا از تو نگهداری خواهم کرد؛ زیرا پنج سال دیگر از این قحطی باقیست و اگر نزد من نیایی تو و همه فرزندان و بستگانت از گرسنگی خواهید مُرد. همه شما و برادرم بنیامین شاهد هستید که این من هستم که با شما صحبت میکنم. پدرم را از قدرتی که در مصر دارم و از آنچه دیدهاید آگاه سازید و او را فوراً نزد من بیاورید.[4]
بخش وسیعی از آنچه که در این فراز از تورات نقل شد، در قرآن کریم نیز وجود دارد با این تفاوت که بر اساس تورات، برادران یوسف، او را در سفر دوم شناختند، اما بنابر آنچه قرآن فرموده، فرزندان یوسف بعد از دستگیر شدن بنیامین و برگشتشان به کنعان، یکبار دیگر نیز به توصیه پدرشان یعقوب(ع) برای کسب خبر از یوسف و برادرش عازم مصر شده و تنها در این سفر سوم بود که پیبردند عزیز مصر، همان برادرشان یوسف است.
قرآن به ماجرای ورود برادران به مصر از دروازههای گوناگون به توصیه یعقوب(ع) و متهم شدن خود یوسف(ع) به دزدی از جانب برادرانش بعد از دستگیری بنیامین نیز اشاره میکند که در تورات بدان پرداخته نشده است.