۱۳۹۷/۰۴/۱۵
–
۱۰۸۰ بازدید
کمی با فلسفه علم آشنایی دارم. بنا به گفته یکی از دانشمندان تجربه گرا در علوم تجربی چیزی به نام اثبات وجود ندارد بلکه تنها تایید تجربی یک عبارت وجود دارد به عبارتی دیگر علوم تجربی علم شناخت تفاوت ها است بوسلیه تجربه است.
در رد مکتب تجربه گرایی (رد عقل گرایی) همین بس که اقلیدس تنها بوسیله عبارات عقلانی اساس هندسه اقلیدسی را بنا نهاد و صرفا بطور عقلانی ثابت کرد که مجموع زوایای داخلی یک مثلث ۱۸۰ درجه است چیزی که با تجربه و اندازه گیری هم دقت آن تایید می شود.
در قرآن بعضی مردم شرط ایمان را رویت ملائکه قرار دادن (یعنی تجربه گرایی). در رد سخن ایشان چه استدلال عقلانی را میشود ارائه کرد؟ یعنی برای اثبات لزوم ایمان به غیب بدون تجربه گرایی چه استدلال عقلانی را می توان ارائه کرد؟
1ـ فرموده اید: «در رد مکتب تجربه گرایی (رد عقل گرایی) همین بس … .»مگر تجربه گرایی مساوی عقل گرایی است؟
اساساً علوم تجربی، جزء علوم عقلی نیستند. علوم تجربی، علومی هستند که قضایای خود را با «کارکرد» تأیید میکنند؛ ددر حالی که در علوم عقلی، اصلاً کاری با کارکرد نداریم، بلکه قضیّه را به روش منطقی اثبات می کنیم.
2ـ فرموده اید: «اقلیدس تنها بوسیله عبارات عقلانی اساس هندسه اقلیدسی را بنا نهاد و صرفا بطور عقلانی ثابت کرد که مجموع زوایای داخلی یک مثلث 180 درجه است چیزی که با تجربه و اندازه گیری هم دقت آن تایید می شود.»
علوم ریاضی، علوم تجربی نیستند؛ بلکه از نظر محتوا، جزء علوم وهمی است، و نظر شکل استدلال، عقلی است. علوم تجربی، از نظر محتوا، خیالی یا وهمی هستند، از نظر شکل استدلال هم خیالی یا وهمی هستند.
3ـ فرموده اید: «در قرآن بعضی مردم شرط ایمان را رویت ملائکه قرار دادن (یعنی تجربه گرایی).»
این حسّ گرایی است نه تجربه گرایی. خلط علوم حسّی با علوم تجربی درست نیست. مثلاً وقتی نور خورشید از منشور عبور می کند، به هفت رنگ تجزیه می شود. این علم حسّی است. حال سوال این است که چرا نور سفید هنگام عبور از منشور، به هفت رنگ تجزیه می شود؟ در پاسخ این سوال فرضیّاتی مطرح می شود؛ که اگر آن فرضیّات، به تأیید تجربی رسیدند، تبدیل به نظریّه می شوند. این نظریّه را می گویند علم تجربی.
4ـ فرموده اید: «در رد سخن ایشان چه استدلال عقلانی را میشود ارائه کرد؟ یعنی برای اثبات لزوم ایمان به غیب بدون تجربه گرایی چه استدلال عقلانی را می توان ارائه کرد؟»
ایمان، یک واقعیّت قلبی است نه یک گزارهی فهمیدنی؛ لذا لزوم برنمیدارد. به هیچ کس نمیتوان حکم کرد که تو حتماً لازم است ایمان داشته باشی! بلکه فقط میتوان او را دعوت و تشویق و تحریک به مؤمن شدن کرد. لذا فرمود: «لا اکراه فی الدّین» یعنی دین، ذاتاً اکراه بر نمی دارد. مثل این است که با زور و دستور از کسی بخواهید که فلانی را دوست داشته باش! با دستور و زور، نه تنها محبّت پدید نمیآید بلکه نفرت ایجاد میشود.
بر این اساس، با هزاران استدلال هم نمی توان کسی را مؤمن کرد. استدلال، فقط اعتقاد، درست میکند نه ایمان.
اگر گروهی می گفتند باید خدا را ببینیم تا ایمان بیاوریم، یا می گفتند فرشته را باید ببینیم تا ایمان بیاوریم، اصل حرفشان درست است. اینها به خدا اعتقاد داشتند ولی ایمان نداشتند. لذا می گفتند باید چیزی ببینیم تا اعتقادمان تبدیل به ایمان شود.
به اینها باید گفت: حقّ با شماست، امّا آنچه شما می خواهید ببینید، با چشم مادّی قابل دیدن نیست. اگر بخواهید فرشته را ببینید، باید مجسّم شود. وقتی هم مجسّم شد دیگر فرقی با اجسام دیگر ندارد. لذا باز هم برایتان ایمان درست نمی شود. خدا هم که ذاتاً قابل جسم شدن نیست.
بلی شما برای مؤمن شدن باید حسّ کنید؛ امّا نه حسّ مادّی بلکه باید حسّ باطنی داشته باشید.
ایمان با دو پلّه پدید می آید. پلّه ی نخست تفکّر است و پلّه ی دوم تلقین. کسی با استدلال، مؤمن نمی شود، با تلقین صرف نیز ایمان درست کمتر حاصل می شود. لذا ابتدا شخص باید مطلب حقّ را با تفّکر و استدلال عقلی بیابد؛ آنگاه با تلقین مداوم، که تکرار، یکی از شروط آن است، این مطلب عقلی، به حیطهی قلب راه یابد تا ایمان شود.
باید توجّه داشت که علم(یقین عقلی) و ایمان (یقین قلبی) دو مقوله ی جدا از هم هستند؛ امّا بین آنها نوعی رابطه وجود دارد.
ایمان، به معنی دانستن نیست؛ بلکه به معنی تسلیم شدن به دانسته ی خود است. لذا، چه بسا کسی به چیزی علم داشته باشد ولی ایمان نداشته باشد. از همین رو خداوند متعال در مورد فرعون و اطرافیانش فرمود: « وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا ـــــ و از روى ظلم و سرکشى، آن (معجزات) را انکار کردند، در حالى که نفسشان به آن یقین داشت.» (النمل:14).
برایاینکه معنی ایمان به درستی فهمیده شود، مثالی می زنیم.
اکثر انسانها یقین دارند که مرده، بی خطر است؛ و کاری از دستش بر نمی آید؛ امّا اکثر مردم، از مرده می ترسند و حاضر نمی شوند یک شب در کنار مرده بخوابند. چرا؟ چون فقط علم دارند که مرده بی خطر است؛ امّا ایمان به بی خطر بودن مرده ندارند. امّا مرده شورها، نه تنها به این معنا علم دارند، بلکه ایمان هم دارند؛ لذا بی هیچ مشکلی می توانند شب را در میان صدها جنازه هم بخوابند.
آیا یقین یک مرده شور، به بی خطر بودن مرده، بیش از یقین یک فرد عادی است؟ خیر. فرق او با مردم عادی، در این است که آن یقین ذهنی او، در اثر تلقین و تکرار، به یقین قلبی تبدیل شده است. قلب باید احساس کند تا ایمان بیاورد. خدا و فرشته را هم با چشم قلب می شود دید نه با چشم سر. امّا برخی ها خیال می کردند که باید اینها را با چشم سر ببینند تا ایمان بیاورند. اشتباه آنها در حسّگرا بودن نبود، بلکه اشتباهشان در این بود که توجّه به حسّ قلب نداشتند. مگر می شود که خدا و ملائک را ندید و به آنها ایمان داشت؟ آنهایی که نادیده ایمان دارند، توهّم می کنند که ایمان دارند. چنین افرادی در منطق قرآن، «کالانعام» دانسته شدهاند. فرمود: « وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ ــــ به یقین، گروه بسیارى از جنّ و انس را براى جهنّم گستراندیم؛ آنها قلبهایی دارند که با آن، ژرفیابی نمیکنند؛ و چشمانى دارند که با آن نمى بینند؛ و گوشهایى دارند که با آن نمى شنوند؛ آنها همچون چهارپایانند؛ بلکه گمراهتر! اینان همان غافلانند.» (الاعراف:179) این آیه دعوت به دیدن و شنیدن میکند؛ و کسانی را که چشم و گوش قلبشان کور و کر است را با چهارپایان برابر می داند. در آیات متعدّدی ذکر شده که «کور» یا «بینا» برابر نیست.
ایمان حقیقی، جز با مشاهدهی قلبی حاصل نمیشود. لذا قرآن کریم، فرق گذاشته است بین «مسلمان» و «مؤمن». فرمود: « قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لکِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا یَدْخُلِ الْإیمانُ فی قُلُوبِکُمْ وَ إِنْ تُطیعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لا یَلِتْکُمْ مِنْ أَعْمالِکُمْ شَیْئاً إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحیمٌ ــــــ عربهاى بادیه نشین گفتند: «ایمان آورده ایم» بگو: «شما ایمان نیاورده اید، ولى بگویید اسلام آورده ایم، امّا هنوز ایمان وارد قلب شما نشده است! و اگر از خدا و رسولش اطاعت کنید، چیزى از پاداش کارهاى شما را فروگذار نمى کند، خداوند، آمرزنده مهربان است.» (الحجرات:14)
اگر کسی با استدلال، حقّانیّت اسلام دانست و آنگاه مسلمان شد، او را مؤمن نمیگویند. چنین کسی فقط مسلمان است. او باید عبادت و اطاعت کند تا کم کم چشم و گوش قلبش به کار بیفتند تا مؤمن شود.
مثالی دیگر:
ما وقتی روی زمین راه می رویم، در سطحی به پهنای تقریباً سی سانتی متر قدم بر می داریم؛ و اگر بخواهیم می توانیم بر روی زمین، در پنهای کمتر از 15 سانتی متر هم به راحتی قدم بزنیم. پس یقین داریم که انسان می تواند در سطحی به پهنای 30 سانتی متر راه برود، بی آنکه زمین بخورد. حال فرض کنید که دیواری است به ارتفاع یک ساختمان 20 طبقه؛ و ضخامت آن دیوار، 30 سانتی متر است. آیا حاضرید روی چنین دیواری راه بروید؟! اکثر مردم، حاضر به چنین کاری نمی شوند. حتّی اگر عرض دیوار، نیم متر هم باشد، باز حاضر نمی شوند. چرا؟ چون علم دارند که نمی افتند؛ ولی ایمان ندارند که نمی افتند. امّا کسی که سالها تمرین بند بازی (راه رفتن روی طناب) کرده، روی چنین دیواری حتّی می تواند بدود؛ یا با چشم بسته راه برود. چرا؟ چون قلب او به این که نمی افتد، ایمان دارد؛ بر خلاف دیگران، که قلبشان در اضطراب است. ایمان، از «امن» است به معنی احساس امنیّت کردن.
پیدا کردن علم یقینی چندان دشوار نیست؛ و با چند استدلال عقلی می توان به راحتی کسب یقین عقلی کرد. امّا ایمان پیدا نمودن به همان قضیّه ی یقینی، به این آسانی ها نیست. چون یقین قلبی(احساس امنیّت قلبی) یا همان ایمان، فقط با دانستن حاصل نمی شود؛ بلکه با تلقین مدام حاصل می شود؛ و لازمه ی تلقین، تکرار زبانی و قلبی و عملی است؛ که در زبان دین، آن را ذکر لسانی و ذکر عملی و ذکر قلبی گویند.
پس بعد از طیّ مرحله ی تفکّر و رسیدن به یقین عقلی ، نوبت به این می رسد که ما یقین عقلی خویش را به مرحله ی قلب برسانیم ؛ و این مهمّ حاصل نمی شود مگر با ابزار تلقین و تمرین. مثلاً وقتی کسی از راه عقلی دانست که لازمه ی رحمت خدا این است که او را مورد انواع امتحانها قرار دهد تا استعدادهای معنوی او شکوفا شوند ، باید در هر حادثه ای مدام متوجّه این معنا باشد که خداوند رحیم او را در معرض حوادث قرار می دهد تا رشد وجودی نماید ؛ همانند معلّمی دلسوز که شاگرد خود را وادار به حلّ تمرینات گوناگون می کند و مدام از او امتحانات دشوار می گیرد تا باعث رشد و ترقّی او گردد. پس وقتی این حقیقت را دانست باید در زندگی روز مرّه مدام این حقیقت را به خود یاد آور شود و خود را وادارد که حوادث را از این زاویه نگاه کند که زاویه عقل است نه از زوایای دیگر که نفس امّاره پیشنهاد می کند. اکثر مردم از آنجا که چنین نگاهی ندارند در برابر امتحانات الهی و حوادث تلخ زندگی زبان به شکوه می گشایند ، امّا اولیای الهی خود طالب سختی ها هستند. مَثل این دو گونه افراد ، مثل دو دانش آموزی است که یکی از مقصود معلّم دلسوز خود بی خبر است و امتحانات پی در پی او را آزار خود می شمارد ولی دیگری دانسته و باور کرده که هدف معلّم رشد دادن اوست ، لذا با جان و دل تن به امتحانات او می دهد. اولیای الهی در حقیقت همانند چنین دانش آموزی هستند ؛ لذا در اشعار عرفانی از بلایا و مصائب تعبیر به زلف یار می کنند ؛ چون در باور اینها خداوند متعال چهره ی رحیمیّت خویش را در زیر زلف سیاه و پریشان بلایا نهان ساخته است. بر همین اساس بود که حضرت زینب ـ سلام الله علیها ـ در باب جریان کربلا فرمود: « مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلا ـــ جز زیبا هیچ ندیدم » ؛ در پس آن حوادث تلخ ، خدا بود که با اسم الجمیل ظهور نموده بود. و حافظ از اینجا الهام گرفت آنجا که گفت: « منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن ـــ منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن » و گفت: « وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم ــــ که در طریقت ما کافریست رنجیدن».
پس راه رسیدن به یقین قلبی آن است که ما یقین عقلی خویش را از طریق تلقین مداوم، به قلب خود تزریق نماییم ؛ و این همان راهی است که احکام شریعت پیش پای ما می گذارند و نام مبارک این طریقه را « ذکر » نامیده اند ؛ و ذکر یعنی یادآوری و همواره در خاطر آوردن؛ که به سه صورت زبانی و عملی و قلبی است. برای مثال نماز ، که از مصادیق بارز ذکر می باشد ، در حقیقت یک بسته ی فشرده ی اعتقادی است که همه ی اجزای آن دارای پشتوانه عقلی می باشند و خداوند متعال ما را مکلّف ساخته که با تکرار هر روزه ی نماز، مفادّ آن را در قلب خود جای دهیم؛ البته دقّت شود! خدا نگفته بخوانید تا اسقاط تکلیف شود؛ بلکه فرموده نماز را اقامه کنید! اقامه یعنی برپا داشتن نه یعنی خواندن؛ یعنی فقره فقره ی نماز را با توجّه به قلبتان تلقین کنید. مثلاً « الله اکبر » یعنی خدا بزرگتر از آن است که به تصوّر در آید ؛ چون هر چه در ذهن آید ، کوچکتر از ذهن می باشد ، پس خدا فراتر از توصیفات ذهنی ماست. لذا هنگام گفتن « الله اکبر» دستها را تا کنار گوشها بالا می بریم ، گویی که می خواهیم هر تصوّر وهمی از خدا را از ذهن خود بیرون کرده ، پشت سر اندازیم. پس هنگام تکبیرة الاحرام باید این معانی را به قلب خودمان تلقین نماییم؛ و آنگاه از این نماز تا نماز بعدی، این معنا را در زندگی روزمرّه هم به صورت عملی به خودمان تلقین کنیم. یا سجده اقرار به این حقیقت است که ما روزی خاک بودیم و چون سر بر می داریم ، یعنی از خاک آفرینش یافتیم و سجده ی دوم یعنی مرگ؛ و سر برداشتن از سجده یعنی محشور شدن در قیامت ؛ و تشهّد سوال قبر است ؛ و آنگاه، وارد بهشت می شویم که دار السّلام است؛ و سلام می دهیم به رسول خدا و عباد الله الصالیحن که در بهشت می باشند ؛ چرا که گفتار اهل بهشت همواره سلام است.« لا یَسْمَعُونَ فیها لَغْواً وَ لا تَأْثیماً ؛ إِلاَّ قیلاً سَلاماً سَلاما ــــ در آن(باغهاى بهشتى) نه لغو و بیهوده اى مى شنوند نه سخنان گناه آلود ؛ تنها چیزى که مى شنوند«سلام» است«سلام» » (واقعه:25ـ 26). بنا بر این، موقع انجام این اعمال، باید این معانی را در قلب خودمان تصویر سازی کنیم؛ و آنگاه از این نماز تا نماز بعدی، با همین فکر زندگی کنیم؛ و در نماز بعدی باز اینها را به قلب خودمان تذکّر دهیم. با این روند است که یک نمازگزار، به مقام مکاشفه و باز شدن چشم بصیرت می رسد؛ البته کار دشواری است و سالها طول می کشد. لذا مرد می خواهد. به قول جناب مولوی: « این همرهان زنانند، در راه، رهزنانند ــ پای نگار کرده، این راه را نشاید.» انسان ـ چه مرد و چه زن ـ باید مرد صفت باشد؛ آن هم جوانمرد؛ یعنی باید از سختی راه نهراسد. خداوند متعال، اصحاب کهف را فتی (جوانمرد) نامید؛ در حالی که میانسال بودند. امّا روحیه ی جوانی داشتند. جوانان معمولاً نترس هستند وکمتر محافظه کاری می کنند.
پس راه ایجاد یقین قلبی، ذکر است ، امّا نه ذکر لسانی صرف ، بلکه ذکر قلبی و عملی که همراه با ذکر زبانی نیز باشد. لذا به صرف نماز خواندن کسی به مفادّ نماز یقین قلبی پیدا نمی کند ، بلکه نماز گزار باید بداند که حرکات و سکنات و اقوال نماز چه پیامی را القاء می کنند. آنگاه باید به هنگام اقامه ی نماز مدام توجّه به این پیامها داشته باشد و بین وعده های نماز آن پیامها را در زندگی روز مرّه ی خود جاری سازد. مثلاً اگر دانست که « الحمد للّه ربّ العالمین ــــ همه ی حمدها و ستایشها و صفات کمال، فقط برای ربّ العالمین است » ، باید آنگاه که او را مدح می کنند به خود مغرور نگردد و بداند که آن ستایش کننده ، در حقیقت خدا را ستوده است نه او را ؛ کما اینکه هر جا کمالی دید باید بداند که آن کمال ، ظهور کمال خداست ، لذا نباید بر دارنده ی آن حسد نماید و بلکه باید خشنود باشد که کمال خدا در خلق او ظهور یافته است.
ـ آیا انبیاء برای مؤمن کردن مردم، استدلال می کردند؟
بلی استدلال می کردند امّا نه برای مؤمن کردن بلکه برای مسلمان کردن. انبیاء برای مؤمن کردن افراد، از روش کار فرهنگی استفاده می کردند؛ یعنی کار تبلیغی می کردند. عمده کار انبیاء، ابلاغ است. یعنی سعی می کردند افراد را به نوعی بلوغ معنوی برسانند که خودشان امور غیبی را با چشم و گوش قلب، احساس کنند.
اساساً علوم تجربی، جزء علوم عقلی نیستند. علوم تجربی، علومی هستند که قضایای خود را با «کارکرد» تأیید میکنند؛ ددر حالی که در علوم عقلی، اصلاً کاری با کارکرد نداریم، بلکه قضیّه را به روش منطقی اثبات می کنیم.
2ـ فرموده اید: «اقلیدس تنها بوسیله عبارات عقلانی اساس هندسه اقلیدسی را بنا نهاد و صرفا بطور عقلانی ثابت کرد که مجموع زوایای داخلی یک مثلث 180 درجه است چیزی که با تجربه و اندازه گیری هم دقت آن تایید می شود.»
علوم ریاضی، علوم تجربی نیستند؛ بلکه از نظر محتوا، جزء علوم وهمی است، و نظر شکل استدلال، عقلی است. علوم تجربی، از نظر محتوا، خیالی یا وهمی هستند، از نظر شکل استدلال هم خیالی یا وهمی هستند.
3ـ فرموده اید: «در قرآن بعضی مردم شرط ایمان را رویت ملائکه قرار دادن (یعنی تجربه گرایی).»
این حسّ گرایی است نه تجربه گرایی. خلط علوم حسّی با علوم تجربی درست نیست. مثلاً وقتی نور خورشید از منشور عبور می کند، به هفت رنگ تجزیه می شود. این علم حسّی است. حال سوال این است که چرا نور سفید هنگام عبور از منشور، به هفت رنگ تجزیه می شود؟ در پاسخ این سوال فرضیّاتی مطرح می شود؛ که اگر آن فرضیّات، به تأیید تجربی رسیدند، تبدیل به نظریّه می شوند. این نظریّه را می گویند علم تجربی.
4ـ فرموده اید: «در رد سخن ایشان چه استدلال عقلانی را میشود ارائه کرد؟ یعنی برای اثبات لزوم ایمان به غیب بدون تجربه گرایی چه استدلال عقلانی را می توان ارائه کرد؟»
ایمان، یک واقعیّت قلبی است نه یک گزارهی فهمیدنی؛ لذا لزوم برنمیدارد. به هیچ کس نمیتوان حکم کرد که تو حتماً لازم است ایمان داشته باشی! بلکه فقط میتوان او را دعوت و تشویق و تحریک به مؤمن شدن کرد. لذا فرمود: «لا اکراه فی الدّین» یعنی دین، ذاتاً اکراه بر نمی دارد. مثل این است که با زور و دستور از کسی بخواهید که فلانی را دوست داشته باش! با دستور و زور، نه تنها محبّت پدید نمیآید بلکه نفرت ایجاد میشود.
بر این اساس، با هزاران استدلال هم نمی توان کسی را مؤمن کرد. استدلال، فقط اعتقاد، درست میکند نه ایمان.
اگر گروهی می گفتند باید خدا را ببینیم تا ایمان بیاوریم، یا می گفتند فرشته را باید ببینیم تا ایمان بیاوریم، اصل حرفشان درست است. اینها به خدا اعتقاد داشتند ولی ایمان نداشتند. لذا می گفتند باید چیزی ببینیم تا اعتقادمان تبدیل به ایمان شود.
به اینها باید گفت: حقّ با شماست، امّا آنچه شما می خواهید ببینید، با چشم مادّی قابل دیدن نیست. اگر بخواهید فرشته را ببینید، باید مجسّم شود. وقتی هم مجسّم شد دیگر فرقی با اجسام دیگر ندارد. لذا باز هم برایتان ایمان درست نمی شود. خدا هم که ذاتاً قابل جسم شدن نیست.
بلی شما برای مؤمن شدن باید حسّ کنید؛ امّا نه حسّ مادّی بلکه باید حسّ باطنی داشته باشید.
ایمان با دو پلّه پدید می آید. پلّه ی نخست تفکّر است و پلّه ی دوم تلقین. کسی با استدلال، مؤمن نمی شود، با تلقین صرف نیز ایمان درست کمتر حاصل می شود. لذا ابتدا شخص باید مطلب حقّ را با تفّکر و استدلال عقلی بیابد؛ آنگاه با تلقین مداوم، که تکرار، یکی از شروط آن است، این مطلب عقلی، به حیطهی قلب راه یابد تا ایمان شود.
باید توجّه داشت که علم(یقین عقلی) و ایمان (یقین قلبی) دو مقوله ی جدا از هم هستند؛ امّا بین آنها نوعی رابطه وجود دارد.
ایمان، به معنی دانستن نیست؛ بلکه به معنی تسلیم شدن به دانسته ی خود است. لذا، چه بسا کسی به چیزی علم داشته باشد ولی ایمان نداشته باشد. از همین رو خداوند متعال در مورد فرعون و اطرافیانش فرمود: « وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا ـــــ و از روى ظلم و سرکشى، آن (معجزات) را انکار کردند، در حالى که نفسشان به آن یقین داشت.» (النمل:14).
برایاینکه معنی ایمان به درستی فهمیده شود، مثالی می زنیم.
اکثر انسانها یقین دارند که مرده، بی خطر است؛ و کاری از دستش بر نمی آید؛ امّا اکثر مردم، از مرده می ترسند و حاضر نمی شوند یک شب در کنار مرده بخوابند. چرا؟ چون فقط علم دارند که مرده بی خطر است؛ امّا ایمان به بی خطر بودن مرده ندارند. امّا مرده شورها، نه تنها به این معنا علم دارند، بلکه ایمان هم دارند؛ لذا بی هیچ مشکلی می توانند شب را در میان صدها جنازه هم بخوابند.
آیا یقین یک مرده شور، به بی خطر بودن مرده، بیش از یقین یک فرد عادی است؟ خیر. فرق او با مردم عادی، در این است که آن یقین ذهنی او، در اثر تلقین و تکرار، به یقین قلبی تبدیل شده است. قلب باید احساس کند تا ایمان بیاورد. خدا و فرشته را هم با چشم قلب می شود دید نه با چشم سر. امّا برخی ها خیال می کردند که باید اینها را با چشم سر ببینند تا ایمان بیاورند. اشتباه آنها در حسّگرا بودن نبود، بلکه اشتباهشان در این بود که توجّه به حسّ قلب نداشتند. مگر می شود که خدا و ملائک را ندید و به آنها ایمان داشت؟ آنهایی که نادیده ایمان دارند، توهّم می کنند که ایمان دارند. چنین افرادی در منطق قرآن، «کالانعام» دانسته شدهاند. فرمود: « وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ ــــ به یقین، گروه بسیارى از جنّ و انس را براى جهنّم گستراندیم؛ آنها قلبهایی دارند که با آن، ژرفیابی نمیکنند؛ و چشمانى دارند که با آن نمى بینند؛ و گوشهایى دارند که با آن نمى شنوند؛ آنها همچون چهارپایانند؛ بلکه گمراهتر! اینان همان غافلانند.» (الاعراف:179) این آیه دعوت به دیدن و شنیدن میکند؛ و کسانی را که چشم و گوش قلبشان کور و کر است را با چهارپایان برابر می داند. در آیات متعدّدی ذکر شده که «کور» یا «بینا» برابر نیست.
ایمان حقیقی، جز با مشاهدهی قلبی حاصل نمیشود. لذا قرآن کریم، فرق گذاشته است بین «مسلمان» و «مؤمن». فرمود: « قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لکِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا یَدْخُلِ الْإیمانُ فی قُلُوبِکُمْ وَ إِنْ تُطیعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لا یَلِتْکُمْ مِنْ أَعْمالِکُمْ شَیْئاً إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحیمٌ ــــــ عربهاى بادیه نشین گفتند: «ایمان آورده ایم» بگو: «شما ایمان نیاورده اید، ولى بگویید اسلام آورده ایم، امّا هنوز ایمان وارد قلب شما نشده است! و اگر از خدا و رسولش اطاعت کنید، چیزى از پاداش کارهاى شما را فروگذار نمى کند، خداوند، آمرزنده مهربان است.» (الحجرات:14)
اگر کسی با استدلال، حقّانیّت اسلام دانست و آنگاه مسلمان شد، او را مؤمن نمیگویند. چنین کسی فقط مسلمان است. او باید عبادت و اطاعت کند تا کم کم چشم و گوش قلبش به کار بیفتند تا مؤمن شود.
مثالی دیگر:
ما وقتی روی زمین راه می رویم، در سطحی به پهنای تقریباً سی سانتی متر قدم بر می داریم؛ و اگر بخواهیم می توانیم بر روی زمین، در پنهای کمتر از 15 سانتی متر هم به راحتی قدم بزنیم. پس یقین داریم که انسان می تواند در سطحی به پهنای 30 سانتی متر راه برود، بی آنکه زمین بخورد. حال فرض کنید که دیواری است به ارتفاع یک ساختمان 20 طبقه؛ و ضخامت آن دیوار، 30 سانتی متر است. آیا حاضرید روی چنین دیواری راه بروید؟! اکثر مردم، حاضر به چنین کاری نمی شوند. حتّی اگر عرض دیوار، نیم متر هم باشد، باز حاضر نمی شوند. چرا؟ چون علم دارند که نمی افتند؛ ولی ایمان ندارند که نمی افتند. امّا کسی که سالها تمرین بند بازی (راه رفتن روی طناب) کرده، روی چنین دیواری حتّی می تواند بدود؛ یا با چشم بسته راه برود. چرا؟ چون قلب او به این که نمی افتد، ایمان دارد؛ بر خلاف دیگران، که قلبشان در اضطراب است. ایمان، از «امن» است به معنی احساس امنیّت کردن.
پیدا کردن علم یقینی چندان دشوار نیست؛ و با چند استدلال عقلی می توان به راحتی کسب یقین عقلی کرد. امّا ایمان پیدا نمودن به همان قضیّه ی یقینی، به این آسانی ها نیست. چون یقین قلبی(احساس امنیّت قلبی) یا همان ایمان، فقط با دانستن حاصل نمی شود؛ بلکه با تلقین مدام حاصل می شود؛ و لازمه ی تلقین، تکرار زبانی و قلبی و عملی است؛ که در زبان دین، آن را ذکر لسانی و ذکر عملی و ذکر قلبی گویند.
پس بعد از طیّ مرحله ی تفکّر و رسیدن به یقین عقلی ، نوبت به این می رسد که ما یقین عقلی خویش را به مرحله ی قلب برسانیم ؛ و این مهمّ حاصل نمی شود مگر با ابزار تلقین و تمرین. مثلاً وقتی کسی از راه عقلی دانست که لازمه ی رحمت خدا این است که او را مورد انواع امتحانها قرار دهد تا استعدادهای معنوی او شکوفا شوند ، باید در هر حادثه ای مدام متوجّه این معنا باشد که خداوند رحیم او را در معرض حوادث قرار می دهد تا رشد وجودی نماید ؛ همانند معلّمی دلسوز که شاگرد خود را وادار به حلّ تمرینات گوناگون می کند و مدام از او امتحانات دشوار می گیرد تا باعث رشد و ترقّی او گردد. پس وقتی این حقیقت را دانست باید در زندگی روز مرّه مدام این حقیقت را به خود یاد آور شود و خود را وادارد که حوادث را از این زاویه نگاه کند که زاویه عقل است نه از زوایای دیگر که نفس امّاره پیشنهاد می کند. اکثر مردم از آنجا که چنین نگاهی ندارند در برابر امتحانات الهی و حوادث تلخ زندگی زبان به شکوه می گشایند ، امّا اولیای الهی خود طالب سختی ها هستند. مَثل این دو گونه افراد ، مثل دو دانش آموزی است که یکی از مقصود معلّم دلسوز خود بی خبر است و امتحانات پی در پی او را آزار خود می شمارد ولی دیگری دانسته و باور کرده که هدف معلّم رشد دادن اوست ، لذا با جان و دل تن به امتحانات او می دهد. اولیای الهی در حقیقت همانند چنین دانش آموزی هستند ؛ لذا در اشعار عرفانی از بلایا و مصائب تعبیر به زلف یار می کنند ؛ چون در باور اینها خداوند متعال چهره ی رحیمیّت خویش را در زیر زلف سیاه و پریشان بلایا نهان ساخته است. بر همین اساس بود که حضرت زینب ـ سلام الله علیها ـ در باب جریان کربلا فرمود: « مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلا ـــ جز زیبا هیچ ندیدم » ؛ در پس آن حوادث تلخ ، خدا بود که با اسم الجمیل ظهور نموده بود. و حافظ از اینجا الهام گرفت آنجا که گفت: « منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن ـــ منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن » و گفت: « وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم ــــ که در طریقت ما کافریست رنجیدن».
پس راه رسیدن به یقین قلبی آن است که ما یقین عقلی خویش را از طریق تلقین مداوم، به قلب خود تزریق نماییم ؛ و این همان راهی است که احکام شریعت پیش پای ما می گذارند و نام مبارک این طریقه را « ذکر » نامیده اند ؛ و ذکر یعنی یادآوری و همواره در خاطر آوردن؛ که به سه صورت زبانی و عملی و قلبی است. برای مثال نماز ، که از مصادیق بارز ذکر می باشد ، در حقیقت یک بسته ی فشرده ی اعتقادی است که همه ی اجزای آن دارای پشتوانه عقلی می باشند و خداوند متعال ما را مکلّف ساخته که با تکرار هر روزه ی نماز، مفادّ آن را در قلب خود جای دهیم؛ البته دقّت شود! خدا نگفته بخوانید تا اسقاط تکلیف شود؛ بلکه فرموده نماز را اقامه کنید! اقامه یعنی برپا داشتن نه یعنی خواندن؛ یعنی فقره فقره ی نماز را با توجّه به قلبتان تلقین کنید. مثلاً « الله اکبر » یعنی خدا بزرگتر از آن است که به تصوّر در آید ؛ چون هر چه در ذهن آید ، کوچکتر از ذهن می باشد ، پس خدا فراتر از توصیفات ذهنی ماست. لذا هنگام گفتن « الله اکبر» دستها را تا کنار گوشها بالا می بریم ، گویی که می خواهیم هر تصوّر وهمی از خدا را از ذهن خود بیرون کرده ، پشت سر اندازیم. پس هنگام تکبیرة الاحرام باید این معانی را به قلب خودمان تلقین نماییم؛ و آنگاه از این نماز تا نماز بعدی، این معنا را در زندگی روزمرّه هم به صورت عملی به خودمان تلقین کنیم. یا سجده اقرار به این حقیقت است که ما روزی خاک بودیم و چون سر بر می داریم ، یعنی از خاک آفرینش یافتیم و سجده ی دوم یعنی مرگ؛ و سر برداشتن از سجده یعنی محشور شدن در قیامت ؛ و تشهّد سوال قبر است ؛ و آنگاه، وارد بهشت می شویم که دار السّلام است؛ و سلام می دهیم به رسول خدا و عباد الله الصالیحن که در بهشت می باشند ؛ چرا که گفتار اهل بهشت همواره سلام است.« لا یَسْمَعُونَ فیها لَغْواً وَ لا تَأْثیماً ؛ إِلاَّ قیلاً سَلاماً سَلاما ــــ در آن(باغهاى بهشتى) نه لغو و بیهوده اى مى شنوند نه سخنان گناه آلود ؛ تنها چیزى که مى شنوند«سلام» است«سلام» » (واقعه:25ـ 26). بنا بر این، موقع انجام این اعمال، باید این معانی را در قلب خودمان تصویر سازی کنیم؛ و آنگاه از این نماز تا نماز بعدی، با همین فکر زندگی کنیم؛ و در نماز بعدی باز اینها را به قلب خودمان تذکّر دهیم. با این روند است که یک نمازگزار، به مقام مکاشفه و باز شدن چشم بصیرت می رسد؛ البته کار دشواری است و سالها طول می کشد. لذا مرد می خواهد. به قول جناب مولوی: « این همرهان زنانند، در راه، رهزنانند ــ پای نگار کرده، این راه را نشاید.» انسان ـ چه مرد و چه زن ـ باید مرد صفت باشد؛ آن هم جوانمرد؛ یعنی باید از سختی راه نهراسد. خداوند متعال، اصحاب کهف را فتی (جوانمرد) نامید؛ در حالی که میانسال بودند. امّا روحیه ی جوانی داشتند. جوانان معمولاً نترس هستند وکمتر محافظه کاری می کنند.
پس راه ایجاد یقین قلبی، ذکر است ، امّا نه ذکر لسانی صرف ، بلکه ذکر قلبی و عملی که همراه با ذکر زبانی نیز باشد. لذا به صرف نماز خواندن کسی به مفادّ نماز یقین قلبی پیدا نمی کند ، بلکه نماز گزار باید بداند که حرکات و سکنات و اقوال نماز چه پیامی را القاء می کنند. آنگاه باید به هنگام اقامه ی نماز مدام توجّه به این پیامها داشته باشد و بین وعده های نماز آن پیامها را در زندگی روز مرّه ی خود جاری سازد. مثلاً اگر دانست که « الحمد للّه ربّ العالمین ــــ همه ی حمدها و ستایشها و صفات کمال، فقط برای ربّ العالمین است » ، باید آنگاه که او را مدح می کنند به خود مغرور نگردد و بداند که آن ستایش کننده ، در حقیقت خدا را ستوده است نه او را ؛ کما اینکه هر جا کمالی دید باید بداند که آن کمال ، ظهور کمال خداست ، لذا نباید بر دارنده ی آن حسد نماید و بلکه باید خشنود باشد که کمال خدا در خلق او ظهور یافته است.
ـ آیا انبیاء برای مؤمن کردن مردم، استدلال می کردند؟
بلی استدلال می کردند امّا نه برای مؤمن کردن بلکه برای مسلمان کردن. انبیاء برای مؤمن کردن افراد، از روش کار فرهنگی استفاده می کردند؛ یعنی کار تبلیغی می کردند. عمده کار انبیاء، ابلاغ است. یعنی سعی می کردند افراد را به نوعی بلوغ معنوی برسانند که خودشان امور غیبی را با چشم و گوش قلب، احساس کنند.