این صحنه از آن رو خندهدار است که نه طرف، شخصیت اندیشمندی است و نه سریال، اثری درخور و این میل و تظاهر خیلی جدی به جمله قصارنویسی در این ترکیب، موقعیتی ناهمگون و مضحک به وجود میآورد.
یادآوری این صحنه از فیلم، مقدمهای برای اشاره به این است که آیا دیالوگهای یک فیلم یا سریال لزوما باید چنان باشند که قابلیت تبدیل به جملات حکیمانه و به یادماندنی داشته باشند؟ فیلمهای زیادی هستند که دیالوگهایشان، همچون رگبار گلولهای از جملات قصار به ذهن مخاطب نگونبخت شلیک میشوند: از فیلمهای ایرانیای که هر جملهاش انگار باید پر از سجع سعدیوار یا کنایههای چندلایه باشد تا فیلمهای خارجیای (مثل V for Vendetta) که بازیگر اصلیاش فرصت تنفس هم در ادای دیالوگ/شعارهای پیدرپی حماسی و بیداربخشش پیدا نمیکند.
در قالب کلی، دیالوگهای فیلمها باید کاربردی و متناسب با موقعیت و فضا و اکت باشند و اصلا هر چه هم طبیعیتر و عاری از تشخصهای تصنعی بهتر. یک فیلم، کتاب امثال و حکم دهخدا و گلستان سعدی و سنجش خرد ناب کانت نیست که در دیالوگهایش دائما در پی جملههای نکتهسنجانه باشیم. اگر هم دیالوگی ماندگار باشد، دیالوگی است که در عین داشتن نکتهای قابل تأمل، در بافت قصه جا افتاده است، نه آن که تحمیلی و الصاقی باشد و منطقش را از فضای خارج از فیلم گرفته باشد.
از این دست دیالوگها هم اتفاقا کم نداریم که شاید در سینمای ایران دو عبارت طلایی و ماندگار از فیلمهای فرهادی ( «یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه» در «درباره الی» و «اون میفهمه که تو پسرشی؟ / من که میفهمم اون پدرمه» در «جدایی نادر از سیمین») یکی از بهترین مثالها است از دیالوگهایی که در عمق درونمایه اخلاقی و معنایی اثر گسترش مییابند و جا میافتند و به جزء لاینفکی از اثر تبدیل و در ذهن مخاطب هم تثبیت میشوند.