۱۳۹۶/۱۰/۱۴
–
۶۳۳۷ بازدید
سلاممیخواستم درباره مارکسیسم بدونمو اینکه میگن قبلا ناقص بوده الان نئومارکسیسم کامل شده و خوبهرد عقایدش هم لطف کنید ممنون میشم
*«مارکسیسم »
مارکسیسم یکى از مکاتب و جنبشهاى فکرى عمده در قرن نوزدهم و بیستم به شمار مى آید و طى یک صد سال گذشته تاثیرات گسترده اى بر تاریخ و اندیشه غرب بر جا گذاشته است بنیان گذار این مکتب فلسفى – سیاسى کارل مارکس اقتصاددان , جامعه شناس و فیلسوف آلمانى است یار و همفکر نزدیک او فردریش انگلس نیز در تدوین این مکتب نقش عمده اى داشته است . مارکسیسم در متن جنبش کارگرى و سوسیالیستى شیوع یافت و همواره به عنوان یکى از بزرگترین مکاتب انتقادى در برابر لیبرالیسم اقتصادى و نظام سرمایه دارى مطرح بوده است امروزه نیز اگر چه مارکسیسم در جنبه هاى عملى و ایدئولوژیک یک تفکر شکست خورده است اما در برخى از جنبه هاى نظرى خصوصا در غرب همچنان نظریه اى مورد بحث و توجه است و به گونه اى بر برخى از نظریات و حوزه هاى فکرى جدى اروپایى همچون مکتب فرانکفورت تاثیر گذارده است ( عبد الرسول بیات و جمعى از نویسندگان , فرهنگ واژه ها , در امدى بر مکاتب و اندیشه هاى معاصر , قم : موسسه اندیشه و فرهنگ دینى , , 1381 ص 290 و 291 ) این مکتب باهدف مقابله با نظام سرمایه دارى و لیبرالیسم شکل گرفت و سرانجام نظام سرمایه دارى را شکست دانسته و معتقد بود سرانجام سرمایه دارى به نبرد میان سرمایه دارى و پرولتاریا ( نیروى کارگر ) مى انجامد و به پیروزى پرولتاریا منجر مى شود و پیروزى طبقه کارگر در مرحله اول پیروزى سوسیالیسم است و سپس با محو همه آثار نظامهاى طبقاتى به مرحله کمونیسم یا همان جامعه اشتراکى نهایى پا مى نهد .
از آنجا که در قرن هجدهم و نوزدهم در اروپا یکی از مسائل مورد توجه روشنفکران و فیلسوفان، مکانیزم حرکت تاریخ و به اصطلاح فلسفه تاریخ بود، این موضوع در فلسفه هگل به طور خاص مورد توجه قرار گرفت و یکی از دغدغه های فکری او را تشکیل می داد. مارکس که شاگرد هگل بود موضوع حرکت تاریخ و موتور محرک آن را مورد بحث قرار داده و حرکت تاریخ را بر اساس اختلافات طبقاتی می دانست و منشأ اختلاف طبقاتی را تفاوت ابزار تولید برمی شمرد.
«کارل مارکس» و «فردریک انگلس» در آلمان در سال 1848 با انتشار مانیفست کمونیست حرکت تازه ای در نهضت کمونیسم جهانی به وجود آوردند. مارکس در آثار مختلف خود از «مانیفست» کمونیست گرفته تا کتاب «کاپیتال» تاریخ تحولات جهان را بر مبنای ماتریالیسم تاریخی، یا فلسفه مادی دیالکتیکی بیان می کند. وی تکامل وسایل تولید و نحوه تملک و بهره برداری از این وسایل را زیر بنای تحولات اجتماعی دانسته و تاریخ بشر را به صورت تاریخ جنگهای طبقاتی و منازعه بین ظالم و مظلوم و استثمار کننده و استثمار شونده بررسی و تجزیه و تحلیل می نماید.
از نظر او تاریخ را باید بر اساس تفاوت ابزار تولید تقسیم بندی نمود که به نظریه ماتریالیسم دیالکتیک تاریخی مشهور می باشد. این نظریه قائل است که انسان ها در دوره کمون اولیه هیچگونه مالکیتی بر ابزار تولید نداشته و همه انسان ها به یک اندازه از مواهب طبیعی برخوردار بوده اند. از نظر ماتریالیست ها در دوره اشتراکی حتی زنان و کودکان نیز مشترک بوده اند.
و با قبول مالکیت فردی دوره ی نابرابری انسان ها آغاز گردیده است، که در این مرحله بر اساس نوع ابزار تولیدی چهار دوره وجود دارد:
1 ـ برده داری2ـ فئودالیة 3ـ بورژوازی و سرمایه داری 4ـ سوسیالیسم.
با برقراری سوسیالیسم که مقدمه ای خواهد بود بر مالکیت عمومی ابزار تولید، دوره کمون ثانویه آغاز می گردد که به اشتراکی بودن همه چیز منجر می گردد.
لنین در کتابی به موضوع دین و دولت در جامعه کمونیستی پرداخته و به موضوع اشتراکی بودن همه چیز و از بین رفتن خانواده در جامعه کمونیستی تصریح کرده است. در واقع برقراری سوسیالیسم مقدمه ای خواهد بود بر پایان تاریخ که بر خلاف ادعای آنان مبنی بر پویایی و دیالکتیک تاریخی، نتیجه آن جامعه ای ایستا خواهد بود.
ماتریالیسم تاریخی یا تفسیر تاریخ از نظر فلسفه مادی نیز، سیر تحولات تاریخی را از نظر مادی بررسی می نماید و برای تمامی تحولات جهان در طول تاریخ حتی پیدایش ادیان ریشه های اقتصادی و مادی جست و جو می کند. سیر و روند تاریخ به سوی اشتراکیت و برابری و مساوات و نفی طبقات و حتی نفی دولت یعنی تحقق کمون ثانویه است از این دیدگاه مارکسیسم تحقق این مسأله امری حتمی و جبری می باشد وآینده تاریخ جز این نخواهد بود. این نگرش و مبانی آن دارای اشکالات متعددی است.
مارکسیسم هر چند در برابر لیبرالیسم و سرمایه دارى شکل گرفت و سقوط نظام سرمایه دارى را پیش بینى کرد اما در حقیقت بزرگترین خدمت را به آن کرد و نظام سرمایه دارى با استفاده از نقدهاى او به ترمیم نواقص و نارسایهاى خود پرداخت و دولتهاى رفاه شکل گرفت و نظام سرمایه دارى به حیات خود ادامه داد و تا امروز نیز ادامه دارد.
در اواخر قرن ۱۹، نظریات مارکس احزاب سوسیالیست را در سراسر اروپا به طور گستردهای فعال کرد اما در نهایت سیاستهای این احزاب در مسیر کاپیتالیسم «اصلاحی» شکل گرفت و نه در جهت براندازی آن. تنها استثنا در این مورد حزب کارگر سوسیال دموکرات روسیه بود. یکی از شاخههای این حزب که به بولشویک معروف است لنین بود، پس از سرنگون کردن دولت موقت روسیه در انقلاب ۱۹۱۷ روسیه به قدرت رسید. در سال ۱۹۱۸، نام این حزب به حزب حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی تغییر کرد که این عمل بر اختلاف میان کمونیسم و دیگر شاخههای سوسیالیسم دامن زد. پس از پیروزی انقلاب اکتبر در امپراتوری روسیه بسیاری از احزاب سوسیالیست در اکثر کشورهای جهان به احزاب کمونیست تبدیل شدند که درجه اطاعتپذیری آنها از حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروری متفاوت بود. پس از جنگ جهانی دوم، کمونیستها در اروپای شرقی به قدرت رسیدند و در سال ۱۹۴۹، حزب کمونیست چین (CPC) توسط مائو زدونگ در جمهوری خلق چین تاسیس شد، این حزب در ادامه، مسیر ایدئولوژیکی رشد کمونیستی خود را به گونهای متفاوت طی کرد. در میان کشورهای جهان سوم که دولتهای طرفدار مکتب کمونیسم تشکیل دادند میتوان به دولتهای کشورهای کوبا، کره شمالی، ویتنام شمالی ، لائوس، آنگولا، و موزامبیک اشاره کرد.
*«نقدها و ضعف های مارکسیسم»
مارکسیسم با ضعف های نظری و عملی بسیاری مواجه است که به برخی از مهمترین آنها اشاره می کنیم .
1.ماتریالیسم (Materialism) یا مادی گری مارکسیسم
در جهان بینی مارکسیسم ، ماوراءماده انکار شده و هستی مساوی با ماده فرض می شود. این نظریه و مکتب فلسفی ، دنیای خارج را واقعی و حقیقی و بیرون از شعور انسان می داند. ماتریالیسم معتقد است که ماده مبداء و اساس است و حس و شعور و تفکر فرع و زائیده ماده است و درک خاصیت ماده تکامل یافته و عالی و انعکاس خارجی جهان مادی و قوانین آن در مغز می باشد.
درست است که حس و تجربه تنها در قلمرو امور مادی کار آرایی دارد و ماتریالیست ها هم از این رو تنها از حس برای درک حقیقت استفاده می کنند که امور غیر مادی را کاملا انکار می کنند و تنها عالم موجود را همان عالم مادی می دانند.
در مورد دیدگاه ماتریالسیت ها در باره شناخت باید گفت که آنها با انکار امور ماواء ماده بر این باورند که تنها حقیقت موجود ماده است و ما تنها به حواس خود و با تجربه است که می توانیم حقیقت را درک کنیم.
آنها از امور روانی و درونی انسان نیز تفسیری مادی ارائه می دهند ؛ مثلا اگر کسی احساس غم واندوه کرد این بخاطر ترشح بیش از حد فلان غده و یا کم کاری فلان غده است و هیچ ربطی به روح ، یعنی امری مجرد و غیر مادی ندارد. آنان حقیقت را نسبی می دانند، و حقیقت را به طور مطلق انکار می کنند می گویند: حقیقت عبارت است از نتیجه حاصل از مجموع برخورد قوای ذهنی با جهان خارج، مثلاً هنگامی که حواس انسان با خارج تماس برقرار می کند، خارج روی حواس اثر می گذارد، و حواس ما نیز نسبت به اثر وارد از خارج، عکس العمل نشان می دهد، نتیجه حاصل از تأثیر خارج و واکنش خواص، همان حقیقت است به شکل «تز» و «آنتی تز» و «سنتز». نوری از جسم بر می خیزد و وارد چشم می شود، چشم ما تنها اثر پذیر نیست بلکه اثر بخش نیز هست، چشم در مجموع شرائطی که با خارج دارد روی پدیده اثر می گذارد، مجموع حاصل از این دو برخورد که معلول برخورد عالم عین با عالم ذهن است، حقیقت است.
وقتی به آنان گفته می شود که ممکن است ما یک شیئ را به دو صورت احساس کنیم، مثلاً هرگاه یک دست خود را در میان آب گرم و دست دیگر را در میان آب سرد بگذاریم و بعداً هر دو دست را در میان آب ملایم قرار دهیم با یک دست احساس سردی، با دست دیگر احساس گرمی خواهیم کرد، در پاسخ می گویند: هر دو حقیقت است.
بنابراین، حقیقت (معرفت صحیح) ملاک خاصی ندارد، و حقیقت نسبت به شرائط درک اشخاص، مختلف می باشد. همان دوستی که در شرایط خاصی او را فرد نیک و در شرایط دیگر او بد تلقی کردیم هر دو حقیقت است در آن شرایط حقیقت، خوب بودن او بود و در شرایط دیگر، حقیقت نقطه مقابل آن است.
اشیاء، یک واقعیت مسلّم و محدودی ندارند، که ما دریافت ذهنی خود را بآن بسنجیم، بلکه حقیقت با اختلاف شرایط که مایه اختلاف درک ها و احساس می گردد، خود نیز مختلف می باشد. امروز می گویند باید اندیشه مطلق بودن اشیاء را به دور ریخت و همه چیز را به صورت نسبی اندیشید. برای بطلیموس حقیقت همان بود که می اندیشید و نحوه آفرینش جهان را تصور می کرد، و برای گالیله و دیگران حقیقت همان بود که اندیشیدند، و هر تصوری نسبت به شرایط خود، حقیقت است.
اگر روزگاری می گفتند عناصر چهار تا است و امروز می گویند، صد و خورده ای است، هر دو حقیقت است، زیرا نتیجه شرایط نخست، جز دریافت نخست و نتیجه شرایط دیگر، جز دریافت دومی چیزی نیست. اگر گروهی می گویند خدا هست و برخی او را انکار می کنند هر دو حقیقت است، زیرا دریافت هر کسی با شرایط درک خود متناسب می باشد و هر شرایطی جز همان درک، چیز دیگری را ایجاب نمی کند، مثلاً شرایط گروه نخست ایجاب می کند که معتقد به وجود خدا، باشند و شرایط افراد دیگر جز نفی آن، چیزی را ایجاب نمی کند. این همان نظریه ماتریالیست های معاصر است که از این راه همه چیز را توجیه می کنند.
در مقابل باید توجه داشت که ما با اموری مواجه هستیم که به هیچ وجه نمی توان از آنها تفسیری مادی ارائه کرد ، اگر بتوان گفت که احساسات درونی و روحی ما مادی است و هر چه را که معتقدان به روح نسبت می دهند بتوان به ماده نسبت داد لااقل نمی توان گفت اراده امری مادی است. اصلا ماده چگونه می تواند دست به خلاقیت بزند و چیزهایی را در خود و فکرش بیافریند که اصلا وجود مادی نداشته است و اصلا ماده چگونه می تواند از زمان عبور کند و وقایعی را در آینده ببیند همان چیزی که هر از گاهی در هنگام خواب روی می دهد. اصلا آنها در مورد ایجاد و آفرینش عالم سرانجام به لاادری گری ، یعنی نمی دانم دچار می شوند چرا که سرآغاز و علت پدید آورنده عالم را ماده نخستین می دانند اما گویا هیچ وقت از خود نمی پرسند که ماده نخستین از کجا آمده و که او را آفریده است در حالی که ماده قطعا واجب الوجود نیست.
2.نگاه مارکسیسم به انسان و دین
مـارکـسـیسم می گوید : خداپرستی انسان , مایه از خود بیگانگی او است زیرا فرد خداپرست با پرستش و توجه به غیر , از خود بیگانه گشته و به دیگری وابسته شده است , همچنانکه این سخن را درباره مالکیت انسان نیز تکرار می کند و مساله مالکیت انسان را نسبت به چیزی مایه تعلق انسان به غیر خود می داند , و برای رهائی ازپدیده از خود بیگانگی مذهبی و از خود بیگانگی اقتصادی , اصل مذهب ومالکیت را حذف می کند تا او را از این وابستگیها رهائی بخشد .
مارکس نظریه از خود بیگانگی انسان در سایه مذهب را از فویر باخ پیشوای مادیگری قبل از مارکس گرفته و آن را تحت عنوان اومانیسم ( انسان گرائی ) وارد فلسفه خود ساخته است .
هـدف او از وارد ساختن این اصل به فلسفه مادیگری , ترمیم خشکی و خشونت فلسفه ماده گرائی است که هر انسان غربی آن را لمس می کند , زیرا مادیگری قرن هیجدهم انسان را مانند یک ماشین می دانست و مکانیسم آن را مثل یک ماشین می پنداشت . درقـرن نـوزدهـم , نـظـریـه مـکانیکی مردود شناخته شد , و مادیگری دیالکتیکی ,جایگزین مـادیـگـری مـیـکـانـیکی گردید , ولی در هر حال هر دو بر اثر اصالت بخشیدن به ماده و نفی معنویت با خشکی و خشونت خاصی همراهند که با روح لطیف معنوی انسان ناسازگار است .
فـویر باخ در یکی از سخنان خود چنین می گوید : در انسان پرستشگر یک نوع حالت تعلق و وابستگی پدید می آید , چه بهتر که از این حالت بیرون آئیم , زیرا وقتی بشر خدا را می پرستد و از او فرمان می برد , به صورت موجودی وابسته وبی شخصیت درمی آید , که دیگر به خود تعلق ندارد . مارکس نیز همین جملات را تکرار می کند و می گوید انسان باید گرد خود بگردد , نه گرد وجود دیگری . مـارکـسـیـسم از این فرصت استفاده کرده و خواسته است برای تز اقتصادی خود ,یک اصل فلسفی نیز بیندیشد و آن اینکه : مالکیت انسان , مایه تعلق او به غیر خود می گردد , و انسان نباید مانند اشیاء و ابزار به غیر خود متعلق و وابسته گردد .
ولی با اصراری که مارکسیسم در این مورد انجام می دهد , هنوز نتوانسته است ازخشونت و قساوت فلسفه مادیگری سر سوزنی بکاهد . فلسفه ای که به چیزی غیر از ماده و انرژی نمی اندیشد , و تکامل انسان را در پرتو تکامل ابزار تولید و روابـط اقـتـصادی می داند , و حتی عامل تکامل را در انسان امر درونی ندانسته و آن رابرخاسته از عامل خارجی ( تکامل اقتصادی ) می پندارد , چگونه می تواند از اصالت انسان و انسان گرائی سخن بـگـوید و دم از معنویت بزند ؟اگر واقعا برای مارکسیستها مساله انسان گرائی مطرح است , و مـعـتقدند که به غیر انسان نباید اصالت داد , پس چرا انسان را وابسته به تکامل ابزار تولید وروابط اقـتـصـادی مـی دانـند و به جای اینکه اقتصاد را در خدمت انسان قرار دهند ,انسان را در خدمت اقـتـصاد و ابزار تولید درمی آورند ؟ اگر انسان اصل است , پس چرا او را در حد یک حیوان مصرف کـننده تنزل داده و پیوسته شعار می دهند : از هر کس باید به اندازه توان او کار کشید و به اندازه نیاز , به او پرداخت .
1 – ارتباط با کمال مطلق , مایه تکامل است . خدا پرستی , به معنی ارتباط با کمال مطلق است . خدا از نظر یک فرد مذهبی ,سراسر , جمال و کمال و از هر عیب و نقص پیراسته و مبرا است . او آفریدگار دانا و توانا است که به جهان و انسان , هستی بخشیده است . و اگر لحظه ای فیض او قطع گردد , تاریکی وحشت زای عدم مطلق همه جا را فرا می گیرد . ارتباط با چنین کمال مطلق , مایه تعالی انسان است .
و بـه وجـدان هـای بـیـدار , شعورو ادراک و به حس علم جوئی و کنجکاوی انسان , قدرت و نیرو مـی بـخشد و موقعیت انسان را در جهان , با واقطع بینی کاملی روشن می سازد و از نخوت و بلند پروازی اومی کاهد . مـعـنـی اصـالـت انـسـان , ایـن نیست که پیوند او را از کمال مطلق قطع کنیم , و به بهانه اعطاء شـخـصـیـت , او را خـودخـواه و خودپرست بار آوریم , که مفهومی جز زبونی و ناتوانی او در برابر تمایلات نفسانی ندارد . آیا علاقه انسان به علم و دانش , به اخلاق , نیکوکاری , هنر و زیبائی ها , مایه ازخود بیگانگی او است , یا مایه کسب کمال , و لذا , یک نوع بازگشت به خویشتن است ؟ عین این سخن درباره خداجوئی و خدایابی نیز حاکم است , زیرا انسان خداجو و خداپرست می خواهد از طریق پیوند با کمال مطلق , بر کمال خود بیفزاید . مـعنی راستین اومانیسم و حفظ اصالت انسان نیز سوق دادن او به ارزش های اخلاقی و سجایای انسانی است که به ذات او برمی گردد , و در ذات والای او جای می گیرد .
مـارکـسـیـسم , از آثار سازنده خداگرائی آنچنان غافل است که خداپرست را فاقد شخصیت تلقی می کند و خویشتن گرائی و نفس پرستی را مایه تجلی شخصیت می داند . او خـدا را بسان یک حاکم ستمگر و خودکامه تصور کرده است که از کرنش بندگان و خردکردن شخصیت آنان لذت می برد , و با سلب شخصیت از آنها , مقام خود را بالا می برد .
در صورتی که پرستش خدا جز طلب کمال و سیر در جهت قرب به خدا , جز یک نوع حق شناسی و قدردانی از نعمت های او و جز اظهار لیاقت و شایستگی برای بهره مندی ازنعمتهای بیشتر , چیزی نیست . خـداپـرسـتـی , دارای آثار ارزنده و کمال آفرینی است که هیچ فرد خردمندی در آن شک و تردید ندارد .
خـداشناسی , مایه تکامل علوم و دانش ها , کنترل کننده غرائز مرزنشناس انسانی ,پرورش دهنده فضائل اخلاقی و سجایای انسانی , و مایه آرامش روح و روان در سختی هاو دشواریها است . مـحـققان الهی در کتاب های مربوط به عقائد و مذاهب , پیرامون آثار سازنده آن سخن گفته اند , که نیازی به تکرار آنها نیست . و در اینجا به همین مختصر اکتفا می شود .
2 – ریشه مذهب در نهانگاه روح از نظر متفکران , مذهب , ریشه عمیقی در روح و روان انسان دارد , و تـوجـه بـه خـداو مـاوراء طـبیعت , تجلی احساس درونی است که آفرینش انسان با آن سرشته گردیده است . بـشـر در تـاریـخ زنـدگی خود , عادات و رسومی را پدید آورده و سپس آنها را به دست فراموشی سپرده است , ولی هرگز مذهب را از قاموس زندگی حذف ننموده و با آن وداع نکرده است . خاصیت تحول پذیری انسان , بر نظر او درباره مذهب اثری نگذارده است .
همه اینها نشان می دهد که مذهب ریشه عمیقی در نهاد انسان دارد . روانـشـنـاسـی امـروز , حس مذهبی را یکی از چهار حسی می داند که متن روان انسان راتشکیل می دهند . این چهار حس , عبارتند از :
1 – حس علم جوئی و کنجکاوی . 2 – حس اخلاق و نیکوکاری . 3 – حس هنرجوئی و زیباخواهی . 4 – حس خداجوئی و مذهبی . آنان درباره هر چهار حس و چگونگی آمیزش آنهابا روان انسان , سخنان ارزنده ای دارند . از ایـن رو , بر خلاف نظریه مارکس , خداجوئی یک نوع بازگشت به خویشتن , و الحاد وانکار خدا یک نوع از خود بیگانگی است . ایـن حـقـیـقـت در آیه زیر به روشنی بازگوشده است که می فرماید : «و لا تکونوا کالذین نسواللّه فانساهم انفسهم» مـانـنـد آن گـروه نباشید که خدا را فراموش کردند و خداوند آنان را به خود فراموشی دچار ساخت . این آیه , به روشنی خدا فراموشی را مایه خود فراموشی می داند .
و نکته آن , همان است که یادآور شدیم . امیرمومنان علیه السلام در یکی از سخنان کوتاه خود می فرماید : من نسی اللّه انساه نفسه و اعمی قلبه . هر کس خدا را فراموش کند , او را به خود فراموشی و کوردلی , دچار می سازد . 3 – مـوقـعـیت معلول نسبت به علت اصولا از نظر فلسفه , وجود معلول , جز یک وجود وابسته به علت و قائم به او چیزی نیست . معلول , لطیف ترین و دقیق ترین وابستگی را به مقام علت داراست . بنابر این واقعیت جهان امکانی – اعم از انسان و غیره – جز یک نوع تعلق و وابستگی به آفریدگار چیزی نیست . اعـتراف به وجود خدای یگانه , و توجه به منبع کمال , یک نوع اعتراف به واقعیتی است که براهین فـلـسفی از آن پرده برداشته است ,و الحاد و انکار خدا و یا بی توجهی به آن , یک نوع پرده پوشی بر سیمای حقیقت به شمار می رود . اگر واقعا معلول و مخلوق , مقامی و حقیقتی جز تعلق و وابستگی ندارد , آیا اعتراف به چنین تعلق , حـقـیـقت گرائی است یا انکار آن ؟ و اگر انسان , مخلوق ذات بالاتر و برتر است , توجه به چنین وابستگی که عین واقعیت وجود او است , از خود بیگانگی است , یا عین خودگرائی ؟سخن درباره مالکیت انسان را که از نظر مارکس مایه از خود بیگانگی است , به وقت دیگری موکول می کنیم .
ولی اجمال سخن درباره آن چنین است که :حقیقت مالکیت در اسلام , تعلق مال به انسان است نه تعلق انسان به مال . به تعبیردیگر , مال از نظر اسلام برای انسان وسیله زندگی است , نه هدف . مالکیت در صورتی مایه از خود بیگانگی است که دنیا هدف و کعبه آمال باشد , نه وسیله زندگی . امیرمومنان علی علیه السلام در این مورد تعبیری بس لطیف دارد , آنجا که می فرماید : «و من ابصر بها بصرته و من ابصر الیها اعمته» . هـر کـس بـه جـهـان , بـه دیـده معبر و گذرگاه و وسیله و ابزار کا بنگرد , مایه روشنی دل او می گردد .
و هر کس به آن از زاویه هدف و آرمان نگاه کند , او را کوردل , و قلب او را بی بصیرت می سازد . از ایـن جـهـت , در اسـلام دنـیاداری و تجمل پرستی مذموم , و مایه نابودی سعادت انسان بشمار می رود .
3.اصالت اقتصاد
از نظر مارکس اقتصاد زیر بنای جامعه را تشکیل می دهد وامور دیگر رو بنایی هستند . این دیدگاه مارکس ناشی از نگاه ماتریالیستی وی و شی انگاری انسان است و چنین نگاهی به انسان و جامعه ناقص و غیر واقعی است .
4.محقق نشدن پیش بینی مارکس
علاوه بر اشکالهای نظری که بر مارکسیسم وارد است ، از نظر عملی نیز پیش بینی مارکس برای به بن بست رسیدن نظام سرمایه داری به تحقق نپیوسته و نظام سرمایه داری با اصلاحاتی که در دورن خود انجام داد توانست از بحران ها خارج شود و انقلاب کارگری که وی به دنبال آن بود شکل نگرفت .
«نئو مارکسیسم»:
پس از جنگ جهانی نخست، مارکسیسم در میان برخی محافل روشنفکر اروپایی هوادارانی می یافت که در میان ایشان کسانی یافت می شد که کوشش می کردند بیشتر به جنبه های فلسفی تفکر مارکس روی آورند و مسائل فلسفی را از آن دیدگاه بار دیگر طرح و برای آنها پاسخهایی جست و جو کنند. در میان این روشنفکران، بعضی در شمار ارتودوکسها،یعنی مارکسیستهای درست باور، بودند که می کوشیدند اندیشه های آغازین و بنیادی مارکس را همان گونه که بنیانگذار آنها عرضه کرده بود بپذیرند، دنبال کنند، و گسترش دهند. بعضی دیگر کوشش می کردند که با نگهداشت اندیشه های بنیادی مارکس، گسترشهای نوین زندگی اقتصادی و اجتماعی جهان غرب را، یعنی گسترش نوین سرمایه داری را، در مرحله ی واپسین آن بار دیگر تحلیل کنند، و به نتیجه گیریهایی برسند که بتواند پاسخگوی نیازمندیهای نظیر و عملی گروههای پیشرو باشد. بدین سان، اصطلاح «مارکسیسم نو» پدید آمد.
این نومارکسیان تقریباً بی استثنا در جوامع غربی پدید آمدند. اما در عین حال، خود این مارکسیان با یکدیگر فرق دارند. بین آنها کسانی هستند که همچنان به اندیشه های بنیادی مارکس وفادار مانده اند، و تنها کوشش می کنند که آنها را، هماهنگ با گسترشهای نوین زندگی مادی و معنوی انسانها، فراتر و پیشتر برانند؛ و کسانی هستند که اصطلاحاً نومارکسیان نامیده می شوند- چه در نظریات ایشان برخی اندیشه های مارکسیستی یافت می شود و به همین دلیل نیز ایشان را «نئومارکسیست» می نامند- و کوششان از آغاز تاکنون نه نگهداشت و پیشبرد نظریات بنیادی مارکس و فراتر اندیشیدن از اندیشه های بنیانگذاران مارکسیسم، بلکه در واپسین مرحله ویران کردن مارکسیسم و بازگرداندن آن به الگوها و نمونه های پیش از تفکر مارکسیستی است. این گروه دوم را نمی توان در شمار مارکسیستها آورد، زیرا این نامی است که محافل بورژوایی جهان غرب، به دلیل بیش و کم انحرافهایی که این افراد از تفکر فلسفی و اجتماعی به رسمیت شناخته شده ی بورژوایی دارند، به ایشان داده اند.
نمایندگان گرایشهای نومارکسیستی در طی سه دهه گذشته در اروپا و امریکا بسیار بوده اند. اما برجسته ترین این گونه گرایشهای فلسفی تازه را باید نزد اندیشمندان «مکتب فرانکفورت» جست و جو نمود.
به دنبال عدم تحقق پیشگویی های مارکس ، مبنی بر وقوع انقلاب کارگری علیه نظام تولید سرمایه داری و شکل گیری سوسیالیسم و در پی ناکامی جنبش های مارکسیستی در اروپا و عدم تمایل کارگران به انقلاب و پیروزی انقلاب بلشویکی (1917)در روسیه، بسیاری از نئو مارکسیست های آلمانی برآن شدند، تا به بازخوانی اندیشه های مارکسیستی بپردازند. این روشنفکران آلمانی، در ارتباط با یک موسسه تحقیقات اجتماعی بودند، که در سال 1923 با همت و سرمایه فیلکس وایل، که یک کارخانه دار بود، تاسیس شد و به عنوان اولین موسسه مطالعات مارکسیستی در جهان سرمایه داری غرب، وابسته به دانشگاه فرانکفورت فعال بود. آنها در این موسسه، مهم ترین جریان فکری دنیای سرمایه داری از زمان ظهور مارکسیسم به بعد را پی ریزی کردند، که بعدها به مکتب فرانکفورت یا نظریه انتقادی، موسوم شد.
اعضای این مکتب که از جمله اولین قربانیان سیاست های نژادپرستانه آلمان نازی بودند، در اواخر دهه 1930، بعد از اوج گیری قدرت رژیم سوسیالیسم آلمان، به خاطر دیدگاه های سیاسی خود، مجبور به ترک آلمان و عزیمت به ایالات متحده آمریکا شدند. در اوایل دهه 1950 اعضای مکتب، دوباره به آلمان بازگشتند و موسسه تحقیقات اجتماعی را در فرانکفورت فعال کردند.
در سال 1969 در پی مرگ “ادورنو” “موسسه منحل شد و با مرگ هورکهایمر دوران فعالیت مکتب فرانکفورت خاتمه یافت، لکن نظریه انتقادی در شکل جدید و در عین حال بسط یافته، در قالب دیدگاه های آلفرد اشمیت، یورگن هابرماس، کارل اتواپل، کلاوس اوفه و… تداوم پیدا کرد.
تازه ترین تلاشی که برای دنبال کردن و توسعه سنت های این مکتب انجام شده، توسط “هابرماس” فیلسوف و جامعه شناس بوده است که مهم ترین و مشهورترین سخنگوی مکتب فرانکفورت می باشد.
اعضای مکتب
از شخصیت ها و اعضای مکتب فرانکفورت، که اکثرا یهودی بودند، می توان به این افراد اشاره کرد: ماکس هورکهایمر که از 1931 تا1958 مدیریت موسسه را بر عهده داشت، تئودور ادورنو جامعه شناس و فیلسوف و موسیقی شناس، هربرت مارکوزه فیلسوف، اریک فروم فیلسوف و روانکاو، والتر بنیامین نقاد ادبی، فریدریش پولوک اقتصاددان، فرانتس نویمان، هنریک گروسمن و ماری یهودا. در این میان آثار چهار شخصیت عمده یعنی: هورکهایمر، مارکوزه، ادورنو و فروم بود که هسته اصلی نظریه انتقادی را شکل داد.
هدف مکتب فرانکفورت
هدف نظریه پردازان این مکتب که ایجاد و تغییر سیاسی و اقتصادی و فرهنگی را برای جوامع سرمایه داری دوران خود، تغییر بنیادی می دانستند، این بود که به مدد آثارشان و با افشای تضادهای زیربنایی و جوامع طبقاتی، تحولات اجتماعی مثبت و پیش رونده بیافرینند.
اعضای این مکتب که در مقابل نظریه پوزیتویست ها که موید و طرفدار وضع موجود و توصیف کننده آن بودند، تفکر آرمانی جامعه یا وضع مطلوب را ارائه کردند که در واقع به دنبال تغییر و حرکت به سوی مطلوب بودند.
محورهای اندیشه مکتب فرانکفورت
محور کانونی اندیشه مکتب فرانکفورت را باید در مفهوم نظریه انتقادی جستجو کرد که معطوف به بررسی، مطالعه و تجزیه و تحلیل و تبیین جنبه هایی از واقعیت اجتماعی است که مارکس و پیروان ارتدکس وی، آنها را نادیده گرفته یا بدان ها بی توجهی کرده اند.
این مفهوم که مبنای همه تحقیقات فکری و فلسفی و پروژه های مطالعاتی اعضای موسسه، تحقیقات اجتماعی بوده است، اولین بار در سال 1937 باب شد و اساسا نوعی قالب تئوریک، برای متمایز کردن پیروان و معتقدان خود، از اشکال رایج و غالب مارکسیسم ارتدکس و رسمی محسوب می شد و در عین حال پوششی بود، برای پنهان کردن گرایش های انقلابی و تعهدات رادیکال آنها، در محیطی که با هر نوع گرایش انقلابی خصومت داشت.
این نظریه که توجه خاصی به نابرابری و ظلم دارد، ماهیت انتقادی داشته و در برخورد با مسائل جوامع معاصر، نوعی رویکرد انتقادی چند رشته ای را برای تحلیل کردن آنها، ارائه می کند.
برخی از حوزه ها و رشته های متعددی که در این نظریه، برای تجزیه و تحلیل مسائل و مشکلات به خدمت گرفته شده اند، عبارتند از: فلسفه، جامعه شناسی، ادبیات، هنر، روان شناسی، اقتصاد و علوم سیاسی. البته لازم به ذکر است جریانات فکری نوین مانند هرمنوتیک، سیبرنتیک، فمنیسم و زیبایی شناسی نیز در عرصه تحلیل ها مورد استفاده قرار می گیرند.
“ دنیس مک کوایل” در تبیین این نظریه می گوید: “این مفهوم کم و بیش با تحلیل های مارکسیستی یا چپ نو، انطباق دارد و ویژگی های اصلی آن عبارتند از: توجه به تقسیم و اعمال قدرت نابرابر در جامعه و برگزیدن زاویه دید طبقات استثمارشده، بجای اداره کنندگان رسانه ها، یا جامعه به طور کلی ”.
نظریه انتقادی، ضمن انتقادات زیربنایی از رویکردهای رایج، در شناخت جامعه به ایرادات روش شناختی و متدولوژیکی این رویکردها پرداخته و شیوه های پوزیتیویستی را برای مطالعه جامعه، مورد نقد قرار می دهد و قائل است صرف تجربه و روش های تجربی کافی نیست و نباید مطالعه جامعه را با مطالعه طبیعت یکسان فرض کرد و مطالعات اجتماعی و انسانی را به صورت علمی در آورد که درصدد کشف قوانین اجتماعی و انسانی باشد، قوانینی که اعتبار و اقتدارشان باید همانند اعتبار و اقتدار قوانین فیزیکی و علوم تجربی و طبیعی باشد. یعنی قوانین عام، فراگیر، آزمون پذیر و اثبات پذیر براساس روش های تجربی و علمی.
اساس این نظریه را همین نقد اعتقادات پوزیتویسم تشکیل می دهد که معتقد است کامل ترین یا تنها شکل شناخت توصیف پدیده های حسی و تجربی است و هرگونه شناخت مبتنی بر تجربه حسی و هرگونه پژوهش اصیل نیز مبتنی بر توصیف واقعیات تجربی می باشد.
نقد نئو مارکسیسم
حقیقت این است که با توجه به بنیان های سست مارکسیسم نمی توان با حفظ چارچوب های حاکم بر آن نظریه ای کارامد ارائه نمود. نئومارکسیسم هم نتوانسته است از اصول اومانیستی و نگاه مادی مارکسیسم خارج گردد و سر از نسبیت درآورده است.
علاوه بر اینکه نظریه پردازان این مکتب ابتدا عقاید خود را بر تفکر مارکسیستی استوار کردند و اساسا تاثیرگرفته از اندیشه های مارکس بودند (هر چند وام دار بودن آنها به هگل را نیز نباید نادیده گرفت) اما در پنجاه سال اخیر، از اصول خود بسیار فاصله گرفته اند. اصول اولیه آنها را سرمایه داری و لیبرال دموکراسی تشکیل می داد اما بعد از گذشت سال های اولیه این مکتب، هیچ نظریه واحدی که مورد توافق اعضای آن باشد، وجود نداشت.
واقعیت این است بدون در نظر گرفتن مبانی انسان شناختی و معرفت شناختی و جهان بینی حقیقی و خارج از محدوده تفکرات محدود و ناقص بشری و با نگاه مادی و تک بعدی به انسان و نیازهای او نمی توان نسخه کاملی برای بشر ارایه داد
گرچه ممکن است به دلیل نفوذ تمدن غرب و نظام سرمایه داری و تلاش گسترده غرب برای نشان دادن برتری فرهنگ و تمدن خود با بهره گیری از تبلیغات گستره و غول های رسانه ای و تأثیرات فریبنده ظاهر تمدن غربی در سایه پیشرفت های تکنولوژیکی و صنعتی آن و وادادگی برخی اندیشمندان ، حکومت سکولار به عنوان بهترین گزینه و الگوی حکومتی و اداره زندگی انسان ها معرفی شده باشد ، اما هر گونه ارزیابی و داوری در مورد برتری الگوی حکومت سکولار نسبت به الگوی حکومت دینی باید بر اساس ماهیت این الگوی حکومتی و بر پایه واقعیات صورت بگیرد و لایه های ظاهری و مظاهر فریبنده آن نباید ، موجب نادیده گرفتن زوایای حقیقی و ماهیت این الگو بشود .
ما معتقدیم حکومت سکولار به دلیل ضعف ها و بحران های مختلف معرفتی ، روحی ، اخلاقی و اجتماعی که نظام های سکولار را با چالش جدی روبرو نموده ، شایستگی لازم را برای ترسیم الگوی زندگی انسانی ندارد.
دنیای به اصطلاح مدرن امروز که محصول تفکّر و جهان بینی مادی است در گرداب بحران های متعددی گرفتار است که حوزه های مختلف زندگی بشر امروز را متأثر ساخته است .گستره این بحران ها از ساحت معرفت و اندیشه گرفته تا نگاه به انسان و ابعاد اخلاقی , سیاسی و اجتماعی او سایه افکنده است و زرق و برق پیشرفت مادی و تکنولوژیکی نیز نتوانسته ، سایه سنگین افول ارزش های معنوی ، اخلاقی ، اجتماعی و سیاسی را پنهان دارد و در پس این پیشرفت مادی ، پس رفت در معنویت ، ارزش ها و انسانیت را به ارمغان آورده است .
اعتماد مطلق غرب بر علوم تجربی و مقابله آنان با اعتقادات دینی ، خسارت های سنگینی برای نظام های سکولار به بار آورد . گرچه نقش این جریان در سرعت بخشیدن به اکتشافات علمی و افزایش چشمگیر بهره مندی های مادی غیر قابل انکار بوده ، اما جریان مذکور به دلیل نگاه تک بعدی و نادیده گرفتن ارزش های الهی هیچ گاه نتوانست سعادت مطلوب را برای بشریت به ارمغان بیاورد و با وجود پیشرفت در عرصه علم و تکنولوژی ، پسرفت در انسانیت را به دنبال داشت .آنچه تمدن غرب در عمل برای بشریت به ارمغان آورد ، تبدیل آن به حیوان متمدن بود و نه یک انسان متمدن .
«حوادث و رویدادهایی چون رنسانس و نوزایی و جنبش اصلاح دینی و جریان روشن اندیشی و عقل گرایی و انقلاب صنعتی که از قرن چهاردهم در غرب آغاز شد با وجود آثار و نتایج سودمند آن در زمینه تأمین رفاه و آسایش مردم و ایجاد تحولات فکری و فرهنگی و تکامل زندگی اجتماعی انسانها موجب بروز بحران ها و نارسایی هایی نیز در عرصه های مختلف زندگی انسانی از جهت معرفتی , روانی , اخلاقی , اجتماعی و سیاسی شده است. امروز بشر در بعد معرفتی دچار تحیَر علمی و نسبیت گرایی و عدم ثبات در آرا و عقاید است و در بعد روانی , دچار تردید علمی , افسردگی و اضطراب , فقدان آرامش و اطمینان خاطر و از خود بیگانگی و به تعبیری بی خویشتنی است و از جهت اخلاقی نیز گرفتار انحرافات خصلتی گسترده و به لحاظ خانوادگی دچار از هم پاشیدگی داخلی و از نظر اجتماعی و سیاسی , گرفتار مسائلی چون هرج و مرج بین المللی و مانند آن است.» (جوادی آملی ، عبد الله ، انتظار بشراز دین ، قم: مرکز نشر اسرا ، 1380، ص 13)
غرب به جای اینکه به فکر مبارزه با دیانت کلیسایی باشد، نوک پیکان حمله خود را متوجه اساس دین و نهاد دیانت کرد ورفته رفته مبازه با دین و دین مداری در میان روشنفکران تبدیل به یک سنت شد و همین سنت نابخردانه بود که عامل انحطاط اخلاقی فرهنگی و حتی سیاسی مغرب زمین در عصر مدرنیسم گردید . سنتی که غرب را از دورن نسبت به انسانیت وشرافت خود بیگانه کرد.
بشر امروز در ازای رسیدن به پیشرفت مادی , معنویت و اخلاق را به کنار گذارد و خلأ معنوی و اخلاقی را برای جامعه بشری به ارمغان آورد . « نظام هوشمندی که بمب هسته ای را ساخته است ، در ساختن مقوله های اخلاقی که بتواند چنین دانشی را متمدن کرده و در خدمت انسان قرار دهد ، شکست خورده است .» (اسکات ، پیتر ، فرهنگ و جامعه ، 1983، ص 284)
« تمدن کنونى غرب بر اساس پاسداشت انسان بهوجود آمد؛ بر اساس اومانیسم و اصالةالانسانیه این تمدن بنا شده است؛ معناى آن این است که «انسانیت»، عنصر اصلى و هدف اصلى و قبله اساسى براى این تمدن خواهد بود؛ امروز در نظام تمدنى غرب، انسانیت پامالشده است و حقاً و انصافاً دچار شکست شدهاند. تا اندکى قبل از این، در لباس علمى و در ادبیات دانشگاهى این مسائل را جلوه می دادند و ضعفها را می پوشاندند، لکن بتدریج این ضعفها آشکار شده و باطن این تمدن مادى – که ضد انسان است، ضد فطرت الهى است – دارد خودش را نشان می دهد. یک نمونهاش قتل و غارت و خشونت است که خب این خشونتها و قتلوغارتها اینقدر متراکم شده که امروز بر کسى پوشیده نیست… قتل و غارت و خشونت و شهوترانىهاى مسخکننده انسان ، ازدواج با همجنس ، این غیر از همجنسبازى است، بمراتب بالاتر است؛ یعنى علناً منکرِ ضد فطرت را در زندگى خودشان راه بدهند ، امروز علناً و صریحاً به این اعتراف می کنند، و دو همجنس با یکدیگر ازدواج می کنند، و کلیساها این را ثبت می کنند، یعنى از پرده برون افتاده آن فساد باطنى و درونى در این زمینههاى شهوترانى و مانند اینها.» (پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری ، بیانات در دیدار اعضاى مجلس خبرگان رهبرى 15/12/1392)
و براستی « توحش جنگجویان و غارتگران اتمی را نمی توان تمدن نامید , زیرا نتیجه پیشرفت و ثمره ارتقای اجتماعی , ایجاد آرامش و امنیت و کاهش اضطراب و ناامنی است , در حالی که امروز کشورهای غربی ایجاد اضطراب فکری و اعتقادی و ناهنجاری های اخلاقی را پیشرفت جوامع بشری می نامند .آنچه غرب بدان دست یافته است , چون تهی از معنویت و اخلاق است , نوعی توحش به شمار می آید نه تمدن .» (جوادی آملی ، عبد الله ، جامعه در قرآن ، تفسیر موضوعی قرآن کریم ، ج17، قم: مرکز نشر اسراء ، 1387، ص 456)
رنه گنون، منتقد مشهور فرانسوی، در کتاب بحران دنیای متجدّد به برخی از این پیامدها و بن بستهای تمدن جدید اشاره کرده ، مینویسد:کسانی که تنعّم و رفاه را آرمان خود ساخته بودند و از بهبودهایی که بر اثر پیشرفت و ترقّی حاصل گشته، برخوردارند، آیا خوشبخت تر از ابنای بشر در روزگاران پیشین هستند؟ امروزه وسایل ارتباطی سریع تر و امکانات بیشتری وجود دارند، ولی عدم تعادل و نابسامانی و احساس نیاز بیشتر، او را در معرض خطر فقدان قرار داده و امنیت او هر چه بیشتر در معرض تهدید قرار گرفته است؛ زیرا هدف تمدن جدید، چیزی جز افزایش نیازمندیهای تصنّعی، بهره گیری جنون آمیز از امکانات، مواهب طبیعی و لذت طلبی و ارضای هر چه بیشتر و غوطه ور ساختن انسان در زندگی ماشینی چیز دیگری نیست. (گنون، رنه ، بحران دنیای متجدد، ترجمه ضیاء الدین دهشیری ، تهران : امیر کبیر، 1372، ص 144)
بشریت با اینکه از قدرت مادی و علمی و اقتصادی و فناوری فوق العاده بهرهمند است، ولی با رویکرد مادی گرایانه و دین گریزانه، به ورطه سقوط و انحطاط افتاده و به غفلت از خویش مبتلا شده است. علم و پیشرفت و امکانات مادی دنیای جدید هرگز نتوانستهاند جایگزین دین شوند، و بشریت را به سرمنزل خوشبختی و سعادت برسانند، و وجود این همه بحران در جوامع پیشرفته، نشان دهنده این واقعیت است که علم و پیشرفت، نمیتواند انسان را از دین بینیاز سازد.
در دنیای کنونی ارزش ها بیش تر در رفاه و سود بیش تر، آن هم به گونه ای مطلقاً فردی، خلاصه می شود و ارزشهای اخلاقی و اجتماعی نادیده انگاشته می شود . اصل تفاهم و همکاری با دیگر انسان ها, به قدری رنگ باخته که امروز، ایجاد کوچک ترین نهاد اجتماعی (خانواده) با مشکل های فراوانی روبه روست؛ به طوری که انسان ها قادر نیستند به مقتضای فطرت خویش که حتی از سوی امیال فرد نیز حمایت می شود با فردی دیگر زیر یک سقف، زندگی مشترکی داشته باشند.
بحران در نهاد خانواده که پایه های مدنیّت جامعه را تشکیل می دهد آن قدر عمیق و ریشه دار است که جامعه شناسان و حقوق دانان جهان، نسبت به رفع آن ناتوان مانده اند. آنان، نه تنها توان حل بحران را ندارند، بلکه از توقف چنین روندی نیز ناتوانند , به گونه ای که هرقدر از عمر پیشرفت صنعت و ترقّی علمی جهان می گذرد , اهمیت نهاد خانواده، بیش تر رنگ می بازد و بر آمار طلاق، بی بند و باری، بچه های بی سرپرست و در نتیجه، بر میزان تعدّی، تجاوز و خشونت افزوده می شود.
از سوی دیگر، اگر بخواهیم پیامدهای آلودگی فطرت را در حوزه ای وسیع تر و در سطح بین الملل بررسی کنیم، با اوضاعی به مراتب خطرناک تر رو به رو خواهیم شد؛ به گونه ای که روز به روز، شدّت ظلم و جور کشورهای قوی تر بر کشورهای دیگر بیش تر می شود و کشورهای ضعیف، گرچه همانند گذشته، اسم «مستعمره» بر روی آن ها نیست، امّا به مراتب، بیش تر از گذشته از استعمار و استثمارکشورهای قوی رنج می برند.
«جامعه های به ظاهر مدنی دنیا که بشر امروزی به دام آن ها گرفتار آمده اند یک اصل و هدف را مبنای زندگی اجتماعی قرار داده و آن را برای خود منشأ سعادت به شمار می آورد و آن بهره برداری از منافع و مزایای دنیوی و بهره کشی از طبقه ضعیف برای سود بیشتر است و آن عامل مهمی که مایه هم آوایی مشئوم و یکپاچگی آنان شده است ، همین امر است.» (جوادی آملی ، عبد الله ، جامعه در قرآن ، تفسیر موضوعی قرآن کریم ، پیشین ، ص 189)
مایک دنیس برداین ، استاد تاریخ دانشگاه ایزونای آمریکا می گوید: « به عقیده من مدنیت و تمدن غرب به زودی به بن بست خواهد رسید و به جایش مدنیت و تمدن اسلامی خواهد نشست … آمریکا و همه دنیا امروز به چنان بحرانی دچار شده اند که مانند آن در تاریخ سابقه نداشته است . اگر بتوان دوره ای را با دوره جاهلیت پیش از ظهور پیامبر صلی الله علیه وآله مقایسه کرد همین دوره و عصر ما است … با این حال جهان و به خصوص آمریکا می توانند با پذیرش اسلام در خود انقلاب درونی ایجاد کنند ، تنها این دین است که می تواند کشور من و جهان را از قیدها برهاند و از نادرستی ها آزاد کند .» (روزنامه کیهان ، 24/7/80)
مجموعه این بحران ها و مشکلات موجب شده که بشر امروز با نوعی تحیّر وسردرگمی در حوزه های مختلف زندگی روبرو باشد و با وجود پیشرفت های علمی و مادی در عرصه های مختلف , شاهد پس رفت بشر امروز در ابعاد گوناگون زندگی هستیم و این شایستگی حکومت سکولار برای ترسیم الگویی قابل قبول برای اداره زندگی انسان ها با چالش و تردید جدی مواجه ساخته است .
در مقابل ما معتقدیم الگوی حکومت دینی به دلیل نگاه جامع به هستی و انسان و توجه به همه نیازهای مادی ، روحی و معنوی او ، از مشکلات ، عیب ها و کاستیهای الگوی سکولار به دور بوده و شایستگی قرار گرفتن به عنوان الگوی فرا روی بشریت را داراست زیرا در این الگوی حکومتی ، بر خلاف الگوی سکولار که قوانین در آن در ظاهر بر پایه خواست و اراده مردم تنظیم شده و در واقع از یک سو حاکمیت جهل و هوا پرستی بشری است و از سوی دیگر حاکمیت صاحبان قدرت و ثروت است ، از ناحیه کسی تنظیم شده که آگاهی کامل از همه نیازهای جسمی و روحی انسان دارد و تحت تأثیر خواهشهای نفسانی قرار ندارد .
در این الگو با توجه به ضرورت وجود قانون و نیازهای جسمی و روحی انسان ، قانون صحیح و کامل ، قانونی است که همه جنبه های هستی انسان در آن لحاظ گشته، برای شکوفایی استعدادهای انسان، برنامه ریزی صحیحی در آن شده باشد. اگر قانونی، فقط جنبه های طبیعی و عملی او را رعایت کند و ابعاد اخلاقی و یا اعتقادی او را نادیده گیرد، چنین قانونی، شایسته جامعه انسانی نبوده و نمی تواند انسان ها را به سعادت نهائی برساند وتشریع و قانونگذاری، زمانی درست و حق است و انسان را به سعادتش می رساند، که هماهنگ با تکوین و آفرینش انسان و جهان باشد؛ با فطرت و آفرینش انسان، با حقیقت آفرینش جهان، و با رابطه تکوینی عالم و آدم هماهنگ باشد. از این رو قانونگذار، تنها آن کسی می تواند باشد که انسان و جهان را آفریده و رابطه متقابل انسان و جهان را تنظیم کرده است و در عرصه اجرای قوانین نیز , نیاز به کسی است که شناخت کامل از این قوانین داشته باشد و بواسطه برخورداری از ویژگی عصمت از هر گونه خطا و لغزش و انحرافی به دور باشد . بدین ترتیب هم در مرحله قانوگذاری و هم در مرحله اجرای قوانین , مصونیت از خطا و اشتباه و لغزش های احتمالی در نظر گرفته شده است و در صورت دسترسی نداشتن به انسان معصوم ، نزدیک ترین گزینه به ایشان در شناخت مبانی دینی و قوانین الهی و برخوردار از ویژگیهای برجسته ای همچون عدالت و تقوا و مدیریت , اداره جامعه اسلامی را بر عهده می گیرد و البته چنین حکومتی تضمین کننده سعادت مادی و معنوی بشر خواهد بود.
در این الگوی حکومتی بر خلاف الگوی سکولار ، هدف گذاری حکومت به تأمین نیازهای مادی انسان محصور نبوده ، بلکه در کنار آن به نیازهای روحی و معنوی که حقیقت و ماهیت اساسی انسان ها را شکل می دهد ، نیز توجه شده و اخلاق و معنویت و ارزش های انسانی و اسلامی از محوریت برخوردار است .
در چنین الگویی حکومت وظیفه هدایت انسانها به سعادت مادی و معنوی را بر عهده دارد و ماهیت آن حاکمیت ارزش های انسانی و اسلامی است و بر اساس آن به تعریف مفاهیمی چون عدالت ، آزادی ، توسعه و پیشرفت و… می پردازد و نگاه متفاوتی از نگاه مادی و سود جویانه سکولار دارد.
گرچه متأسفانه به دلایل مختلف ، زمینه و شرایط برای بر پایی و گسترش چنین الگویی فراهم نشده و در سایه هیاهو و یکّه تازی الگوی سکولار و تلاش آن برای مقابله با دین ، تا دیر زمانی مجالی برای طرح این الگوی حکومتی وجود نداشت ، اما با پیروزی انقلاب اسلامی و بر پایی حکومت دینی ، الگوی حکومت دینی به عنوان جایگزین الگوهای سکولار مطرح گردید که البته تا رسیدن به نقطه مطلوب فاصله دارد ، اما به همین اندازه ظرفیت خود را برای تبدیل شدن به الگویی فراگیر نشان داده از این رو شاهد شدیدترین دشمنی ها با نظام جمهوری اسلامی بوده و هستیم و نظام سلطه تمام تلاش خویش را برای مقابله با نظام جمهوری اسلامی و جلوگیری از موفقیت این الگوی حکومتی به کار بسته است . اما نظام جمهوری اسلامی مصمم به پیمودن این مسیر نورانی است از این رو مقام معظم رهبری فرمودند: « ما پیشرفت را به شکلى که غرب دنبال کرد و پیش رفت، نمی خواهیم؛ پیشرفت غربى هیچ جاذبهاى براى انسان آگاهِ امروز ندارد. پیشرفت کشورهاى پیشرفته غربى نتوانست فقر را از بین ببرد، نتوانست تبعیض را از بین ببرد، نتوانست عدالت را در جامعه مستقر کند، نتوانست اخلاق انسانى را مستقر کند. اولاً آن پیشرفت بر پایه ظلم و استعمار و غارت کشورهاى دیگر بنا شد… اینها پایه تمدن خودشان را با مکیدن خون ملتها شروع کردند؛ بعد هم با پیشرفتهاى گوناگون، نه ظلم را در کشورهاى خودشان برطرف کردند، نه تبعیض را برطرف کردند، نه جوامع فقیر را توانستند به بىنیازى برسانند؛ مىبینید امروز هم وضع اقتصاد در این کشورها چه جورى است، وضع اجتماعى چه جورى است، وضع اخلاقى چه جورى است؛ این انحطاط اخلاقى، این لجنزار اخلاق جنسى در غرب. پیشرفت تمدن غربى، یک چنین پیشرفتى است با این خصوصیات؛ این را ما بههیچوجه نمىپسندیم. ما دنبال الگوى مطلوب و آرمانىِ خودمان هستیم، که یک الگوى اسلامى و ایرانى است؛ از هدایت اسلام سرچشمه می گیرد، از نیازها و سنتهاى ایرانى بهره می برد؛ یک الگوى مستقل.» (پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری , بیانات در دیدار اساتید دانشگاهها , 15/5/92)
مارکسیسم یکى از مکاتب و جنبشهاى فکرى عمده در قرن نوزدهم و بیستم به شمار مى آید و طى یک صد سال گذشته تاثیرات گسترده اى بر تاریخ و اندیشه غرب بر جا گذاشته است بنیان گذار این مکتب فلسفى – سیاسى کارل مارکس اقتصاددان , جامعه شناس و فیلسوف آلمانى است یار و همفکر نزدیک او فردریش انگلس نیز در تدوین این مکتب نقش عمده اى داشته است . مارکسیسم در متن جنبش کارگرى و سوسیالیستى شیوع یافت و همواره به عنوان یکى از بزرگترین مکاتب انتقادى در برابر لیبرالیسم اقتصادى و نظام سرمایه دارى مطرح بوده است امروزه نیز اگر چه مارکسیسم در جنبه هاى عملى و ایدئولوژیک یک تفکر شکست خورده است اما در برخى از جنبه هاى نظرى خصوصا در غرب همچنان نظریه اى مورد بحث و توجه است و به گونه اى بر برخى از نظریات و حوزه هاى فکرى جدى اروپایى همچون مکتب فرانکفورت تاثیر گذارده است ( عبد الرسول بیات و جمعى از نویسندگان , فرهنگ واژه ها , در امدى بر مکاتب و اندیشه هاى معاصر , قم : موسسه اندیشه و فرهنگ دینى , , 1381 ص 290 و 291 ) این مکتب باهدف مقابله با نظام سرمایه دارى و لیبرالیسم شکل گرفت و سرانجام نظام سرمایه دارى را شکست دانسته و معتقد بود سرانجام سرمایه دارى به نبرد میان سرمایه دارى و پرولتاریا ( نیروى کارگر ) مى انجامد و به پیروزى پرولتاریا منجر مى شود و پیروزى طبقه کارگر در مرحله اول پیروزى سوسیالیسم است و سپس با محو همه آثار نظامهاى طبقاتى به مرحله کمونیسم یا همان جامعه اشتراکى نهایى پا مى نهد .
از آنجا که در قرن هجدهم و نوزدهم در اروپا یکی از مسائل مورد توجه روشنفکران و فیلسوفان، مکانیزم حرکت تاریخ و به اصطلاح فلسفه تاریخ بود، این موضوع در فلسفه هگل به طور خاص مورد توجه قرار گرفت و یکی از دغدغه های فکری او را تشکیل می داد. مارکس که شاگرد هگل بود موضوع حرکت تاریخ و موتور محرک آن را مورد بحث قرار داده و حرکت تاریخ را بر اساس اختلافات طبقاتی می دانست و منشأ اختلاف طبقاتی را تفاوت ابزار تولید برمی شمرد.
«کارل مارکس» و «فردریک انگلس» در آلمان در سال 1848 با انتشار مانیفست کمونیست حرکت تازه ای در نهضت کمونیسم جهانی به وجود آوردند. مارکس در آثار مختلف خود از «مانیفست» کمونیست گرفته تا کتاب «کاپیتال» تاریخ تحولات جهان را بر مبنای ماتریالیسم تاریخی، یا فلسفه مادی دیالکتیکی بیان می کند. وی تکامل وسایل تولید و نحوه تملک و بهره برداری از این وسایل را زیر بنای تحولات اجتماعی دانسته و تاریخ بشر را به صورت تاریخ جنگهای طبقاتی و منازعه بین ظالم و مظلوم و استثمار کننده و استثمار شونده بررسی و تجزیه و تحلیل می نماید.
از نظر او تاریخ را باید بر اساس تفاوت ابزار تولید تقسیم بندی نمود که به نظریه ماتریالیسم دیالکتیک تاریخی مشهور می باشد. این نظریه قائل است که انسان ها در دوره کمون اولیه هیچگونه مالکیتی بر ابزار تولید نداشته و همه انسان ها به یک اندازه از مواهب طبیعی برخوردار بوده اند. از نظر ماتریالیست ها در دوره اشتراکی حتی زنان و کودکان نیز مشترک بوده اند.
و با قبول مالکیت فردی دوره ی نابرابری انسان ها آغاز گردیده است، که در این مرحله بر اساس نوع ابزار تولیدی چهار دوره وجود دارد:
1 ـ برده داری2ـ فئودالیة 3ـ بورژوازی و سرمایه داری 4ـ سوسیالیسم.
با برقراری سوسیالیسم که مقدمه ای خواهد بود بر مالکیت عمومی ابزار تولید، دوره کمون ثانویه آغاز می گردد که به اشتراکی بودن همه چیز منجر می گردد.
لنین در کتابی به موضوع دین و دولت در جامعه کمونیستی پرداخته و به موضوع اشتراکی بودن همه چیز و از بین رفتن خانواده در جامعه کمونیستی تصریح کرده است. در واقع برقراری سوسیالیسم مقدمه ای خواهد بود بر پایان تاریخ که بر خلاف ادعای آنان مبنی بر پویایی و دیالکتیک تاریخی، نتیجه آن جامعه ای ایستا خواهد بود.
ماتریالیسم تاریخی یا تفسیر تاریخ از نظر فلسفه مادی نیز، سیر تحولات تاریخی را از نظر مادی بررسی می نماید و برای تمامی تحولات جهان در طول تاریخ حتی پیدایش ادیان ریشه های اقتصادی و مادی جست و جو می کند. سیر و روند تاریخ به سوی اشتراکیت و برابری و مساوات و نفی طبقات و حتی نفی دولت یعنی تحقق کمون ثانویه است از این دیدگاه مارکسیسم تحقق این مسأله امری حتمی و جبری می باشد وآینده تاریخ جز این نخواهد بود. این نگرش و مبانی آن دارای اشکالات متعددی است.
مارکسیسم هر چند در برابر لیبرالیسم و سرمایه دارى شکل گرفت و سقوط نظام سرمایه دارى را پیش بینى کرد اما در حقیقت بزرگترین خدمت را به آن کرد و نظام سرمایه دارى با استفاده از نقدهاى او به ترمیم نواقص و نارسایهاى خود پرداخت و دولتهاى رفاه شکل گرفت و نظام سرمایه دارى به حیات خود ادامه داد و تا امروز نیز ادامه دارد.
در اواخر قرن ۱۹، نظریات مارکس احزاب سوسیالیست را در سراسر اروپا به طور گستردهای فعال کرد اما در نهایت سیاستهای این احزاب در مسیر کاپیتالیسم «اصلاحی» شکل گرفت و نه در جهت براندازی آن. تنها استثنا در این مورد حزب کارگر سوسیال دموکرات روسیه بود. یکی از شاخههای این حزب که به بولشویک معروف است لنین بود، پس از سرنگون کردن دولت موقت روسیه در انقلاب ۱۹۱۷ روسیه به قدرت رسید. در سال ۱۹۱۸، نام این حزب به حزب حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی تغییر کرد که این عمل بر اختلاف میان کمونیسم و دیگر شاخههای سوسیالیسم دامن زد. پس از پیروزی انقلاب اکتبر در امپراتوری روسیه بسیاری از احزاب سوسیالیست در اکثر کشورهای جهان به احزاب کمونیست تبدیل شدند که درجه اطاعتپذیری آنها از حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروری متفاوت بود. پس از جنگ جهانی دوم، کمونیستها در اروپای شرقی به قدرت رسیدند و در سال ۱۹۴۹، حزب کمونیست چین (CPC) توسط مائو زدونگ در جمهوری خلق چین تاسیس شد، این حزب در ادامه، مسیر ایدئولوژیکی رشد کمونیستی خود را به گونهای متفاوت طی کرد. در میان کشورهای جهان سوم که دولتهای طرفدار مکتب کمونیسم تشکیل دادند میتوان به دولتهای کشورهای کوبا، کره شمالی، ویتنام شمالی ، لائوس، آنگولا، و موزامبیک اشاره کرد.
*«نقدها و ضعف های مارکسیسم»
مارکسیسم با ضعف های نظری و عملی بسیاری مواجه است که به برخی از مهمترین آنها اشاره می کنیم .
1.ماتریالیسم (Materialism) یا مادی گری مارکسیسم
در جهان بینی مارکسیسم ، ماوراءماده انکار شده و هستی مساوی با ماده فرض می شود. این نظریه و مکتب فلسفی ، دنیای خارج را واقعی و حقیقی و بیرون از شعور انسان می داند. ماتریالیسم معتقد است که ماده مبداء و اساس است و حس و شعور و تفکر فرع و زائیده ماده است و درک خاصیت ماده تکامل یافته و عالی و انعکاس خارجی جهان مادی و قوانین آن در مغز می باشد.
درست است که حس و تجربه تنها در قلمرو امور مادی کار آرایی دارد و ماتریالیست ها هم از این رو تنها از حس برای درک حقیقت استفاده می کنند که امور غیر مادی را کاملا انکار می کنند و تنها عالم موجود را همان عالم مادی می دانند.
در مورد دیدگاه ماتریالسیت ها در باره شناخت باید گفت که آنها با انکار امور ماواء ماده بر این باورند که تنها حقیقت موجود ماده است و ما تنها به حواس خود و با تجربه است که می توانیم حقیقت را درک کنیم.
آنها از امور روانی و درونی انسان نیز تفسیری مادی ارائه می دهند ؛ مثلا اگر کسی احساس غم واندوه کرد این بخاطر ترشح بیش از حد فلان غده و یا کم کاری فلان غده است و هیچ ربطی به روح ، یعنی امری مجرد و غیر مادی ندارد. آنان حقیقت را نسبی می دانند، و حقیقت را به طور مطلق انکار می کنند می گویند: حقیقت عبارت است از نتیجه حاصل از مجموع برخورد قوای ذهنی با جهان خارج، مثلاً هنگامی که حواس انسان با خارج تماس برقرار می کند، خارج روی حواس اثر می گذارد، و حواس ما نیز نسبت به اثر وارد از خارج، عکس العمل نشان می دهد، نتیجه حاصل از تأثیر خارج و واکنش خواص، همان حقیقت است به شکل «تز» و «آنتی تز» و «سنتز». نوری از جسم بر می خیزد و وارد چشم می شود، چشم ما تنها اثر پذیر نیست بلکه اثر بخش نیز هست، چشم در مجموع شرائطی که با خارج دارد روی پدیده اثر می گذارد، مجموع حاصل از این دو برخورد که معلول برخورد عالم عین با عالم ذهن است، حقیقت است.
وقتی به آنان گفته می شود که ممکن است ما یک شیئ را به دو صورت احساس کنیم، مثلاً هرگاه یک دست خود را در میان آب گرم و دست دیگر را در میان آب سرد بگذاریم و بعداً هر دو دست را در میان آب ملایم قرار دهیم با یک دست احساس سردی، با دست دیگر احساس گرمی خواهیم کرد، در پاسخ می گویند: هر دو حقیقت است.
بنابراین، حقیقت (معرفت صحیح) ملاک خاصی ندارد، و حقیقت نسبت به شرائط درک اشخاص، مختلف می باشد. همان دوستی که در شرایط خاصی او را فرد نیک و در شرایط دیگر او بد تلقی کردیم هر دو حقیقت است در آن شرایط حقیقت، خوب بودن او بود و در شرایط دیگر، حقیقت نقطه مقابل آن است.
اشیاء، یک واقعیت مسلّم و محدودی ندارند، که ما دریافت ذهنی خود را بآن بسنجیم، بلکه حقیقت با اختلاف شرایط که مایه اختلاف درک ها و احساس می گردد، خود نیز مختلف می باشد. امروز می گویند باید اندیشه مطلق بودن اشیاء را به دور ریخت و همه چیز را به صورت نسبی اندیشید. برای بطلیموس حقیقت همان بود که می اندیشید و نحوه آفرینش جهان را تصور می کرد، و برای گالیله و دیگران حقیقت همان بود که اندیشیدند، و هر تصوری نسبت به شرایط خود، حقیقت است.
اگر روزگاری می گفتند عناصر چهار تا است و امروز می گویند، صد و خورده ای است، هر دو حقیقت است، زیرا نتیجه شرایط نخست، جز دریافت نخست و نتیجه شرایط دیگر، جز دریافت دومی چیزی نیست. اگر گروهی می گویند خدا هست و برخی او را انکار می کنند هر دو حقیقت است، زیرا دریافت هر کسی با شرایط درک خود متناسب می باشد و هر شرایطی جز همان درک، چیز دیگری را ایجاب نمی کند، مثلاً شرایط گروه نخست ایجاب می کند که معتقد به وجود خدا، باشند و شرایط افراد دیگر جز نفی آن، چیزی را ایجاب نمی کند. این همان نظریه ماتریالیست های معاصر است که از این راه همه چیز را توجیه می کنند.
در مقابل باید توجه داشت که ما با اموری مواجه هستیم که به هیچ وجه نمی توان از آنها تفسیری مادی ارائه کرد ، اگر بتوان گفت که احساسات درونی و روحی ما مادی است و هر چه را که معتقدان به روح نسبت می دهند بتوان به ماده نسبت داد لااقل نمی توان گفت اراده امری مادی است. اصلا ماده چگونه می تواند دست به خلاقیت بزند و چیزهایی را در خود و فکرش بیافریند که اصلا وجود مادی نداشته است و اصلا ماده چگونه می تواند از زمان عبور کند و وقایعی را در آینده ببیند همان چیزی که هر از گاهی در هنگام خواب روی می دهد. اصلا آنها در مورد ایجاد و آفرینش عالم سرانجام به لاادری گری ، یعنی نمی دانم دچار می شوند چرا که سرآغاز و علت پدید آورنده عالم را ماده نخستین می دانند اما گویا هیچ وقت از خود نمی پرسند که ماده نخستین از کجا آمده و که او را آفریده است در حالی که ماده قطعا واجب الوجود نیست.
2.نگاه مارکسیسم به انسان و دین
مـارکـسـیسم می گوید : خداپرستی انسان , مایه از خود بیگانگی او است زیرا فرد خداپرست با پرستش و توجه به غیر , از خود بیگانه گشته و به دیگری وابسته شده است , همچنانکه این سخن را درباره مالکیت انسان نیز تکرار می کند و مساله مالکیت انسان را نسبت به چیزی مایه تعلق انسان به غیر خود می داند , و برای رهائی ازپدیده از خود بیگانگی مذهبی و از خود بیگانگی اقتصادی , اصل مذهب ومالکیت را حذف می کند تا او را از این وابستگیها رهائی بخشد .
مارکس نظریه از خود بیگانگی انسان در سایه مذهب را از فویر باخ پیشوای مادیگری قبل از مارکس گرفته و آن را تحت عنوان اومانیسم ( انسان گرائی ) وارد فلسفه خود ساخته است .
هـدف او از وارد ساختن این اصل به فلسفه مادیگری , ترمیم خشکی و خشونت فلسفه ماده گرائی است که هر انسان غربی آن را لمس می کند , زیرا مادیگری قرن هیجدهم انسان را مانند یک ماشین می دانست و مکانیسم آن را مثل یک ماشین می پنداشت . درقـرن نـوزدهـم , نـظـریـه مـکانیکی مردود شناخته شد , و مادیگری دیالکتیکی ,جایگزین مـادیـگـری مـیـکـانـیکی گردید , ولی در هر حال هر دو بر اثر اصالت بخشیدن به ماده و نفی معنویت با خشکی و خشونت خاصی همراهند که با روح لطیف معنوی انسان ناسازگار است .
فـویر باخ در یکی از سخنان خود چنین می گوید : در انسان پرستشگر یک نوع حالت تعلق و وابستگی پدید می آید , چه بهتر که از این حالت بیرون آئیم , زیرا وقتی بشر خدا را می پرستد و از او فرمان می برد , به صورت موجودی وابسته وبی شخصیت درمی آید , که دیگر به خود تعلق ندارد . مارکس نیز همین جملات را تکرار می کند و می گوید انسان باید گرد خود بگردد , نه گرد وجود دیگری . مـارکـسـیـسم از این فرصت استفاده کرده و خواسته است برای تز اقتصادی خود ,یک اصل فلسفی نیز بیندیشد و آن اینکه : مالکیت انسان , مایه تعلق او به غیر خود می گردد , و انسان نباید مانند اشیاء و ابزار به غیر خود متعلق و وابسته گردد .
ولی با اصراری که مارکسیسم در این مورد انجام می دهد , هنوز نتوانسته است ازخشونت و قساوت فلسفه مادیگری سر سوزنی بکاهد . فلسفه ای که به چیزی غیر از ماده و انرژی نمی اندیشد , و تکامل انسان را در پرتو تکامل ابزار تولید و روابـط اقـتـصادی می داند , و حتی عامل تکامل را در انسان امر درونی ندانسته و آن رابرخاسته از عامل خارجی ( تکامل اقتصادی ) می پندارد , چگونه می تواند از اصالت انسان و انسان گرائی سخن بـگـوید و دم از معنویت بزند ؟اگر واقعا برای مارکسیستها مساله انسان گرائی مطرح است , و مـعـتقدند که به غیر انسان نباید اصالت داد , پس چرا انسان را وابسته به تکامل ابزار تولید وروابط اقـتـصـادی مـی دانـند و به جای اینکه اقتصاد را در خدمت انسان قرار دهند ,انسان را در خدمت اقـتـصاد و ابزار تولید درمی آورند ؟ اگر انسان اصل است , پس چرا او را در حد یک حیوان مصرف کـننده تنزل داده و پیوسته شعار می دهند : از هر کس باید به اندازه توان او کار کشید و به اندازه نیاز , به او پرداخت .
1 – ارتباط با کمال مطلق , مایه تکامل است . خدا پرستی , به معنی ارتباط با کمال مطلق است . خدا از نظر یک فرد مذهبی ,سراسر , جمال و کمال و از هر عیب و نقص پیراسته و مبرا است . او آفریدگار دانا و توانا است که به جهان و انسان , هستی بخشیده است . و اگر لحظه ای فیض او قطع گردد , تاریکی وحشت زای عدم مطلق همه جا را فرا می گیرد . ارتباط با چنین کمال مطلق , مایه تعالی انسان است .
و بـه وجـدان هـای بـیـدار , شعورو ادراک و به حس علم جوئی و کنجکاوی انسان , قدرت و نیرو مـی بـخشد و موقعیت انسان را در جهان , با واقطع بینی کاملی روشن می سازد و از نخوت و بلند پروازی اومی کاهد . مـعـنـی اصـالـت انـسـان , ایـن نیست که پیوند او را از کمال مطلق قطع کنیم , و به بهانه اعطاء شـخـصـیـت , او را خـودخـواه و خودپرست بار آوریم , که مفهومی جز زبونی و ناتوانی او در برابر تمایلات نفسانی ندارد . آیا علاقه انسان به علم و دانش , به اخلاق , نیکوکاری , هنر و زیبائی ها , مایه ازخود بیگانگی او است , یا مایه کسب کمال , و لذا , یک نوع بازگشت به خویشتن است ؟ عین این سخن درباره خداجوئی و خدایابی نیز حاکم است , زیرا انسان خداجو و خداپرست می خواهد از طریق پیوند با کمال مطلق , بر کمال خود بیفزاید . مـعنی راستین اومانیسم و حفظ اصالت انسان نیز سوق دادن او به ارزش های اخلاقی و سجایای انسانی است که به ذات او برمی گردد , و در ذات والای او جای می گیرد .
مـارکـسـیـسم , از آثار سازنده خداگرائی آنچنان غافل است که خداپرست را فاقد شخصیت تلقی می کند و خویشتن گرائی و نفس پرستی را مایه تجلی شخصیت می داند . او خـدا را بسان یک حاکم ستمگر و خودکامه تصور کرده است که از کرنش بندگان و خردکردن شخصیت آنان لذت می برد , و با سلب شخصیت از آنها , مقام خود را بالا می برد .
در صورتی که پرستش خدا جز طلب کمال و سیر در جهت قرب به خدا , جز یک نوع حق شناسی و قدردانی از نعمت های او و جز اظهار لیاقت و شایستگی برای بهره مندی ازنعمتهای بیشتر , چیزی نیست . خـداپـرسـتـی , دارای آثار ارزنده و کمال آفرینی است که هیچ فرد خردمندی در آن شک و تردید ندارد .
خـداشناسی , مایه تکامل علوم و دانش ها , کنترل کننده غرائز مرزنشناس انسانی ,پرورش دهنده فضائل اخلاقی و سجایای انسانی , و مایه آرامش روح و روان در سختی هاو دشواریها است . مـحـققان الهی در کتاب های مربوط به عقائد و مذاهب , پیرامون آثار سازنده آن سخن گفته اند , که نیازی به تکرار آنها نیست . و در اینجا به همین مختصر اکتفا می شود .
2 – ریشه مذهب در نهانگاه روح از نظر متفکران , مذهب , ریشه عمیقی در روح و روان انسان دارد , و تـوجـه بـه خـداو مـاوراء طـبیعت , تجلی احساس درونی است که آفرینش انسان با آن سرشته گردیده است . بـشـر در تـاریـخ زنـدگی خود , عادات و رسومی را پدید آورده و سپس آنها را به دست فراموشی سپرده است , ولی هرگز مذهب را از قاموس زندگی حذف ننموده و با آن وداع نکرده است . خاصیت تحول پذیری انسان , بر نظر او درباره مذهب اثری نگذارده است .
همه اینها نشان می دهد که مذهب ریشه عمیقی در نهاد انسان دارد . روانـشـنـاسـی امـروز , حس مذهبی را یکی از چهار حسی می داند که متن روان انسان راتشکیل می دهند . این چهار حس , عبارتند از :
1 – حس علم جوئی و کنجکاوی . 2 – حس اخلاق و نیکوکاری . 3 – حس هنرجوئی و زیباخواهی . 4 – حس خداجوئی و مذهبی . آنان درباره هر چهار حس و چگونگی آمیزش آنهابا روان انسان , سخنان ارزنده ای دارند . از ایـن رو , بر خلاف نظریه مارکس , خداجوئی یک نوع بازگشت به خویشتن , و الحاد وانکار خدا یک نوع از خود بیگانگی است . ایـن حـقـیـقـت در آیه زیر به روشنی بازگوشده است که می فرماید : «و لا تکونوا کالذین نسواللّه فانساهم انفسهم» مـانـنـد آن گـروه نباشید که خدا را فراموش کردند و خداوند آنان را به خود فراموشی دچار ساخت . این آیه , به روشنی خدا فراموشی را مایه خود فراموشی می داند .
و نکته آن , همان است که یادآور شدیم . امیرمومنان علیه السلام در یکی از سخنان کوتاه خود می فرماید : من نسی اللّه انساه نفسه و اعمی قلبه . هر کس خدا را فراموش کند , او را به خود فراموشی و کوردلی , دچار می سازد . 3 – مـوقـعـیت معلول نسبت به علت اصولا از نظر فلسفه , وجود معلول , جز یک وجود وابسته به علت و قائم به او چیزی نیست . معلول , لطیف ترین و دقیق ترین وابستگی را به مقام علت داراست . بنابر این واقعیت جهان امکانی – اعم از انسان و غیره – جز یک نوع تعلق و وابستگی به آفریدگار چیزی نیست . اعـتراف به وجود خدای یگانه , و توجه به منبع کمال , یک نوع اعتراف به واقعیتی است که براهین فـلـسفی از آن پرده برداشته است ,و الحاد و انکار خدا و یا بی توجهی به آن , یک نوع پرده پوشی بر سیمای حقیقت به شمار می رود . اگر واقعا معلول و مخلوق , مقامی و حقیقتی جز تعلق و وابستگی ندارد , آیا اعتراف به چنین تعلق , حـقـیـقت گرائی است یا انکار آن ؟ و اگر انسان , مخلوق ذات بالاتر و برتر است , توجه به چنین وابستگی که عین واقعیت وجود او است , از خود بیگانگی است , یا عین خودگرائی ؟سخن درباره مالکیت انسان را که از نظر مارکس مایه از خود بیگانگی است , به وقت دیگری موکول می کنیم .
ولی اجمال سخن درباره آن چنین است که :حقیقت مالکیت در اسلام , تعلق مال به انسان است نه تعلق انسان به مال . به تعبیردیگر , مال از نظر اسلام برای انسان وسیله زندگی است , نه هدف . مالکیت در صورتی مایه از خود بیگانگی است که دنیا هدف و کعبه آمال باشد , نه وسیله زندگی . امیرمومنان علی علیه السلام در این مورد تعبیری بس لطیف دارد , آنجا که می فرماید : «و من ابصر بها بصرته و من ابصر الیها اعمته» . هـر کـس بـه جـهـان , بـه دیـده معبر و گذرگاه و وسیله و ابزار کا بنگرد , مایه روشنی دل او می گردد .
و هر کس به آن از زاویه هدف و آرمان نگاه کند , او را کوردل , و قلب او را بی بصیرت می سازد . از ایـن جـهـت , در اسـلام دنـیاداری و تجمل پرستی مذموم , و مایه نابودی سعادت انسان بشمار می رود .
3.اصالت اقتصاد
از نظر مارکس اقتصاد زیر بنای جامعه را تشکیل می دهد وامور دیگر رو بنایی هستند . این دیدگاه مارکس ناشی از نگاه ماتریالیستی وی و شی انگاری انسان است و چنین نگاهی به انسان و جامعه ناقص و غیر واقعی است .
4.محقق نشدن پیش بینی مارکس
علاوه بر اشکالهای نظری که بر مارکسیسم وارد است ، از نظر عملی نیز پیش بینی مارکس برای به بن بست رسیدن نظام سرمایه داری به تحقق نپیوسته و نظام سرمایه داری با اصلاحاتی که در دورن خود انجام داد توانست از بحران ها خارج شود و انقلاب کارگری که وی به دنبال آن بود شکل نگرفت .
«نئو مارکسیسم»:
پس از جنگ جهانی نخست، مارکسیسم در میان برخی محافل روشنفکر اروپایی هوادارانی می یافت که در میان ایشان کسانی یافت می شد که کوشش می کردند بیشتر به جنبه های فلسفی تفکر مارکس روی آورند و مسائل فلسفی را از آن دیدگاه بار دیگر طرح و برای آنها پاسخهایی جست و جو کنند. در میان این روشنفکران، بعضی در شمار ارتودوکسها،یعنی مارکسیستهای درست باور، بودند که می کوشیدند اندیشه های آغازین و بنیادی مارکس را همان گونه که بنیانگذار آنها عرضه کرده بود بپذیرند، دنبال کنند، و گسترش دهند. بعضی دیگر کوشش می کردند که با نگهداشت اندیشه های بنیادی مارکس، گسترشهای نوین زندگی اقتصادی و اجتماعی جهان غرب را، یعنی گسترش نوین سرمایه داری را، در مرحله ی واپسین آن بار دیگر تحلیل کنند، و به نتیجه گیریهایی برسند که بتواند پاسخگوی نیازمندیهای نظیر و عملی گروههای پیشرو باشد. بدین سان، اصطلاح «مارکسیسم نو» پدید آمد.
این نومارکسیان تقریباً بی استثنا در جوامع غربی پدید آمدند. اما در عین حال، خود این مارکسیان با یکدیگر فرق دارند. بین آنها کسانی هستند که همچنان به اندیشه های بنیادی مارکس وفادار مانده اند، و تنها کوشش می کنند که آنها را، هماهنگ با گسترشهای نوین زندگی مادی و معنوی انسانها، فراتر و پیشتر برانند؛ و کسانی هستند که اصطلاحاً نومارکسیان نامیده می شوند- چه در نظریات ایشان برخی اندیشه های مارکسیستی یافت می شود و به همین دلیل نیز ایشان را «نئومارکسیست» می نامند- و کوششان از آغاز تاکنون نه نگهداشت و پیشبرد نظریات بنیادی مارکس و فراتر اندیشیدن از اندیشه های بنیانگذاران مارکسیسم، بلکه در واپسین مرحله ویران کردن مارکسیسم و بازگرداندن آن به الگوها و نمونه های پیش از تفکر مارکسیستی است. این گروه دوم را نمی توان در شمار مارکسیستها آورد، زیرا این نامی است که محافل بورژوایی جهان غرب، به دلیل بیش و کم انحرافهایی که این افراد از تفکر فلسفی و اجتماعی به رسمیت شناخته شده ی بورژوایی دارند، به ایشان داده اند.
نمایندگان گرایشهای نومارکسیستی در طی سه دهه گذشته در اروپا و امریکا بسیار بوده اند. اما برجسته ترین این گونه گرایشهای فلسفی تازه را باید نزد اندیشمندان «مکتب فرانکفورت» جست و جو نمود.
به دنبال عدم تحقق پیشگویی های مارکس ، مبنی بر وقوع انقلاب کارگری علیه نظام تولید سرمایه داری و شکل گیری سوسیالیسم و در پی ناکامی جنبش های مارکسیستی در اروپا و عدم تمایل کارگران به انقلاب و پیروزی انقلاب بلشویکی (1917)در روسیه، بسیاری از نئو مارکسیست های آلمانی برآن شدند، تا به بازخوانی اندیشه های مارکسیستی بپردازند. این روشنفکران آلمانی، در ارتباط با یک موسسه تحقیقات اجتماعی بودند، که در سال 1923 با همت و سرمایه فیلکس وایل، که یک کارخانه دار بود، تاسیس شد و به عنوان اولین موسسه مطالعات مارکسیستی در جهان سرمایه داری غرب، وابسته به دانشگاه فرانکفورت فعال بود. آنها در این موسسه، مهم ترین جریان فکری دنیای سرمایه داری از زمان ظهور مارکسیسم به بعد را پی ریزی کردند، که بعدها به مکتب فرانکفورت یا نظریه انتقادی، موسوم شد.
اعضای این مکتب که از جمله اولین قربانیان سیاست های نژادپرستانه آلمان نازی بودند، در اواخر دهه 1930، بعد از اوج گیری قدرت رژیم سوسیالیسم آلمان، به خاطر دیدگاه های سیاسی خود، مجبور به ترک آلمان و عزیمت به ایالات متحده آمریکا شدند. در اوایل دهه 1950 اعضای مکتب، دوباره به آلمان بازگشتند و موسسه تحقیقات اجتماعی را در فرانکفورت فعال کردند.
در سال 1969 در پی مرگ “ادورنو” “موسسه منحل شد و با مرگ هورکهایمر دوران فعالیت مکتب فرانکفورت خاتمه یافت، لکن نظریه انتقادی در شکل جدید و در عین حال بسط یافته، در قالب دیدگاه های آلفرد اشمیت، یورگن هابرماس، کارل اتواپل، کلاوس اوفه و… تداوم پیدا کرد.
تازه ترین تلاشی که برای دنبال کردن و توسعه سنت های این مکتب انجام شده، توسط “هابرماس” فیلسوف و جامعه شناس بوده است که مهم ترین و مشهورترین سخنگوی مکتب فرانکفورت می باشد.
اعضای مکتب
از شخصیت ها و اعضای مکتب فرانکفورت، که اکثرا یهودی بودند، می توان به این افراد اشاره کرد: ماکس هورکهایمر که از 1931 تا1958 مدیریت موسسه را بر عهده داشت، تئودور ادورنو جامعه شناس و فیلسوف و موسیقی شناس، هربرت مارکوزه فیلسوف، اریک فروم فیلسوف و روانکاو، والتر بنیامین نقاد ادبی، فریدریش پولوک اقتصاددان، فرانتس نویمان، هنریک گروسمن و ماری یهودا. در این میان آثار چهار شخصیت عمده یعنی: هورکهایمر، مارکوزه، ادورنو و فروم بود که هسته اصلی نظریه انتقادی را شکل داد.
هدف مکتب فرانکفورت
هدف نظریه پردازان این مکتب که ایجاد و تغییر سیاسی و اقتصادی و فرهنگی را برای جوامع سرمایه داری دوران خود، تغییر بنیادی می دانستند، این بود که به مدد آثارشان و با افشای تضادهای زیربنایی و جوامع طبقاتی، تحولات اجتماعی مثبت و پیش رونده بیافرینند.
اعضای این مکتب که در مقابل نظریه پوزیتویست ها که موید و طرفدار وضع موجود و توصیف کننده آن بودند، تفکر آرمانی جامعه یا وضع مطلوب را ارائه کردند که در واقع به دنبال تغییر و حرکت به سوی مطلوب بودند.
محورهای اندیشه مکتب فرانکفورت
محور کانونی اندیشه مکتب فرانکفورت را باید در مفهوم نظریه انتقادی جستجو کرد که معطوف به بررسی، مطالعه و تجزیه و تحلیل و تبیین جنبه هایی از واقعیت اجتماعی است که مارکس و پیروان ارتدکس وی، آنها را نادیده گرفته یا بدان ها بی توجهی کرده اند.
این مفهوم که مبنای همه تحقیقات فکری و فلسفی و پروژه های مطالعاتی اعضای موسسه، تحقیقات اجتماعی بوده است، اولین بار در سال 1937 باب شد و اساسا نوعی قالب تئوریک، برای متمایز کردن پیروان و معتقدان خود، از اشکال رایج و غالب مارکسیسم ارتدکس و رسمی محسوب می شد و در عین حال پوششی بود، برای پنهان کردن گرایش های انقلابی و تعهدات رادیکال آنها، در محیطی که با هر نوع گرایش انقلابی خصومت داشت.
این نظریه که توجه خاصی به نابرابری و ظلم دارد، ماهیت انتقادی داشته و در برخورد با مسائل جوامع معاصر، نوعی رویکرد انتقادی چند رشته ای را برای تحلیل کردن آنها، ارائه می کند.
برخی از حوزه ها و رشته های متعددی که در این نظریه، برای تجزیه و تحلیل مسائل و مشکلات به خدمت گرفته شده اند، عبارتند از: فلسفه، جامعه شناسی، ادبیات، هنر، روان شناسی، اقتصاد و علوم سیاسی. البته لازم به ذکر است جریانات فکری نوین مانند هرمنوتیک، سیبرنتیک، فمنیسم و زیبایی شناسی نیز در عرصه تحلیل ها مورد استفاده قرار می گیرند.
“ دنیس مک کوایل” در تبیین این نظریه می گوید: “این مفهوم کم و بیش با تحلیل های مارکسیستی یا چپ نو، انطباق دارد و ویژگی های اصلی آن عبارتند از: توجه به تقسیم و اعمال قدرت نابرابر در جامعه و برگزیدن زاویه دید طبقات استثمارشده، بجای اداره کنندگان رسانه ها، یا جامعه به طور کلی ”.
نظریه انتقادی، ضمن انتقادات زیربنایی از رویکردهای رایج، در شناخت جامعه به ایرادات روش شناختی و متدولوژیکی این رویکردها پرداخته و شیوه های پوزیتیویستی را برای مطالعه جامعه، مورد نقد قرار می دهد و قائل است صرف تجربه و روش های تجربی کافی نیست و نباید مطالعه جامعه را با مطالعه طبیعت یکسان فرض کرد و مطالعات اجتماعی و انسانی را به صورت علمی در آورد که درصدد کشف قوانین اجتماعی و انسانی باشد، قوانینی که اعتبار و اقتدارشان باید همانند اعتبار و اقتدار قوانین فیزیکی و علوم تجربی و طبیعی باشد. یعنی قوانین عام، فراگیر، آزمون پذیر و اثبات پذیر براساس روش های تجربی و علمی.
اساس این نظریه را همین نقد اعتقادات پوزیتویسم تشکیل می دهد که معتقد است کامل ترین یا تنها شکل شناخت توصیف پدیده های حسی و تجربی است و هرگونه شناخت مبتنی بر تجربه حسی و هرگونه پژوهش اصیل نیز مبتنی بر توصیف واقعیات تجربی می باشد.
نقد نئو مارکسیسم
حقیقت این است که با توجه به بنیان های سست مارکسیسم نمی توان با حفظ چارچوب های حاکم بر آن نظریه ای کارامد ارائه نمود. نئومارکسیسم هم نتوانسته است از اصول اومانیستی و نگاه مادی مارکسیسم خارج گردد و سر از نسبیت درآورده است.
علاوه بر اینکه نظریه پردازان این مکتب ابتدا عقاید خود را بر تفکر مارکسیستی استوار کردند و اساسا تاثیرگرفته از اندیشه های مارکس بودند (هر چند وام دار بودن آنها به هگل را نیز نباید نادیده گرفت) اما در پنجاه سال اخیر، از اصول خود بسیار فاصله گرفته اند. اصول اولیه آنها را سرمایه داری و لیبرال دموکراسی تشکیل می داد اما بعد از گذشت سال های اولیه این مکتب، هیچ نظریه واحدی که مورد توافق اعضای آن باشد، وجود نداشت.
واقعیت این است بدون در نظر گرفتن مبانی انسان شناختی و معرفت شناختی و جهان بینی حقیقی و خارج از محدوده تفکرات محدود و ناقص بشری و با نگاه مادی و تک بعدی به انسان و نیازهای او نمی توان نسخه کاملی برای بشر ارایه داد
گرچه ممکن است به دلیل نفوذ تمدن غرب و نظام سرمایه داری و تلاش گسترده غرب برای نشان دادن برتری فرهنگ و تمدن خود با بهره گیری از تبلیغات گستره و غول های رسانه ای و تأثیرات فریبنده ظاهر تمدن غربی در سایه پیشرفت های تکنولوژیکی و صنعتی آن و وادادگی برخی اندیشمندان ، حکومت سکولار به عنوان بهترین گزینه و الگوی حکومتی و اداره زندگی انسان ها معرفی شده باشد ، اما هر گونه ارزیابی و داوری در مورد برتری الگوی حکومت سکولار نسبت به الگوی حکومت دینی باید بر اساس ماهیت این الگوی حکومتی و بر پایه واقعیات صورت بگیرد و لایه های ظاهری و مظاهر فریبنده آن نباید ، موجب نادیده گرفتن زوایای حقیقی و ماهیت این الگو بشود .
ما معتقدیم حکومت سکولار به دلیل ضعف ها و بحران های مختلف معرفتی ، روحی ، اخلاقی و اجتماعی که نظام های سکولار را با چالش جدی روبرو نموده ، شایستگی لازم را برای ترسیم الگوی زندگی انسانی ندارد.
دنیای به اصطلاح مدرن امروز که محصول تفکّر و جهان بینی مادی است در گرداب بحران های متعددی گرفتار است که حوزه های مختلف زندگی بشر امروز را متأثر ساخته است .گستره این بحران ها از ساحت معرفت و اندیشه گرفته تا نگاه به انسان و ابعاد اخلاقی , سیاسی و اجتماعی او سایه افکنده است و زرق و برق پیشرفت مادی و تکنولوژیکی نیز نتوانسته ، سایه سنگین افول ارزش های معنوی ، اخلاقی ، اجتماعی و سیاسی را پنهان دارد و در پس این پیشرفت مادی ، پس رفت در معنویت ، ارزش ها و انسانیت را به ارمغان آورده است .
اعتماد مطلق غرب بر علوم تجربی و مقابله آنان با اعتقادات دینی ، خسارت های سنگینی برای نظام های سکولار به بار آورد . گرچه نقش این جریان در سرعت بخشیدن به اکتشافات علمی و افزایش چشمگیر بهره مندی های مادی غیر قابل انکار بوده ، اما جریان مذکور به دلیل نگاه تک بعدی و نادیده گرفتن ارزش های الهی هیچ گاه نتوانست سعادت مطلوب را برای بشریت به ارمغان بیاورد و با وجود پیشرفت در عرصه علم و تکنولوژی ، پسرفت در انسانیت را به دنبال داشت .آنچه تمدن غرب در عمل برای بشریت به ارمغان آورد ، تبدیل آن به حیوان متمدن بود و نه یک انسان متمدن .
«حوادث و رویدادهایی چون رنسانس و نوزایی و جنبش اصلاح دینی و جریان روشن اندیشی و عقل گرایی و انقلاب صنعتی که از قرن چهاردهم در غرب آغاز شد با وجود آثار و نتایج سودمند آن در زمینه تأمین رفاه و آسایش مردم و ایجاد تحولات فکری و فرهنگی و تکامل زندگی اجتماعی انسانها موجب بروز بحران ها و نارسایی هایی نیز در عرصه های مختلف زندگی انسانی از جهت معرفتی , روانی , اخلاقی , اجتماعی و سیاسی شده است. امروز بشر در بعد معرفتی دچار تحیَر علمی و نسبیت گرایی و عدم ثبات در آرا و عقاید است و در بعد روانی , دچار تردید علمی , افسردگی و اضطراب , فقدان آرامش و اطمینان خاطر و از خود بیگانگی و به تعبیری بی خویشتنی است و از جهت اخلاقی نیز گرفتار انحرافات خصلتی گسترده و به لحاظ خانوادگی دچار از هم پاشیدگی داخلی و از نظر اجتماعی و سیاسی , گرفتار مسائلی چون هرج و مرج بین المللی و مانند آن است.» (جوادی آملی ، عبد الله ، انتظار بشراز دین ، قم: مرکز نشر اسرا ، 1380، ص 13)
غرب به جای اینکه به فکر مبارزه با دیانت کلیسایی باشد، نوک پیکان حمله خود را متوجه اساس دین و نهاد دیانت کرد ورفته رفته مبازه با دین و دین مداری در میان روشنفکران تبدیل به یک سنت شد و همین سنت نابخردانه بود که عامل انحطاط اخلاقی فرهنگی و حتی سیاسی مغرب زمین در عصر مدرنیسم گردید . سنتی که غرب را از دورن نسبت به انسانیت وشرافت خود بیگانه کرد.
بشر امروز در ازای رسیدن به پیشرفت مادی , معنویت و اخلاق را به کنار گذارد و خلأ معنوی و اخلاقی را برای جامعه بشری به ارمغان آورد . « نظام هوشمندی که بمب هسته ای را ساخته است ، در ساختن مقوله های اخلاقی که بتواند چنین دانشی را متمدن کرده و در خدمت انسان قرار دهد ، شکست خورده است .» (اسکات ، پیتر ، فرهنگ و جامعه ، 1983، ص 284)
« تمدن کنونى غرب بر اساس پاسداشت انسان بهوجود آمد؛ بر اساس اومانیسم و اصالةالانسانیه این تمدن بنا شده است؛ معناى آن این است که «انسانیت»، عنصر اصلى و هدف اصلى و قبله اساسى براى این تمدن خواهد بود؛ امروز در نظام تمدنى غرب، انسانیت پامالشده است و حقاً و انصافاً دچار شکست شدهاند. تا اندکى قبل از این، در لباس علمى و در ادبیات دانشگاهى این مسائل را جلوه می دادند و ضعفها را می پوشاندند، لکن بتدریج این ضعفها آشکار شده و باطن این تمدن مادى – که ضد انسان است، ضد فطرت الهى است – دارد خودش را نشان می دهد. یک نمونهاش قتل و غارت و خشونت است که خب این خشونتها و قتلوغارتها اینقدر متراکم شده که امروز بر کسى پوشیده نیست… قتل و غارت و خشونت و شهوترانىهاى مسخکننده انسان ، ازدواج با همجنس ، این غیر از همجنسبازى است، بمراتب بالاتر است؛ یعنى علناً منکرِ ضد فطرت را در زندگى خودشان راه بدهند ، امروز علناً و صریحاً به این اعتراف می کنند، و دو همجنس با یکدیگر ازدواج می کنند، و کلیساها این را ثبت می کنند، یعنى از پرده برون افتاده آن فساد باطنى و درونى در این زمینههاى شهوترانى و مانند اینها.» (پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری ، بیانات در دیدار اعضاى مجلس خبرگان رهبرى 15/12/1392)
و براستی « توحش جنگجویان و غارتگران اتمی را نمی توان تمدن نامید , زیرا نتیجه پیشرفت و ثمره ارتقای اجتماعی , ایجاد آرامش و امنیت و کاهش اضطراب و ناامنی است , در حالی که امروز کشورهای غربی ایجاد اضطراب فکری و اعتقادی و ناهنجاری های اخلاقی را پیشرفت جوامع بشری می نامند .آنچه غرب بدان دست یافته است , چون تهی از معنویت و اخلاق است , نوعی توحش به شمار می آید نه تمدن .» (جوادی آملی ، عبد الله ، جامعه در قرآن ، تفسیر موضوعی قرآن کریم ، ج17، قم: مرکز نشر اسراء ، 1387، ص 456)
رنه گنون، منتقد مشهور فرانسوی، در کتاب بحران دنیای متجدّد به برخی از این پیامدها و بن بستهای تمدن جدید اشاره کرده ، مینویسد:کسانی که تنعّم و رفاه را آرمان خود ساخته بودند و از بهبودهایی که بر اثر پیشرفت و ترقّی حاصل گشته، برخوردارند، آیا خوشبخت تر از ابنای بشر در روزگاران پیشین هستند؟ امروزه وسایل ارتباطی سریع تر و امکانات بیشتری وجود دارند، ولی عدم تعادل و نابسامانی و احساس نیاز بیشتر، او را در معرض خطر فقدان قرار داده و امنیت او هر چه بیشتر در معرض تهدید قرار گرفته است؛ زیرا هدف تمدن جدید، چیزی جز افزایش نیازمندیهای تصنّعی، بهره گیری جنون آمیز از امکانات، مواهب طبیعی و لذت طلبی و ارضای هر چه بیشتر و غوطه ور ساختن انسان در زندگی ماشینی چیز دیگری نیست. (گنون، رنه ، بحران دنیای متجدد، ترجمه ضیاء الدین دهشیری ، تهران : امیر کبیر، 1372، ص 144)
بشریت با اینکه از قدرت مادی و علمی و اقتصادی و فناوری فوق العاده بهرهمند است، ولی با رویکرد مادی گرایانه و دین گریزانه، به ورطه سقوط و انحطاط افتاده و به غفلت از خویش مبتلا شده است. علم و پیشرفت و امکانات مادی دنیای جدید هرگز نتوانستهاند جایگزین دین شوند، و بشریت را به سرمنزل خوشبختی و سعادت برسانند، و وجود این همه بحران در جوامع پیشرفته، نشان دهنده این واقعیت است که علم و پیشرفت، نمیتواند انسان را از دین بینیاز سازد.
در دنیای کنونی ارزش ها بیش تر در رفاه و سود بیش تر، آن هم به گونه ای مطلقاً فردی، خلاصه می شود و ارزشهای اخلاقی و اجتماعی نادیده انگاشته می شود . اصل تفاهم و همکاری با دیگر انسان ها, به قدری رنگ باخته که امروز، ایجاد کوچک ترین نهاد اجتماعی (خانواده) با مشکل های فراوانی روبه روست؛ به طوری که انسان ها قادر نیستند به مقتضای فطرت خویش که حتی از سوی امیال فرد نیز حمایت می شود با فردی دیگر زیر یک سقف، زندگی مشترکی داشته باشند.
بحران در نهاد خانواده که پایه های مدنیّت جامعه را تشکیل می دهد آن قدر عمیق و ریشه دار است که جامعه شناسان و حقوق دانان جهان، نسبت به رفع آن ناتوان مانده اند. آنان، نه تنها توان حل بحران را ندارند، بلکه از توقف چنین روندی نیز ناتوانند , به گونه ای که هرقدر از عمر پیشرفت صنعت و ترقّی علمی جهان می گذرد , اهمیت نهاد خانواده، بیش تر رنگ می بازد و بر آمار طلاق، بی بند و باری، بچه های بی سرپرست و در نتیجه، بر میزان تعدّی، تجاوز و خشونت افزوده می شود.
از سوی دیگر، اگر بخواهیم پیامدهای آلودگی فطرت را در حوزه ای وسیع تر و در سطح بین الملل بررسی کنیم، با اوضاعی به مراتب خطرناک تر رو به رو خواهیم شد؛ به گونه ای که روز به روز، شدّت ظلم و جور کشورهای قوی تر بر کشورهای دیگر بیش تر می شود و کشورهای ضعیف، گرچه همانند گذشته، اسم «مستعمره» بر روی آن ها نیست، امّا به مراتب، بیش تر از گذشته از استعمار و استثمارکشورهای قوی رنج می برند.
«جامعه های به ظاهر مدنی دنیا که بشر امروزی به دام آن ها گرفتار آمده اند یک اصل و هدف را مبنای زندگی اجتماعی قرار داده و آن را برای خود منشأ سعادت به شمار می آورد و آن بهره برداری از منافع و مزایای دنیوی و بهره کشی از طبقه ضعیف برای سود بیشتر است و آن عامل مهمی که مایه هم آوایی مشئوم و یکپاچگی آنان شده است ، همین امر است.» (جوادی آملی ، عبد الله ، جامعه در قرآن ، تفسیر موضوعی قرآن کریم ، پیشین ، ص 189)
مایک دنیس برداین ، استاد تاریخ دانشگاه ایزونای آمریکا می گوید: « به عقیده من مدنیت و تمدن غرب به زودی به بن بست خواهد رسید و به جایش مدنیت و تمدن اسلامی خواهد نشست … آمریکا و همه دنیا امروز به چنان بحرانی دچار شده اند که مانند آن در تاریخ سابقه نداشته است . اگر بتوان دوره ای را با دوره جاهلیت پیش از ظهور پیامبر صلی الله علیه وآله مقایسه کرد همین دوره و عصر ما است … با این حال جهان و به خصوص آمریکا می توانند با پذیرش اسلام در خود انقلاب درونی ایجاد کنند ، تنها این دین است که می تواند کشور من و جهان را از قیدها برهاند و از نادرستی ها آزاد کند .» (روزنامه کیهان ، 24/7/80)
مجموعه این بحران ها و مشکلات موجب شده که بشر امروز با نوعی تحیّر وسردرگمی در حوزه های مختلف زندگی روبرو باشد و با وجود پیشرفت های علمی و مادی در عرصه های مختلف , شاهد پس رفت بشر امروز در ابعاد گوناگون زندگی هستیم و این شایستگی حکومت سکولار برای ترسیم الگویی قابل قبول برای اداره زندگی انسان ها با چالش و تردید جدی مواجه ساخته است .
در مقابل ما معتقدیم الگوی حکومت دینی به دلیل نگاه جامع به هستی و انسان و توجه به همه نیازهای مادی ، روحی و معنوی او ، از مشکلات ، عیب ها و کاستیهای الگوی سکولار به دور بوده و شایستگی قرار گرفتن به عنوان الگوی فرا روی بشریت را داراست زیرا در این الگوی حکومتی ، بر خلاف الگوی سکولار که قوانین در آن در ظاهر بر پایه خواست و اراده مردم تنظیم شده و در واقع از یک سو حاکمیت جهل و هوا پرستی بشری است و از سوی دیگر حاکمیت صاحبان قدرت و ثروت است ، از ناحیه کسی تنظیم شده که آگاهی کامل از همه نیازهای جسمی و روحی انسان دارد و تحت تأثیر خواهشهای نفسانی قرار ندارد .
در این الگو با توجه به ضرورت وجود قانون و نیازهای جسمی و روحی انسان ، قانون صحیح و کامل ، قانونی است که همه جنبه های هستی انسان در آن لحاظ گشته، برای شکوفایی استعدادهای انسان، برنامه ریزی صحیحی در آن شده باشد. اگر قانونی، فقط جنبه های طبیعی و عملی او را رعایت کند و ابعاد اخلاقی و یا اعتقادی او را نادیده گیرد، چنین قانونی، شایسته جامعه انسانی نبوده و نمی تواند انسان ها را به سعادت نهائی برساند وتشریع و قانونگذاری، زمانی درست و حق است و انسان را به سعادتش می رساند، که هماهنگ با تکوین و آفرینش انسان و جهان باشد؛ با فطرت و آفرینش انسان، با حقیقت آفرینش جهان، و با رابطه تکوینی عالم و آدم هماهنگ باشد. از این رو قانونگذار، تنها آن کسی می تواند باشد که انسان و جهان را آفریده و رابطه متقابل انسان و جهان را تنظیم کرده است و در عرصه اجرای قوانین نیز , نیاز به کسی است که شناخت کامل از این قوانین داشته باشد و بواسطه برخورداری از ویژگی عصمت از هر گونه خطا و لغزش و انحرافی به دور باشد . بدین ترتیب هم در مرحله قانوگذاری و هم در مرحله اجرای قوانین , مصونیت از خطا و اشتباه و لغزش های احتمالی در نظر گرفته شده است و در صورت دسترسی نداشتن به انسان معصوم ، نزدیک ترین گزینه به ایشان در شناخت مبانی دینی و قوانین الهی و برخوردار از ویژگیهای برجسته ای همچون عدالت و تقوا و مدیریت , اداره جامعه اسلامی را بر عهده می گیرد و البته چنین حکومتی تضمین کننده سعادت مادی و معنوی بشر خواهد بود.
در این الگوی حکومتی بر خلاف الگوی سکولار ، هدف گذاری حکومت به تأمین نیازهای مادی انسان محصور نبوده ، بلکه در کنار آن به نیازهای روحی و معنوی که حقیقت و ماهیت اساسی انسان ها را شکل می دهد ، نیز توجه شده و اخلاق و معنویت و ارزش های انسانی و اسلامی از محوریت برخوردار است .
در چنین الگویی حکومت وظیفه هدایت انسانها به سعادت مادی و معنوی را بر عهده دارد و ماهیت آن حاکمیت ارزش های انسانی و اسلامی است و بر اساس آن به تعریف مفاهیمی چون عدالت ، آزادی ، توسعه و پیشرفت و… می پردازد و نگاه متفاوتی از نگاه مادی و سود جویانه سکولار دارد.
گرچه متأسفانه به دلایل مختلف ، زمینه و شرایط برای بر پایی و گسترش چنین الگویی فراهم نشده و در سایه هیاهو و یکّه تازی الگوی سکولار و تلاش آن برای مقابله با دین ، تا دیر زمانی مجالی برای طرح این الگوی حکومتی وجود نداشت ، اما با پیروزی انقلاب اسلامی و بر پایی حکومت دینی ، الگوی حکومت دینی به عنوان جایگزین الگوهای سکولار مطرح گردید که البته تا رسیدن به نقطه مطلوب فاصله دارد ، اما به همین اندازه ظرفیت خود را برای تبدیل شدن به الگویی فراگیر نشان داده از این رو شاهد شدیدترین دشمنی ها با نظام جمهوری اسلامی بوده و هستیم و نظام سلطه تمام تلاش خویش را برای مقابله با نظام جمهوری اسلامی و جلوگیری از موفقیت این الگوی حکومتی به کار بسته است . اما نظام جمهوری اسلامی مصمم به پیمودن این مسیر نورانی است از این رو مقام معظم رهبری فرمودند: « ما پیشرفت را به شکلى که غرب دنبال کرد و پیش رفت، نمی خواهیم؛ پیشرفت غربى هیچ جاذبهاى براى انسان آگاهِ امروز ندارد. پیشرفت کشورهاى پیشرفته غربى نتوانست فقر را از بین ببرد، نتوانست تبعیض را از بین ببرد، نتوانست عدالت را در جامعه مستقر کند، نتوانست اخلاق انسانى را مستقر کند. اولاً آن پیشرفت بر پایه ظلم و استعمار و غارت کشورهاى دیگر بنا شد… اینها پایه تمدن خودشان را با مکیدن خون ملتها شروع کردند؛ بعد هم با پیشرفتهاى گوناگون، نه ظلم را در کشورهاى خودشان برطرف کردند، نه تبعیض را برطرف کردند، نه جوامع فقیر را توانستند به بىنیازى برسانند؛ مىبینید امروز هم وضع اقتصاد در این کشورها چه جورى است، وضع اجتماعى چه جورى است، وضع اخلاقى چه جورى است؛ این انحطاط اخلاقى، این لجنزار اخلاق جنسى در غرب. پیشرفت تمدن غربى، یک چنین پیشرفتى است با این خصوصیات؛ این را ما بههیچوجه نمىپسندیم. ما دنبال الگوى مطلوب و آرمانىِ خودمان هستیم، که یک الگوى اسلامى و ایرانى است؛ از هدایت اسلام سرچشمه می گیرد، از نیازها و سنتهاى ایرانى بهره می برد؛ یک الگوى مستقل.» (پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری , بیانات در دیدار اساتید دانشگاهها , 15/5/92)