خانه » همه » مذهبی » من وقت را تلف کردم و اینک وقت مرا تلف می‌کند!

دانلود کتاب های امتحان شده

من وقت را تلف کردم و اینک وقت مرا تلف می‌کند!

 چند هفته بعد کتاب تاریخ سینمای ایران نوشته مسعود مهرابی را از دایی‌ام قرض گرفتم و همان روزها با مجله سروش نوجوان آشنا شدم و به سرعت به خواننده پر و پا قرص آن تبدیل شدم. این سه اتفاق ظاهرا بی‌ربط و بی‌اهمیت، تا حد زیادی  سرنوشت من را مشخص کرد. چون آن تمپو دریچه ورود من به موسیقی شد. خواندن کتاب تاریخ سینما، مرا شیفته سینما کرد و خواندن دائمی مجله سروش نوجوان آغاز جدی شدن ادبیات برای من بود و به این ترتیب تکه‌های مهمی از پازلِ شخصیتِ آینده من شکل گرفت. 
درآمد
شیرینی و جادوی ادبیات، موسیقی و سینما برای من که فقط یک پسربچه ۱۲ ساله بودم بسیار هیجان انگیز بود و چنان مرا سر شوق می‌آورد و تبدیل به دغدغه روزمره‌ام شده بود که علی‌رغم مخالفت‌ها و گاهی ممانعت‌های خانواده، روز به روز بیشتر جذب موضوعات و بحث‌های فرهنگی/هنری و به تبعش روشنفکری و حتی سیاسی آن زمان می شدم. کارم شده بود خواندن و خواندن و خواندن. اوایل مثل هر نوجوان دیگری از خودم ایده و عقیده‌ای نداشتم و هر چه می‌خواندم همان نوشته، عقیده و نظر و سلیقه‌ام را شکل می‌داد اما هر چه از نوجوانی فاصله می‌گرفتم و به سنین جوانی نزدیک‌تر می‌شدم، تفاوت‌ها و جزئیات برایم ملموس‌تر می‌شد و در نتیجه “انتخاب” می‌کردم و صاحب عقیده و سلیقه شده بودم. 
در دنیای موسیقی از گوش دادن صرف به تصنیف و ترانه گذشته بودم و ردیف‌خوانی و ردیف‌نوازی برایم مفهموم پیدا کرده بود و لذت بخش شده بود. در میان منتقدان مجله‌ی فیلم نظر بعضی را به سلیقه و نظرم نزدیک‌تر حس می‌کردم و گاهی نکته‌های فیلم‌ها را قبل از خواندن نقدش درک می‌کردم و در شعر و داستان دنبال تکنیک‌های نویسندگی و ساختار ادبی بودم و در همین سال‌ها بود که آهسته آهسته میل به خلق کردن در من شکل گرفت. 
پرده اول
در ۲۰ سالگی، مدتی بود که “چیزهایی” می‌نوشتم. چند داستان کوتاه، چند‌تایی شعر و یک عالمه یادداشت‌های روزانه که محتوایی احساسی داشت که طبیعت آن سنین بود. در همان روزها دوست عزیزی به جهت حمایت و تشویق به نوشتن و آموختن آن، من را با هوشنگ معمار زاده آشنا کرد. آقای معمار زاده – که هر کجا هست خدایا به سلامت دارش- در آن زمان سردبیر هفته‌نامه گل‌آقا بود و این هفته‌نامه پرخواننده‌ترین نشریه آن دوران به حساب می‌آمد. ایشان پس از خواندن نوشته‌های من، به شدت تشویقم کرد و توصیه‌های مفیدی هم با خودنویس سبز ذیل نوشته‌هایم مرقوم کرد که لابد هنوز جایی لابه لای کاغذهایی است که سال‌هاست مؤمنانه انبار کرده‌ام. دیدارها با ایشان تکرار شد و هر جلسه چیزهای جدیدی را که نوشته بودم به او می‌دادم و با هم در مورد نحوه‌ی درست دیدن و نوشتن صحبت می‌کردیم و او در پایان هر جلسه کتاب‌هایی را برای خواندن به من پیشنهاد می کرد تا به پرورش ذهنیت و نقطه دیدم در این راه کمک کند. او دائم تشویقم می کرد و توصیه می کرد نوشتن را جدی بگیرم و معتقد بود در راه پیشرفت قرار دارم. بعد از ۱۰-۱۲ جلسه در یکی از دیدارها من داستانی را که تازه نوشتم بودم برایش خواندم و او نکات مفیدی برای اصلاح آن به من گفت و قرار شد بر اساس توصیه های او داستان را بازنویسی کنم و هفته بعد با خودم بیاورم. قبل از خداحافظی مثل همیشه چند کتاب برای خواندن به من پیشنهاد کرد که یکی از آن ها “دست تاریک، دست روشن” نوشته زنده یاد هوشنگ گلشیری بود که آن زمان تازه منتشر شده بود.
از همان جا که بیرون آمدم یک راست به کتاب فروشی رفتم و کتاب را خریدم و خواندنش را از توی تاکسی و در حالی که به سمت خانه می رفتم شروع کردم و نیمه شب همان روز کتاب را تمام کردم! نتیجه اما شگفت آور بود… به طوری که بعد از گذشت بیش از بیست سال از آن نیمه شب و در حالی که مضمون کتاب به سختی به یادم می آید، هنوز تاثیر تکان دهنده و مرعوب کننده قدرت نویسندگی گلشیری را بر ذهن و روح جوانم به خوبی به یاد می آورم. 
برخلاف پیش بینی آقای معمارزاده، خواندن داستان گلشیری نه تنها کمکی به نوشتن من نکرد بلکه به شدت انگیزه ها و اعتماد به نفس من را کشت به طوری که دائم از خودم می پرسیدم اگر این داستان است چرا من باید همچین مزخرفاتی را بنویسم و فکر کنم که دارم داستان می نویسم؟! چند روز گیج بودم و با خودم کلنجار رفتم و درنهایت داستانم را پاره کردم و ارتباطم با آقای معمارزاده به کلی قطع شد. به این نتیجه رسیده بودم که نوشتن کار من نیست و بعد از آن تا مدت ها چیزی ننوشتم. شاید فکر کنید توصیه و مشاوره او برای من غلط بوده و همین باعث بی انگیزه شدن ودلزدگی ام بود، اما تجربیات بعدی به من ثابت کرد ایراد از خودم بوده و هست.
پرده دوم 
فیلم آژانس شیشه ای را سال ۷۶ در همان جشنواره فیلم فجر دو بار و هر بار با مشقت فراوان و صرف چندین ساعت وقت در صف های طولانی دیدم و خیلی سریع تبدیل به فیلم محبوبم شد. چند ماه بعد در اکران عمومی فیلم هفده بار برای دیدنش به سینما رفتم و بعد از تمام شدن اکران به کمک یکی از آشنایان یک کپی ویدئویی از فیلم به دستم رسید . بدون اغراق همه نقدها، مصاحبه ها و مطالبی که در مورد فیلم منتشر شده بود را خوانده بودم. تمام جزئیات و لحظات فیلم را حفظ بودم و نکاتی در فیلم پیدا کرده بودم که هیچ منتقد و نویسنده ای متوجه آن نشده بود یا دست کم در هیچ نوشته ای به آن ها اشاره نشده بود. شش صفحه کاغذ A4  در مورد فیلم نکته برداری کرده بودم و حتی در دو جلسه عمومی نقد فیلم در موردش مفصلا صحبت کرده بودم. بعد از یکی از همین جلسات دوستی که دستی در آتش نشر کتاب داشت به من پیشنهاد داد که در مورد این فیلم یک کتاب تدوین کنم. از پیشنهادش خوشحال شدم و استقبال کردم و با هم مفصلا در مورد ساختاری که این کتاب باید داشته باشد حرف زدیم. قرار شد کتاب با مقاله ای مفصل و تحلیلی که خودم می نویسم آغاز شود. بعد گزیده ای از نقد های موافق و مخالف فیلم بیاید و در نهایت تعدادی مصاحبه با عوامل فیلم توسط خود من صورت بگیرد.
مدتی به طور شبانه روز درگیر ذهنی این کتاب شدم و نسخه اولیه مقاله خودم هم آماده شد اما مطابق معمول هر چه جلوتر رفتیم تردید ها و وسواس من بیشتر شد که آیا اصولا من صلاحیت این کار را دارم؟ آیا این فیلم ظرفیت موضوع یک کتاب بودن را دارد؟ آیا دچار نوعی جوگیری یا شیفتگی بی منطق در مورد فیلم نشده ام و الخ… 
در نهایت و به مرور انگیزه هایم از بین رفت و از صرافت کار افتادم. چندی بعد با کمال تعجب و تاسف متوجه شدم  سعید عقیقی-منتقد فیلم- کتابی را با همین موضوع نوشته و منتشر کرده. بعد از خریدن و خواندن کتاب دیدم خیلی از ایده های من در این کتاب هم هست و حتی خیلی از نکاتی که من فکر می کردم فقط به ذهن من رسیده و کشف من از درون مایه فیلم است، در کتاب آمده بود. بدیهی است که این موضوع به این معنی نیست که من آن قدر آدم متوهم و خودشیفته ای هستم که گمان می کنم ایده های من دزدیده شده، بلکه بحث “تَوارُد” است و طبیعتا هر اهل سینمایی که می خواست در این باره کتاب بنویسد کم و بیش  وضعیت همین بود. اما در این میان مشکل اصلی من با خودم بود که باز هم دست کم گرفتن ایده هایم و بی انگیزگی و تنبلی همیشگی باعث شد نتوانم اثری خلق کنم که هم از نظر فرهنگی/هنری کارنامه مطلوبی محسوب می شد و هم لذت معنوی وصف ناپذیر را می توانست برای من به همراه داشته باشد.
پرده سوم
دوستی داشتم که در آن سال های خاطره انگیزِ بعد از دوم خرداد، در یکی از روزنامه های دوم خردادی کار می کرد و مدتی بود که از من درخواست می کرد با صفحات هنری روزنامه همکاری کنم و به آن ها مطلب بدهم. من هم هر بار به طریقی موضوع را به آینده موکول می کردم اما در ذهن با خودم درگیر بودم که چه طور می توانم با آن ها همکاری کنم. از طرفی مثل هر آدم دیگری میل به دیده شدن و تاثیر گذاشتن داشتم و از طرفی مطمئن نبودم که حرف تازه و قابل تأملی برای عرضه کردن، آن هم در یک روزنامه سراسری داشته باشم. با وجود همۀ این تردید ها تصمیم گرفتم برای شروع مطلبی بنویسم و چنانچه استقبال شد به این کار ادامه بدهم. بنابراین از دوستم پرسیدم برای شروع به نظرش سراغ چه نوع مطلبی بروم و او پیشنهاد کرد که می توانم با نقد یکی از فیلم های روی پرده شروع کنم که به نظرم ایده خوبی آمد.
 آن روزها فیلمی روی اکران بود به نام “پارتی” ساختۀ سامان مقدم که من آن را برای نوشتن نقد انتخاب کردم. در اولین قدم دوبار به دیدن فیلم رفتم. مرتبه اول صرفا تماشاگر فیلم بودم و بار دوم با همراه داشتن کاغذ و قلم ضمن دیدن دوباره فیلم، نکات مورد نظرم را در مورد فیلم یادداشت کردم.
 پس از مدتی کلنجار رفتن ذهنی با خودم به این نتیجه رسیدم که فیلم ضعیف است و ارزش نوشتن نقد ندارد. اما به دلیل موضوع ظاهرا سیاسی فیلم که تابع شرایط و مد روز آن دوران بود و ساخته شدن چند فیلم دیگر با همین ویژگی ها در آن دوران، تصمیم گرفتم به جای نقد فیلم، به این بهانه ، مقاله ای در توصیف این جریان نوظهور بنویسم. بنابراین دست به کار شدم و مقاله را نوشتم. 
به طور خلاصه در آن مقاله اشاره کرده بودم به فضای نسبتا باز بعد از دوم خرداد و ساخته شدن فیلم های سیاسی/اجتماعی و برای این نوع فیلم ها از تعبیر” ژانر فیلم های دوم خردادی” استفاده کرده بودم. در ادامه این نوع فیلم ها را به دو دسته تقسیم بندی کرده بودم و توضیح داده بودم که بعضی از این فیلم ها با سواستفاده از فضای موجود، به سطح و ظاهر مسایل سیاسی/ اجتماعی می پردازند و در واقع نوعی نگاه تجاری یا دست کم تابع مد روز و تاریخ مصرف دار بر آنها حاکم است و در مقابل دسته ای دیگر از این فیلم ها با پرداختن به مبانی و ریشه های مسایل سیاسی/ اجتماعی، ضمن پرهیز از شعارزدگی و روزمرگی، لحظاتی عمیق و ماندگار خلق می کنند. برای هر دو دسته هم مثال هایی زده بودم. 
نوشتن مقاله که تمام شد، طبق معمول شک و تردیدهای من آغاز شد! آیا در شرایطی که کمی فضا باز شده و تعدادی فیلم در این حال و هوا ساخته شده، مقابله با بخشی از این فیلم ها درست است؟ آیا برای استفاده درست از فضای باز ما نیاز به تمرین نداریم و مقاله من علیه این تمرین نیست؟ من از چه جایگاهی به خودم حق می دهم که آثار فیلمسازان را دسته بندی کنم و قضاوت کنم و حاصل زحمتشان را با نوشتند چهار تا جمله زیر سوال ببرم؟ آیا تحلیل من از شرایط حاکم بر سینما منطقی و درست است؟ آیا موضوع مقاله بزرگ تر از من و ظرفیت فکری من نیست؟ آیا برای اولین مطلب انتخاب خوبی کرده ام؟ و قس علیهذا…
نتیجه را حتما می توانید حدس بزنید… مقاله را ارائه نکردم و از همکاری با آن روزنامه سر باز زدم. اما چند هفته بعد از سر کنجکاوی مقاله ام را به درخواست یکی از دوستانم به یک نشریه دانشجویی دادم که آن ها هم با استقبال زیاد آن را  منتشر کردند. بازخورد های خوبی که از انتشار مقاله ام دریافت کردم من را مصمم کرد که آن را با کمی ویرایش برای چاپ در روزنامه به دوستم – که از بدقولی من کمی هم دلگیر بود- بدهم. در همین شش و بش بودم که ناگهان در فاصله کوتاهی دو مقاله مشابه در مجله “فیلم” و روزنامه “حیات نو” منتشر شد!  استدلال ها، زاویه نگاه، تعبیر “ژانر فیلم های دوم خردادی” و حتی مثال هایی که از فیلم های موفق و ناموفق این نوع سینما آورده بودند به شدت به مقاله من شبیه بود و من طبق معمول درمانده و دلزده و مستأصل مقاله ام را به کناری انداختم و باب همکاری من با آن روزنامه برای همیشه بسته شد. مجددا یادآوری می کنم که به هیچ وجه دچار این توهم نیستم که نویسندگان آن دو مقاله ایده من را دزدیده اند بلکه باز هم بحث تَوارُد است و البته ضعف های من…
فرود
ناگفته پیداست که از این دست خاطرات بسیار دارم و این ها فقط مشتِ نمونۀ خروار است. مطمئنم که خیلی از آدم های دیگر هم تجربیاتی از این دست دارند و قاطعانه یقین دارم که من هوش و استعداد چشمگیری ندارم اما به همین اندازه هم ایمان دارم که ضعف هایی داشته -و شاید دارم- که موجب به وجود آمدن این ناکامی ها و شاید سرکوب استعدادهایم شده است. عدم اعتماد به نفس، کمال گرایی های افراطی، تنبلی و اخلاق گرایی های بی فایده و بی منطق، موجب بروز تردید ها و ترس هایی در من بوده که اغلب ترمز و مانع حرکت و پیشرفتم شده است… و حالا در سال های آغازین دهه پنجم زندگی ام مدام یاد این جمله از یکی از بزرگان می افتم که:
 من وقت را تلف کردم و اینک وقت مرا تلف می کند…
آبتین غفاری

درباره admin

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد

تازه ترین ها