۱۳۹۵/۰۷/۱۱
–
۱۶۴ بازدید
یاران و اصحاب ابا عبدالله(علیهالسلام) چه جایگاه و ارزشى دارند؟ آیا همه آنان وضعیت مشابهى داشته و از ابتداى راه تا آخر با آن حضرت بوده اند؟
آنان در آسمان فضیلت و عظمت چنان درخشیدند که روشنى بخش زندگى انسان ها گردیدند و نام پاک آنها زینت بخش محفل آزادگان و پاکان گردید.
در معرفى و بیان بزرگى و کمال آنان سخن مولاى آنها در عصر تاسوعا کافى است که فرمود: «اما بعد، فانى لااعلم اصحابا أوفى و لاخیرا من اصحابى و لا اهل بیتى أبر و أوصل من اهل بیتى، جزاکم الله عنى خیرا»؛ «بعد از حمد و ستایش الهى مى گویم: بى تردید من یارانى باوفاتر و بهتر از یاران خود و خاندانى نیکوکارتر و مهربان تر از خاندان خود سراغ ندارم. خداوند از طرف من به شما پاداش نیکو مى دهد.[ بحارالانوار: ج 44، باب 35؛ ر.ک: فروغ شهادت، ص192 به بعد.]
در زیارتى درباره یاران امام حسین(علیهالسلام) چنین مى خوانیم: «أنتم سادت الشهداء فى الدنیا و الاخرة»؛ «شما در دنیا و آخرت بزرگ و سرور شهیدان هستید».[ کامل الزیارات، باب79، ص196.] در قسمتى از زیارتى که از حضرت صادق نقل شده، آمده است: «أنتم خاصة الله اختصّکم الله لابى عبد الله»؛ «شما خاصان درگاه الهى هستید. خداوند شما را ویژه ابا عبد الله قرار داد».[ همان، ص242 از زیارت 18.] تعبیر بلند و ژرف «خاصة الله» در مورد یاران سید الشهدا(علیهالسلام) بیانگر منزلت رفیع مقام والاى آنان است.
مطالعه زندگى یاران شهید پاکباخته ابا عبد الله(علیهالسلام) نشان مى دهد که با وجود عاقبت نیک و پایان خوش زندگى آنها ـ که با بالاترین عظمت و افتخار همراه بود ـ در آغاز نهضت امام(علیهالسلام) از نظر دلدادگى و ارادت و همراهى با امام حسین(علیهالسلام) وضع یکسانى نداشت.
چون بررسى این جنبه از زندگى یاران امام(علیهالسلام) در بر دارنده نکاتى سودمند و پیام هایى سازنده است، با شتاب پرونده زندگى چند تن از این یاران خوشبخت و سعادتمند را ورق مى زنیم تا در راه پر پیچ و خم زندگى از آن بهره مند گردیم:
1. حرّ بن یزید ریاحى
کاروان امام حسین، پس از پشت سر گذاشتن چندین منزل به «شراف» وارد گردید. پس از ورود آن حضرت، حرّبن یزید نیز با تعداد بسیارى مرد جنگى، که مأموریت جلوگیرى از امام(علیهالسلام) را داشت بر امام(علیهالسلام) وارد شد، چون آن امام مهربان شدت عطش و تشنگى همراه با خستگى و سنگینى سلاح و گردو غبار راه را در سپاه حر مشاهده کرده به یاران خویش دستور داد که آنها و اسب هاى شان را سیراب سازند و طبق معمول بر آن مرکب هاى از راه رسیده آب بپاشند.
یاران آن حضرت(علیهالسلام) نیز طبق دستور آن حضرت عمل نموده؛ از یک طرف
افراد را سیراب مى کردند و از طرف دیگر ظرف ها را پر از آب نموده، جلوى اسب هاى مى گذاشتد. یکى از سپاهیان حر مى گوید: من در اثر تشنگى و خستگى شدید، پس از همه لشگر و پشت سر آنها به محل اردوى سپاه وارد شدم. چون یاران حسین(علیهالسلام) سرگرم سیراب نمودن لشکریان بودند، کسى به من توجهى نکرد. در این هنگام حسین بن على(علیهالسلام) متوجه من شد و در حالى که مشک آبى با خود حمل مى کرد، خود را به من رسانید. چون من در اثر تشنگى زیاد و بى حالى نمى توانستم به راحتى از اشک آب بنوشم، خود آن حضرت(علیهالسلام) مشک را به دست گرفت و مرا سیراب کرد.
پس از این محبت و پذیرایى و استراحت مختصر، وقت نماز ظهر رسید و مؤذّن خاص آن حضرت(علیهالسلام) اذان گفت، حضرت فرمود: تو با لشکر خود نماز بخوان. حرّ گفت: من نماز را با شما و به امامت شما به جا مى آورم نماز عصر نیز به همین گونه برگزار گردید. امام(علیهالسلام) پس از نماز عصر رو به لشکر حر ایستاد و خطبه اى خواند و حجت را بر آنان تمام کرد.
پس از سخنانى که میان امام(علیهالسلام) و حرّ واقع شد، وى گفت: ما مأموریم که از تو جدا نشویم تا در کوفه تو را به نزد ابن زیاد ببریم. حضرت(علیهالسلام) خشمگین شد و فرمود: مرگ براى تو، از این فکر و اندیشه سزاوارتر است! سپس به اصحاب خود دستور داد: که سوار بشوند و برگردند.
حّر با لشکر خود سر راه آنها را گرفت و مانع از حرکت آنان شد. حضرت به حر فرمود: «سکلتک امک ماترید؟»؛ «مادرت به عزایت بنشیند، از ما چه مى خواهى؟» حرّ گفت: اگر کسى دیگرى غیر از تو، نام مادرم را مى برد، به او پاسخ مى دادم؛ ولى در مورد مادر تو، جز تعظیم و تکریم سخنى بر زبان ما جارى نمى شود.
در روز عاشورا وقتى حرّ لشکر عمر بن سعد را بر جنگیدن مصمم یافت و
فریاد مظلومیت و فریادرسى امام حسین(علیهالسلام) را شنید، خود را بر سر دو راهى «سعادت و شقاوت» و «بهشت و دوزخ» دید و با بصیرت و درایت راه «سعادت و عزّت» را برگزید.
اسب خود را به حرکت درآورد و در حالى که دست خود را به سر نهاده و به بارگاه حق عذر تقصیر و گناه مى آورد؛ خود را به امام(علیهالسلام) رسانید و عرض کرد: فداى تو گردم اى فرزند رسول خدا! من آن کسى هستم که راه بازگشت را بر روى تو بستم و باعث شدم تو در این زمین پر از بلا و رنج فرود آیى و هرگز گمان نمى کردم این مردم با تو بجنگند و این گونه رفتار کنند! اکنون پشیمان و شرمنده ام و به درگاه خدا توبه کرده ام، آیا خدا توبه و عذر مرا مى پذیرد؟ حضرت فرمود: بلى، خداوند از تو مى پذیرد و از جرم تو مى گذرد.[ شیخ عباس قمى، منتهى الامال، ج1، ص613، سخنان امام حسین(علیهالسلام) از مدینه تا کربلا، ص137.]
در ریشه یابى علت بیدارى و بازگشت حر، مى توان گفت: حفظ ادب نسبت به مقام والاى سیدالشهدا(علیهالسلام) و اقتدا در نماز به آن بزرگوار و نیز تعظیم و تکریم و تواضع نسبت به مادر گران قدر آن حضرت، از عوامل نجات و سعادت آن آزاد مرد مى باشد.
سرانجام «حربن یزید» در دفاع از امام حسین(علیهالسلام) فداکارى و جانبازى جانانه اى کرد و سرانجام بى رمق و خونین بر روى خاک افتاد و در آستانه شهادت قرار گرفت. یاران پیکر نیمه جان او را خدمت امام(علیهالسلام) آوردند و او دست شفابخش خود را بر صورت حر کشید و فرمود: «انت الحر کما سمتک امک، و انت الحر فى الدنیا و انت الحر فى الاخرة»؛ «تو آزاد مردى چنان که مادرت تو را نام نهاده، و تو در دنیا و آخرت آزاده اى».[ بحارالانوار، ج45، ص14.]
شاید این سخن امام(علیهالسلام) درباره «حر» بیانگر گسستگى او از تعلقات دنیوى و
هوا و هوس ها و رسیدن به مقام بزرگى است که ویژه انبیا، اولیا و صدیقان است و رسیدن به این کمال، نتیجه عنایت خاص و نظر ولایى امام(علیهالسلام) بوده است. آزاد شدن از گرفتارى هاى آخرت نیز از نتایج رسیدن به آن کمال است؛ چنان که جمله «و انت الحر فى الاخرة» به آن اشاره دارد.[ فروغ شهادت، ص208.]
تصمیم مردانه و انتخاب عاقلانه «حر بن یزید» چراغى روشن بر سر راه انسان در دو راهى هاى «عزت و خوارى»، «پاکى و پستى» و «کفر و ایمان» است. پشت پا زدن به دلبستگى ها و دیدن درون پلید آنها از پشت چهره فریبا و ظاهر زیباى شان، کار آزادگانى چون «حر» است. پیوستن به «سپاه نور» و بریدن از «لشکر تاریکى و ظلمت» هر چند سخت و دشوار است؛ ولى سعادت ابدى و سربلندى دنیا و آخرت را در پى دارد.
سرگذشت «حر» داستان زندگى همه ما است که باید بر سر دوراهى هاى طاعت و عصیان و هوا و هوس هاى گذرا و سعادت ماندگار، راه و روش آزادگى را پیش بگیریم زر و زیور دنیاى فانى و بهره مندى چند روزه آن و غرور جوانى و مال و جاه ما را نفریبد و از جاده راستى و درستى و تقوا منحرف نگرداند.
از اینجا عمق بیان نورانى حضرت صادق(علیهالسلام) روشن مى گردد که فرمود: «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا»؛[ فروغ شهادت، ص 208.] یعنى، حادثه عاشورا برکه اى محصور در چارچوب تنگ آن روز و آن سرزمین نیست. عاشورا چشمه اى زاینده و فرهنگى جاوید و جارى در بستر زمان و مکان است. رویارویى حق و باطل، هابیل و قابیل، امام على(علیهالسلام) و معاویه و امام حسین(علیهالسلام) و یزید، پیوسته و همیشگى است. هرگز براى بریدن از «سپاه ظلمت» و پیوستن به «قافله نور» دیر نیست؛ حتى اگر چند نفسى بیشتر از عمر انسان باقى نباشد.
فریاد «هل من ناصر ینصرنى» در گوش جان همه نسل ها و در همه عصرها طنین انداز است و هر لحظه امام حسین(علیهالسلام) و حسینیان از انسان ها، یارى و کمک مى طلبند.
2. زهیر بن قین
زهیر از شخصیت هاى برجسته کوفه و مردى شجاع بود. وى جایگاهى معروف و چشمگیر در جنگ ها داشت. در آغاز از هواداران عثمان بود، در سال 60 هـ. ـ که سید الشهدا(علیهالسلام) از مکه به قصد کوفه در حرکت بود ـ وى به همراه خانواده اش از سفر حج برمى گشت و دوست نداشت با امام(علیهالسلام) برخورد کند و هم منزل شود هر گاه امام(علیهالسلام) حرکت مى کرد، «زهیر» مى ماند و هر جا آن حضرت(علیهالسلام) منزل مى کرد، زهیر حرکت مى کرد. در یکى از منزل گاه ها ناچار شد، خیمه اش را با فاصله از خیمه امام(علیهالسلام) برپا کند. عده اى از همراهان «زهیر» مى گویند: مشغول خوردن چاشت بودیم که ناگاه پیکى از جانب امام حسین(علیهالسلام) آمد و سلام کرد و به زهیر گفت: اباعبدلله الحسین(علیهالسلام) تو را مى طلبد.
این حادثه به حدى براى ما غیر منتظره بود که در جا خشکمان زد و به گونه اى که لقمه در گلوى مان گیر کرد! نه مى توانستیم آن را فرو ببریم و نه مى توانستیم آن را از دهان بیرون آوریم.
همسر زهیر به او گفت: سبحان الله! فرزند پیامبر(صلی الله علیه و آله) تو را مى طلبد و تو در رفتن درنگ مى کنى؟ این سخن، زهیر را به خود آورد و او را از گیجى و بهت خارج کرد.
زهیر نزد امام حسین(علیهالسلام) رفت. امام با او صحبت کرد. سخنان نورانى آن حضرت(علیهالسلام) آتشى در دل او افروخت و شبستان تاریک دلش را روشن نمود. «حسینى» شد و شاد و خرم و با چهره اى برافروخته، برگشت و خیمه خود را
نزدیک خیمه هاى امام(علیهالسلام) نصب کرد.
سپس براى اینکه در راه دشوارى که در پیش گرفته، به همسر بیدار دلش آسیبى نرسد، او را طلاق داد و عده اى را مأمور کرد او را به خانواده اش برسانند. آن زن خیراندیش و تیز بین نیز دامن زهیر را گرفت و او را سوگند داد در روز قیامت در نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله) او را شفاعت نماید.
وقتى سپاه حرّ راه را بر امام حسین(علیهالسلام) بستند، «زهیر» با اجازه سید الشهدا(علیهالسلام) با آنان سخن گفت و به امام پیشنهاد کرد با آنان بجنگد؛ ولى امام نپذیرفت.
در عصر تاسوعا، پس از آنکه امام(علیهالسلام) به بستگان و یاران خود اجازه بازگشت داد، «زهیر» از جمله کسانى بود که با نطقى پر شور، مراتب اخلاص و حمایت و جانبازى خویش را نسبت به امام ثابت کرد و گفت: به خدا قسم! دوست داشتم هزار بار کشته شوم و زنده گردم و خداوند با این کار من، جان تو و جوانان اهل بیت را حفظ مى نمود.[ بحارالانوار، ج44، ص393.]
در روز عاشورا، سید الشهدا(علیهالسلام) فرماندهى جناح راست سپاهش را به زهیر سپرد. او پس از امام حسین(علیهالسلام) اولین کسى بود که سواره و غرق در سلاح، مقابل دشمن رفت و به نصیحت آنان پرداخت. ظهر عاشورا نیز او و «سعدبن عبدلله» جلو امام ایستادند و سپر تیرها شدند تا امام نماز بخواند.پس از پایان نماز، به میدان جنگ رفت و شجاعانه نبرد کرد تا به فوز شهادت نایل آمد. امام(علیهالسلام) به بالین او آمد و او را دعا و کشندگانش را نفرین کرد.[ منتهى الامال، ج1، ص607، فرهنگ عاشورا، ص201.]
تغییر عقیده و مسیر «زهیر» در دیدارى کوتاه با امام حسین(علیهالسلام)، از حوادث عجیب و پر رمز و راز و آموزنده حادثه عاشورا است. معلوم نیست در آن ملاقات روحانى، زهیر از دهان پاک امام(علیهالسلام) چه سخنانى را شنید که از فرش تا عرش پر
کشید و شیفته و فدایى امام(علیهالسلام) گردید.
بدون شک «زهیر» مورد نظر ولى زمان خود واقع گردید و پرده فطرتش برداشته شد و مقام ولایت و امامت امام حسین(علیهالسلام) را به اندازه ظرفیت خود شناخت. سخنان و رشادت و فداکارى بزرگ او، بیانگر عظمت روحى و شناخت وى، نسبت به مقام و منزلت اباعبدلله(علیهالسلام) است.[ فروغ شهادت، ص200.]
بى تردید تا در درون انسان قابلیت و زمینه مساعدى نباشد، قرعه بخت به نام او نمى افتد و چنین سرانجام خجسته اى نمى یابد:
گوهر پاک بباید که شود لایق فیض
ورنه هر سنگ و گلى لوءلوء مرجان نشود
پیامبر(صلی الله علیه و آله) در حدیثى مى فرماید: «گاهى نسیم هاى رحمت الهى بر شما مى وزد، بیدار باشید و خود را در برابر وزش آنها قرار بدهید و از آنها رو برنتابید».[ رساله لب الالباب، علامه سیدمحمدحسین طهرانى، ص25، انتشارات حکمت.] جوانمردى چون حر و زهیر با همه وجود، خود را در مسیر وزش نسیم رحمت الهى قرار دادند و درخت وجود آنها سیراب شد و میوه عشق و معرفت و سعادت را برایشان به ارمغان آورد.
امام حسین(علیهالسلام) در مسیر حرکتش، از عده دیگرى نیز براى پیوستن به قافله نور و فضیلت دعوت کرد؛ ولى آن بى مایگان، این شایستگى را نداشتند که در رکاب سرور آزادگان به افتخار شهادت نایل شوند و نام شان جاودانه گردد. این افراد طیف وسیعى را تشکیل مى دادند و انگیزه هاى متفاوتى داشتند که در این مختصر تنها به یک نمونه آن اشاره مى شود؛
عبیدالله بن حر جعفى
در منزلى به نام «بنى مقاتل» به امام(علیهالسلام) خبر دادند که «عبیدالله بن حر جعفى» در اینجا اقامت دارد. «عبید الله» از طرفداران عثمان بود و پس از کشته شدن او به نزد معاویه رفت و در جنگ «صفین» در صف لشکریان او با على(علیهالسلام) جنگید.[ ر.ک: تاریخ طبرى، ج7، ص167.]
امام حسین(علیهالسلام)، نخست، یکى از خود به نام «حجاج بن سروق» را به نزد وى فرستاد. حجاج گفت: هدیه گران بها و ارمغان ارزنده اى براى تو آورده ام؛ اینک حسین بن على(علیهالسلام) به اینجا آمده و تو را به یارى مى خواند تا به او بپیوندى و به ثواب و سعادت بزرگى نایل گردى.
«عبیدالله» گفت: به خدا سوگند! من در حالى از کوفه بیرون آمدم که بیشتر، مردم خود را براى جنگ با حسین(علیهالسلام) و سرکوبى شیعیان او آماده مى کردند. براى من مسلم است او در این جنگ کشته مى شود و من توانایى یارى او را ندارم و اصلاً دوست ندارم او مرا ببیند. «حجاج» به نزد امام برگشت و پاسخ «عبیدالله» را به عرض او رسانید. خود امام(علیهالسلام) با چند تن از اصحابش به نزد «عبیدالله» آمد. او از امام(علیهالسلام) استقبال کرد و به وى خوش آمد گفت.
حضرت(علیهالسلام) به او فرمود: تو در دوران عمرت، گناهان زیادى مرتکب شده اى و خطاهاى فراوانى از تو سر زده است، آیا مى خواهى توبه کنى و از گناهانت پاک گردى؟
«عبید الله» گفت: چگونه توبه کنم؟ امام(علیهالسلام) فرمود: «تنصر ابن بنت نبیک و تقاتل معه»؛ «فرزند دختر پیامبرت را یارى کن و در رکاب او با دشمنانش بجنگ». «عبیدالله» گفت: به خدا سوگند؛ مى دانم هرکس از فرمان تو پیروى کند، به سعادت و خوشبختى ابدى نایل مى شود؛ ولى من گمان نمى کنم یارى من سودى به حال تو داشته باشد. به خدا سوگندت مى دهم مرا از این امر معاف بدارى؛ زیرا من از مرگ سخت گریزانم؛ ولى اسب معروف خود را که در تعقیب و گریز بى نظیر است به شما تقدیم مى کنم.
حضرت فرمود: حال که در راه ما از نثار کردن جان امتناع مى ورزى، ما نیز نه به تو نیازى داریم و نه به اسب تو. عبیدالله تا آخر عمر براى از دست دادن چنین فرصت و سعادتى، ابراز تأسف و تأثر مى کرد.
اگر درباره نقش امامان معصوم(علیهالسلام) قدرى دقت کنیم و برنامه آنها را در جنگ و صلح و حرکت و سکون شان مورد بررسى قرار دهیم؛ به خوبى دریابیم که ائمه علیهم السلام تداوم بخش راه پیامبران هستند و هدفى جز رهایى انسان ها و نجات غرق شدگان ندارند. این رهابخشى، گاهى به صورت عمومى و فراگیر و زمانى به صورت شخصى انجام گرفته است.
رفتن امام(علیهالسلام) به خیمه «عبیدالله»، در واقع رفتن طبیب به منزل بیمار است. در فرهنگ و بینش اولیاى خدا، نجات دادن یک فرد و افزوده شدن یک انسان به قافله سعادت و کمال، از ارزش ویژه اى برخوردار است و این کار در راستاى همان قیام مقدسى است که سید الشهدا(علیهالسلام) همه هستى و سرمایه اش را در راه آن فدا نمود. اما آن گاه که امام(علیهالسلام) مى بینید «عبیدالله» هدف او را درک نمى کند و با هدیه دادن اسب، همه مسائل را از عینک تنگ مادى و از دریچه پیروزى و شکست ظاهرى مى بیند، در این هنگام حضرت به او مى فرماید: «من نه به تو و نه به اسب تو نیازى ندارم»![ سخنان امام حسین(علیهالسلام) از مدینه تا کربلا، ص165.]
«جون» غلام سیاه امام حسین(علیهالسلام)
از سوى دیگر شخصیت هایى مانند «جون» در نهضت عاشورا حضور دارند. او بنده سیاهى بود که امیرمؤمنان(علیهالسلام)، وى را به 150 خرید و به ابوذر بخشید. او همراه ابوذر بود تا وقتى که ابوذر در سال 32 ه . ق در بیابان بى آب و علف «ربذه» در حال تبعید از دنیا رفت.
«جون» پس از آن به نزد امام على(علیهالسلام) بازگشت و افتخار خدمت گزارى آن امام همام را داشت. سپس در خدمت امام حسن(علیهالسلام) و بعد از آن در خدمت امام حسین(علیهالسلام) و سرانجام در خانه حضرت سجاد(علیهالسلام) بود و همراه با ایشان به سفر کربلا رفت.
هنگامى که در کربلا، در روز عاشورا، تنور جنگ گرم شد و دل سفید آن غلام سیاه از دیدن غربت و مظلومیت اباعبدالله(علیهالسلام) آزرده و ملول گردید، به نزد حضرت(صلی الله علیه و آله) آمد و اجازه میدان رفتن خواست.
حضرت فرمود: من به تو اجازه بازگشت مى دهم؛ زیرا تو براى آسایش و عافیت با ما همراه و همگام شدى، نه براى جنگ و درد سر و زحمت. پس لازم نیست قدم به راه ما گذارى.
آن سیاه، سفید بخت خود را به قدم هاى حسین بن على(علیهالسلام) انداخت و در حالى که پاهاى آن حضرت را مى بوسید، چنین گفت: اى پسر پیامبر! آیا من در حال نعمت و آسایش، همراه شما باشم؛ ولى در حال سختى و گرفتارى شما را رها کنم؟ به خدا سوگند! بوى بدنم ناخوش و اصل و تبارم پست و رنگ پوستم سیاه است: نه به خدا، هرگز از شما جدا نمى شوم تا آنکه خون سیاهم با خون شما آمیخته گردد.
سرانجام «جون» از امام(علیهالسلام) اجازه گرفت و به میدان رفت و با شجاعت و دلاورى، سخت جنگید تا آنکه جام شهادت را سر کشید.
بالاترین لذت براى یاران اباعبداللّه(علیهالسلام) این بود که در لحظه هاى آخر عمرشان وقتى چشم مى گشودند، چهره دلرباى حسین(علیهالسلام) را در کنار بالین خود تماشا مى کردند و با دیدن آن «بهشتِ نقد»، مرگ در کام شان چون عسل شیرین و گوارا مى گشت.
گر طبیبانه بیایى به سر بالینم
به دو عالم ندهم لذت بیمارى را
حضرت به بالین «جون» آمد و فرمود: «اللهم بیّض وجهه و طیّب ریحه و احشره مع الابرار و عرّف بینه و بین محمد و آل محمد»؛ «خدایا: صورتش را سفید و بویش را خوش نما و با نیکان محشورش ساز و بین او و محمد(صلی الله علیه و آله) و خاندانش پیوند آشنایى برقرار ساز».[ بحارالانوار، ج 45، ص32.]
این دعاى امام(علیهالسلام) دعایى مستجاب بود که اثر آن در دنیا نیز آشکار گردید؛ چون حضرت باقر(علیهالسلام) در حدیثى از پدر بزرگوارش چنین نقل مى کند: «وقتى مردم براى به خاک سپردن شهیدان کربلا آمدند، بدن «جون» را پس از ده روز در حالى که بوى مشک از آن به مشام مى رسید، یافتند».[ همان.]
غلام ترک
در مورد غلام دیگرى به نام «غلام ترک» نیز آمده است: هنگامى که به خاک افتاد، امام حسین(علیهالسلام) به بالینش آمد و گریست و با او همان کارى را کرد که با فرزند برومندش على اکبر(علیهالسلام) انجام داد؛ یعنى صورت، به صورت آن غلام ترک گذاشت. این کار براى آن غلام، به اندازه اى غیرقابل باور و لذت بخش بود که تبسمى کرد و جان به جانان سپرد.[ فروغ شهادت، ص214.]
امام(علیهالسلام) با این کار عشق و محبت سرشار خود را به یاران پاکباخته اش ابراز نمود و به جهانیان اعلام کرد: در راه دفاع از ارزش ها و اعتلاى حق، تفاوتى میان سیاه و سفید و آشنا و غریب نیست. رنگ همگى «رنگ خدا» و وجه مشترک آنان، «تقوا» است.