به گزارش همشهری آنلاین به نقل از شرق، خانواده پدری و مادری بیژن جزنی، هر دو از هواداران و فعالان حزب توده بودند. پدرش افسر ژاندارمری و از اهالی جزن (روستایی در حوالی نطنز) اصفهان بود و مادرش عالمتاج کلانتری اهل نطنز بود. حسین جزنی ابتدا عضو حزب توده بود و بعد به فرقه دموکرات آذربایجان پیوست و پس از شکست این فرقه به آذربایجان شوروی رفت و تا سال ۱۳۴۵ به ایران بازنگشت.
بیژن نیز به تبعیت از پدر درحالیکه فقط ۱۰سال سن داشت، در سال۱۳۲۶ به سازمان جوانان حزب توده ایران پیوست و با اینکه شرایط سنی عضویت حداقل ۱۳سال بود، اما به علت فعالیت و علاقه چشمگیر چند نوجوان کمتر از ۱۳سال، حوزه مخصوصی برایشان تشکیل شد و جزنی یکی از افراد این حوزه بود. ۱۵بهمن۱۳۲۷ محمدرضاشاه مورد سوءقصد قرار گرفت و درپی این اتفاق هیئت وزیران، حزب توده را غیرقانونی اعلام کرد و حمله به سازمانهای حزبی آغاز شد.
در همین سال بود که بیژن جزنی ۱۱ساله فعالیتهای مخفی خود را آغاز کرد. جزنی در این دوران رابط بین کادرهای مخفی حزب بود و در سالهای۱۳۲۹ تا ۱۳۳۲ به فعالیتهای مخفی سازمانی از یکسو و فعالیتهای علنی در سطح دانشآموزان میپرداخت.
جزنی در دوران مصدق
فعالیتهای سیاسی جزنی در دوران مصدق ادامه یافت، اما درپی وقوع کودتای ۲۸مرداد بود که با شدتگرفتن برخورد با نیروهای سیاسی، جزنی چندباری بهسبب فعالیتهای سیاسی روانه زندان شد. اولینبار چندماه پس از کودتا بود که بازداشت شد، اما باوجود کشف مدارکی دال بر فعالیتهای مخفیاش بهعلت سن کم او از یکسو و نفوذ افسران تودهای در دادرسی ارتش از سوی دیگر، پس از چند هفته آزاد شد.
در پاییز ۱۳۳۳ جزنی بعد از چندبار بازداشت و آزادی بار دیگر دستگیر و اینبار به شش ماه زندان محکوم شد. جزنی پس از آزادی در بهار۱۳۳۴ فعالیتهای خود را پی گرفت و به دلیل مشکلات شدید مالی و در عین حال علاقهای که به نقاشی داشت، در یک مؤسسه تبلیغاتی استخدام شد. در این مقطع بود که روزها به محل کار میرفت و شبها به ادامه تحصیل میپرداخت. در همین سالها بود که به همراه برخی همفکرانش ازجمله محمد چوپانزاده در تدارک تشکیل گروهی برآمد.
در فروردین ۱۳۳۸ اولین نشریه گروه که جزنی در تنظیم مقالات و خطمشی آن نقش اساسی را ایفا میکرد، به صورت پلیکپی با دستگاه دستساز منتشر شد. در پاییز ۱۳۳۸ با لورفتن گروه و دستگیری یکی از اعضای آن انتشار مرتب نشریه متوقف و تصمیم بر این شد که به مناسبتهای مختلف اعلامیههایی صادر کنند.
فعالیت در جبهه ملی دوم
در ۱۳۳۹ با شروع کار جبهه ملی دوم بیژن جزنی هم به جبهه پیوست و فعالیتهای سیاسی خود را در آن پی گرفت. پس از سرکوب جبهه ملی در سال۱۳۴۲ جزنی و عدهای از دوستانش مدتی نشریهای سیاسی به نام «پیام دانشجو» منتشر میکردند. پیام دانشجو، نماد جبهه متحد جناحهای مختلف سیاسی در جنبش دانشجویی بود. به این ترتیب که تا اوایل ۱۳۴۳ حسن ابراهیم حبیبی (که بعد از انقلاب اسلامی چند دوره معاون اول رئیسجمهوری شد) سردبیر و مسئول گردآوری مطالب و اخبار آن بود و بیژن جزنی امور فنی مانند آمادهسازی و چاپ اول آن را برعهده داشت. در بهار۱۳۴۳ هیئت تحریریهای برای پیام دانشجو انتخاب شد که تقریبا همه جناحهای دانشجویی را دربر میگرفت و هوشنگ کشاورز صدر، متین دفتری، مجید احسن و منصور سروش در آن حضور داشتند.
جزنی آمادهسازی و چاپ و بهزاد نبوی پخش آن را عهدهدار بودند. ماشیننویسی و تهیه استنسیل و امکانات چاپی که محدود به یک دستگاه پلیکپی دستساز بود، بهدست بیژن تهیه میشد. در اواخر سال ۱۳۴۳ و بهار ۱۳۴۴ از هر شماره پیام دانشجو در حدود ۵۰۰ نسخه چاپ میشد. جزنی در فاصله سالهای ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ بارها به زندان افتاد. در سال۱۳۴۲ به عنوان شاگرد اول رشته فلسفه فارغالتحصیل شد. در همین سال بود که با توجه به اتخاذ خطمشی جدیدی که گروه به آن رسیده بود، فعالیتها در قالب یک سازمان سیاسی- نظامی وارد فاز نوینی شد و بیژن جزنی به همراه سه نفر دیگر از همفکرانش بهعنوان کادر مرکزی آن انتخاب شدند.
تشکیل جبهه ملی سوم
در اوایل پاییز ۱۳۴۲، سازمان دانشجویان جبهه ملی که پس از درگیریهای میدان بهارستان (۱۵ شهریور ۱۳۴۲) از سیاست رهبری جبهه ملی ناامید شده بود، درصدد برآمدند تا به یاری برخی از رهبران و مسئولان جبهه ملی، رهبری جدیدی برای این جبهه برگزینند و از انحلال آن جلوگیری کنند. این تلاشها به تشکیل جبهه ملی سوم در سال ۱۳۴۴ انجامید که جزنی در تدارک آن شرکت داشت. جزنی آخرینبار در سال۱۳۴۴ بهدلیل فعالیتهای دانشجویی بازداشت شد و بههمراه دیگر اعضای کمیته دانشجویی دانشگاه تهران که حالا از انشعابیون جبهه ملی محسوب میشدند، در دادگاه نظامی به ۹ ماه زندان محکوم شد.
آغاز فعالیتهای مسلحانه
بعد از آزادی از زندان مسئولیت فعالیتهای علنی به عهده بیژن گذاشته شد. در پاییز۱۳۴۶ بهمناسبت مرگ تختی یکی از بزرگترین گردهماییهای علنی سازمان انجام شد که جزنی در سازماندهی آن نقشی کلیدی داشت. در همین دوران بود که تدارک مبارزه مسلحانه و تأمین سلاح برای آن در دستور کار گروه قرار گرفت. زمانی که جزنی همراه با یکی دیگر از اعضای گروه به نام «سورکی» اسلحههای تهیهشده را بههمراه داشتند، به دام پلیس افتادند. بهدنبال این اتفاق چند نفر دیگر از یاران جزنی نیز بازداشت شدند و در دادگاه، دادستان نظامی ابتدا برای جزنی و هفت نفر دیگر تقاضای حکم اعدام کرد، اما آنان نهایتا به ۱۵سال زندان محکوم شدند.
تشکیل سازمان چریکهای فدایی خلق ایران
در همین دوره بود که با بههمپیوستن دو گروه «بیژن جزنی و حسن ضیاظریفی» و «مسعود احمدزاده و امیرپرویز پویان» سازمان چریکهای فدایی خلق ایران شکل گرفت و با حمله به پاسگاه سیاهکل در ۱۹بهمن۱۳۴۹ مبارزه مسلحانه علیه رژیم شاه را آغاز کرد؛ درواقع سازمان چریکهای فدایی خلق ایران از وحدت و ادغام دو گروه چپگرای معتقد به مبارزه مسلحانه پدید آمد؛ گروهی که بیژن جزنی، عباس سورکی، غفور حسنپور، علیاکبر صفاییفراهانی، محمد صفاریآشتیانی و حمید اشرف از مؤسسان آن بودند و گروه دیگری که مسعود احمدزاده و امیرپرویز پویان از پایهگذارانش بودند. این دو گروه، پس از حمله به ژاندارمری سیاهکل در نوزدهم بهمن ماه۴۹ و اعدام ۱۳نفر از پیشتازان «جنبش فدایی» در ۲۶اسفند۱۳۴۹، بهطورکامل بههم پیوستند و بهعنوان «چریکهای فدایی خلق ایران» و مدت کوتاهی بعد با عنوان «سازمان چریکهای فدایی خلق ایران» (سچفخا) اعلام موجودیت کردند.
گروه بیژن جزنی- حسن ضیاظریفی عمدتا از افرادی تشکیل شده بود که در دهههای ۳۰ و۴۰ به مبارزه روی آورده بودند و در مبارزات سیاسی جبهه ملی دوم شرکت فعالی داشتند و گروه مسعود احمدزاده-امیرپرویز پویان در مقایسه، تجربه مبارزه عملی کمتری داشت و شناخت عینی از حزب توده نداشتند. برخی از اعضای این گروه سابقه فعالیت در جبهه ملی در سالهای ۴۰ را با خود داشتند، ولی تجربه انقلاب کوبا و مبارزه چریکی در آمریکای لاتین، جایگاه ویژهای را در این گروه به خود اختصاص داده بود. جزوههای «ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا» نوشته امیرپرویز پویان و «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک» نوشته مسعود احمدزاده و چندنوشتار دیگر بنیان فکری گروه را تشکیل میداد.
تفاوت دیدگاه جزنی و احمدزاده
گروه جزنی و گروه احمدزاده در فاصله ماههای شهریور تا دی ۱۳۴۹ بر سر انتخاب «استراتژی و تاکتیک مبارزه مسلحانه» مباحثاتی طولانی داشتند. جزوه «آنچه یک انقلابی باید بداند» که در آخر تابستان۱۳۴۹به نام علیاکبر صفاییفراهانی درآمده بود، کلیترین برداشتهای دیدگاه اول (دیدگاه جزنی) را بهدست میداد. جزوههای «ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا» (بهار ۱۳۴۹)، بهقلم امیرپرویز پویان و «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک» (آخر تابستان ۱۳۴۹)، نوشته مسعود احمدزاده، دیدگاه دوم را مطرح میکرد.
هر دو گروه در پژوهشها و بررسیهای خود به این نتیجه رسیده بودند که جامعه ایران پس از انقلاب سفید و اصلاحات ارضی تبدیل به جامعهای سرمایهداری شده است؛ بهواسطه دیکتاتوری است که تودههای زیر ستم از حرکت واماندهاند و بر پیشاهنگ است که با برافروختن آتش مبارزه مسلحانه و ازخودگذشتن و جانبازی، تودهها را از حالت خمودی و خموشی درآورد و «انرژی ذخیره تودهها را بهانفجار بکشاند…».
گروه جزنی معتقد به کار در شهر و روستا بودند. به باور آنها «چون هدف از اولین اقدامات مسلحانه، تغییر فضای سیاسی جامعه و بهطورکلی تبلیغ مسلحانه است، عملیات مسلحانه در روستا و شهر میتوانند یکدیگر را کامل کنند و گذشته از آن، وجود سلولهای مسلح در کوه و شهر، بهمثابه یک عامل حمایتکننده تاکتیکی، میتواند مورد استفاده قرار گیرد… جنبش روستایی میتواند کادرهایی را که در شهر امکان ادامه مبارزه ندارند، به خود جلب کند و با اجرای عملیات مسلحانه، قوای دشمن را در مناطق وسیعی بهخود مشغول و این مناطق را بهطور وسیعی سیاسی کند. همچنین، جنبش چریکی شهری با برهمزدن نظم شهرها، میتواند قسمتی از قوای دشمن را تجزیه کرده و سیستم عصبی دشمن را نیز مورد آسیب قراردهد…». (بیژن جزنی، تاریخ سیساله، صفحه ۱۰).
گروه جزنی (گروه جنگل) برای آغاز مبارزه مسلحانه جنگل گیلان را برگزیده بود، اما، گروه احمدزاده جنگ چریکی شهری را ترجیح میداد. گروه احمدزاده متکی بر تجارب و تئوری انقلاب برزیل، پیشنهاد سازماندهی جنگ چریکی شهری را میداد و معتقد بود که جنبش باید اول در شهر دور بگیرد و سپس، کار در روستا، متکی به مبارزه دورگرفته در شهر، آغاز و در این مرحله مبارزه، بهطور عمده از شهر به روستا منتقل شود. گروه جنگل پیشنهاد آغاز مبارزه همزمان در شهر و روستا را میداد و معتقد بود که کار در شهر و روستا، در صورت امکان، باید شروع شود، البته، بهتقدم عملیات در شهر معتقد بود. درحالی که این تقدم زمانی از نظر گروه احمدزاده جنبه استراتژیک داشت. بههرحال، تماس دو گروه در سراسر پاییز ۴۹ به بحثهای تئوریک گذشت. در دیماه۴۹، دو گروه بر سر تنظیم برنامه مبارزات آینده به توافق رسیدند و از جمله، بر این توافق شد که گروه احمدزاده- پویان چند نفر از اعضایش را برای اعزام به جنگل آماده کند. از این گروه احمد فرهودی در بهمن۴۹ به جنگل اعزام شد و به دسته چریکی جنگل بهفرماندهی علیاکبر صفاییفراهانی پیوست.
سرنوشت جزنی بعد از رویداد سیاهکل
جزنی تا فروردین ۱۳۴۸ در زندان قصر بود، اما درپی فرار نافرجام یارانش از زندان به قم تبعید شد و پس از عملیات نظامی سیاهکل، به اوین منتقل شد. هرچند جزنی در طول دوران زندان تحت فشارهای شدید و شکنجههای فراوانی قرار گرفت، اما در همین دوره مجموعه مقالاتی از زندان به بیرون داد که در ساختار ایدئولوژیک سازمان متبوعش تأثیرگذار شد. او در اواسط اسفند ۱۳۵۳ پس از چند سال تبعید به زندان اوین بازگردانده شد، اما در ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ همراه با شش نفر دیگر از چریکهای فدایی خلق به نامهای حسن ضیاظریفی، احمد جلیلیافشار، مشعوف کلانتری، عزیز سرمدی، محمد چوپانزاده و عباس سورکی به همراه مصطفی جوانخوشدل و کاظم ذوالانوار، دو عضو سازمان مجاهدین خلق، در تپههای اطراف زندان اوین بهدست عوامل حکومت تیرباران شدند.
روزنامهها فردای آن روز خبر کشتهشدن جزنی و یارانش را با تیتر «۹ زندانی در حین فرار از زندان کشته شدند» پوشش دادند، اما حقیقت ماجرا تا زمان وقوع انقلاب در بهمن ۱۳۵۷ مسکوت ماند؛ زمانیکه درپی دستگیری و محاکمه اعضای ساواک معلوم شد که بیژن جزنی و یارانش نه در هنگام فرار که بهدست مأموران به تپههای اوین برده و در آنجا به رگبار گلوله بسته شدند.
بیژن جزنی به روایت بهزاد نبوی
شنبه، سیام فروردین ۱۳۵۴، خبر كوتاه، دردناك و دروغین بود؛ كیهان نوشت ۹ زندانی حین فرار از زندان كشته شدند و سه سال بعد با پیروزی انقلاب و دستگیری جلادان ساواك، در اعترافهای فریدون توانگری ملقب به آرش گفته شد ۹ نفر، آقایان بیژن جزنی، كاظم ذوالانواری، مصطفی جوانخوشدل، عباس سوركی، محمد چوپانزاده، احمد جلیلیافشار، عزیز سرمدی، حسن ضیاظریفی و سعید كلانتری را به تپههای اوین برده و به رگبار گلوله بستهاند.
شرق نوشت؛ بیژن جزنی از نظر خانوادگی پدر(حسین جزنی) و مادرش (عالمتاج كلانترینظری) از اعضای حزب توده در دهه ۲۰ بودند، اما پدرش در سال ۱۳۲۵ همراه فرقه دموكرات از ایران به سمت شوروی گریخت كه باعث كدورتی میان بیژن و پدرش شد. بیژن از ۱۱ سالگی با حلقههای دانشآموزی مربوط به حزب توده ارتباط گرفت و اولینبار در سال ۱۳۳۳ به شش ماه زندان محكوم شد. در مجموع او تا زمان اعدامش ۹ بار دستگیر شد، اما به دلیل ضعف سیستم شهربانی در دهه ۳۰ و اوایل دهه ۴۰، هر بار با نام مستعار پروندههای قبلی خود را در محكومیتهای بعدی بیاثر میکرد. او پس از آزادی از اولین دستگیری، در یك شركت تبلیغاتی مشغول به كار شد. جزنی در عین حال كه یك انقلابی بود، به نقاشی نیز علاقه داشت و چندین تابلو از او هنوز در دست همسرش مهین موجود است. جزنی كه فضاي سیاسی بعد از كودتای ۲۸ مرداد را تجربه كرده بود، با ملیها و بازماندههای حزب توده همكاری داشت.
او آرامآرام تدارک مبارزه مسلحانه و تأمین سلاح را در دستور کار گروه قرار داد. زمانی که جزنی همراه با یکی دیگر از اعضای گروه به نام «سورکی» اسلحههای تهیهشده را به همراه داشتند، به دام پلیس افتادند. به دنبال این اتفاق، چند نفر دیگر از یاران جزنی نیز بازداشت شدند و در دادگاه، دادستان نظامی ابتدا برای جزنی و هفت نفر دیگر تقاضای حکم اعدام کرد، اما آنان در نهایت به ۱۵ سال زندان محکوم شدند.
جزنی تا فروردین ۱۳۴۸ در زندان قصر بود، اما در پی فرار نافرجام یارانش از زندان، به قم تبعید شد و پس از عملیات نظامی سیاهکل، به اوین منتقل شد. هرچند جزنی در دوران زندان تحت فشارهای شدید و شکنجههای فراوان قرار گرفت، اما در همین دوره مجموعه مقالاتی از زندان به بیرون داد که در ساختار ایدئولوژیک سازمان متبوعش تأثیرگذار شد. بیژن جزنی در اواسط اسفند ۱۳۵۳ پس از چند سال تبعید به زندان اوین بازگردانده شد. اعدام هفت فدایی و دو مجاهد، عملی بود كه در آن زمان تصور نمیشد و بهنوعی میتوان این حركت را چراغ سبز شاه به آمریكا در راستای قدرت در مقابله با جریان چپ نامید.
هرچند كاظم ذوالانواری و خوشدل از آن دسته مجاهدینی بودند كه هیچ ارتباطی با جریان ماركسیستی از نظر فكری نداشتند؛ آنهم دقیقا زمانی كه شاه حزب رستاخیز را پس از سفرش به آمریكا تأسیس كرد. بااینحال علت اصلی اعدام این ۹ نفر هنوز از ابهامات تاریخ است. هرچند مشخص نیست مستقیما این تصمیم از سوی چه كسانی گرفته شده بود، اما تیمی كه به نتیجه برای اعدام جزنی رسید، بهخوبی فهمیده بود چه شخصیت محوری را در جریان چپ باید هدف قرار دهد.
برای بررسی حیات سیاسی بیژن جزنی، ساعتی را با بهزاد نبوی، عضو كمیته دانشجویی جبهه ملی در دهه ۴۰، از دستاندركاران نشریه پیام دانشجو و عضو تیم مصطفی شعاعیان، به گفتوگو نشستیم. نبوی پیش از انقلاب به علت همكاری با شعاعیان و مبارزه مسلحانه به زندان افتاد و حین دستگیری نیز از سیانور استفاده كرد كه زنده ماند. چند سال بعد از اعدام جزنی، با پیروزی انقلاب از زندان آزاد شد و تشكلی با نام سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را به همراه دوستانش تشكیل داد. او در دولت رجایی مشاور امور اجرائی، در دولت مهندس موسوی وزیر صنایع سنگین و بعد از گذار از دهه ۶۰ نماینده مجلس ششم شد.
مشروح شرق با بهزاد نبوی را بخوانید:
با بیژن جزنی از چه زمانی و كجا آشنا شدید؟ آیا با هم همكاری داشتید؟
در دوره دانشجویی من عضو جبهه ملی ایران شدم. مرحوم جزنی هم در دانشگاه فعالیت سیاسی میکرد و با بعضی اعضای آن جبهه كه گرایشهای طرفداری از حزب توده داشتند، ارتباطاتی داشت. البته در جبهه ملی اعضا در صورت اعلام رسمی و علنی ماركسیستبودن و طرفداری از حزب توده، امكان ادامه عضویت نداشتند. سابقه آشنایی من با مرحوم جزنی از كمیته دانشجویان جبهه ملی ایران در سال ۱۳۳۹ است؛ آن زمان من عضو كمیته دانشجویی جبهه ملی بودم، اما تا جایی كه اطلاع دارم جزنی جزء این كمیته و عضو رسمی جبهه ملی نبود. ایشان آدم شناختهشدهای بود و دوستانی داشت كه با هم در جبهه ملی همكاری میکردند. طبیعی است با توجه به گرایشهای ملیمذهبی و ضدتودهای من، ارتباط ویژهای بین من و مرحوم جزنی در دانشگاه و حتی بعد از آن وجود نداشت و تنها از اواخر سال ۱۳۵۲ تا اواخر سال ۱۳۵۳ در زندان قصر با ایشان همبند بودم و در آن دوره هم ارتباط ویژه سیاسی با آن مرحوم نداشتم.
آیا شناختی از آرمانهای جزنی داشتید و نظرتان درباره ایدههای او چه بود؟
برداشت من این است كه ایشان یك ماركسیست با گرایش طرفدار شوروی و حزب توده و ضدمائو بود و خودش هم این مسئله را كتمان نمیکرد. در زمانی كه بین چین و شوروی اختلافهای شدیدی به وجود آمده بود، جزنی گرایش طرفدار شوروی را میپسندید و مخالف ماركسیستهای چینی بود.
نقش جزنی در نشریه پیام دانشجو چه بود؟
پیام دانشجو ارگان كمیته دانشجویی جبهه ملی دوم بود. این نشریه زیر نظر كمیته دانشجویی اداره میشد و مسئول مستقیم آن تا جایی كه به یاد دارم مرحوم حسن حبیبی بود و اطلاعی ندارم پیام دانشجو ارتباطی با جزنی داشته باشد. به هر حال همیشه آقای حبیبی با ما درباره مطالب پیام دانشجو تماس میگرفت و اگر مسائلی درباره نشریه داشت، به ما رجوع میکرد.
گویا پیش از انقلاب در راستای مبارزات انقلابی شما با مصطفی شعاعیان همراه بودید و یك بحث تاریخی مطرح است كه گویا شعاعیان قصد ادغام در سازمان چریكهای فدایی خلق را داشت و جزنی مخالف بود. روایت این داستان چیست؟ نظر جزنی چه بود و چرا این اتحاد شكل نگرفت؟
من با شعاعیان در كمیته دانشجویان پلیتكنیك در جبهه ملی آشنا شدم و ارتباط من با او نزدیك بود و تقریبا ارتباطی با آقای جزنی نداشتم. بعدها كه جبهه ملی دوم منحل شد، به همراه شعاعیان جبهه دموكراتیك ملی را تشكیل دادیم و وارد مبارزه مسلحانه شدیم. من از ارتباط شعاعیان با جزنی خبر ندارم كه چه زمانی مسئله اتحاد این دو مطرح بوده است؛ چراكه سازمان چریكهای فدایی خلق تا وقتی آقای جزنی در سال ۴۶ بازداشت شود، شكل نگرفته و اعلام موجودیتی نكرده بود؛ البته ممكن است ارتباطی بین ماركسیستهای داخل جبهه ملی به وجود آمده بوده؛ ولی هنوز سازمان چریكهای فدایی خلق اعلام موجودیتی نكرده بود.
آقای شعاعیان در دوران فعالیت جبهه ملی ممكن است با آقای جزنی ارتباطاتی داشته؛ اما تاآنجاییكه من اطلاع دارم همدیگر را قبول نداشتند. بیژن جزنی، مصطفی شعاعیان را ماركسیست آمریكایی میدانست و شعاعیان هم جزنی را متمایل به حزب توده میدانست كه با آن حزب بهشدت مخالف بود و حتی نوشتههای زیادی علیه حزب توده و شوروی داشت و قاعدتا نمیتوانست با آقای جزنی ارتباط فكری و تشكیلاتی داشته باشد؛ اما چرا جزنی به شعاعیان ماركسیست آمریكایی میگفت؟ به علت تحلیلی بود كه شعاعیان از امپریالیسم مسلط بر ایران در آن دوره داشت؛ شعاعیان معتقد بود كودتای ۲۸ مرداد یك كودتای انگلیسی-آمریكایی بوده و از حمایت آمریكا بهرهمند شده است. شعاعیان معتقد بود میشود از تضاد آمریكا و انگلیس در ایران از نظر كاهش سلطه انگلیس استفاده كرد و معتقد بود مرحوم مصدق در جریان ملیشدن صنعت نفت از این تضاد بهره برده است و فقط وقتی انگلیس توانست آمریكا را با خودش از جهت ترساندن آمریكا نسبت به حاكمیت حزب توده در ایران همراه كند، موفق شد موافقت آمریكا را برای سقوط مصدق بگیرد.
این تحلیل شعاعیان نشان میداد كه معتقد است شوروی و حزب توده عملا همپیمان انگلیس و عامل پیروزی كودتای ۲۸ مرداد بودند و شوروی به خاطر اینكه آمریكا در ایران حضور پیدا نكند، حاضر بود با انگلیس وارد معامله و مانع حضور آمریكا شود. حزب توده هم كه عامل بیاختیار شوروی در ایران بود، تلاش میکرد طوری نشان دهد كه اگر مصدق روی كار باشد، كمونیستها ایران را تحت كنترل درخواهند آورد تا به این شكل انگلیس بتواند آمریكا را برای كودتا راضی كند. این تحلیلی كه شعاعیان داشت، طبیعی بود كه مورد قبول آقای جزنی با گرایش تودهای نبود و ایشان را متهم به ماركسیست آمریكایی میکرد. آقای شعاعیان هم چون جزنی نزدیك به شوروی بود، او را قبول نداشت و بعید میدانم این دو نفر در هیچ دورهای به دنبال وحدت بودند.
بحث ماركسیست اسلامی كه درباره شعاعیان مطرح میشد، از كجا میآمد؟
هیچ وقت درباره شعاعیان صحبت ماركسیست اسلامی نشد، ماركسیست اسلامی مربوط به مجاهدین خلق بود كه مسلمانها آنها را به علت ایدئولوژی التقاطیشان ماركسیست اسلامی مینامیدند و به قول مجاهدین خلق ماركسیستشده، هسته تفكراتشان ماركسیستی و پوستهاش اسلامی بود. شعاعیان رسما اعلام میکرد ماركسیست است كه البته ارتباطش با بچههای مسلمان خیلی بیشتر و بهتر از دیگر ماركسیستها بود.
چرا ناگهان شاه تصمیم گرفت این ۹ نفر را اعدام كند؟ شما با كاظم ذوالانوار و مصطفی جوانخوشدل هم آشنایی داشتید؟
این را كه چگونه یكباره چنین تصمیمی گرفته شد، من نمیدانم. آن چیزی كه من میدانم، این است كه از اواخر سال ۵۲ كه من را به زندان قصر بردند و با بچههای مسلمان و ماركسیستها همبند شدم، البته ظاهرا در تابستان ۵۲ یعنی زمانی كه من در سلول انفرادی بودم، یك سركوب شدید در زندان قصر صورت میگیرد، قبل از آن به قول زندانیهای سیاسی، زندان قصر منطقه آزاد شده بود و پلیس حق نداشت وارد بندها شود و حاكمیت با زندانیان سیاسی بوده است؛ ولی از تابستان ۵۲ با اقدام پلیس و ایجاد خوف و وحشت در داخل زندان شرایط عوض میشود و وقتی اسفند ۵۲ به قصر رفتم، شرایط متفاوتی بود؛ مثلا اگر دو نفر با هم ارتباط سیاسی میگرفتند و پلیس میفهمید برخورد و تبعید و انفرادی صورت میگرفت. ما برای اینكه جلسات سیاسی داشته باشیم، یك كتاب باز میکردیم كه مثلا داریم دو نفری كتاب میخوانیم كه اغلب پلیس گوش میکرد كه داریم كتاب میخوانیم یا حرف سیاسی میزنیم. در همان شرایط زندانیان مسلمان و ماركسیست زندان قصر فعالیت گسترده سیاسی داشتند و از طریق ملاقات خانوادهها ارتباط ارگانیكی با بیرون برقرار بود.
تا اواخر ۵۳ من یك سال در زندان قصر بودم كه در اسفند آن سال عدهای از زندانیان قصر را بیرون بردند. همه ما را سوار مینیبوسهایی كردند و به زندان اوین تبعید كردند. در آغاز به سلولهای انفرادی جدید اوین فرستاده شدیم. سلولهایی كه دستشویی داخل سلول بود؛ چون از طریق رفتن به دستشویی زندانیها با هم ارتباط میگرفتند و برای قطع این ارتباط دستشویی داخل سلول درست كرده بودند. انفرادی ما یكماهی طول كشید و نوروز ۵۴ را بدون هیچگونه ارتباطی در آنجا بودیم. فكر میكنم اواخر فروردین ما را از انفرادی به بند ۲ زندان عمومی اوین منتقل كردند. بههرحال ما به بند ۲ وارد شدیم در بند عمومی هم كه بودیم، هیچگونه ارتباطی با بیرون نداشتیم. فقط روزی دو ساعت هواخوری داشتیم.
دقیقا همان روزی كه وارد بند شدیم، یك روزنامه به ما دادند كه خبر كشتهشدن ۹ تروریست در حال فرار نوشته شده بود كه معلوم شد بیژن جزنی و دوستان همفكرش و از مجاهدین خلق هم مصطفی جوانخوشدل و كاظم ذوالانوار بودهاند، درحالیكه تا آنجایی كه ما خبر داشتیم، این ۹ نفر هم همراه ما به اوین آورده شده بودند؛ یعنی كسانی به اوین آورده شدند كه فعالان زندان قصر بودند تا بر دیگر زندانیها تأثیرگذار نباشند و اینگونه متوجه شدیم كه آن ۹ نفر اعدام شدند و كلا یك روز روزنامه به ما دادند كه آن هم برای خبر اعدام این ۹ نفر بود و علت اعدام هم به نظر میرسید كه برای زهر چشم گرفتن از ما و بقیه زندانیان سیاسی بود تا حساب كار دست بقیه بیاید و بفهمیم كشتیبان را سیاست دگر آمد… .
با مرحوم خوشدل و ذوالانوار هم در یكسالی كه زندان قصر بودیم، آشنا شدم. جزء بهترینهای مجاهدین خلق بودند؛ بهویژه آقای خوشدل خیلی آدم خالص و خاكیای بود. آقای ذوالانوار هم پسر خیلی خوبی بود و شباهتی به رجوی نداشتند.
ارتباط جزنی با جریان مذهبی چگونه بود؟ به نظر شما عدم اعدام جزنی باعث كاهش تنش میان نیروهای ماركسیست و مذهبی میشد؟
جزنی چنین نقشی نه خودش برای خودش قائل بود و نه بچههای مسلمان برای او قائل بودند، جزنی جزء آن افرادی بود كه گرایش ماركسیستی عمیقی نسبت به حزب توده داشت و نمیتوانست چنین نقشی را ایفا كند و اعدام جزنی فقط برای زهرچشم گرفتن بود؛ چون سمبل نیروهای چپ بود و نفوذ زیادی بین بخشی از چریكهای فدایی خلق داشت و خیلی از آنها خودشان را شاگردان جزنی میدانستند؛ بنابراین اعدامش به این خاطر بود كه نیروهای ماركسیست طرفدار شوروی را اصطلاحا بیپدر كنند، بههرحال این تلاش برای ضربهزدن به تشكلهای داخل زندان بود.
اعدام آن ۹ نفر چه تأثیری بر روند مبارزه داشت؟ چون بعد از آن تغییر ایدئولوژی مجاهدین هم اتفاق میافتد، نظر شما چیست؟
تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق كه هیچ ارتباطی به این قضایا ندارد، به دلیل اینكه ایدئولوژی سازمان یك ایدئولوژی التقاطی ماركسیستی-اسلامی بود و تناقض و تضاد در آن بروز میکرد و همه آنهایی هم كه ماركسیست شده بودند و در زندان با آنها صحبت میکردیم، میگفتند ما آخر حرفهایمان ماركسیستی است كه یك روكش اسلامی روی آن وجود دارد و هسته حرفهای ما ماركسیستی است. بعد از این ماجرا خصوصا در زندان اوین یك جو خفقانی حاكم شد و خیلی از زندانیها كه آنجا بودند، نگران شدند كه بلایی كه سر آن ۹ نفر آمده، سر دیگران هم بیاید كه یك عده را به ظاهر فراری دهند و بكشند به این دلیل به نظر میرسد خصوصا زندانیهای غیرمسلمان دستبهعصاتر راه میرفتند. در نیمه دوم ۵۴ هم مرتب بازجوهای ساواك زندانیهای سیاسی را میخواستند و با آنها گفتوگوهای سیاسی میکردند و انتظار داشتند آن اعدام و خفقان در زندان تأثیر گذاشته باشد.
یك خاطره شنیدهنشده از دوران زندان برای ما بگویید.
درحالحاضر ۴۲ سال است كه از زندان شاه آزاد شدهام و خاطرهام زیاد یاری نمیدهد، معالوصف دو خاطره دارم كه شاید قبلا هم نقل كرده باشم. اولین خاطره مربوط به روزهای اول دستگیری من است. پیش از دستگیری با شناسنامه جعلی به نام حمید جهانبین صادره از اردبیل زندگی میکردم و سعی داشتم با لهجه تركی صحبت كنم تا به شناسنامهام مربوط باشد. در روزهای اول دستگیریام خودم را حمید جهانبین معرفی میکردم و فارسی را با لهجه تركی صحبت میکردم. یك روز در دوران شكنجه به گمانم رسولی بازجوی ساواك در انتراكت كابل به كف پایم، شروع كرد به آوازخواندن «دیشب رفته بودم سقاخونه…».
من برای اینكه خودم را به ندانستن بزنم، همانطوركه روی تخت در حال شلاقخوردن بودم، با لهجه تركی داد زدم به خدا قسم من دیشب سقاخونه نرفته بودم. خاطره بعدی مربوط به سال ۵۶ و زندان قصر است. از اواخر ۵۳ تا اوایل ۵۶ در اوین بدون هیچگونه ملاقاتی دوران تبعید را میگذراندم و در اوایل تابستان آن سال كه رژیم شاه تحت فشار دولت كارتر ناچار به پذیرش بازدید صلیب سرخ جهانی از زندان اوین شد، برای روبهرونشدن با تبعیدیهای اوین كه آثار شكنجه در بدن و بهخصوص كف پاهایشان داشتند، من و تعداد دیگری را از اوین به زندان شماره ۳ قصر منتقل كردند كه در مجموع زندان كوچكی بود. چهارماهی گذشت و یك روز رئیس زندان وارد شد و همه ما را در حیاط زندان شماره ۳ جمع كرد.
ورودی ساختمان زندان با چند پله شروع میشد و خودش بالای پلهها ایستاد و سخنرانی مفصلی كرد با این مضمون كه ما میدانیم شما پشیمان هستید، البته آزادی شما دست ما نیست ولی سعی میكنیم شما را بهجای بهتری انتقال دهیم. هنوز حرفهایش تمام نشده بود كه من مظلومانه دستی بلند كردم و گفتم جناب سرهنگ صحبتی داشتم، او فكر كرد میخواهم حرفهایش را تأیید كنم و گفت بفرمایید و من را به بالای پلهها كنار دیوار برد و بعد از اتمام صحبتش به من اجازه صحبت داد، من هم گفتم شما گفتید زندانیها عموما نادماند و میخواهید آنها را بهجای بهتری منتقل كنید، میخواستم به عرض برسانم چون من نادم نیستم، اسم من را از میان آنها خط بزنید، این را كه گفتم یك لحظه مشت و لگد و باتوم به سمت من سرازیر شد و من را به داخل بردند و كتك مفصلی زدند و به انفرادی قصر منتقل شدم. بعد از من هم بچهها شروع به سروصدا كردند، ۲۰ دقیقه بعد صادق نوروزی (دبیر كل فعلی حزب توسعه ملی) را كه بعد از انقلاب نیز باهم سازمان مجاهدین انقلاب را تشكیل دادیم، به سلول انفرادی آوردند. معلوم شد بعد از اینكه تظاهرات كردند، رئیس زندان داد زده خجالت بكشید، من میخواستم به شما كمك كنم كه صادق نوروزی وسط جمعیت داد میزند «…خوردی! كه خواستی به ما كمك كنی». پس از فریاد نوروزی سكوتی برقرار شده، رئیس زندان میگوید چه كسی بود این حرف را زد؟ نوروزی هم از وسط جمعیت میآید بیرون میگوید من! یك ماهی هم با ایشان زندان انفرادی بودیم.
گویا شما هنگام دستگیری از سیانور استفاده كردید، روایت این اتفاق چیست؟
من هنگام دستگیری سیانور خوردم كه فاسد بود و عمل نكرد و به خاطر اینكه سر تیم دستگیركننده كلاه بگذارم، شهادتین گفتم كه یكی از اینها دستش را داخل دهن من كرد تا قرص را دربیاورد، من نیز میخواستم زمان بخرم، چون با دوستان هشت ساعت زمان گذاشته بودیم كه اگر خبری نشد، سر قرارها نرویم. بعد از دستگیری من را به بیمارستان شماره یك ارتش واقع در خیابان ولیعصر تقاطع خیابان شهید بهشتی منتقل كردند و در حیاط بیمارستان یك پزشك آمد و معاینهام كرد و یواشكی گفت موفق باشی و بعد به اوین منتقلم كردند. پس از ورود مستقیم به تخت شكنجه بسته شدم و خوشبختانه بیشتر از هشت ساعت مقاومت كردم تا دوستانم جابهجا شوند.
گفتگو: امیرحسین جعفری/شرق